مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
 
 
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشته‌ی پرویز بهرامی
 

 گزیده ای از خاطرات و سفرنامه ها :

خاطرات :

۱ـ پایان مأموریت / پرویز دشتی

۲ـ مسیح کردستان / محمّد رسول زاده

۳ـ همچون کوه در برابر دشمن / ابوبکر خضرنژاد

۴ـ شجاعت فرمانده / کریم میرزایی

۵ـ نبرد در ارتفاعات دوسینه / سیّد عماد آقامیری

۶ـ میهمان ناخوانده / پرویز بهرامی

۷ـ شبحی در تاریکی / پرویز بهرامی

سفرنامه ها :

۱ـ چهره های آشنا در سرزمین غریب / پرویز بهرامی

۲ـ دلیرمردی در کردستان / پرویز بهرامی

۳ـ در اوج گمنامی / پرویز بهرامی

................................................................................................................................................................

پـایان مأموریت / پرویز دشتی

آخرین ساعات دهم تیرماه سال ۱۳۶۶چند ارتفاع مهم در حوالی روستای « میرگه نقشینه » سقّـز به تصرّف یک گروهان از نیروهای ضد انقلاب وابسته به شاخه نظامی حزب دموکرات در آمده بود.

گردان های ضربت جندالله و حضرت رسول(ص) سپاه سقز و همچنین تعدادی از نیروهای ژاندارمری[1] نیز در منطقه مورد نظر با نیروهای دشمن درگیر و عدّه ای هم به دست آنها اسیر و شهید شده بودند.

آن موقع ، فرماندهی گردان جندالله سپاه سقز را برادر « رادان »[2] بر عهده داشت.

به دنبال این ماجرا ، گردان جندالله سپاه بانه که به گردان همیشه پیروز معروف بود مأموریت یافت تا برای پیشتیبانی از نیروهای سقّز به محل درگیری اعزام شود.

صبح روز یازدهم تیرماه 65 آماده حرکت شدیم و هنوز حرکت نکرده بودیم که فرمانده عملیات سپاه بانه[3] که چند ساعتی قبل از ما در منطقه حضور یافته بود بوسیله بی سیم از من خواست تا « سیّد عمر عزیزی قای بُردی »[4] را که یکی از پیشمرگان مسلمان مخلص و جان برکف بانه بود برای شرکت در این عملیات همراه خود ببرم.

من هم اطاعت امر کرده ، پس از اینکه نیروهای گردان را به سمت محل درگیری گُسیل داشتم بلافاصله به دنبال کاک عمر رفته و به او گفتم که موضوع از چه قرار است و ...

سیّد عمر استقبال کرد و خیلی خوشحال شد و گفت : « بسیار خوب. می آیم. فقط چند لحظه ای اجازه بدهید که آماده شوم. »

رفتم داخل و منتظر شدم تا سیّد عمر آماده شود.

به سیّد عمر گفتم : « سیّد ! چیکار داری می کنی ؟! »

گفت : « وضو می گیرم نماز بخوانم »

دیدم حالتش با گذشته خیلی فرق دارد. به قول دوستان بسیجی ، این بار نـور بالا می زند.

سیّد گفت : « برادر دشتـی ! آرزو دارم که خداوند مرا شهید کند بلکه بدین طریق از بار گناهانم کاسته شود و بتوانم دینم را برای اسلام و وطنم ادا کنم. »

سپس حرکت خود را به سمت پایگاه روستای « میرگه نقشینه » که در نزدیکی محل درگیری بود آغاز نمودیم.

در پایگاه میرگه نقشینه ، بچّه های ژاندارمری مستقر بودند.

نیروهای گردان جندالله را که در قالب سه گروهان به منطقه برده بودیم به صورت آماده در چند نقطه امن مستقر کردیم.

ابتدا فقط ده ـ دوازده نفر از ما به بالای یکی از ارتفاعات رفتیم.

آن جا ، برادران : حاج حسن رستگار پناه[5] ، مجید مشایخی[6] و فرهاد در حال بررسی موقعیّت و اوضاع منطقه بودند.

برادر فرهاد با اشاره به چند ارتفاع گفت : « همه این ارتفاعات به تصرّف نیروهای دموکرات در آمده است ! »

من به ایشان عرض کردم : « اگر اجازه بفرمایید ما می توانیم با همین ده ـ دوازده نفر که اکنون نزد شما هستیم ، یکی از این بلندی ها را که خیلی به اطراف خود اشرافیّت دارد از دست دشمن بگیریم. »

برادر فرهاد گفت : « فکر نمی کنم این کار با این عدّه ی کم امکان پذیر باشد ! »

عرض کردم : « مگر در احادیث و روایات نیامده که یک نفر از ما به بیش از ده نفر و بلکه صد نفر از نیروهای دشمن غالب هستیم ؟ »

ـ ما ان شاءالله ارتفاع را از چنگ دشمن پس می گیریم.

تا جایی که ذهنم یاری می کند چند تن از آن ده ـ دوازده نفر عبارت بودند از : من ، سیّد عمر عزیزی قای بُردی ، اسفندیار ، خوشدامن اهل لنگرود ، سیّد که یکی از رزمندگان جوان همدان و تک فرزند خانواده بود.

 این برادر رزمنده ـ سیّد ـ یک روز قبل از حرکت ، مأموریتش به پایان رسیده بود و قصد داشت به همدان باز گردد ولی با این وجود ، به خاطر همین عملیات ، مُصرّانه همراه ما آمده بود.

به این برادر رزمنده گفتم : « سیّـد جـان ! مگر تو پایان مأموریت نگرفته بودی ؟! »

گفت : « چـرا ، گرفته ام ! »

پرسیدم : « مگر قرار نبود به شهر و خانه خود برگردی ؟!  تو تک فرزند خانواده ای ، بهتر است برگردی به آغوش خانواده ات. »

پاسخ داد : « من تا در این عملیات شرکت نکنم به خانه باز نمی گردم... ان شاء لله بعد از عملیات بر می گردم. »

بالأخره با کسب دستور ، ما چند نفر در سه گروه سه نفره به عنوان پیشقراولان نیروهای مهاجم ، حرکت به نوک کوه را آغاز نمودیم.

من از جناح راست به بالای ارتفاع می کشیدم که ناگهان متوجّه سه نفر از نیروهای ضد انقلاب شدم که از شیاری به دنبال ما می آمدند. قبل از اینکه حرکتی از جانب آنان صورت بگیرد رگباری از گلوله را به سوی آنها سرازیر نمودم که دو تن درجا به هلاکت رسیده و سوّمی با بدن مجروح متواری شد.

اسلحه آر. پی. جی ـ7 یکی از بچّه ها را گرفته و با بی سیم به فرمانده گروهان ویژه ی گردان گفتم که با شلّیک اوّلین موشک ، تکبیر گویان ، صُعود به نوک قلّه را آغاز کنند.

به محض این که اوّلین موشک آر. پی. جی را به سمت مواضع دشمن شلّیک نمودم به یاری خدا بچّه های گروهان ویژه هم با سرعتی فوق العاده ، خود را به بالای کوه کشیده ، با نیروهای دشمن به نبرد پرداختند.

درگیری تا مدتی به طول انجامید ولی بچّه ها با استفاده از اصل غافلگیری موفق شدند در کمترین زمان ممکن ، مواضع دشمن را منهدم ساخته و ارتفاع را از دست آنها خارج کنند.

لحظاتی بعد ، نیروهای خصم چون عرصه را برای خود تنگ و آشفته دیدند با تحمّل تلفات جانی و خساراتی سنگین ، ناگزیر فرار را بر قرار ترجیح دادند.

سپس طبق دستور فرماندهان حاضر در منطقه ، بقیه گردان ها و یگان ها نیز وارد عمل شده و چهار الی پنج ارتفاع باقی مانده را که در چنگال نیروهای ضد انقلاب بود مورد هجوم خود قرار دادند.

بالأخره به لطف خدا همه ی ارتفاعات منطقه ، کاملاً تحت کنترل رزمندگان و پیشمرگان کُرد مسلمان در آمد.

در آزاد سازی این ارتفاعات ، چند تن از همرزمان غیور نیز به فوز عظیم شهادت دست یافتند که در میان پیکرهای مطهّر و به خون نشسته ی آنان ، چهره ی پیشمرگ مسلمان « کاک عمر عزیزی » و آن « سیّد بسیجی اهل همدان » هم می درخشید.

آری ! دعای کاک عمر خیلی زود مستجاب شده بود.

او مشتاقانه و مخلصانه در این عملیات ایفای نقش کرد و مردانه جنگید و سرانجام نیز با نوشیدن شهد گوارای شهادت به حیات ابدی دست یافت.

آن سیّد جوان و رزمنده همدانی هم با آن که تکلیفش را با حضور چند ماهه ی خود در جبهه ادا کرده و حتّی گواهی تسویه حساب و پایان مأموریت خود را هم در جیب داشت ، عاشقانه در این عملیات حماسه آفرید و پس از نبردی سنگین و رویارو با دشمنان اسلام و میهن ، با دریافت مدال شجاعت و شهادت از دست حضرت حقّ ، به « پایان مأموریت » دست یافت.



پانویس ها :

[1]ـ ژاندارمری : یک نیروی نظامی بود که در سال 1290 به درخواست دولت ایران توسط سوئدی ها در کشور به وجود آمد. ژاندارمری مسؤول امور انتظامی و امنیت راهها و اماکن بیرون شهری بود. این نیرو از اواخر سال 1369 شمسی با تصویب مجلس شورای اسلامی و تأیید مقام معظّم رهبری و فرماندهی کل قوا با شهربانی و کمیته های انقلاب اسلامی ، ادغام و از اوایل دهه 70 سازمانی تحت عنوان نیروی انتظامی جمهوری اسلامی تشکیل و عملاً جایگزین آنها شد.

[2]ـ سردار احمدرضا رادان : عضو سپاه پاسداران در زمان جنگ و جانشین فعلی فرماندهی نیروی انتظامی کشور.

[3]ـ فرهاد آذر ارجمند

[4]ـ سیّد عمر عزیزی قای بُردی : اهل روستای « قای بُرد » بانه بود که بعد از انقلاب اسلامی در حدود 3 الی 4 سال با حزب دموکرات کردستان همکاری داشت ولی با شناخت عمیقی که از ماهیّت اصلی و تروریستی این حزب ضد انقلاب پیدا کرد خود را از صف آن جدا و به عضویت سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان سپاه در آمد. او بعد از آن در دفاع از اسلام و میهن خود ، مردانه با عناصر خود فروخته ضد انقلاب جنگید و سرانجام نیز در مورخه ۱۲/۴/۱۳۶۶ به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت دست یافت.

[5]ـ حاج حسن رستگار پناه : فرمانده وقت سپاه پاسداران کردستان

[6]ـ مجید مشایخی : فرمانده وقت عملیات سپاه پاسداران کردستان

................................................................................................................................................................

مسیح کردستان / کاک محمّد رسول زاده

در سال 1361 شهرهای بزرگ کردستان از تصرف گروهک های ضد انقلاب آزاد شده بود ولی برخی از روستاها ، محورها و مناطق صعب العبور ، هنوز تحت سلطه ی گروهک ها قرار داشت.

دولت وقت نیز بخاطر این نا امنی ها نتوانسته بود موقعیّت خود را آنطوری که باید در این مناطق تثبیت کنند.

تبلیغات گمراه کننده ی عوامل ضد انقلاب ، تأثیرات بسیار منفی و سوئی در اذهان و محافل مردم منطقه به دنبال داشت.

به عنوان مثال می گفتند : « نیروهای نظامی بخصوص نیروهای سپاه در پاکسازی ها ، به جان اهالی آبادی ها اعم از زن و مرد و پیر و کودک و.... رحم نمی کنند و ... »

ما هم تحت تأثیر این تبلیغات سوء ، به این باور رسیده بودیم که اگر روزی گُذر پاسداران به منطقه ما بیفتد لابد چنین و چنان خواهد شد و به هیچ کس رحم نخواهند کرد.

در همان ایّام یعنی هنگامی که جاده ی بـانـه به سردشت و بعضی از روستاهای اطراف آن توسط نیروهای نظامی پاکسازی می شد گروهی از آنها برای شناسایی و ارزیابی منطقه به سمت روستای « کوخان » آمدند.

مرحوم پدرم « کاک رسول رسول زاده »[1] بخاطر نگرانی از حوادث احتمالی ، اعضای خانواده و شاید خیلی از اهالی روستا را به خارج از محیط خطر هدایت نمود.

فضای عجیب و دلهره آمیزی ایجاد شده بود و همگی با چهره های نگران هر لحظه منتظر حادثه بودیم.  

قبل از رسیدن نیروها ، دو تن از آنان که گویا از فرماندهان نیز بودند بوسیله یک جیپ نظامی وارد روستا شده و با پدرم وارد گفتگو شدند.

صحبت آنها بیشتر برای شناسایی عناصر مسلّح ضد انقلاب و محل اختفای آنها بود.

همه اهالی از نیروهای نظامی می ترسیدند.

در خلال این گفتگو ، یکی از آنها که جُثه ای لاغراندام ، محاسنی متوسط و موهای نسبتاً فِــری داشت با چهره ای متبسّم ، کودکی را به آغوش گرفته و بر سر و صورتش بوسه زد و همچنین ، خوش و بشی هم با اطرافیان نمود.

مشاهده این صحنه ، همه ما را بر خلاف آنچه که در ذهنمان بود به تعجّب و حیرت وا داشت و خیلی هم از وحشت و نگرانی مان کاست. 

آن موقع ، من به عنوان یک نوجوان 14ـ13ساله در کنار پدر و برادرم ، از نزدیک شاهد این واقعیّت بودم.

اهالی روستا ، بعضی از خانه ها را که مقرّ نیروهای ضد انقلاب به حساب می آمد به آن جوان موفِـر و دوستش که ظاهراً مافوق همه آنها بود نشان دادند.

آن دو نفر به همراه چند نفر از اهالی و پدرم به خانه های مشکوک نزدیک شدند.

به اولیّن خانه ای که رسیدند پدرم می خواست وارد آن شود ولی ناگهان آن جوان دیگر که قامتی تقریباً بلند و سر و صورتی بُــور و یک عینک کاچوئی بر چشمان سبز خود داشت پدرم را از این کار منع کرد و به او گفت : « پــدر جـان ! صبر کنید اوّل من وارد شوم ؛ چون احتمال دارد این درب یا داخل اتاق ها توسط عوامل ضد انقلاب با نارنجک یا چیز دیگری تلـه گذاری شده باشد. بگذارید اگر خطری وجود داشت متوجّه من شود نه شمـا ! »

حُسن رفتار آن دو فرمانده ؛ گویی قلب پدرم را به یکباره تسخیر کرد و او را از عمق وجود متحوّل ساخت.

پدرم خطاب به اطرافیان و دوستان خود گفت : « پس می گفتند که اینها بی رحم هستند و .... !! »

ـ این جوان که با نهایت جوانمردی ، حفظ جان مرا به جان خود ارجح می داند و آن دیگری هم که بچّه های روستا را مثل فرزندان خود در آغوش گرفته و نوازش می دهد !

ـ اینها که مثل برادر به ما نزدیک و مهربان هستند !

پدرم شیفته ی برخورد و رفتار اسلامی آن دو فرمانده ی جوان شد و همان جا با خـدای خود پیمان بست که بعد از آن به همکاری صمیمانه با آنها ادامه دهد و این تصمیم را هم تا آخر عمرش با تمام وجود به اثبات رساند.

مرحوم پدر به اتّفاق دو فرزندش یعنی من و برادر شهیدم « کاک جلال »[2]  جزو کسانی بودیم که پس از آن ماجرا در کسوت « پیشمرگان کُرد مسلمان » بانه قرار گرفتیم.

به راستی آنان از قبیله ایثار و گذشت و فداکاری بودند و چه خوب توانستند صف مردم عادی را از صف دشمنان و ضد انقلابیون مسلّح جدا سازند.

آری !

« او با نگاه آخرینش خنده کرد »         « مانده گان را تا ابد شرمنده کرد »

امروز کردستان ، بی نام آنان غریب و خاموش است ولی هنوز قلب ما و قاطبه ی مردم کُرد به یاد خاطرات و مرام جوانمردی آنان می تپد.

و امّــا آن جوان اوّلی و موفِر کسی نبود جز « سردار شهید ناصر کاظمی »[3] و دوّمی نیز « میرزا محمّد بروجردی »[4] سردار نامی و پُر آوازه کردستان بود که بعدها در میان مردم به « مسیح کردستان » شهرت یافت.

خداوند هر دو شهید بزرگوار را غریق رحمت خود بگرداند.

پـانـویس ها :


[1] ـ کاک رسول رسول زاده : یکی از پیشمرگان مسلمان و معروف کردستان بود که  به سال 1323 در روستای کوخان بانه دیده به جهان گشود و پس از سالها مجاهدت و مبارزه در تاریخ :  4/4/1381 به دیار « عند ربهم یُرزقون » شتافت.

[2] ـ کاک جلال رسول زاده فرزند کاک رسول : متولّد سال 1346 شمسی در کوخان بانه و از پیشمرگان غیور و کُرد مسلمان بانه بود که در آذر ماه سال 1362 در روستای « سپید درّه » شهرستان بانه در نبرد با گروهک های ضد انقلاب به شهادت رسید.

[3] ـ ناصر کاظمی : به سال  1335 در تهران به دنیا آمد. پس از پایان دوره متوسطه و دریافت مدرک دیپلم در کنکور شرکت نموده و در دو رشته‌ پیراپزشکی و تربیت بدنی بطور همزمان پذیرفته شد. او در سال 1356 فعالیت سیاسی خود را آغاز و در همین راستا دستگیر و به زندان افتاد. بعد از انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران در آمده و در دیماه 1358 به پیشنهاد سردار شهید محمّد بروجردی به پاوه رفت و پس از اندک زمانی بخاطر لیاقتی که از خود نشان داد به عنوان فرمانده سپاه و فرماندار شهرستان پاوه منصوب شد. وی پس از یک سال و نیم فعالیت صادقانه در پاوه ، به سنندج رفته و فرماندهی سپاه استان کردستان را بر عهده گرفت. او سرانجام در تاریخ 6/6/1361 در حین پاکسازی محور سردشت به پیرانشهر در یکی از روستاهای سردشت به خیل شهدای دفاع مقدّس پیوست.

[4] ـ میرزا محمّد بروجردی : به سال 1333 هجري شمسي در روستاي « دره گرگ» از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد. در هفت سالگي وارد مدرسه شد امّا به دليل شرايط مادي خانواده ، تحصيل در كلاسهاي شبانه توأم با كار و تلاش روزانه را انتخاب كرد و خانواده را در تامين زندگي شرافتمندانه مدد رساند. در 17 سالگی ازدواج و در جوانی به صف انقلابیون پیوست. در سوريه و لبنان با شهيداني همچون مصطفی چمران و محمّد منتظري آشنا شد. همچنین در ایّام انقلاب از سوی دکتر بهشتی مسؤولیت حفاظت ورود امام خمینی(ره) را به ایران بر عهده گرفت. وی از مؤسسان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب می شود. بعد از انقلاب و با شروع ناآرامی ها در کردستان به پاوه رفت و باقی عمر خود را در مسؤولیت های مختلف من جمله فرماندهی قرارگاه حمزه سیّدالشهدا علیه السلام ـ مرکز عملیات جبهه های غرب ـ گذراند. هوش نظامی وی موجب شد که کردستان بطور کامل از لوث وجود گروهک های ضد انقلاب پاکسازی شود. او سرانجام در تاریخ 1/3/1362 به همراه عدّه اي از همرزمانش در حاليكه در مسير جاده مهاباد ـ نقده در حال حرکت بودند براثر انفجار مين به فیض عظمای شهادت نائل آمدند. شهید بروجردی به خاطر مهربانی و حُسن اخلاق و رفتاری که در طول خدمت خود با مردم کردستان از خود نشان داد به « ناجی » و « مسیح کردستان » شهرت یافت.

................................................................................................................................................................

همچون كوه در برابر دشمن / ابوبکر خِضرنژاد

ما بچّه های کردستان در ابتداي جنگی که در این خطّه شروع شد از خیلی واقعیّتها نا آگاه بودیم. امّا در طول نبرد کردستان انسانهایی در میان رزمندگان اسلام پیدا شد که با انگیزه ها و اندیشه هایی که داشتند انسانهایی مثل ما را به این مسیر که راه مقدّسی هم هست فرا خواندند. ولی چه زحمتهایی کشیدند که ما این را قبول کردیم و چطور ما را بار آوردند که تا هنوز ایستاده ایم و خواهیم ماند. فرماندهانی از سپاه بودند که با اعمال و رفتار خود بر روی برخی از ما که گوشمان به حرف کسی بدهکار نبود تأثیر مثبت و بسزايي گذاشتند.

ما جنگاورانی هستیم که در هشت سال دفاع مقدّس و اگر ایّام ناآرام کردستان را به آن اضافه کنیم چندین سال بیشتر از این سالها نیز شانه به شانه ي رزمندگان اسلام جنگیده ایم و امروز هم بر آن افتخار می کنیم.

می خواهم خاطره کوتاهی از جریان اسارت خودم را بیان کنم که براستی هر وقت خودم نیز می نشینم و فکر می کنم با خود می گویم شاید این ماجرا را در خواب دیده ام، شاید هم باور کردنی نباشد ولی عين حقیقت است.

پاییز 1365 در یکی از شبها خبر رسيد که حدود هفتاد نفر از عوامل ضد انقلاب وابسته به گروهك ......[1] وارد شهر بانه و اطراف آن شده اند.

مأموریت شناسایی و یافتن محل اختفاء آنان به من و دو تن از برادران به نامهای « کاک توفیق » و « کریم علیپور »[2] محوّل شد.

برای انجام مأموریت، ابتدا من به سمت محلی در بیرون شهر حرکت کردم ولی هنوز از شهر خارج نشده بودم كه با نيروهاي دشمن درگير شده و به اسارت آنها در آمدم.

زمانی که به اسارت نیروهای دشمن در آمدم اغلب آنهایی که در چنگشان گرفتار شدم مرا می شناختند. چون همشهری، هم لباس و همزبان خودم بودند. از همین رو بيش از ديگران مورد نفرت و غضب آنها قرار گرفتم.

همان لحظه ی اوّل که در اطراف شهر اسیر شدم مرا به دشتی که پشت شهر بود انتقال دادند و آنجا با لوله و طپانچه ي یک اسلحه کمری تعدادی از دندانهایم را خُرد کرده در دهانم ريختند. همچنین در آن هوای بسیار سرد، لباسهایم را در آورده سپس بردند به یک روستایی در پنج الی شش کیلومتری شرق شهر بانه به اسم « ترخان آباد »[3] .

آنجا در یک خانه ای نشستند و مشغول غذا خوردن شدند. من هم در کنار آنها بودم در حالیکه به علّت خُرد شدن دندانهایم بشدّت خون از دهانم جاری بود.

ساعتی بعد، از یک کوه بالا رفتیم. 

بالای کوه که رسیدیم حرفهایی را درباره من بین خود ردّ و بدل می نمودند. چون در بانه عدّه ای از هواداران و مرتبطين ضد انقلاب در باره ما یک چیزهایی می گفتند. مثلاً می گفتند: « مزدور » می گفتند اینها خودشان را به این نظام فروخته اند. می گفتند اگر اینها نباشند آنهایی که به کردستان می آیند نمی توانند به دنبال ما بیایند. اینها راهنمای آنها هستند. بنابراين به خاطر همین موضوع نیز نسبت به ما پیشمرگان مسلمان خیلی کینه و خصومت داشتند. یعنی خیلی خیلی بیشتر از سایر رزمندگان.

آنجا مرا در کنار درختی نگه داشتند. کنار یک درخت بلوط و دو نفری پایم را گرفته و با گُلمیخهایی که چادرهای بزرگ را با آن روی زمین مهار می کنند محکم بر زمین چسباندند.

میخ بزرگ از پایم رد شد و به زمین فرو رفت.

حدود دو ساعت به همین وضع در آنجا ماندم و خونی را که از پایم داشت به زمین می ریخت با چشمان خودم می دیدم.

جثّه ی بزرگی هم نداشتم ولی یاد خدا آرامم می کرد.

بعد از روشنایی هوا، آنها کوله پشتی هایی داشتند که یکی از آنها را پُر از سنگ کرده بر روی پشتم قرار دادند و به سمت عراق حرکت کردیم.

تقریباً ده روز طول کشید تا به خاک عراق رسیدیم.

قبل از اینکه به اوّلین پایگاه نیروهای ارتش بعث عراق برسیم من و چند تن از اُسرای دیگر را توجیه نموده و گفتند: « اینجا نباید بگویید که اسیر ما ( گروهگ .... ) هستید؛ چون اگر نیروهای عراقی از این موضوع اطلاع یابند شما را از ما تحویل می گیرند، در نتیجه هیچ وقت نمی توانید از اسارت خلاص شوید.»

لذا تأکید کردند که بگوییم آمده ایم به سازمان.... بپيونديم.

ما هم به خیال آنکه شاید آنها راست می گویند به اوّلین پایگاه نیروهای عراقی که رسیدیم در پاسخ سئوالات آنها گفتیم: « آمده ایم پیشمرگ سازمان.... بشویم. »

آنها هم به ما خوش آمد گفتند و یک کیک و نوشیدنی هم دادند و خوردیم و پس از آن رفتیم به زندان « کیله » عراق.

روزی که به زندان « کیله » عراق رسیدیم اوّلین کاری که کردند ما را به نوبت خواباندند روی یک سکویی مثل سکوی غسّالخانه مرده ها و بیش از هفتاد ضربه کابل بزرگ بر روی پشتمان نواختند.

ما گفتیم: « چرا ما را می زنید ؟! »

گفتند: « بخاطر اینکه شما رام شوید چون مثل وحشیها هستید. بخاطر اینکه بعد از اين، هر چه گفتیم به حرف ما گوش کنید. »

سپس سیبیل و ابروهای ما را خشک خشک تراشیدند؛ خیلی سوزش داشت و درد آور بود.

بعد از آن ما را بردند بین ساير اُسرا.

زندانها اتاقهای خیلی کوچکی بودند و شاید در هر اتاق سی الی چهل نفر به صورت بسیار فشرده حبس شده بودند.

داخل اتاق، هوا خیلی آلوده و گرم بود. بچّه ها احساس خفگی کرده و روز تا شب بخاطر گرما و تنگی جا گریه می کردند.

روزی یک بار اجازه داشتیم به دستشویی برویم. غذا هم که می آوردند آبش را ما می خوردیم و گوشتش را آنها.

امّا جدا از این مسائل در اسارت صبح تا شب به کار کردن مجبور و مشغول بودیم. صبح کار می کردیم و شب بر می گشتیم.

البته مسائلی در آنجا اتّفاق افتاده که نمی توان بیان کرد...

یک روز وقتی به دستشویی می رفتم ناگهان سُر خوردم و به شدّت به زمین افتادم. بلند که شدم خون از بینی و گوش و دهانم جاری شد.

در این لحظه یکی از نگهبانان محوطه که به حساب خودش پیشمرگ آنها بود به جاي اينكه كمكم كند سیلی محکمی به گوشم نواخت که پرده گوشم آسیب دید و برای مدتی نا شنوا شدم.

از دکتر و درمان و این جور چیزها هم خبری نبود كه درمان كند.

زمانی که رزمندگان ایران طی عملیاتی « ماوت »[4] و اطراف آن را به تصرّف خود در آوردند ما آنجا بودیم که افراد ضد انقلاب سریعاً همه را به شهر « سیره میرگ »[5] انتقال دادند.

در یکی از روزها که آنجا برای هواخوری در محوطه زندان قدم مي زديم يك رشته سیم خاردار حلقوی دیده می شد که خارهایش از سیم خاردارهای ساده نبود. تیغهایش بلندتر بود.

یکی از نگهبانان زندان برای آزار دادن من و سرگرمی خودش، رو كرد به من و گفت: « من این سیم خاردار را به پایین ـ سرا شیبی ـ می اندازم و تو باید بدوی و آن را بیاوری پیش من. »

خیلی خواهش و تمنّا کردم که از این کار و شکنجه صرف نظر کند.

به او گفتم: « بیا و مردانگی کن و از این کار بگذر ! »

ولی بی فایده بود. خواهش و تمنّا به درد نمی خورد.

جایی که ایستاده بودیم یک شیب نسبتاً تُندي داشت و عدّه ای از آنها هم در كنار ما سرگرم بازي والیبال بودند.

وقتی که سیم خاردار را با لگد به پايين غلتاند من هم بلافاصله دنبالش دویدم و سیم خاردار را با حرص زیاد گذاشتم روی شانه ام و آوردم بالا و انداختم روی زمین.

تیغهای سیم خاردار دستهایم را زخمی نمود و به علّت عدم مداوا ، دو سه روز بعد زخمهایم عفونت كرد و جوری چندش آور شد که دیگر ، نه کسی با من غذا می خورد و نه پیشم می نشست. حتّی خودم هم وقتی دستهایم را نگاه می کردم دچار تهوّع و استفراغ می شدم.

حدود بیش از دو هفته از این جریان می گذشت که به اصطلاح « ش. ج. ح » سر کرده ی گروهک.... برای بازدید به آنجا ـ زندان سازمان.... ـ آمد.

من هم به خيال اینکه مرا این قدر اذیت و آزار ندهند رفتم پیش او و گفتم : « آخــه بـابـا ! این درست است شما که به قول خودتان اسلام راستین را می خواهید مرا که همدین، همزبان، همشهری و هم لباستان هستم این جوری شکنجه می کنید؟! »

ـ آخــه کجای این کار بر حقّـه؟!

اعتراض من نه تنها سودي نيافت بلكه او را خشمگین کرد.

در نتیجه در آن هوای بسیار سرد و برفی با دستوری که صادر کرد مرا لخت و عریان نموده و داخل یک حوضی که در آنجا بود انداختند.

نیم ساعتی توی این حوض ماندم.

بدنم دیگر بی حس شده بود. بیرون هم که آوردند حدود یک هفته با کابل و شلّاق نوازشم مي دادند.  

ش. ج. ح گفت: « این تنبیه بخاطر آن بود که دیگر برای چیزی اعتراض نکنی ! »

روزها ، هفته ها و ماهها را زیر سخت ترین آزارها و شکنجه ها گذراندم تا اینکه بعد از حدود دو سال یعنی در آخرین روزهای اسارت، تصمیم به اعدام من گرفتند.

آنها به اندازه کافی روی من شناخت داشتند. لذا دفاعیات ، اعترافات یا عدم آن نیز توفیری به حالم نداشت. به علاوه ، آنجا که مقام قضایی و وکیل مدافع و... نداشت تا از حقّ من دفاع کند. فقط روزی که تصمیم به اعدام  می گرفتند متوجّه موضوع می شدی.

ولی در آخرین لحظات یأس و نا امیدی، خواست خدا سرنوشت من و همه چیز را به یکباره تغییر داد.

در مرز بانه محلی بود به نام « سورکوه »[6] که تعدادی از نیروهای آن گروهک در هنگام تردد روی مین رفته و پنج نفرشان نیز از بین رفته بودند.

یکی از این پنج نفر پسر ش. ج. ح رهبر همان سازمان بود به نام « ع » که فرماندهی عملیات و شاخه نظامی سازمان .... را به عهده داشت.

ش. ج. ح به دنبال پسرش می گشت و دقیقاً هم اطلاع نداشت که او زنده است یا مرده. 

در آن ایّام با پیگیری فرماندهان سپاه و با وساطت برخي از افراد با نفوذ منطقه، پدر پیرم آمد به محلي كه سازمان.... تعيين كرده بود.

ابتدا از نزدیک اجازه ملاقات با مرا نمي دادند ولی با تلاش بعضی از افراد، این ملاقات انجام گرفت.

ش. ج. ح  مرا صدا زد و گفت: « تو اگر بتوانی بواسطه پدر و دوستانت از پسرم ـ ع ـ خبر موثقی یافته و به من بدهی، من هم حاضر هستم با همین دولت و سپاه پاسداران، تو را با پسرم معاوضه کنم و... »

خلاصه بعد از حدود سه ماه به لطف خدا و تلاشهای جدّی و بی وقفه مسئولین امر بخصوص سردار شهید نصرالهی[7] فرمانده وقت سپاه بانه و سایر مسؤولان ذیربط در سپاه، اجساد « ع » و چند نفر دیگر از اعضای آن گروهک با من معاوضه و مبادله گردید که در نهایت به آغوش نظام جمهوری اسلامی و خانواده بازگشتم.

ما همان جنگاوران کردستان و شهدای زنده ای هستیم که اکنون از طرف خیلی از برادران و همرزمان به فراموشی سپرده شده ایم.

پانویس ها : 


[1]ـ به لحاظ مسائل امنیتی و دلایل موجّه از ذکر برخی عناوین، اسامی و آدرسها خودداری میگردد.

[2]ـ کاک توفیق در همان لحظه اسارت توسط نیروهای دشمن به شهادت می رسد و همچنین کاک کریم علیپور نیز به اسارت آنها در می آید که چند سال بعد از آزادی، در یک سانحه ی تصادف در شهر بوکان در جوار رحمت حضرت حق آرام می گیرد.

[3]ـ ترخان آباد: نام روستایی از شهرستان بانه که در 5 الی 7 کیلومتری سمت شرقی آن واقع است.

[4]ـ ماوت: نام شهری مرزی از توابع استان سلیمانیه کردستان عراق.                           Mawet

[5]ـ سیره میرگ: شهری در استان سلیمانیه عراق.

[6]ـ سورکوه: نام یکی از ارتفاعات سوق الجیشی و مرزی بانه.

[7]ـ سردار شهید قاسم نصرالهی: به سال 1333 شمسی در شهرستان خوي متولّد شد. دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در همان جا پشت سر گذاشت. اين دوران مصادف بود با سالهاي سخت ستم شاهي كه خانواده وي نيز از آن بي نصيب نمانده بود. او سپس بهمراه خانواده به تهران رفته و در دانشكده مخابرات تهران به ادامه تحصيل پرداخت و در همان روزهاي اوّل به جرگه ي مبارزات دانشجويي پيوست. نصرالهی بعد از اتمام دوره دانشجويي و گذراندن خدمت سربازي كه مصادف با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي بود به استخدام شركت مخابرات درآمد. در جوّ پُرتلاطم اوايل پيروزي انقلاب خودش را گم نكرد و همواره گوش به فرمان امام راحل بود. بنابراین چون دريافته بود كه كشور در محاصره اقتصادي است و بايد سازندگي را در پيش گرفت بلافاصله در واحد جهاد سازندگي دين خود را به انقلاب ادا كرد. با شروع جنگ تحميلي دريافت كه ديگر ماندن جايز نيست. لذا بيدرنگ رهسپار جبهه هاي حق عليه باطل در غرب كشور گردید. او بخاطر استعداد و لیاقتی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه « بـانـه » منصوب شد. قاسم نه تنها يك فرمانده نظامي و مسلّط بر اوضاع منطقه و رده هاي تحت امرش بود بلكه خدمتگزاری صدیق و دلسوز براي اهالی منطقه به حساب می آمد. ارتباط صمیمانه و عاشقانه او با مردم تا جايي بود كه حتّي گرفتاريهاي خانوادگي آنان نیز در نزد او ، طرح و رفع مي گرديد. او بعد از شش سال حضور پُر ثمر در جبهه های حقّ علیه باطل، سرانجام در مورخه 12/4/1367 یعنی دو هفته مانده به اعلام رسمی پذیرش قطعنامه 598 ( پایان جنگ ) در ارتفاعات « سورکوه » بانه با همکاری عناصر خود فروخته و پس مانده های ضد انقلاب توسط نیروهای ارتش بعث عراق به مُنتهای آرزوی خود یعنی شهادت دست یافت. پیکر مطهّر این شهید بزرگوار در تاریخ 3/6/1367 در بانه و فردای همان روز بدست امّت حزب ا... و دوستدارانش در تهران تشییع گردید. او همیشه می گفت: « خداوندا ! از شراب عشقت، مرا جرعه ای بنوشان »

................................................................................................................................................................

شجاعت فرمانده / کریم میرزایی

سال 1365 مسؤولیت تدارکات و پشتیبانی گردان شهید فرجی کوخان[1] بر عهده من بود.

در یکی از روزها که تدارکات لازم را از شهر تأمین کرده و تازه به مقر گردان رسیده بودم یکی از برادران رزمنده که به تازگی از واحد دیگری به گردان ما مأمور شده بود خبری از حضور نیروهای ضد انقلاب در اطراف روستای « سوئیچ »[2] داد و گفت: « تعدادی از پیشمرگان برای بررسی موضوع به محل مورد نظر اعزام می شوند. بیا ما هم برویم و از نزدیک شاهد عملیات پیشمرگان باشیم. »

من هم به اتّفاق او و چند نفر از برادران دیگر با یک وسیله نقلیه به سمت پایگاه نیروهای خودمان که در بالای یک کوه مُشرف بر روستای « سوئیچ پایین » بود حرکت کردیم.

پشت همان کوهی که ما قصد استقرار در آن را داشتيم روستای کوچک دیگری بود به نام « سوئیچ بالا »

بين اين دو روستا نيز منطقه سرسبز و زيبايي بود كه كوه هاي اطراف آن به صورت نعل اسبي دور آن کشیده شده بود.

قبل از اينكه ما وارد پايگاه شويم گروه پيشمرگان را ديديم كه از محل گذشته و به سمت روستاي سوئيچ بالا مي روند.

در اين حين كه حدود ساعت سه بعدازظهر بود ناگهان صداي تيراندازي توجّه همه را به خود جلب كرد.

ابتدا فكر كرديم شايد اين تيراندازي عادي بوده يا براي آزمايش سلاح توسط پيشمرگان صورت گرفته است ولي با ادامه و تشديد آن و همچنين اعلام خبر بي سيمچي گروه، به درگيري پیشمرگان با ضد انقلاب پي برديم كه بلافاصله ما هم در كانال ورودي پايگاه موضع تدافعی گرفته و اقدامات لازم را جهت پشتيباني آتش و حمايت از پيشمرگان به عمل آورديم.

بنا به دستور فرمانده گردان[3] در سنگرهاي تدافعي، آمادگي خود را حفظ نموديم تا ببينيم وضعيت پيش آمده به كجا خواهد رسيد. البته در اين مدت كه برادران پيشمرگ دلیرانه مشغول نبرد با نيروهاي دشمن بودند ما نیز تیربار دوشكاي پايگاه را براي نابودي آنان بكار گرفتيم.

درگيري پيشمرگان با نيروهاي ضد انقلاب در ساعت 6 بعدازظهر به اوج خود رسيده بود كه در این لحظات فرمانده گردان را ديديم كه زیر آتش دشمن، با لباس فرم سپاه به وسیله يك موتور تريل جهت هماهنگي و كنترل اوضاع، سمت پايگاه حركت نمود.

او بعد از حرکت، در وسط راه به علّت شرايط ناهموار زمين با موتور به زمين خورد و موتورش هم خاموش شد.

در اين لحظه اين فرمانده شجاع و بي باك در حاليكه زير ديد و آتش مستقيم دشمن قرار گرفته بود با هندل زدن های پی در پی سعي در روشن كردن موتور داشت ولي متأسفانه موتور روشن نمی شد.

نيروهاي دشمن كه شاهد اين صحنه بودند با استفاده از فرصت پيش آمده، حجم آتش خود را افزايش داده و با « قنّاصه »[4] فرمانده را نشانه گرفتند.

ما با دیدن خاکی که از زیر پای وی بر می خاست مسیر گلوله ها را تشخیص می دادیم.

تيراندازي ادامه داشت و محل برخورد گلوله ها هر لحظه به فرمانده، نزديك و نزدیکتر می شد تا جايي كه به چند سانتی متری ایشان رسید.

در اين لحظه همه بچّه ها نگران شده و دست به دعا بردند؛ چون ديگر اميدي به زنده ماندن فرمانده نبود.

ولي بر خلاف تصوّر ما، الطاف الهی موجب روشن شدن موتور سیکلت شد و فرمانده دلیر نيز بلافاصله از زير ديد و تير مستقيم دشمن خارج گرديد و خداوند خواست برای خدمت بیشتر به اسلام و هموطنانش زنده بماند.

در همان لحظات، بی سیمچی گروه پیشمرگان هم که اهل اصفهان بود زير رگبار گلوله های ضد انقلاب قرار گرفت به طوری که چند تير از كنار سر وي رد شده و اصابت یکی از گلوله ها باعث قطع آنتن بی سیم او گرديد.

هوا تقريباً گرگ و میش شده و حدود سه ساعتی از آغاز درگیری می گذشت ولی هنوز تبادل آتش ادامه داشت و تمام نگاهها نیز به سمت جلو و روستای « سوئیچ بالا » بود.

من و چند تن از نیروها در داخل کانال پايگاه بودیم كه ناگهان نور خاصی از دامنه کوه سمت چپ، توجّه مرا به خود جلب نمود. 

درست فهمیده بودم. آن نـور، نشانه ی شلّیک یک موشک « آر. پی. جی ـ7 »[5]بود که به سرعت سمت ما می آمد.

شاید کمتر از یک ثانیه فرصت داشتم که برای حفظ جان خود و همرزمان تصمیم بگیرم.

به مدد الهی با فریادی بلند، بچّه ها را از خطر موشک آگاه نموده و همگی در کف کانال به حالت درازکش در آمدیم.

دیگر چیزی نفهمیدیم. فقط زمانی متوجّه انفجار موشک آر. پی. جی شدیم که تکّه های خورد شده سنگ و خاک گونیهای ورودی کانال بر سرمان فرو می ریخت ولی خوشبختانه به لطف خدا هیچ آسیبی به دوستان و همسنگران نرسید. زیرا موشک دشمن به زیر کانال و سینه کوه اصابت کرده و منفجر شده بود.

این موضوع نشان داد که یکی از افراد ضد انقلاب از موقعیّت نعل اسبی به سمت پایگاه منحرف شده بوده تا شکست خود را در برابر پیشمرگان مسلمان، با گرفتن تلفات از نیروهای پایگاه جبران کند.

دقایقی بعد، با دستور برادر فرهاد ـ فرمانده عملیات ـ که همراه تعدادی از نیروهای کمکی وارد صحنه شده بود کلیه برادران در مکانهای حسّاس مستقر شدند.

پانویس ها :


[1]ـ کوخان: نام روستا و منطقه ای در شمال غربی شهرستان بانه. در دوران دفاع مقدّس، سپاه بانه از چند گردان استقراری و ضربت برخوردار بود که مرکز گردان شهید فرجی در بخش کوخان بانه مستقر بود. شهید « عبداله فرجی » یکی از پیشمرگان و فرماندهان مخلص و فدارکار سپاه بانه بود که در تاریخ : 15/3/1363 به فیض شهادت نائل آمد. بعد از شهادت او، گردان مورد نظر به نام وی نامگذاری گردید.

[2]ـ سوئیچ: در بخش شمال غربی شهرستان بانه، دو روستا با فاصله کمی از یکدیگر واقع است که یکی به نام سوئیچ بالا و دیگری سوئیچ پایین نام دارد.

[3]ـ فرمانده گردان شهید فرجی: سیّد حسن ( عماد ) آقامیری.

[4]ـ قنّاصـــه: نام اصلی این اسلحه « دراگونوف » و ساخت شوروی است که به زبان عربی « قنّاصه » و معروف به همان نام می باشد. اسلحه ای است انفرادی ، تک تیر و دارای دوربینی بسیار دقیق که برای شکار اهداف خاص مثل فرماندهان و عناصر فعّال دشمن و... مورد استفاده قرار می گیرد.

[5]ـ آر. پی. جی ـ 7: نام موشک اندازی است انفرادی و بدون عقب نشینی که بر علیه ادوات، استحکامات، خودروها و نفرات دشمن بکار می رود.

................................................................................................................................................................

نبرد در ارتفاعات دوسینه / سیّد حسن ( عماد ) آقامیری

پاییز سال 1367 گروههاي ضد انقلاب کردستان در تاکتیکهای جنگی خود شگرد جديدي را پيش رو قرار داده بودند كه از جمله آن روشها، تصرّف يكسري از ارتفاعات حسّاس و سوق الجیشی درون مرزی بود.

عمده هدف دشمن از اين ترفند، قدرت نمایی و اعلام موجودیّت در منطقه كردستان بود.

در يكي از همان ایّام، منابع اطلاعاتي گزارش دادند كه تعداد زيادي از نيروهاي حزب دموكرات در ارتفاعات دوسينه بانه مشاهده شده اند. لذا جهت ارزيابي خبر و صحت و سقم موضوع، جلسه اي در سپاه بانه تشكيل شد كه پس از بررسي گزارشات منابع و مخبرين چون از صحت آن اطمينان حاصل شد مقرّر گردید گردانها و واحدهاي ذيل براي نابودي و انهدام نيروهاي دشمن مهيّا و وارد عمل شوند:

گردان حضرت رسول(ص) به فرماندهي: ا . ب گردان یا زهرا(س) به فرماندهی: ن . ع گردان جندالله به سرپرستی ن . ن گروهان وي‍‍‍ژه سپاه به فرماندهي کاک[2] م . ا گروهان ضربت شهيد چمران به فرماندهي شهید رئوف قادری[3]، گروهان ضربت حمزه سيّدالشهداء(ع) به فرماندهي کاک ا . خ و گروهان ضربت شهيد فرجي به فرماندهي کاک ج . ع.

به محض تاريك شدن هوا، گردانها و واحدهاي مورد نظر ، دستور عملياتي دریافت کرده و به طرف اهداف از پيش تعيين شده حركت نمودند.

تعداد نيروهاي ضد انقلاب بيش از 100 نفر بر آورد شده بود.

حدود ساعت 4 صبح بود كه نيروها به نزديكي دشمن و نقطه رهايي رسيدند. بنابراين ضمن آماده سازي خود، آرايش جنگي گرفته و منتظر دستور بعدي شدند.

پس از دستور، نيروها از هفت نقطه به سمت ارتفاعات حركت كردند.

ساعتی پس از حركتِ نيروها، ناگهان خبر تأسف باری از بی سیم دریافت شد.

دسته ای از گروهان ضربت شهید فرجی به فرماندهی: آ . م در كمين نيروهاي دشمن گرفتار آمده و تعدادي از نيروهاي آن نیز شهید و مجروح شده و تعدادي هم در شيار كوه سردرگم و مستأصل مانده بودند.

پس از روشنايي هوا، من و تعدادي از نيروهاي كمكي با يك دستگاه جيپ مخابراتي، يك قبضه مسلسل دوشكا[4] و يك دستگاه جیپ مجهز به توپ 106 ميلي متري[5] بطرف روستاي دوسينه حركت کردیم و در پايگاهی که از چند سال قبل در کنار آن ایجاد شده بود مستقر شديم.

ارتفاعاتي كه در شعاع ديد بودند توسط گردان جندالله و گروهان ضربت حمزه سيّدالشهداء(ع) تحت پوشش و كنترل قرار گرفته بود.

پس از بررسي نقاط ضعف و قوّت و ارزيابي مجدّد موقعيّت و استعداد رزمي دشمن، نیروهای مهاجم را در سینه کش کوه متمركز كرديم.

نيروهاي دشمن نيز خودشان را در بلندترين ارتفاع منطقه كه يك ارتفاع سنگي بود متمركز کرده بودند.

اوضاع پيش آمده فرصت خوبي بود تا دشمن قدرت نمايي كند. چون از شب گذشته، چند نفر از برادران را شهید و بعلاوه، تعدادي از بي سيمها و سلاحهاي ما را نيز به غنيمت خود در آورده بود.

با اعلام برادر م . س مسؤول مخابرات، بلافاصله فركانس بي سيمها تغيير يافت تا دشمن از شُنود مكالمات واحدهاي ما ناكام بماند.

در اين لحظه با « كاك  ا . خ » یکی از پیشمرگان كارآزموده و مجرّب كه با نيروهاي تحت امرش، نوك پيكان حمله به حساب مي آمدند صحبت كردم.

از گرفتگي و لحن صدايش فهميدم كه خيلي خسته به نظر می رسد. البته هيچ يك از آنها تقصيري نداشتند. چون بندگان خدا از صبح روز گذشته در سخت ترين شرايط جنگي، بدون خواب و استراحت، گرسنگي و تشنگي را تحمّل كرده بودند.

کا ا تا خواست گلايه كند گفتم: « ا   جـان ! همه ي ما خسته هستيم، چند شب است كه استراحت نكرده ايم بايد توكّلمان به خدا باشد. يك بار ديگر پيش برويد تا ان شاء الله ارتفاعات را از دست دشمن خارج كنيد. »

« کا ا » مثل هميشه مطيع بود و مُنضبط. دستور مرا با جان و دل پذیرفت كه بار ديگر با نيروهاي تحت امرش به سمت دشمن یورش ببرند و اين كار را هم شايد تا چند بار انجام دادند ولي متأسفانه دشمن با استفاده از موقعیّتهای خاصی كه به دست آورده بود كاملاً به نقاط پيرامون خود تسلّط داشت و با زير آتش قرار دادن نيروهاي ما، مانع از هرگونه پيشروي مي شد.

باید زمان را از دست نمی دادیم. بنابراین برخي از فرماندهان گردان و گروهانها از جمله برادران: ن . ع و ا . ب ، کاک ا ، کاک س ، کاک ص ، کاک ع ص و... را جمع كرده و اهميّت موضوع را به تك تك آنان گوشزد کردم.

گفتم: « ظاهراً نيروهاي دشمن قسم خورده اند كه این ارتفاعات را براحتي از دست ندهند و ما اگر نتوانيم امروز ارتفاعات را از تصرّف آنان خارج كنيم شكست سنگيني برايمان متصوّر است و... »

با گفتن اين حرفها حالت عجيبي به من دست داد. می شود گفت یک احساس تنهایی و عجز.

براي لحظاتي با خداي خود خلوت كرده و شروع به درد دل نمودم.

گفتم: « خــدايـا ! چرا كمكمان نمي كني؟! »

ـ مگر ما براي تو تلاش نمي كنيم؟

ـ مگر ما با دشمنان اسلام و اين مملكت كه حتّي به دين و ناموس و   هم لباسيهاي خود نيز رحم نمي كنند نمی جنگیم؟

ـ چرا ما را یاری نمي كني؟!

دقايقي نگذشته بود كه برادر « فرهاد آذر ارجمند » فرمانده عمليات سپاه مريوان كه قبلاً فرماندهي عمليات سپاه بانه را بر عهده داشت بدون اطلاع قبلي از راه رسيد.

خيلي خوشحال شده و روحيه گرفتم. احوالپرسي و خوش و بشي كرديم ولی چند دقیقه بعد بدون مقدمه از ايشان خداحافظي كرده و به اتّفاق چند نفر از نیروهای ادوات[6] با خودروهاي مجهز به توپ 106 ميلي متري و تیربار دوشكا به طرف محل درگيري حركت كردیم.

خيلي جلو پيش رفتیم تا جايي كه بعضی از بچّه ها، ماشينها را رها كرده و پشت سنگها سنگر گرفتند ولي با نهيب من مجدّداً به طرف ماشينها بازگشتند.

كمي جلوتر رفته و پشت يك تخته سنگ بزرگي جمع شديم.

به فرماندهان گروهانها و دسته ها خسته نباشيد گفتم.

چهره ها نشان از خستگي داشت ولي با صحبت كوتاهي، همگي انرژي گرفتيم.

در حين صحبت، زیر رگبار تیربارهای دشمن قرار داشتیم، به طوري که یک لحظه هم سفیر گلوله ها از اطراف و بالای سرمان قطع نمي شد.

با جلو رفتن من و چند نفر از همراهانم، روحيه مضاعفي در نيروها جان گرفت.

صداي « الله اکبر » بچّه ها از همه جا بلند شد.

خيلي سريع، دسته ها و نيروهاي عمل كننده را دوباره سازماندهي و توجيه كردم.

با نام و یاد خدا، يك حمله ی همه جانبه از هر سو به طرف مواضع دشمن آغاز شد.

وقتي توپ 106 به سمت دشمن شليك مي کرد چون محل اصابت بسيار نزديك بود موج انفجار حاصل از انفجار گلوله های آن حتّی نيروهاي خودي را نيز به زحمت می انداخت.

آتش ادواتِ سنگين به عهده برادر « یعقوب . ا » بود.

بچّه های ادوات ، چندين بار با توپ 106 و  آر. پی. جی ـ7 به سمت دشمن شلّيك کردند ولي دشمن با اينكه متحمّل تلفات زیادی هم شده بود از خود مقاومتی بسیار سرسختانه نشان می داد و ما را در رسیدن به نوک قلّه عاجز می ساخت.

بنابراین به ناچار دوباره بازگشتیم به نقطه اوّل.

همه فرماندهان و دست اندركاران عملياتي سپاه بانه در محل حضور داشتند. با اشاره من، تعدادي از پيشمرگان مسلمان که در تهوّر و بیباکی  کم نظیر بودند در محل امني دور هم جمع شدند.

چند دقيقه اي در حالت درازكش براي آنها صحبت كردم و سپس حالت نيم خيز به خود گرفته و با صداي بلند به نيروها گفتم: « اي نيروهاي اسلام! اي آنهايي كه قرار است اسلام با جانفشاني شما حفظ شود. اگر لازم شود، باید کشته شویم تا اين صحنه شكست را تجربه نكنیم و... »

بلند شدم و اسلحه كلاشينكف را مثل چماقي روي دوشم انداخته و به سمت بالاي ارتفاعات حركت كردم.

پشت سر من نيز بلافاصله برادر « ن . ع » فرمانده گردان یا زهرا(س) برخاست و به دنبالم آمد.

ده متر به جلو نرفته بوديم كه در كمال ناباوري، خيل عظيم رزمندگان را ديديم كه در حرکتی برق آسا بدون واهمه از آتش شديد دشمن به بالاي كوه هجوم مي برند.

جلوتر از همه، پيشمرگان مسلمان: كاك ا ، كاك س ، كاك ص ، كاك ع و چند تن ديگر از عزيزان را ديدیم كه گوي سبقت را از ما ربوده و با جرأت فوق العاده ای، صخره ها را يكي پس از ديگري مثل پلّه زير پا در می نوردند.

نبرد سختی بین نیروهای ما و دشمن در گرفته بود.

دقايقي نگذشت كه مواضع دشمن به شدّت منهدم شد و تعداد زيادي از نيروهايش نیز به هلاكت رسيدند.

در این میان ، تیربارچی دشمن را دیدم که در حین تیراندازی با چند نارنجك دستي بچّه ها به بيرون از سنگر پرتاپ شد.

سرانجام با ياري خداوند، ارتفاعات توسط نيروهاي اسلام فتح و از لوث وجود نیروهای ضد انقلاب پاکسازی شد و نيروهای خصم زبون، ضمن بر جاي گذاشتن تلفات زياد و بسياري از تجهيزات و سلاحهاي خود، از منطقه گريختند.

ديگر هوا داشت کم کم به تاریکی فرو می رفت. خیلی از بچّه ها به تصرّف ارتفاعات هم بسنده نکرده، به تعقیب نیروهای دشمن پرداختند.

این پیروزی، چنان شور و شوق وصف ناپذیری در بچّه ها پدید آورده بود که دیگر هیچ کدام به دستور من هم گوش نمی دادند.

هر چه با بی سیم به نیروهای عمل کننده تأکید كرده و فرياد مي زدم که تعقیب لازم نیست، برگردید و... انگار گوش هیچ یک از آنها بدهکار این حرفها نبود و با ذوق و شوق شگفت آوری در تعاقب دشمن بودند.

مجروحین عملیات را بلافاصله با کمکهای اولیه، مداوا و به بـانـه انتقال دادیم و همچنین در مراحل پایانی، پیکرهای مطهر شهدا را نیز در تاریکی شب جمع آوری نمودیم.

اجساد متلاشی شده دشمن روی ارتفاعات به چشم می خورد و طنین « الله اکبر » بچّه ها در همه ي منطقه می پیچید.

خدا را شُکر گفتیم برای پیروزی رزمندگان اسلام و بخاطر اينكه بار ديگر نيز شاهد حماسه ای بودیم که داشت در صفحات تاریخ به ثبت می رسید.

با گذشت چندین سال از آن عملیات، هرگز لبهای خشکیده بچّه ها در آن روز از خاطرم نمی رود.

در آخر با صلواتی به ارواح طیّبه ی همه شهدا بویژه شهدای این عملیات، یاد و خاطره ی آنها را گرامی می داریم.


پا نویس ها :

[1]ـ دوسينه: نام روستایی از توابع شهرستان بانه که در سمت شرقی آن واقع است.

[2] ـ کاک ـ کاکا: به گویش کُردی یعنی برادر.

[3]ـ کاک رئوف قادری بعدها توسط عوامل ضد انقلاب به شهادت رسید.

[4]ـ تیربار دوشکا: اسلحه ای است نیمه سنگین و اتوماتیک که معمولاً بر روی تانک، نفربر و خودروها یا به صورت ثابت روی سه پایه قرار گرفته و بر علیه خودروها، اجتماع نیروها و همچنین هواپیماها و بالگردهای دشمن که در ارتفاع پایین پرواز می کنند به کار می رود. 

[5]ـ توپ 106 میلی متری: جنگ افزاری است در رده سلاحهای سنگین که بر علیه ادوات زرهی مثل تانکها، نفربرها و همچنین خودروها و سنگرهای بتونی و... دشمن مورد استفاده قرار می گیرد. این جنگ افزار بیشتر بر روی جیپ های جنگی و تویوتا وانت یا سه پایه ی ثابت سوار و نصب می شود.

[6]ـ ادوات: به یگانها و واحدهایی گفته می شود که سلاحهای نیمه سنگین و سنگین را بر علیه استحکامات، تانکها، خودروها و نیروهای دشمن بکار می گیرند. 

................................................................................................................................................................

میهمان ناخوانده / پرويز بهرامي

هنگام حضور در « کیوه رود »[1] بانه به خاطر حفظ امنيت پايگاه و خط دفاعي ، مجبور بوديم روزانه يك بار به گشت زني در اطراف خود بپردازيم.

يكي از روزهاي تابستان 1365 به اتّفاق حدود 15 نفر از برادران به فرماندهي برادر دشتي ـ مسؤول محور ـ به سمت « چومان »[2] حركت كرديم.

مسافت دوري نبود. شايد حدود 200 متر با پايگاه ما فاصله داشت. البته با راهي كاملاً كوهستاني و صعب العبور.

وقتي به چومان رسيديم به طرف رودخانه ی كنار آبادي نزديك شديم تا با شُستن دست و صورت خود كمي خنك شده و خستگي بدر كنيم.

ناگهان كنار رودخانه، سه میهمان ناخوانده را دیدیم كه به سیر و صفا مشغول بودند.

آنها از نیروهای گشتی و اطلاعاتی ارتش بعث عراق بودند.

وقتي در عرض رودخانه، مقابل همديگر قرار گرفتيم دو تن از آنها شتاب زده و كوركورانه به سمت ما آتش گشوده، پا به فرار گذاشتند ولي يكي از آنها دستهاي خود را به علامت تسليم بالا برده و در جايش ميخكوب شد.

ما هم بسوي آن دو نفري كه در حال فرار بودند شلّيك كرديم ولي همه تيرهايمان به خطا رفت. در واقع اين صحنه ي غير مترقّبه و به دور از انتظار، همه را غافلگير و مستأصل نموده بود. بنابراين نمي توانستيم با خونسردي و دقّت تصميم گرفته یا عمل كنيم. شرايط خاصِ منطقه نيز تعقيب آن دو نفر را براي ما غير ممكن يا خیلی دشوار مي ساخت.

همه بچّه ها ، سلاحهاي خود را به سمت تنها نفر باقيمانده نشانه رفتند.

برادر دشتی با اشاره از او خواست تا اسلحه ي خود را از زمين برداشته و با قرار دادن آن در پشت گردنش، از داخل رودخانه به سمت ما عبور كند.

عرض رودخانه حدود بيست متر و عمق آن نيز شايد به يك و نيم متر مي رسيد.

آن فرد عراقي عرض رودخانه را تا نيمه ، پشت سر گذاشت ليكن به دليل خروش و سرعت نسبتاً زياد آب و از ترس غرق شدن، دوباره به جاي اوّل خود بازگشت.

فرمانده؛ دشتي چند تير به اطراف او شليك كرد تا هر طور شده از رودخانه عبور كند.

آن اسير بخت بر گشته نیز با سعی فراوان دو الي سه بار اين كار را تكرار كرد و بالأخره به اسارت ما در آمد.

با کاوشی که از جیب های آن اسیر به عمل آمد چند نقشه و کالک نظامی کشف شد که بعدها مورد بهره برداری فرماندهان ذیربط قرار گرفت.

................................................................................................................................................................

شبحی در تاریکی / پرويز بهرامي

شبي از شبهاي تابستان اطلاع يافتيم چند نفر از عوامل ضد انقلاب در يكي از آباديهاي اطراف ما توسط اهالي مشاهده شده اند. بهمين دلیل پانزده نفر از بچّه هاي گروه ضربت پايگاههاي « كيوه رود » و « برده رش » را به سمت روستاي « مالدوم »[3] حركت داديم و پنج نفر نيز براي شناسايي و كسب اطلاعات وارد قهوه خانه اي در كنار روستاي « انجينه » شديم.

اين قهوه خانه كه در نقطه ي صفر مرزي واقع بود محل مناسبي براي استراحت و تأمين غذاي افراد ضد انقلاب و قاچاقچيان عراقي و ايراني محسوب مي شد.

در خلال صحبت با يكي از قاچاقچيان حاضر در قهوه خانه مطّلع شديم 10 الي 15 دقيقه قبل، هفت نفر از نيروهاي گروهك موسوم به « خه بات »[4] در قهوه خانه او بوده اند كه آنجا را به قصد يكي از شهرهاي كردستان عراق ترك کرده اند.

ما هم بيدرنگ از راهها و كوره راههايي كه احتمال مي داديم حركت كرده باشند به تعقيب آنها پرداختيم.

مسيري كه در پيش گرفته بوديم راهِ شيب دار، جنگلی و نسبتاً صعب العبوري بود. تاريكي شب نيز مشكل ديد و حركت را دو چندان مي ساخت.

هنوز فاصله ي زيادي از قهوه خانه طی نکرده بوديم كه احساس كرديم شبحی در تاريكي جنگل مانند سايه ی چند نفر در مقابلمان نمايان است.

اين سايه ها آنقدر نزديك بود كه هرگز تصوّر نمی كرديم نيروهاي دشمن باشند. خاطرم هست اين فاصله تا اندازه اي كوتاه شد كه يكي از همرزمان ما به نام احمدخاني كه اهل زنجان نیز بود با يكي از نفرات ضد انقلاب برخورد كرد.

در اين لحظه انگار قلبها فرو ريخت و نفسها در سينه ها حبس شد.

اگر چه ضامن آتش سلاحها در وضعيّت رگبار و انگشت سبّابه ي بچّه ها روي ماشه سلاح قرار گرفته بود ليكن كسي ياراي چكاندن ماشه و گشودن آتش را نداشت. زيرا به خاطر تاريكي، افراد ضد انقلاب به راحتي قابل رؤيت نبودند. همچنين بيم آن نیز مي رفت كه به اشتباه، همديگر را مورد هدف قرار دهيم.

لحظات به سختي سپري مي شد و فكر گرفتاري در چنگال ضد انقلاب همه ي ما را بي قرار نموده بود.

سكوت سنگين و وهمناكي در محل حاكم شده بود كه ناگهان يكي از افراد دشمن با لهجه ي كُردي گفت: « كا ابراهيم به خوآ پازداره ! » گويـا يكي از آنها ابراهيم نام داشت.

همان لحظه بود كه صداي « گلن گدن»[5] سلاحها در فضا پيچيده شد. صداهايي كه تصوّر مي شد حداقل از 100 الی 150 اسلحه به گوش می رسد.

همين موضوع رُعب و وحشت عجیبی در دلمان انداخته و موجب تضعيف روحيه شد.

ما منتظر بوديم هر لحظه آماج پرتاب نارنجك دستی و گلوله هاي دشمن قرار بگيريم.

بعد از اين سر و صداها دوباره سكوت بر همه جا مُستولي گشت. موقعيّت طوري شده بود كه هر كس فقط به فكر جان خودش بود.

با تعدّد صداي گلن گدنها ، نفرات دشمن را بين 100 الي 150 نفر تخمين مي زديم.

حدود 10 دقيقه به اين صورت گذشت تا اينكه بالأخره آتش سلاحهاي دشمن، سكوت حاكم بر منطقه را در هم شكست.

گلوله ها زوزه كشان از كنارمان مي گذشت يا به زمين و درختان اطراف اصابت مي كرد. گويي مرگ بر سرمان سايه افكنده بود.

رگبار گلوله ها شايد تا يك دقيقه ادامه یافت ولي به طور مشكوكي تيراندازي كاملاً متوقّف شد.

چند ثانيه بعد از توقّف تيراندازي، صداي گامهايي به گوش رسيد كه نشان از فرار نيروهاي دشمن داشت.

لذا ما هم از مواضع خود خارج شده به دنبال آنها رفتیم.

در اين مرحله از درگيري، تيراندازي توسط نيروهاي ما انجام مي گرفت. هر چند كه افراد دشمن در حال فرار بودند ليكن علفهاي موجود در منطقه كه ارتفاعشان شايد به يك متر مي رسيد مانع از حركت ما مي شد. چرا كه احتمال مي داديم تعدادي از نيروهاي دشمن در بين علفها مخفي شده باشند.

خلاصه اينكه اوضاع به نفع نيروهاي دشمن تمام شد و سرانجام همگي موفق به فرار شدند.

ساعتي بعد متوّجه شديم نيروهاي دشمن با دو ترفند و تاكتيك عجيب، ما را فريب داده اند. اوّل صداي پي در پي گلن گدنها بود كه نفرات آنها را بين 100 الي 150 نفر نشان مي داد غافل از اينكه بعداً فهميديم همان طوري كه قاچاقچي بيچاره مي گفت تعداد آنها فقط « هفت نفر » بوده است و دوّم آن كه همزمان با تيراندازي، محل را به سرعت ترك نموده بودند و متأسفانه ما زماني متوجّه اين موضوع شديم كه مرغ از قفس پريده بود.

فرداي همان روز، برادر فرهاد آذر ارجمند[6] به اتّفاق اكيپي از نيروهاي واحد عمليات براي بررسي موضوع به منطقه آمده و همراه من به روستاي   « انجينه » رفتيم.

ايشان به استناد اخبار و اطلاعات منابعي از روستا كه مخفيانه با آنان در ارتباط بودند اظهار داشتند كه در درگيري شب گذشته، دو نفر از نيروهاي ضد انقلاب مجروح و ساعاتی بعد در همان روستا مداوا شده اند. همچنين يكي از پسران سركرده ي گروهك « خه بات » در بين آن هفت نفر بوده است كه موفق به فرار می شوند.

پانویس ها :

[1] ـ کیوه رود: یکی از روستاهای مرزی بانه

[2]ـ چومان: یکی از روستاهای مرزی بانه

[3]ـ مالدوم: از روستاهای مرزی بانه

[4]ـ خه بات: نام یکی از گروهکهای معاند و ضد انقلاب كردستان به رهبري جلال حسيني.

[5]ـ گلن گدن: آلتی از تفنگ است که فشنگ را در جان لوله ، وارد و خارج می کند.

[6]ـ فرمانده عملیات وقت سپاه بانه. 

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه هفتم بهمن ۱۳۸۸ساعت 19:55  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
  بالا