مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
 
 
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشته‌ی پرویز بهرامی
 
«وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً (نباء/9)؛ و خواب شما را موجب آرامش قرار دادیم.

در روایات متعدد پیرامون رؤیا آمده است که بعضی از خوابهای ما محصول دخالت و اذیت شیطان هستند که برای آزار بنی آدم این کار را انجام می دهد و جای نگرانی نیست.

 نقل است كه: مردی به امام صادق(علیه السلام) عرض کرد: در خواب دیدم كه به تو گفتم: چه اندازه از عمرم مانده؟ و تو با دست اشاره به پنج كردى و دلم بدان گرفتار شده، فرمود: تو از من چیزى پرسیدى كه جز خدای عزّ و جلّ کسی جواب آن را نداند.‏(آسمان و جهان، ترجمه كتاب السماء و العالم بحار، ج‏5، 151)  

بنابر این روایت چیزهایی از قبیل عمر افراد را نمی توان از طریق خواب حدس زد زیرا علم آن تنها در اختیار خداست رسول خدا بارها می فرمود من که پیامبر خدا هستم نمی دانم آیا تا لحظه ای دیگر زنده هستم یا نه! پس اگر کسی به جهت خوابی نگران شد به خدا توکل کند و صدقه بدهد و دیگر به آن نیندیشد.

از این قبیل خوابها در زندگینامه حضرت زهرا سلام الله علیها نیز نقل شده است:

روزی حضرت زهرا علیهاالسلام در خواب دید که به دستور پدر گرامی و همراه همسر و دو فرزندش از مدینه خارج شدند و ... سپس گوسفندی را ذبح کرده، از آن تناول فرمودند و همگی از دنیا رفتند. فردای آن روز عینا همان جریانهایی که در خواب دیده بود یکی یکی اتفاق افتاد و موجب حزن و اندوه آن حضرت گشت تا آنکه گوسفند ذبح شد و هنگام تناول آن رسید حضرت فاطمه به کناری رفت و گریست. رسول خدا جریان را از آن حضرت جویا شد سپس از جاى برخاست و پس از اینكه دو ركعت نماز بجا آورد با خداى خویش در این باره مناجات كرد، جبرئیل نازل شد و گفت: یا محمّد یك شیطانى است كه او را ذهار می گویند، او است كه باعث این خواب وحشتناك فاطمه شده، او مؤمنین را اذیت و دچار خوابهاى وحشتناك و محزون می كند.

رسول خدا فرمود: تا آن شیطان را آورد و به او گفت: تو فاطمه را دچار یك چنین ‏خوابى كرده‏اى!؟ گفت: آرى، پیغمبر خدا ضربتی بر سر او زد و آب دهان به او ریخت و به فاطمه اطهر فرمود: سخن او را بشنو و بدان كه چیزى نیست ‏(زندگینامه حضرت زهرا، آیه الله قزوینی)

آنگاه جبرئیل به حضرت محمّد صلى اللَّه علیه و آله و سلم گفت: هر گاه تو یا یكى از مؤمنین خوابى خوفناك دیدید بگوئید:

اعوذ بما عاذت به ملائكة اللَّه المقربون و انبیائه المرسلون و عباده الصالحون من شر ما رئیت و من رؤیاى.

سپس سوره حمد و سوره قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ و سوره قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ و سوره قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را بخوانید و سه مرتبه آب دهان بطرف چپ خود بیفكنید اگر این كار را انجام دهید ضررى از خواب متوجه شما نخواهد شد.

 


 پیامبراکرم(ص) در حدیثی خواب و رؤیا را سه گونه معرفی می‌کنند و می‌فرمایند: " خواب و رویا گاهی بشارتی از ناحیه خداوند است، گاه وسیله غم و اندوه از سوی شیطان، و گاه مسایلی است که انسان در فکر خود می‌پروراند آن را در خواب می‌بیند".

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دوم آذر ۱۳۹۰ساعت 11:57  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

نام خاطره: «ايمـان؛ نقطه‌ی اتصال من و بچـه‌ها»

 

راوی: حمزه خليلي واوسري

 

برگرفته از کتاب حکایت آن روزها، نوشتة پرویز بهرامی

 

... از نماز نخواندنش، آن هم در اوّل وقت كه همة بچه‌ها به امامت روحاني گروهان مشغول اداي آن بودند بايد حدس مي‌زدم كه مسلمان نيست، ولي هيچ وقت چنين برداشتي به ذهنم خطور نكرد. مخصوصاً اين‌كه سه روز پيش، هنگام خواندن زيارت عاشورا ديده بودم كه او نيز پشت خاكريز و كمي دورتر از بچّه‌ها زنگار دل به آب ديده شستشو مي‌كرد.

بعد از نماز به طرف او رفتم و سلام دادم.

احوالپرسي گرمي كرديم و با هم روي چمن‌هاي بهاري كه از شدت گرما خيلي زود پاييزي شده بودند نشستيم.

حس كنجكاوي وادارم مي‌كرد تا بپُرسم چرا نماز نمي‌خواني؟! امّـا نجابتي كه در سيمايش مي‌ديدم، اين اجازه را به من نمي‌داد. پرسيدم:

چند وقت است كه در جبهه‌اي؟

ـ دو ماهي مي‌شود.

از كجا اعزام شدي؟

ـ يـــزد.

مي‌توانم بپُرسم افتخار همكلامي با چه كسي را دارم؟

ـ كوچيك شما اسفنديـار.

اسم قشنگي‌ست. به چه معني است؟

ـ اسفنديار يك اسم اصيل ايراني است. از دو قسمت «اسفند» و «داد» تشكيل شده است. در ايران باستان «اسپنت تات» بود كه بر اساس قاعده ابـدال حرف «پ» به «ف» و «ت» به «د» تبديل به اسفنديار شده، يكي داده مقدس.

وقتي ديدم اين گونه سليس و روان حرف مي‌زند، من نيز از سدي كه حيا برايم ساخته بود، گذشتم و خيلي رك و پوست‌كنده پرسيدم:

چرا نماز نمي‌خواني؟!

ـ نمــاز؟ نمـاز چيز خوبي است. گفت و گوي خدا با انسان است. كي گفت كه من نماز نمي‌خوانم؟

خودم ديدم كه نخواندي.

خندة مليحي كرد و گفت:

ـ يكبار كه دليل نمي‌شود.

ولي بچّه‌ها مي‌گفتند هميشه موقع نماز خواندن به بهانه‌هاي مختلف از آن‌ها دور مي‌شوي!

ـ راست مي‌گويند. ولي دلم هميشه با بچّه‌هاست.

چگـونـه؟

ـ از طريق عشق به وطن. در احاديث اسلامي خواندم كه «حبّ الوطن من الايمان» من به وطنم عشق مي‌ورزم و مطمئنم همين ايمان، نقطة اتّصال محكم من و بچّه‌هاست.

صحبت‌هاي ما گُل انداخته بود كه مهرداد، امدادگر گروهان صدايم كرد كه براي گرفتن دارو به بهداري برويم. از اسفنديار خداحافظي كردم و او نيز در حالي‌كه دستانم را محكم مي‌فشرد گفت: «بـدرود.»

در طول مسير آن‌قدر به حرف‌هايش فكر مي‌كردم كه دو بار نزديك بود فرمان آمبولانس از دستم خارج شود و با «چيكار ميكني؟!» مهرداد به خود مي‌آمدم.

در برگشت به مقر از سكوت آن‌جا فهميدم كه نيروها رفته‌اند.

پُرس و جو كردم و گفتند گروهان آن‌ها براي تحويل خط قلاويزان به سوي مهران رفته است. از مسئول تعاون پرسيدم:

اين گروهان از كجا آمده بود؟

ـ تهـران

ولي او به من مي‌گفت از يزد آمده‌ام.

ـ كـــي؟

يكي از بسيجي‌ها.

ـ نـه، اين‌ها همه از تهران آمده‌اند. نشاني‌اش چي بود؟

ـ مي‌گفت اسمم اسفنديار است.

مسؤول تعاون فوراً ليست اسامي گروهان را گشود و دنبال اسم اسفنديار گفت:

ـ راست گفته، ساكن يزد است. امّا چون دانشجوي دانشگاه تهران بوده، از تهران اعزام شده...

دانشجـــو؟!

ـ بلــه.

چه رشتـهاي؟

ـ چه مي‌دانم.

حالا مسئله براي من پيچيده‌تر شده بود. به كسي نمي‌گفتم، امّا با خودم كلنجار مي‌رفتم كه چرا دانشجوي بسيجي نماز نمي‌خواند؟! اين فكر هميشه با من بود و هر وقت محلي را كه من و او نشسته بوديم مي‌ديدم، به يادش مي‌افتادم.

مدت‌ها گذشت تا اين كه يك روز صبح ساعت 5 با بي‌سيم اعلام كردند كه فوراً آمبولانس بفرستيد.

با مهرداد به سوي خط رفتيم، تا جايي‌كه مي‌توانستيم با آمبولانس رفتيم و وقتي ديديم ديگر نمي‌توانيم، گوشه‌اي پارك كرديم.

من برانكارد را و مهرداد جعبة كمك‌هاي اوّليه را گرفتيم و به راه افتاديم.

به بالاي قلّه رسيديم و فرمانده گروهان با ديدن ما در حالي‌كه نفس نفس مي زد، گفت: عجلـه كنيد!

چـي شـده؟

ـ خمپاره دقيقاً خورد روي سنگر و سه نفر شديداً مجروح شدند.

به سوي سنگر رفتيم و ديديم بچّه‌ها آخرين نفر را از زير آوار بيرون مي‌كشند. كمي نزديك‌تر شديم، دو بسيجي را ديديم كه تمام صورتشان غرق خون بود.

مهرداد بالاي سرشان دو زانو نشست كه نبضشان را بگيرد و هر بار با «انّا لله و انّا اليه راجعون» گفتنش مي‌فهميدم كه شهيد شده‌اند.

سوّمي نيز شهيد شده بود. مسئول تعاون گروهان آمد تا نام و نشاني آن‌ها را از روي پلاكي كه بر گردن داشتند شناسايي و بنويسد.

با ديدن نام «اسفنديار» خشكم زد.

جلوتر رفتم و خواندم: «اسفنديار كـي‌نـژاد، دانشجوي سال سوم پزشكي، ساكن يـزد، دين زرتشتـي...»

چفيه را كه مهرداد روي ايشان انداخته بود از صورتش كنار زدم و احساس كردم با همان خندة مليح كه به من گفته بود: «يكبار كه دليل نمي‌شود» جان داد.

وقتي او را در كنار دو بسيجي ديگر ديدم به ياد آن حرفش افتادم كه مي‌گفت: «به وطنم عشق مي ورزم و مطمئنم همين ايمان، نقطة اتصال من و بچّه‌هاست»

آري! چنين بود.

كنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برايش فاتحه خواندم و در حالي كه چفيه را روي صورتش مي‌كشيدم، گفتم: «داده مقدس! در راه مقدسـي هم رفتي، بــدرود»

 

برگرفته از کتاب حکایت آن روزها، نوشتة پرویز بهرامی

 

 

 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم آذر ۱۳۹۰ساعت 18:28  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر
  بالا