مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
 
 
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشته‌ی پرویز بهرامی
 

 
 
 
 
« بسم اللّه الرّحمن الرّحيم »
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کردستــان،
سرزمین مجاهدت‌های خاموش
 
 
مجموعه خاطرات فرماندهان و
رزمندگان دفاع مقدّس ـ 5
 
 
 
 
 
 
پرويز بهرامي
   
 
 
« شناسنامه كتاب »
نام کتاب : کردستان، سرزمین مجاهدت‌های خاموش
مؤلف‌: پرويز بهرامي
ويراستار: حسن نظم‌ده
حروف‌چینی و صفحه آرایی: پرویز بهرامی
تاريخ انتشار: زمستان 1389
نوبت چاپ:  اوّل
شمارگان: 6000 جلد
چاپ : =====
ناشر: انتشارات نجم‌الهدی
قيمت: 3000 تومان
حق چاپ براي ناشر و مؤلف محفوظ است.
شابك: ======
            
 
 
 
 
 
 
به یاد سال‌های نبرد
تقديم به :
حماسه سازان دفاع مقدّس، به ویژه آن عزیزانی ‌که جان بر سر پیمان نهاده و شهد شیرین شهادت را با عمق وجود نوشیدند.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  
 
 
حضرت امام خميني(ره) :
« خـدا می‌داند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و این ملّت‌ها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود. »
 
حضرت آیت‌الله العُظمی خامنه‌ای :
« جهاد همان راهی است که به دست فرزندان توحید‌گستر خمینی‌کبیر(ره) در آفاق معنوی کردستان امتداد می‌یابد تا از این خاک به آسمان نزدیک و دوباره انسان‌هایی برای جامعه و جهان برخیزند. »
 
 
 
 
 
 
« فهرست مطالب »
عنوان                                                                                                           صفحه
 
سر آغـاز ...................................................................................................9
بخش اوّل: سفرنامه
بـانـه، دیار خاطره‌ها /پرویز بهرامی ...............................................13
بخش دوّم: خاطـرات
تنبیه دشمن /کاک ‌عارف رستمی .........................................................33
صحنه به یاد ماندنی / کاک ‌توفیق طاهری.........................................37
در راه خـدا / کاک‌ دارا قادرخان‌زاده..................................................41
شبیه قرص ماه /ملک محرابی................................................................51
صداقت فرمانده /کاک ‌‌ابراهیم لطفی..................................................61
تجلّی وفاداری /سیّد‌جلال احمدی......................................................65
رسم جوانمردی /سیّد‌حسین افسا........................................................71
اولین مأموریت /نعمت‌اله عباسی.........................................................75
بخش سوّم: ضمائم و تصاویر ..................................................................................81
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
                          
 
 
 
 

 
حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای مدظّله العالی:
کردستان، سرزمین مجاهدت‌های خاموش است.
 
 
« سر آغـاز »
 
تألیف کتاب حاضر که به عنوان «‌پنجمین» اثر نگارنده با خاطرات ارزشمند تنی چند از حماسه سازان و پیشمرگان کُرد مسلمان[1] «بانه» به رشته‌ی تحریر درآمده، بهانه‌ای بود تا چند روزی به خطّه‌ی سرسبز و شهید پرور بانه سفری داشته باشیم.
شهرستان بانه برای ما که مدّت‌های مدیدی را در دوران دفاع مقدّس در آن سپری کرده بودیم دیار خاطره‌ها محسوب می‌شد. خاطراتی تلخ و شیرین که برای هر لحظه‌اش ناگفته‌های گفتنی وجود دارد. از این رو سفر ما می‌توانست علاوه بر یادآوری خاطرات سال‌های دور، موجب بازگو شدن بخشی از واقعیّت‌ها و لایه‌های پنهان نبرد چندین ساله‌ی کردستان گردد.
آنچه در این مجموعه از نظر خوانندگان گرامی‌ می‌گذرد حاصل سفر چهار روزه‌‌ی نگارنده در معیّت برادر رزمنده و همرزمم جناب آقای بهروز بهرامی می‌باشد که اکنون با‌ عنوان‌ «کردستان، سرزمین مجاهد‌ت‌های خاموش» تقدیم شما علاقه‌مندان به فرهنگ دفاع مقدّس و ادبیات مقاومت و پایداری می‌گردد.
پرویز بهرامی
آذرماه 1389 ـ ابهر
 
 
      
 
سیّد شهیدان اهل قلم ، مرتضی آوینی:
شاید جنگ خاتمه یافته باشد، امّا مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت و زنهار! این غفلتی که من و تو را در خود گرفته است ظلمات قیامت است.
 
       
 
 
 
      
            بخش اوّل :
 سفرنامه
 
 
 
 
 
 
 
 

 
سردار شهید حاج حسین خرّازی:
همواره سعی‌مان این باشد که خاطره‌ شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم...
 
 
« بـانـه، دیار خاطره‌ها »[2]
پرویز بهرامی
جمعه : 21/8/1389
رأس ساعت 03:30 بامداد‌، به وسیله‌ی یک دستگاه خودروی سواری، شهر ابهر را به قصد عزیمت به شهرستان بانه ترک گفتیم. بعد از مسیری که در جاده‌ی مواصلاتی ابهر ـ قیدار و بیجار طی نمودیم وقت فریضه‌ی صبح نیز فرا رسید. لذا نماز را در یکی از مساجد کنار جاده‌ی بیجار بجا آورده، سپس به حرکت خود ادامه دادیم.
پس از پشت سر‌ گذاشتـــــن شهرهای بیجــار ‌ـ‌ ‌دیوانــدره ‌ـ سقّز ساعت 10:30 صبح به بانه رسیدیم.
در طــــول‌ مسیر، شاهــــد خودروهایی بودیم که اکثراً با لوازم صوتی مثل ال. سی. دی،  ال. ای. دی،  کولر گازی و... از بانه باز می‌گشتند.
 علاوه بر آن در مسیر جاده‌ی سقّز به بانه تابلوهایی با عناوین «آش دوغ»، «کباب کُردی» و... به چشم می‌خوردند که خودروهایی نیز برای صرف غذا و تهیه نیازهای سفر خود در کنار این تابلوها و اماکن مربوط به آن توقّف کرده بودند.
جاده، بسیار شلوغ و پُر تردد بود. همین عامل سرعت حرکت خودروها را تا حدّ چشمگیری کُند ساخته بود.
باور کردن آن برای ما خیلی سخت بود، اینکه اغلب جاده‌ها و مسیرهایی که در طول زمان جنگ و ناآرامی‌های منطقه‌ی کردستان با حضور نیروهای تأمین جاده[3] دیده می‌شدند این بار در امنیّت کامل و بدون هیچگونه نیروی امنیتی بودند. به طوری‌که هر خانواده‌ای با خودروی شخصی‌ خود می‌توانست با آرامش خیال و احساس امنیّت کامل از آن عبور کند. ولی شاید برخی از مسافرین از این موضوع غافل بودند که امنیّت امروز این جاده‌ها مرهون مجاهدت، فداکاری و شهادت عزیزانی است که کم‌کم دارند به دست فراموشی سپرده می‌شوند.
متأسفانه در بین تابلوهای یاد شده هیچ تابلویی به چشم نمی‌خورد که در آن تصویر و نوشته‌ای از شهدای مظلوم و غریبی[4] باشد که وجب به وجب این جاده‌ها با خون آنها عجین بود.
ساعت 11 صبح وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بانه شدیم. به‌ خاطر اینکه روز جمعه و تعطیلی بود هیچکدام از فرماندهان و مسئولان حضور نداشتند لیکن با هماهنگی قبلی و دستوراتی که از سوی سپاه استان کردستان و جناب سرهنگ غلامی فرمانده‌ی محترم سپاه بانه صادر شده بود میهمان‌سرای اصلی سپاه که در یکی از خیابان‌های شهر واقع بود در اختیار ما قرار گرفت.
ساعتی پس از استقرار در میهمان‌سرا «کاک[5]‌توفیق طاهری» یکی از پیشمرگان مسلمان به دیدارمان آمد و با اصرار زیاد ما را برای صرف شام میهمان منزل خود نمود. او و خانواده‌ی محترمش چنان پذیرایی و ابراز لطف نمودند که واقعاً ما را شرمنده‌ی خود ساختند. بعد از صرف شام دوباره به میهمان‌سرا برگشتیم. 
بمنظور برقراری ارتباط با برخی از پیشمرگان کُرد مسلمان و بازدید از مناطق جنگی و مرزی، هماهنگی لازم را با چند تن از دوستان به عمل آوردیم.
«کاک‌دارا قادرخان‌زاده» که یکی از پیشمرگان کُرد مسلمان و از جانبازان سرافراز و برادر شش شهید والا مقام ـ بختیار، بهنام، کامیار، دلاور، اردشیر و کوروش ـ می‌باشد اوّلین گُزینه‌ای بود که با او قرار ملاقات داشتیم. بنابراین پس از هماهنگی تلفنی قرار شد رأس ساعت 10 صبح فردا در منزل او حضور بهم رسانیم.
شنبه : 22/8/1389
در وقت مقرّر یعنی ساعت 10 صبح در مقابل منزل «کاک‌دارا» به وسیله‌ی تلفن همراه، حضور خودمان را به وی اعلام نمودیم.
ایشان ما را به گرمی پذیرفت. پس از سلام و احوالپرسی هدف از ملاقات با ایشان را که همان عرض ادب و ارادت و ثبت و ضبط بخشی از خاطرات او بود یادآور شدیم.
قبل از اینکه با آقای قادرخانزاده وارد گفتگو شویم خداوند متعال را شُکر گفتیم از اینکه توفیقِ ملاقات با مردی را نصیبمان نمود که مقام معظّم رهبری چندین بار نسبت به خانواده‌ی معزّز او ابراز لطف داشته و جملاتی را در وصف ایثارگری آنان بیان فرموده‌اند.
 
22/8/89 ـ بانه ـ از راست: پرویز بهرامی، کاک‌دارا قادرخان‌زاده
بدون مقدمه‌ی زیاد وارد گفتگو شده و پس از یک مصاحبه‌ی کوتاه، از کاک‌دارا قادرخان‌زاده خواستیم که خاطره‌ی کوتاهی را از روزهای گذشته برای ما بازگو کند. کاک‌دارا نیز ضمن اشاره‌ی مختصر به بعضی از خاطرات، خاطره‌ی بسیار شیرین و ارزشمندی را از دیدار مرحوم پدر و همچنین خودش با مقام معظّم رهبری بیان نمود.
بعد از یک‌ساعت‌ و‌ نیم که میهمان کاک‌دارا بودیم با وی خداحافظی کرده و از منزلش خارج شدیم.
از همان جا بلافاصله به سمت روستای «دوسینه» که حدود 20 کیلومتری سمت شرق شهر بانه واقع است حرکت کردیم.
خوشبختانه از سال گذشته، مسیر بِژی، بوئین‌بالا تا دوسینه، آسفالت شده بود و براحتی توانستیم با خودروی سواری تا داخل روستا عزیمت کنیم.
راستش برای حضور در این روستا باید ملاحظه‌‌ی مسائل امنیتی و حفاظتی را به عمل می‌آوردیم ولی حس کنجکاوی و شوق دیدار با دوستان قدیم، آرام و قرار را از کفمان ربوده بود. شاید به همین علّت، دو نفره به روستا و پیرامون آن قدم گذاشتیم.[6] دقایقی با چند تن از اهالی گفتگو کردیم. سراغ «حاج‌احمد احمدی» و پسرش «کاک‌کریم» را که گرفتیم متأسفانه گفتند هر دو نفر در 4 الی 5 سال گذشته یکی پس از دیگری به دیار باقی شتافته‌اند. این خبر ما را متأثر کرد.
 در تپه‌ی کنار روستا، آثاری از پایگاه دوران جنگ باقی بود که اهالی روستا ما را از رفتن به آنجا منع می‌کردند. زیرا می‌گفتند اگر چه پایگاه و اطراف آن از وجود هر گونه مین پاکسازی شده است لیکن مین‌هایی در آن زمان به صورت نامنظّم در اطراف پایگاه وجود داشته که هنوز هم تعدادی از آنها باقی مانده است. با این حال به واسطه‌ی حضور و آشنایی قبلی با این پایگاه در دوران جنگ، خیلی مشتاق بودیم که به بالای تپه صُعود کرده و وضعیّت فعلی پایگاه را از نزدیک شاهد باشیم.
به لطف خدا این کار را بدون خطر و با موفقیّت انجام داده و ضمن حضور در پایگاه، تصاویر جدیدی را نیز به منظور تطبیق و پیوند دادن با تصاویر دوران جنگ از آن محیط گرفتیم. دیدن بقایای پایگاه ما را به دنیای گذشته پرواز می‌داد. خاطرات تلخ و شیرینی برایمان زنده می‌شد. شیرینی‌اش به خاطر اینکه بعد از 25 یا 26 سال دوباره وارد آن محیط شده بودیم و تلخی‌اش به این دلیل که یادآور از دست دادن دوستان شهیدمان در آنجا بود. شهیدانی از جمله‌: مجتبی رهبری، محرم ونده‌شاد، احمد مردانی، یداله کریمی، ابراهیم جهانشاهلو و...که همگی بعد از نبردی جانانه با نیروهای دشمن در آن محور و در آن پایگاه شهدِ شیرین شهادت را بر سر کشیده بودند. ولی گویی هنوز بانگ اذان مؤذنِ پایگاه «یداله کریمی» که در سال 1363 در همان تپه به فیض شهادت نائل گشت در آن محیط طنین‌انداز بود و گوش جان را نوازش می‌داد و هنوز چهره‌ی متبسّم او در مقابل چشمانم نمایان بود که همه‌ی بچّه‌ها را برای نماز جماعت فرا می‌خواند و هنوز...  
در مسیـــر بازگشت‌ ازروستای دوسینه پُلی توجّه ما را جلب کرد که در سال 64 دو تن از رزمندگـان که با خودروی تویوتا در حال گُذر از آن بودنـد در کمیـن عناصر ضد انقلاب گرفتار شده و به‌طور ناجوانمردانه به شهادت رسیدند. به همین جهت لحظاتی را در آنجا توقف کرده و چند عکس از پُل و اطراف آن گرفتیم. تسطیح و آسفالت راه و همچنین امنیتی که در جاده‌ی دوسینه حاکم بود برای ما خیلی اهمیّت داشت. زیرا در سال‌های نه‌چندان دور شاهد نا‌امنی و روزهای سختی در آنجا بودیم.
وقتی بر می‌گشتیم دو نفر از پیشمرگان مسلمان به نامهای «کاک‌عارف رستمی» و «کاک‌ابوبکر خضرنژاد» را در روستای بوئین دیدیم که به وسیله‌ی یک‌دستگاه تویوتا لندکروز به دنبال ما به سمت روستای دوسینه در حرکت بودند. ضمن احوالپرسی، کاک‌ابوبکر ما را در همان‌جا به صرف ناهار دعوت کرد.
 
 
سال 1389ـ بانه ـ روستای دوسینه p
 
سال 1389ـ بانه ـ دوسینه ـ ارتفاعات قـول‌قـولـه p
بعد از بازگشتن به میهمان‌سرا و کمی استراحت، قبل از غروب آفتاب در قطعه‌ی صالحین ـ‌گُلزار شهدای بانه‌ـ حاضر شدیم و ضمن قرائت فاتحه به ارواح طیّبه‌ی شهدای آرام گرفته در آن مکان از برخی قبور شهدا که با موضوع کتاب در دست تألیف مرتبط بودند عکس گرفتیم. برادران شهید قادرخانزاده، بهرامی، لطفی، نیزه‌رودی و... ما را بیش از دیگران تحت تأثیر قرار دادند.
شاید برای آن‌‌دسته از دوستان که از نزدیک مزار این عزیزان را زیارت نکرده‌اند این موضوع قابل درک نباشد. ولی وقتی از نزدیک مزار این شهیدان مظلـوم را به نظــاره می‌نشینــی، احســاس عجیبی روح انســان را تسخیر می‌کند. می‌شـود گفت یک احساس عجز، حقارت و شرمندگــی در برابر عظمت جایگاه و روح بلند این سربازان راستین اسلام.
امشب هم از صرف شام در منزل یکی از دوستان بی‌نصیب نماندیم. این بار کاک‌ محـمّــد رسول‌زاده بود کــه ما را بــه منزل برادرش در بـانـه دعـــوت نمــــود. بـــرادری بسیـــار متیـن، کـم‌حرف و میهمان‌نواز. نـامش «احمد رسول‌زاده» بود. جانباز 70% و از یادگاران گرانبهای دوران دفاع مقدّس که قلبش هنوز به عشق بر و بچّه‌های آن سال‌ها می‌تپید.
بعد از تناول شام در منزل کاک‌احمد، چون با چند تن از پیشمرگان مسلمان قرار مصاحبه داشتیم سریع به میهمان‌سرا بازگشتیم.
 
سال 1364ـ بانه ـ پایگاه دوسینه p    
 
22/8/1389 ـ بانه، تپه‌ی دوسینه. آنچه از پایگاه باقی مانده بود !
عکس کوچک مربوط به سال 1364 در همان مکان می‌باشد.               p
 
یکشنبه : 23/8/1389
ساعت 10 صبح امروز به همراه یکی از پیشمرگان کُرد مسلمان، مسیر بانه‌ ـ‌ بوالحسن و کیوه‌رود را در پیش گرفتیم. جاده آسفالت تقریباً در بالای روستای بوالحسن یعنی محل ایست و بازرسی نیروی انتظامی به اتمام می‌رسید‌؛ لذا ناگزیر می‌بایست حدّ فاصلِ فراز و نشیب 10 الی 12 کیلومتری بوالحسن ـ کیوه‌رود را که جاده‌ی خاکی و صعب‌العبوری بود با اتومبیلی کمک‌دار و شاسی‌بلند طی می‌کردیم. به همین منظور خودروی سواری را در محوّطه‌ی ایست و بازرسی نیروی انتظامی پارک کرده و طبق قراری که با یکی از دوستان داشتیم از آنجا با یک دستگاه تویوتا لندکروز‌S.F به حرکت خود ادامه دادیم تا اینکه قلّه‌ی «‌گـامــو» که یکی از قُلل مرتفع و استراتژیک[7] کردستان عراق می‌باشد خودنمایی کرد.
لحظاتی خودرو را متوقّف نموده و چند عکس از «گا‌مو» و ارتفاعات «سـورکـوه» گرفتیم سپس به راه خود ادامـه دادیـم تا به ‌نقطـه‌ای‌ رسیدیم که بـا سراشیبی بسیـار تُند و پیچ‌های خطرناک مواجه شدیم. این مسیر، یک راه میانبر به حساب می‌آمد لیکن به خاطر مخاطراتی که برای هر خودرو و سرنشینا‌نش مُحتمل بود کمتر راننده‌ای قادر بود که در آن مسیر تردد داشته باشد. امّا «کاک‌صدیق کریمی» که دوست ما و راننده‌ی خودرو بود با جسارت و مهارتی فوق‌العاده، خودرو را تا ته درّه یعنی «رودخانه‌ی چومان» و «نقطه‌ی صفر مرزی» رساند. هر چند ما این مسیر پُر خطر را بدون حادثه‌ای پشت سر گذاشتیم ولی انگار تا رسیدن به انتهای مسیر، چندین بار مرده و زنده شدیم.
بدون اغراق می‌گویم با تمام تجربیات و مشاهداتی که در طول جنگ بویژه در مدّت حضور 10 ماهه‌ی خود در همان مناطق یعنی کیوه‌رود، برده‌رش و... داشتم نه در چنین مسیری سوار بر خودرو بودم و نه چنین راننده‌ی توانایی را دیده بودم! به همین دلیل وقتی سلامت به مقصد رسیدیم چندین بار خدا را شکر گفتم.
در آنجا یک پاسگاه مرزی ایران و آن‌سوی رودخانه، پاسگاه مرزی عراق وجود داشت. دقایقی در محوطه‌ی پاسگاه توقّف نموده و با ارائه‌ی کارت شناسایی، خودمان را به فرماندهان و مسئولان امر معرفی نمودیم.
 
23/8/1389 ـ مرز بانه، رودخانه‌ی‌ چـومـان، رودخانه‌ای که در سالهای 64 و 65 حداقل ارتفاع آب آن 5/1 متر بود ولی اکنون به 30 سانتی متر نمی‌رسد. سنگری از سالهای دفاع مقدس نیز در گوشه‌ی عکس مشاهده می‌شود.                    p
برادران پلیس مرزی بویژه جناب سروان «علی‌محمّد ورامینی» فرمانده‌ی یکی از پاسگاه‌ها نیز با عنایت به اینکه از قبل در جریان مُستندسازی ما بودند نهایت همکاری را با ما به عمل آوردند.
از همان مکان با تویوتا دو کابین هنگ مرزی بانه به چند روستای مرزی اطراف از جمله روستای «کیوه رود»[8] عزیمت کردیم.
 پاییز 1389 در مسیر گــامــو  p
 
پاییز 1389 ـ بانه، روستای مرزی کیوه‌رود، اشاره به مقر سابق گروهک‌های ضد انقلاب p
آخرین‌ باری که روستای کیوه‌رود را ترک کرده بودم پاییز سال 1365 بود. آن‌زمان مسجد و اطراف آن سنگر‌بندی و به پایگاه دفاعی رزمندگان تبدیل شده بود و آن روستا و همچنین روستاهای همجوار به عنوان خط مقدّم بانه محسوب می‌شد، زیرا نیروهای عراقی آن‌سوی رودخانه‌ی چومان در قلّه‌ی گامو و سینه‌کش آن مستقر بودند. البته عناصر برخی از گروهک‌های ضد انقلاب نیز در اطراف گامو و مسیر شهر «ماوت» عراق مواضعی داشتند.
 
بهار سال 1365 ـ روستای مرزی کیوه‌رود ـ بعد از پاکسازی منطقه از لوث وجود گروهکها‌ی ضد انقلاب، شعار نویسی گروهک دموکرات بر روی پُل دیده می‌شودp      
دیدن روستای کیوه‌رود و دیدار با چند تن از اهالی خونگرم و مهربانش آن‌هم بیش از یک رُبع قرن برای من بسیار هیجان‌انگیز و پُرخاطره بود. همه‌ی ماجراها در ذهنم مرور می‌شد. احساس می‌کردم پس از سال‌ها دوری از وطن و زادگاهم اکنون به آن باز گشته‌ام.
ابتدا سراغ «مُلا علـی» ماموستای روستا و «هاشم» یکی از پسران او را گرفتم ولی اهالی گفتند چند سالی است که به شهر بانه نقل مکان کرده‌اند.
خوشبختانه توانستم «کاک‌لطیف لطیف‌پور» را پیدا کنم. تنها راننده‌ای که در آن‌زمان در خدمت اهالی روستای کیوه‌رود و اطراف آن بود.
پنجه‌ی روزگار چهره‌ی کاک‌لطیف را خیلی تغییر داده بود. موهـا و محاسنش کاملاً سفید شده بود. بالأخره هر چه باشد 25 سال از آن ایّام پُر ماجرا می‌گذشت.
 
آبانماه سال 1389 ـ روستای مرزی کیوه‌رود. یاد ایّــام پس از 24 سال         p
وقتی به کیوه‌رود نزدیک می‌شدیم خاطره‌ی کوتاهی را از رزمنده‌ای که با اصابت سه گلوله مجروح شده بود و شبانه وی را با وسیله نقلیه‌ی کاک‌لطیف به بانه انتقال داده بودیم برای همراهان نقل کردم. از قضا وقتی کاک‌لطیف باب سخن را گشود همان خاطره را بازگو نموده و گفته‌های مرا تکمیل و تأیید کرد.
باور کنید این ملاقات آنقدر برایم شیرین و ارزشمند بود که نمی‌دانم چطور حس درونی خود را با زبان و قلم توصیف کنم.
حس غریبی، مرا به گریستن وا می‌داشت. بُغض سنگینی گلویم را می‌فشرد. لیکن بخاطر خجالتی که از اطرافیان داشتم خودم را کنترل می‌کردم.
دلم می‌خواست جای خلوتی می‌یافتم و ساعت‌ها برای سال‌هایی که از آن فاصله گرفته بودم گریه و زاری می‌کردم. ولی دریغا که چنین فرصتی به من دست نداد. ناگزیر باید می‌پذیرفتم که چرخ گردون در گردش است و دیر یا زود وجود ما هم به یادها و خاطره‌ها خواهد پیوست...
 
بهار سال 1365 ـ مسجد روستای مرزی کیوه‌رود بـانـه‌، قسمتی از سنگربندی اطراف مسجد مشاهده می‌شود.                                                               p
در کنار روستا، چشمه‌ی جوشان و پُل کوچکی از آن دوران به یادگار مانده بودند که گویی با زبان بی‌زبانی با من حرف‌ها و درد دل‌ها داشت.
همین پُل کوچک مأمن مناسبی بود برای ما در برابر خمپاره‌های آتشین دشمن.
دوستان در کنار پل، تصاویری هم از من گرفتند تا بعدا آنها را با تصاویر زمان جنگ مقایسه کنیم.
دوشنبه : 24/8/1389
صبحِ امروز علی‌رغم روزهای گذشته، جایی نرفته و در میهمان‌سرا ماندیم تا یک جمع‌بندی اجمالی برای فعالیت‌های چند روزه داشته باشیم.
در حین جمع‌بندی، مواردی در ذهنم خطور کرد که حیفم آمد به آنها اشاره‌ای نداشته باشم. از جمله مواردِ مدّ نظر، این بود که ما به هر روستایی که می‌رسیدیم و با هر کسی که حتّی برای دقایقی هم‌صحبت می‌شدیم حداقل ما را با گشاده‌رویی به صرف یک استکان چای و... دعوت می‌نمودند و این برخورد، نشان از مهربانی، میهمان‌نوازی و صمیمیّت بی‌ریای اهالی خونگرم شهرستان بانه داشت.
 
آبانماه سال 1389 ـ بنای جدید مسجد روستای مرزی کیوه‌رود.                  p 
بعد‌از‌ظهر امروز سری هم به بازار بانه زده و به رسم یاد‌بود سفر، سوغاتی‌های مختصری هم برای اعضای خانواده خریداری کردیم.
سه شنبه : 25/8/1389
بعد از اینکه نماز صبح را بجا آوریم کلید میهمان‌سرای سپاه را تحویل مسئولان ذیربط داده و به امید دیدار دوباره با دوستان، از بانه و مردمان شریفش خداحافظی نمودیم.
آری! ما خدا‌حافظی کرده و بازگشتیم. ولی انگار دلم، روحم و بخشی از کالبد کوچکم را در آنجا جا گذاشتم.
حال شما خواننده‌ی گرامی حدس بزنید که چــرا هنوز دلتنگ آن آبادی‌ها، آن کوه‌های سر به فلک کشیده و آن راه‌های پُر فراز و فرود و پُر پیچ و خم و آن مردمان بی‌ریا و با صفا و آن روز‌های خدایی هستم؟!!
 
آبانماه سال 1389 ـ رودخانه‌ی چـومـان از زاویه‌ای دیگر
بازارچه‌ی مرزی‌ و تأسیساتی از عراق نیز در آنسوی رودخانه دیده می‌‌شود.      p
 
 
 
 
 
 

 
 
     
 
 
 
              بخش دوّم :
   خاطرات
 
 
 
 
 
 
سردار شهید ناصر کاظمی:
از اختلافات داخلی بخاطر رضای خدا و خون شهدای انقلاب اسلامی بپرهیزید.
 
 
« تنبیه دشمن »
پیشمرگ کُرد مسلمان: کاک‌عارف رستمی
در یکی از ماه‌های سال 1366 نیروهای عراقی در یکی از تپه‌های مُشرف بر روستاهای مرزی «بلکه» و «بانوان»[9] بانه که خاک ایران نیز محسوب می‌شد پایگاهی ایجاد کرده بودند.
به خاطر حضور نیروهای بعثی عراق و تبادل آتشی که بین دو طرف وجود داشت اکثر روستاهای مرزی بدون سکنه مانده بود. ولی عده‌ی کمی از اهالی روستاهای «بلکه» و «بانوان» در روستا باقی مانده بودند.
یک روز هنگام غروب به اتّفاق 6 الی 8 تن از پیشمرگان کُرد مسلمان و رزمندگان اهل زنجان وارد روستا شدیم.
چند نفر از اهالی، دور ما حلقه زدند. دو نفر از آنها به محض دیدن ما شروع به گریه و زاری کردند.
پرسیدیم چرا گریه می‌کنید؟
یکی از آنها اشاره‌ای به پایگاه نیروهای عراقی کرد و گفت:
ـ یکی از افسران عراقی با چند نفر از سربازان خود که در تپه‌ی «گردلو» مستقر هستند دمار از روزگار ما در آورده و ما را خیلی تحت فشار قرار داده‌اند و نمی‌گذارند آرامش داشته باشیم.
 یک روز می‌آیند روستا، به زور اسلحه گوسفندانمان را می‌برند... یک روز می‌آیند مرغ و خروس‌ها را می‌برند و همین‌طور با تهدید و ارعاب، همه را فحش می‌دهند؛ حتّی گاهی به نوامیس مردم هم دست درازی می‌کنند!
اهالی، حرف‌های یکدیگر را تأیید و ادامه دادند:
ـ اگر شما با نیروهای عراقی بجنگید ما حاضریم تا پای جان شما را همـراهــی کنیـم. در غیــر این‌صورت چاره‌ای نداریم جُز اینکه رأساً برای حفظ امنیت و آبروی خودمان با هر وسیله‌ی ممکن اقدام کنیم.
ما خیلی تحت تأثیر این ماجرا قرار گرفتیم لذا بلافاصله موضوع را به وسیله‌ی بی‌سیم به مرکز گردان گزارش نمودیم که ساعتـی بعـد، از ســوی گردان و فرماندهان امر ابلاغ شد تا به منظور تنبیه نیروهای عراقی، یک حمله‌ی کوچک ولی تند و تیزی به مواضع آنها به اجرا گذاریم.
پس از برنامه‌ریزی و تجهیز خودمان، همان‌شب پایگاه عراقی‌ها را محاصره کرده و از نزدیک با آنها درگیر شدیم. شاید در مدّت کمتر از یک ساعت که این درگیری به طول انجامید چند تن از مزدوران عراقی به هلاکت رسیدند.
بعداً متوجّه شدیم از جمله افرادی که از دشمن به درک واصل شده بودند اتّفاقاً همان افسر عراقی و چند تن از نیروهای او بودند که اهالی روستا را مورد تهدید و اذیّت و آزار قرار می‌دادند.
صبح که شد اهالی روستا بعد از شنیدن این خبر، چنان به شادی و هلهله و پایکوبی پرداختند که گویی جشن عروسی بر پا شده است.
نیروهای عراقی که همچون گرگ زخم خورده‌ای به فکر تلافی عملیـات موفقیّت‌آمیز مــا بودنـــد خیلــی وحشیانه و ناجوانمردانه روستاهای بلکه، بانوان، کانـی‌مامیـر و... را زیر آتش سنگین خمپاره‌های خود قرار دادند ولی در هر حال، دیگر جرأت نداشتند از ارتفاعاتی که در آن مستقر بودند پایین بیایند.
تا جایی‌که خاطرم هست از پیشمرگان مسلمان «کاک‌کمال گاوری» و «کاک‌ابوبکر سعیدی»[10] و اکبر بابایی از بسیجیان زنجان و چند نفر از رزمندگان دیگر که اسامی آنان را فراموش کرده‌ام ما را در این عملیات یاری نمودند.
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
سردار شهید مجید بقایی:
قدر جمهوری اسلامی را بدانید که نعمت بزرگی است و کوچکترین کفران نعمت محاکمه دارد و همیشه به فکر اسلام باشید.
 
 
« صحنه‌ی بیاد ماندنی »
پیشمرگ کُرد مسلمان: کاک توفیق طاهری
چند روزی به پذیرش قطعنامه‌ 598([11]) از سوی ایران باقی نمانده بود که ارتش بعث عراق به صورت غیر مترقّبه با هدف تصرف شهر بانه و ارتفاعات «گردنه‌‌ی خان»[12] از سمت «سورکوه، ننور و...» هجوم آورده و قسمتی از ارتفاعات داخل خاک ایران را نیز به کنترل خود در آورده بود.
وضعیت منطقه به‌خصوص روستاهای مرزی، خیلی بحرانی و نگران کننده بود. چون سربازان عراقی به کسی رحم نمی‌کردند و بسیار وحشیانه مردم را زیر آتش توپ و خمپاره و گلوله‌های خود قرار می‌دادند.
ماموستا «ملا‌عبدالله سوری»[13] امام جمعه‌ی فقید وقت بانه و جمعی از علما و مُتنفّذان منطقه، در یک حرکت بجا، مردم را به مسجد جامع شهر فرا خوانده و آنان را از خطر سقوط قریب‌الوقوع بانه آگاه ساختند.
در این میان، ملا‌عبدالله خیلی شجاعانه و غیرتمندانه با موضوع برخورد می‌‌نمود.
مردم هم نسبت به او بسیار اعتماد و ارادت داشتند و در مقابل نصایح و تصمیمات او نیز کاملاً مطیع بودند.
در این اوضاع و احوال، نیروهای نظامی حاضر در منطقه به ویژه سپاه پاسداران بانه نیز آرام ننشسته بودند بلکه برای مقابله با متجاوزان بعثی عراق، با بکارگیری همه‌ی امکانات، گردان‌ها و یگان‌های خود را برای نبرد با دشمنان مهیّا می‌ساختند.
با توجیه مسئولان امر، مردم خطر پیشروی دشمن را جدّی گرفته و آمادگی همه جانبه‌ی خود را برای پشتیبانی از رزمندگان و دفاع جانانه از عزّت و ناموس خویش در برابر متجاوزان اعلام نمودند.
سپاه پاسداران علاوه بر مجهز نمودن یگان‌های خود، عده‌‌ای از افراد بومی و نیروهای داوطلب مردمی را نیز برای یاری رساندن به سایر رزمندگان، تسلیح و تجهیز نمود.
 
ماموستا ملا‌ شیخ عبدالله سوری امام جمعه‌ی فقید بانه در جمع رزمندگان کردستان   p
خلاصه اینکه هر کدام از نیروها پس از سازماندهی و توجیه توسط فرماندهان، برای انجام مأموریت خاصی حاضر شدند. عده‌‌ی کثیر و مشخصی هم در واحدها و گروه‌های مشخص در چند مرحله به سوی مرزهای بانه به ویژه ارتفاعات سورکوه، ننور و... گسیل گشتند.
با یورش رزمندگان اسلام در مصاف با نیروهای دشمن، لرزه بر اندام آنان افتاد و عده‌ی زیادی نیز تار و مار شدند.
این نبرد سنگین با دشمن پس از یکی‌دو روز با پیروزی رزمندگان اسلام پایان یافت و سربازان دشمنِ زبون، یکی پس از دیگری متواری شده و شاید تا نزدیکی‌های شهر «پنجوین» عراق عقب نشستند.
 نقش ملا‌‌عبدالله امام جمعه‌ی فقید بانه در ایجاد همدلی و هماهنگی بین مردم و مسئولان و همچنین حضور نیروهای بومی منطقه‌‌، به‌خصوص پیشمرگان کُرد مسلمان، در این سلسله از عملیات بسیار حائز اهمیّت و سرنوشت ساز بود. چرا که با اتّحاد و یکرنگی همه جانبه، صحنه‌های حماسیِ به‌یادماندنی و جالبی خلق شد.
 
سال 1366 ـ پیشمرگ کُرد مسلمان: کاک توفیق طاهری                            p
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
شهید حمید صادقی ارجمند:
ای خانواده‌های شهدا ! ای مادران و پدران شهدا ! آن‌روز که خون شهیدانتان بر زمین بریزد تازه روز شادی شما باید باشد، چرا که شهیدانتان به سعادت واقعی رسیده‌اند و شما را نیز به سعادت ابدی خواهند رساند.
 
 
« در راه خــدا »
پیشمرگ کُرد مسلمان: کاک دارا  قادرخان‌زاده
بعد از انقلاب اسلامی، رخدادها و حوادثی در کردستان به وقوع پیوست که خاطرات تلخ و شیرینی را برای ما و هر رزمنده‌ی هموطنی که به نوعی گذرش به این خطّه پُر ماجرا افتاد ماندگار ساخت. بـه عبارت دیگر بودن در کردستان، خودش آکنـده از خاطره و حماسه است. ولــی خـاطـره‌ای که برای مـن خیلــی شیرین و به یاد ماندنی می‌باشد دیدار و ملاقات نزدیک با مقام معظّم رهبری حضرت «آیت‌الله‌خامنه‌ای» است که در پاییز سال 1367 یعنی دومین دوره‌ی ریاست جمهوری و سفر معظّمٌ‌له به استان کردستان اتّفاق افتاد.
 وقتی در شهر سنندج توفیق ملاقات با رهبر معظّم حاصل شد ایشان با مهربانی و عطوفت خاصی، پدرم را به‌خاطر اینکه شش فرزند خود را در راه اسلام و میهن تقدیم کرده بود دلداری می‌دادند.
پدرم در قبال دلداری‌های ایشان عرض کرد:
«من خیلی خوشحالم از اینکه پسرانم در راهی شهید شده‌اند که انتخاب خودشان بوده و این راه نیز، راهی به غیر از اسلام و انقلاب نبود. خدایی نخواسته این‌طور نبوده که حتّی یکی از آنان در راه الحاد و مسیر بیهوده‌ای رفته باشند. اکنون سربلندیم و خدا را شاکریم که همه‌ی آنان در راه خدا و برای اسلام رفته‌اند.»[14]
جالب اینکه وقتی مقام معظّم رهبری به تهران بازگشتند در خطبه‌های نماز جمعه، ضمن اشاره به دستاوردهای سفر، مطالبی را در مورد ملاقات پدرم بیان فرموده و افزودند:
«‌... در سنندج پدر بزرگوار و نیرومندی را دیدم از یکی[از] شهرهای کردستان که شش پسرش در راه خدا شهید شده بودند و این مرد، با کمال قدرت و استقامت ایستاده بود و دم از وفاداری به انقلاب می‌زد. من با همین کلمات معمولی که حقیقتاً کلمات عاجزند از اینکه بتوانند احساسات انسان را نشان بدهند به این پدر بسیار بزرگوار و مؤمن تبریک و تسلیت می‌گفتم و به او تسلّی می‌دادم؛ امّا او به من می‌گفت من احساس نمی‌کنم شش پسر من خونشان هدر رفته و ضایع شده [باشد] چون در راه اسلام شهید شده‌اند. پسر هفتم او هم جانباز است که یک پای خود را در راه خدا داده که او را هم ما زیارت کردیم...»  
این بهترین خاطره‌ای بود که نه تنها در دوران دفاع مقدّس بلکه در طول دوران زندگی‌ام تجربه کرده‌ام.
در ضمن، کلام‌الله اهدایی از جانب حضرت آقا که دستخطِ مبارکشان نیز بر پشت جلد آن منقوش می‌باشد یکی از با ارزش‌ترین تحفه‌های این دیدار است که هنوز آن را به یادگار داریم.
ناگفته نماند که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دوران رهبـری خویش نیز به ‌خاطر عنایتی که همواره به خانواده‌های معظّم شهدا و ایثارگران داشته‌اند‌ مرحوم پدرم را به ملاقات پذیرفته‌اند.[15]
 
 
 
 
 
 
 
 
 
تصویر دستخط مبارک مقام معظّم رهبری حضرت آیت‌الله خامنه‌ای مدظلّه‌العالی بر پشت جلد کلام‌الله اهدایی به پیشمرگ جانباز دارا قادرخان‌زاده به تاریخ: 4/8/1367  p  
 
 
 
خلاصه‌ای از زندگینامه‌ی دارا قادرخان‌زاده :[16]
به سال 1333 شمسی در شيلر ـ ‌‌روستای‌ «داروخان» از توابع پنجوين عراق در خانواده‌ای متدیّن متولد شد. پدرش مجيدخان مالك بزرگ آنجا بود. به دليل تسلّط به زبان و ادبيات عربي و فارسي، مشوق خوبی براي تحصيل و كسب علم فرزندان بود، به‌طوري‌كه همه‌ي نُه پسر و يازده دخترش تا كلاس ششم ابتدايي در روستا تحصيل كرده و پسران براي ادامه‌ی تحصيل به دبيرستان شهر «سلیمانیه» رفتند و در آنجا علاوه بر تحصيل، به مبارزات سياسي و سپس جنگ چريكي عليه رژيم بعثي عراق روي آوردند. در سال 1351 رژيم بعثي طي عملياتي همه‌ي اعضای خانواده‌ي آنها را به همراه جمع كثيري از كُردهاي پنجوين به بهانه‌ي داشتن اصالت ايرانـي اخراج كرد و آنان پس از طي مرارت‌هاي فراوان در «شيروان» خراسان ساکن شدند. دارا سال 1352 ازدواج كرد كه ثمره‌ی اين ازدواج سه دختر و سه پسر است. سال 1353 به دليل پيوستن او و برادرش به مبارزان كُرد عراق، خانواده‌اش سخت زیر فشار ساواک مخوف رژیم ستمشاهی قرار گرفتند. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، رژيم بعثي عراق سعي كرد آنها را در مقابل نهضت حضرت امام خميني(ره) قرار دهد، ولي او و برادرانش‌ با پیوستن به سپاه‌ پاسداران انقلاب‌ اسلامی بانه دست رد بر تمام تهديدات و تطميعات دشمنان اسلام زدند. دارا قادرخان‌زاده، سال 1362 در نبرد با ضد‌ انقلاب، يك پاي خود را از دست داده و به مقام جانبازی نائل گردید ولي همچون گذشته با استقامت و شجاعت، راه برادران شهیدش را ادامه داد. او اكنون بازنشسته‌ي سپاه و ساكن شهر مقاوم و قهرمان پرور بانـه است.
                                                                                                       
 
شهیدان سرافراز : 1ـ بختیار 2ـ بهنام 3ـ کامیار 4ـ دلاور 5ـ اردشیر 6ـ کوروش قادرخان‌زاده و پدر شهدا : مجید قادرخان‌زاده                                                                           p
 
 
 
 
***
 
پیشمرگ شهید : کامیار قادرخان‌زاده                   p
 
 
 
دیدار با دکتر محمود احمدی‌نژاد، رئیس جمهور محترم اسلامی ایران در کنگره‌‌ی ملّی تجلیل از ایثارگران                                                     p
 
تصویر نمونه‌‌ای از مجوزهای تردد و احکام مأموریت                             p
 
 
 
 
پیشمرگ شهید : دلاور قادرخان‌زاده                                      p

 
 
 
سردار شهید محمّدرضا دستواره:
آنچه که برای ما مطرح است خدمت خالصانه و خدمت زیاد و پُرکار و فعّال در راه رضای خدا و در راه رساندن پیام شهدا به گوش جهانیان است.
 
 
 
« شبیه قرص ماه »
ملک محرابی
در تاریخ 12/4/1367 یعنی دو هفته مانده به پذیرش قطعنامه‌ی 598 و اعلام رسمی آتش‌بس، «حاج قاسم نصرالهی» فرمانده‌ی رشید سپاه بانه و یکی از سرداران نامدار دفاع مقدّس که به اتّفاق چند تن از فرماندهان ارشد کردستان برای سرکشی به ارتفاعات «سورکوه»[17] بانه عزیمت نموده بودند با همکاری اطلاعاتی گروهک‌های خائن و خود فروخته‌ی ضد انقلاب، توسط نیروهای متجاوز ارتش بعث عراق به فیض شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش نیز مدتی در منطقه باقی ماند.
حدود 7 یا 8 روز پس از شهادت ایشان، از سوی جانشین فرماندهی سپاه بانه دستوری دریافت شد تا چند نفر از نیروهای سپاه و پیشمرگان کُرد مسلمان به صورت داوطلب با لباس مبدّل و کُردی در پوشش قاچاقچیان محلی، بدون سلاح و علائم نظامی به ارتفاعات سورکوه و «دونس»[18] عزیمت نموده و پس از برقراری ارتباط نزدیک با نیروهای عراقی، محل دفن یا نگهداری پیکر مطهّر شهید را شناسایی و در صورت امکان، زمینه‌ی انتقال آن را به بانه فراهم سازند.
پنج نفر از ما برای این مأموریت داوطلب شدیم که افراد گروه عبارت بودند از: من‌‌ (ملک محرابی)، کاک‌عثمان حسینی‌نسب، پیشمرگ شهید کاک‌رئوف قادری،[19]هاشم جلیل‌وند و ذکراله کشاورز‌افشار.
فرماندهان و مسؤولان امر ما را برای این مأموریت توجیه نموده و تذکّرات لازم را دادند و قرار شد طبق دستور به منظور کسب اطــلاعــات در پوشش قاچاقچیان محلی با نیروهای عراقی ملاقات کنیـم.
آن‌موقع می‌گفتند جنازه‌ی شهید نصرالهی بالای ارتفاعات سورکوه و دونس بر جای مانده است لیکن صحت و سقم آن دقیقاً روشن نبود.
در این مأموریت کاک‌عثمان به عنوان راهنما و بلد راه ما را همراهی می‌کرد، چون به چند زبان از جمله زبان‌های کُردی، ترکی، فارسی و عربی مسلّط بود.
کاک‌عثمان می‌گفت: «من می‌خواهم در این راه، هم داوطلب بشوم و هم از جمله کسانی باشم که جنازه‌ی شهید نصرالهی را به خاک وطن باز می‌گردانند.»
دو ساعتی به ظهر مانده بود که ما پنج نفر بدون سلاح با لباس کُردی، آماده و به‌ سوی مرز و مواضع نیروهای دشمن حرکت کردیم.
قبل از حرکت، با کاک‌عثمان که قرار بود مترجم ما شود اتمام حجّت کرده و به او گفتیم: «کاک‌عثمان! نکند یک موقع ما را پیش عراقی‌ها لــو بدهی و از هویت  نظامی ما به آنها چیزی بگویی و...»
او به ما اطمینان داد و گفت: «نگران نباشید. شما را به عنوان قاچاقچی به عراقی‌ها معرفی می‌کنم.»
وقتی به سمت مرز حرکت کردیم حدود 50 الی 60 نفر از پیشمرگان مسلمان کُرد به فرماندهی برادر وحید برزگر به صورت کاملاً مجهز و مسلّح در پشت روستای دونس مستقر شدند به‌طوری‌که از تیررس[20] و دید نیروهای عراقی پنهان بمانند.
 آنها ـ‌پیشمرگان‌ـ حدود یک کیلومتر با ما فاصله داشتند و قرار بود اگر بین ما و نیروهای عراقی درگیری بوجود آمد یا احیاناً به سمت ما تیراندازی شد در حمایت از ما وارد عمل بشوند. در غیر این‌صورت منتظر بمانند تا مأموریت طبق برنامه پیش برود.
وقتی به سمت ارتفاعات حرکت کردیم ابتدا یک جاده‌ی خاکی و نسبتاً عریضی وجود داشت ولی یک مقدار که جلو رفتیم جاده قطع شد یعنی به پایان جاده رسیدیم و دیگر درّه بود و ارتفاعات و درختان بلوط و از جاده نیز خبری نبود.
هنگامی‌که نزدیک عراقی‌ها رسیدیم در بین آنها جنب و جوش و تحرّکاتی صورت گرفت سپس با زبان عربی چند بار خطاب به ما گفتند: «قف... قف...»[21]
ما مجبور شدیم بایستیم.
یکی از افسران عراقی به سمت ما آمد.
در این لحظه، ناگهان کاک‌‌رئوف گفت: «‌بچّه‌ها! من یک اشتباهی کرده‌ام و کارت شناسایی و یک دوربین دو‌چشمی همراه خودم آورده‌ام.»
من به او گفتم: «همان جا که ایستاده‌ای بنشین و کارت شناسایی را در زیر خاک پنهان کن و دوربین را هم داخل شلوار کُردی‌ات مخفی کُن.»
ولی پس از لحظاتی، دوباره گفتم: «‌نــه! این کار را نکن‌، احتمال دارد عراقی‌ها با دوربین ما را زیر نظر داشته باشند و با مشاهده‌ی این صحنه به ما مشکوک شوند و به طرفمان تیراندازی کنند؛ پس چه بهتر که ما هیچ عکس‌العملی از خود نشان ندهیم.»
در همین موقع، بی‌سیم‌چی ما که با فاصله 70 الی 100 متری در پشت یک پیچ، خود را استتار نموده بود با صدای بلند فریاد زد: «آقای محرابـی‌! آقای محرابـی‌! عقب نشینی کنید.»
گفتیم : «چــرا؟»
گفت‌: «دستور از فرماندهی آمده که دیگر مجاز نیستید جلوتر بروید.»
ما گفتیم: «دیگر نمی‌توانیم بازگردیم. اگر‌ بخواهیم ‌کوچک‌ترین عکس‌العملی از خود نشان دهیم نیروهای عراقی ما را به رگبار می‌بندند.»
ما صدای بی‌سیم‌چی را می‌شنیدیم ولی همدیگر را به خوبی نمی‌توانستیم ببینیم.
در عین حال چاره‌ای نداشتیم جز اینکه بقیه‌ی کار را خارج از دستور ادامه دهیم.
سایر نیروها خیلی نگران ما بودند.‌ شاید بسیاری از واحدها که بی‌سیم‌های آنها همفرکانس بی‌سیم ما بود از مکالمات بی‌سیم‌چی ما که آن موقع در حدود 100 متری ما مستقر بود اتّفاقاتی را متوجّه می‌شدند.
ما مسیر خود را ادامه دادیم تا جایی که یک افسر عراقی از ارتفاع به سمت پایین که یک شیب تُند و درّه مانندی بود آمد و با مترجم‌ ما‌ـ‌کاک‌عثمان‌ـ صحبت کرد.
ابتدا چه چیزهایی بین کاک‌عثمان و افسر عراقی رد و بدل شد متوجّه نشدیم چون از کلمات عربی استفاده می‌کردند.
چند قدمی که با افسر عراقی برداشتیم مقداری خوراکی مثل کیک و ساندیس و... به او تعارف کردیم و همین تعارف کمی اعتماد او را به ما جلب کرد.
ما با این افسر عراقی به سمت پایگاه اصلی آنها که در بالای ارتفاع بود حرکت کردیم و در مسیر، شاید سه الی چهار سنگر کمین‌شان را نیز پشت سر گذاشتیم.
هنگامی‌که به پایگاه اصلی عراقی‌ها رسیدیم، آنها ما را از همدیگر جدا کرده و سؤالاتی به صورت انفرادی و تک‌تک از ما پرسیدند.
در این اثناء ،کاک‌عثمان احساس کرده بود که آنها بالأخره به هویّت نظامی ما پی خواهند برد. لذا بر خلاف نقشه و طرح قبلی، همه‌ی ما را به آنها معرفی کرده بود ولی ما از این موضوع خبر نداشتیم.
خوشبختانه چون ما عربی نمی‌دانستیم آنها نمی‌توانستند به‌ صورت انفرادی از ما بازجویی کنند. به همین جهت کاک‌‌عثمان به همه‌ی سؤالات پاسخ می‌داد.
دقایقی بعد، دوباره همه‌ی ما را به محوطه‌ای جمع کردند.
کاک‌عثمان یکباره گفت: «بچّه‌ها! من همه‌ی واقعیّت را به آنها گفتم.»
من به او گفتم: «شوخی می‌کنـی؟!»
گفت: «نــه! شوخی نمی‌کنم. مجبور بودم. ترسیدم آنها به ما شک کنند.»
یکی از عراقی‌ها رو به من کرد و گفت:‌«حَرسِ‌الخُمینی؟حَرسِ‌الخُمینی؟»[22]
من هم با اشاره‌ی سر گفتم: «بلـه.»
یک‌دفعه دیدیم همه‌ی آنها با صدای بلند گفتند:‌ «حَرسِ‌الخُمینی! حَرسِ‌الخُمینی!»
ناگهان متوجّه شدیم آنها قبل از پاسخ ما دریافته‌اند که ما از نیروهای سپاه هستیم، از این‌رو خیلی خوشحال و هیجان‌زده شدند.
ما هم از این موضوع بسیار شگفت‌زده و متعجّب شدیم و مات و مبهوت با خود گفتیم چطور شد ما تا الآن طور دیگری فکر می‌کردیم و از اینها می‌ترسیدیم ولی اوضاع یک‌دفعه عوض شد.
آنها گفتند: «ما از شیعیان عراق هستیم و با دستور صدام مجبور به جنگ با برادران مسلمان ایرانی شده‌ایم و...»
در ضمن، آنها ما را از خطر نیروهای بعثی که در ارتفاع همجوار خودشان مستقر بودند هوشیار و آگاه نمودند.
حالا با عراقی‌ها شده بودیم دوست و پسرخاله. بنا‌براین واقعیّت و هدف اصلی خود را به آنها بازگو کردیم، ولی اشاره‌ای به جزئیات مسؤولیت‌ها نکردیم و گفتیم که دوست ما شهید شده و جنازه‌اش در دست شما مانده است و ما به دنبال آن جنازه آمده‌ایم.
با مشخصاتی که از شهید نصرالهی به آنها ارائه نمودیم یک افسر عراقی که فرمانده‌ی همان مقرّ و پایگاه بود چیزهایی را به خاطر آورد و با حالت و لحن خاصّی گفت: «قاسم نصرالهی؟»
گفتیم: «بلـه!»
پرسید: «او چه کسی بود؟ روحـانـی بود؟!»
گفتیم: «نـــه!»
قدری تأمّل کرد و گفت: «آن چهره، بسیار نورانی بود. شبیه قرص ماه!»
من گفتم: «او فرمانده‌ی سپاه بانه بود!»
آنها به خاطر هیبت خاص و سیمای نورانی شهید نصرالهی که آن‌زمان زبانزد همه‌ی بچّه‌های رزمنده و حتّی اهالی بانه بود فکر کرده بودند که او قطعاً یک شخص جلیل‌القدر روحانی می‌باشد. ولی ما برای آنها توضیح دادیم که او یک مقام نظامی و فرمانده‌ی سپاه بانه است و با خواهش و تمنّای زیاد از آنها خواستیم به هر قیمتی که شده جنازه‌ی او را به ما تحویل دهند.
البته باید گفت که حاج قاسم قبل از اینکه یک نظامی قوی و مقتدر باشد واقعاً یک روحانی تمام‌عیار و دارای درجات روحی و معنوی بسیار بالایی بود.
آنها بعد از کمی صحبت و مشورت با یکدیگر،گفتند جنازه را به خیال این که متعلّق به یک شخصیّت روحانی می‌باشد به سردخانه‌ی شهر پنجوین[23] عراق انتقال داده‌اند.
در واقع آنها با مشاهده‌ی چهره‌ی نورانی شهید نصرالهی، بی‌اختیار از شهادت او متأثر شده و مجذوب پیکر بی‌جان او شده بودند و حتّی به خود جرأت نداده بودند تا این جنازه را از بین ببرند یا در منطقه دفن کنند.
یکی از عراقی‌ها گُنبد مسجد جامع بانه را که از آنجا دیده می‌شد به ما نشان داد و گفت: «ما خیلی دوست داریم برای زیارت آنجا بیاییم.»
ما گفتیم: «آنجا زیارتگاه نیست، گُنبد مسجد است! ما هم دوست داریم به زیارت کربلاـحضرت اباعبدالله‌الحسین(ع)ـ بیاییم»
افسر عراقی که نسبت به ما خیلی علاقه‌مند شده بود به ما قوّت قلب داد و گفت: « اگر واقعاً مایل باشید من می‌توانم شما را به صورت تضمینی به زیارت کربلا ببرم و پس از زیارت بازگردانم.»
ما هم گفتیم: «خوب الآن که غیر ممکن است. ان‌شاءالله بعد از آتش‌بس رسمی که احتمالاً عن‌قریب اعلام خواهد شد اگر خدا بخواهد و امام حسین(ع) طلب کند این کار را انجام می‌دهیم.»
ما پس از انجام مأموریت و شناسایی محل نگهداری جنازه‌ی شهید نصرالهی، به سمت مواضع خودی بازگشتیم.
 
سال 1367 ـ زنده یاد ماموستا ملا‌ شیخ عبدالله سوری امام جمعه‌ی فقید بانه در مراسم تشییع پیکر سردار شهید قاسم نصرالهی، فرمانده‌‌ی سپاه بانه                                 p
چند روز دیگر یعنی در مورخه 27/4/1367 پذیرش قطعنامه‌ی 598 و آتش‌بسِ جنگ از رادیو و همه رسانه‌ها اعلام گردید.
حدود یک ماه از آتش‌بس می‌گذشت که اکیپ دیگری از بچّه‌ها و فرماندهان سپاه بانه، موفق شدند که پیکر مطهّر شهید نصرالهی را از عراق به ایران انتقال بدهند.
تشییع با شکوه و بی‌سابقه‌ی این پیکر مطهّر در روز سوّم شهریور ماه 1367 با حضور چشمگیر رزمندگان و هزاران نفر از اهالی کُرد و قدرشناس در بانه و فردای آن روز در تهران برگزار گردید. خاطره‌ی غم‌انگیزی که هرگز از یادها نخواهد رفت.[24]
 
 
 
 
 
 
 
 
qجمعی از پیشمرگان کُرد مسلمان بـانـه p
 
خوشا روزی که گـرم جنگ بودیـم                                   میــان رنگ‌ها بـــی رنگ بـودیــــم
دل هـرکس شهادت را طلب داشت                                   حدیث عشق و مستی را به لب داشت
خوشـا تنـهایی شب‌هـای سنـگــر                                   که دل بــود و تمنّــا بـــود و دلبــر
 
 
 

 
 
 
 
 
 
سردار شهید محمّد ابراهیم همّت:
برای اینکه لطف و رحمت و آمرزش خدا شامل حال ما شود، باید اخلاص داشته باشیم.
 
 
« صداقت فرمانده »
پیشمرگ مسلمان: کاک ابراهیم لطفی
روزی‌که به عنوان فرمانده‌ی گروهان روستای «هواره خول»[25] منصوب شدم شهید نصرالهی[26] برای معارفه‌ی من شخصاً به پایگاه آمد.
چهره‌اش‌ برافروخته به نظر می‌رسید. معلوم بود از چیزی بشدّت ناراحت هست.
 ایشان در خلال صحبت‌های خود مواردی را به فرماندهان حاضر یادآوری نموده و متذکّر شد: «‌ظاهراً عملکرد شما در این روستا خوب نبوده است. چون وقتی از داخل روستا به پایگاه می‌آمدم اهالی، به خصوص بچّه‌ها از من گریزان بودند. رفتار و عملکرد شما باید طوری باشد که مردم مجذوب لباس سپاه شوند نه اینکه تا ما را دیدند پا به فرار بگذارند.»
صداقت و مردم‌دوستی شهید نصرالهی، تلنگر و درس بزرگی بود برای همه‌ی ما که همواره در برخورد با اهالی، مهربانی و عطوفت اسلامی را سرلوحه‌‌ی کار خویش قرار دهیم.
***
یک شب در محور عباس‌آباد بانه، دو نفر از نیروهای گروهک کومله[27] به دست نیروها اسیر شده بودند. یکی از آنها اهل نقده بود و دیگری نوجوانی بود اهل بانه که حدود 13 یا 14 سال سن داشت.
خاطرم هست که شهید نصرالهی مثل همیشه بر این موضوع تأکید داشتند که مبادا اُسرا اذیت شوند و...
ایشان وقتی با آن نوجوان اسیر روبرو شدند به او گفتند: «‌پسرم چرا رفتی به ضد انقلاب پیوستی؟!‌»
اسیر نوجوان که خیلی می‌ترسید در جواب گفت: «‌والله اگر راستش را بخواهید با یک نفر سر یک موضوع کوچکی بحث و دعوا کردم و خیلی احساساتی شدم و رفتم به گروهک کومله پیوستم ولی می‌دانم اشتباه بزرگی را مرتکب شده‌ام. حالا هم از شما خواهش می‌کنم که به من رحم کنید.»
شهید نصرالهی با قدری تأمّل گفتند: «اگر به آغوش خانواده‌ات برگردی و مشکلی برایت پیش نیاید دنبال درس و مدرسه‌ات می‌روی‌؟‌»
اسیر نوجوان گفت: «‌بلـه، قول می‌دهم»
آقای نصرالهی مثل همیشه و آن‌طوری‌که انتظار می‌رفت گفتند: «‌باشد، سعی می‌کنم اسباب آزادی‌ات فراهم شود و به‌زودی به آغوش خانواده‌ات برگردی؛ به شرط آنکه به قولت وفادار باشی»
مدتی گذشت و شنیدیم که سردار شهید نصرالهی، بخشش و رأفت اسلامی را در حق آن ضد انقلاب نوجوان و ناآگاه بکار برده است.
***
  در یکی از روزهای سال 1364 یا 65 سردار شهید قاسم نصرالهی به همراه تعدادی از پیشمرگان مسلمان به روستای «کوخ مامو»[28] از توابع بخش آرمرده‌ی بانه عزیمت می‌نمایند. چند تن از پیشمرگان مشغول پاکسازی قسمتی از آبادی می‌شوند. در این حین یکی از نیروها، خانه‌ی یکی از عناصر ضد انقلابِ وابسته به گروهک دموکرات[29] را به شهید نصرالهی نشان می‌دهد. ایشان به اتّفاق چند تن از برادران وارد منزل مورد نظر می‌شوند.
 داخل منزل، بچّه‌ها و کودکان خُرد سال و قد و نیم‌قدِ فرد ضد انقلاب که وضعیتی کاملاً نابسامان و فقیرانه‌ای داشته‌اند نظر شهید نصرالهی و اطرافیان را به خود جلب می‌کنند. همچنین، همه متوجّه می‌شوند که اتاق‌های این خانه، حتّی زیر‌انداز درست و حسابی و مناسبی هم ندارد و همه‌ی اهل خانه در وضع بسیار مستمندانه و اسفباری زندگی می‌کنند. شهید نصرالهی تا آن صحنه را می‌بیند شروع به نوازش کودکان می‌کند و می‌گوید: «هر چند که مرد این خانه، فریب ضد انقلاب را خورده است ولی این کودکان معصوم هیچ گناهی ندارند و مثل فرزندان خودمان هستند و...»
لذا بلافاصله به وسیله بی‌سیم دستور می‌دهند که از سپاه بانه چند متر موکت، چند تخته پتو، مقداری برنج، روغن و دیگر مایحتاج ضروری زندگی را به آن منزل ببرند.
همین حرکت خداپسندانه‌ی شهید نصرالهی، علاوه بر اینکه قلب اکثر اهالی روستا را خشنود ساخت باعث شد تا مدتی بعد، آن فرد ضد انقلاب خود را از گروهک مزبور جدا و به نیروهای سپاه تسلیم کند.
 
 
« سردار شهید قاسم نصرالهی »
فرمانده سـپاه بانه
 

 
 
 
 
سردار شهید حاج محمّدابراهیم همت:
برای اینکه لطف و رحمت و آمرزش خدا شامل حال ما شود باید اخلاص داشته باشیم.
 
 
« تجلّی وفـاداری »
سیّد جلال احمدی
کردستان ایران از مناطقی‌ است که از دیرباز مورد هدف دسیسه‌های استعمار و توطئه‌های شوم دشمنان اسلام و ایران‌زمین بوده است.
قدرت‌های بزرگ همواره با اختلاف‌افکنی بین اهالی آن و سایر هموطنان، در صدد این بوده‌اند که با ضربه زدن از درون با کمترین هزینه، بیشترین موفقیّت را از آن خود سازند.
بخشی از این نیرنگ‌ها در مرزبندی و تقسیم قومیت‌ها و همچنین محروم نگه داشتن مناطقی از کردستان است که با نفوذ بر پیکره‌ی رژیم طاغوت و سیاست‌گذاری‌ دولت‌های دست‌نشانده‌ی آنان‌ صورت گرفته است. همچنان‌‌که برخی از این مناطق، شاید از امکانات اولیه‌ی زندگی از قبیل آب، برق، راه، بهداشت و... محروم مانده بود.
وسعت این محرومیّت‌ها به اندازه‌ای بود که جبران آن حتّی چندین سال پس از انقلاب اسلامی نیز به آسانی امکان‌پذیر نبود.
بدیهی است که همین عوامل، علاوه بر اینکه موجب سوء استفاده‌ی بیگانگان از مردم مظلوم کردستان می‌شد، زمینه‌ی بدبینی و اعتراض آنان را نیز نسبت به دولتمردان نظام مقدس جمهوری اسلامی فراهم می‌ساخت.
موج تفرقه‌افکنی و توطئه‌ها آنچنان شدّت یافته بود که مردم کردستان را از خشن‌ترین و بی‌رحم‌ترین انسان‌ها در اذهان دیگر هموطنان، متبادر می‌ساخت.
 
سال 1367 ـ بانه، نفرات از راست: 1ـ عظیمی از بسیجیان قزوین 2ـ سیّد جلال احمدی 3ـ نعمت‌اله‌ عباسی فرمانده گردان یا زهرا(س) سپاه بانه                                         p 
امّا من با تجربه‌ی حضور در جبهه‌های کردستان به ویژه منطقه‌ی بانه دریافتم که مردم کردستان بر خلاف القائات دشمنان، مردمانی بسیار خونگرم و وفادار به میهن اسلامی خودشان بوده و هستند.
سال 66 و 67 توفیق حضور در مناطق مرزی بانه را داشتم.
زمانی‌که قطعنامه‌ی 598 از سوی ایران پذیرفته شد فرماندهی پایگاه «زلـه»[30] بر عهده‌ی من بود.
این پایگاه در نقطه‌ی صفر مرزی و محل بسیار خطرناکی واقع بود؛ چون اگر شبانه اتّفاقی در آنجا می‌افتاد رسیدن نیروی کمکی از بانه یا مرکز گردان کوخان[31] غیر ممکن یا بسیار سخت بود. لذا مجبور بودیم که در پایگاه همیشه خود را آماده نگه داریم.
در این پایگاه، من با هماهنگی فرماندهی عملیات سپاه بانه با یکی از روستائیان که از پیشمرگان مسلمان و منابع اطلاعاتی سپاه بود در ارتباط بودم. ولی خاطره‌ای که برای همیشه در ذهنم نقش بسته، این است که در روستای مذکور یک چشمه‌ی بزرگ آب وجود داشت که عمده‌ نیاز اهالی روستا به آب از آنجا تأمین می‌شد.
با توجّه به اینکه نیروهای دو پایگاهِ تحت امر اینجانب نیز از آن چشمه استفاده می‌‌نمودند اهالی روستا که اغلب، زنان و دخترانشان به چشمه می‌آمدند از حضور در کنار نیروها مقیّد بوده و به زحمت می‌افتادند. همین مشکل برای نیروهای ما نیز وجود داشت.
بعد از اینکه حقیر، این مشکل را از نزدیک احساس کردم تصمیم گرفتم به منظور استفاده از آب چشمه، روزانه دو ساعت مشخص‌ را برای نیروها و بقیه را برای اهالی روستا اختصاص دهم.
این امر در بین اهالی روستا آنچنان خوشایند و مورد رضایت قرار گرفت  که باعث شد آنها بیش از پیش همکاری لازم را با ما داشته باشند. به طور مثال در یکی از روزها ما را از حضور یکی از افراد ضد انقلاب و معروف گروهک‌ دموکرات به نام « س. آ »[32] در منطقه آگاه ساختند که در نتیجه با هماهنگی فرماندهان ذیربط، اقدامات پیشگیرانه‌ای را از تحرّکات احتمالی آن فرد شرور به عمل آوردیم.
به جرأت می‌توان اذعان داشت که ارتباط دوستانه و تنگاتنگ ما با روستائیان، شمّه‌ای از الگوی اخلاقی و رفتاری شهید نصرالهی[33] بود که از وی آموخته بودیم.
البته پیامدهای مثبت اینگونه برخوردها را بعدها می‌توانستیم از نزدیک لمس و درک کنیم.
از نمونه‌های بارز آن می‌توان به ابراز وفاداری مردم بانه نسبت به نظام مقدّس جمهوری اسلامی و شهید نصرالهی اشاره کرد که در تشییع پیکر مطهرش به وضوح تجلّی یافت.
به‌ راستی در آن‌روز، مردم بانه اعم از زن و مرد و پیر و جوان که از روستاهای دور و نزدیک در مراسم تشییع جنازه شرکت نموده بودند شکوه و جلوه‌ی خاصی به آن بخشیدند.
عده‌ای را می‌دیدیم کـه حتّی بر سرشان گِل مالیده و شیون‌کُنان بر سر و روی خود می‌زدند. ولی شاید همین واقعیّت بــرای کسـانـی‌کـه ذهنیّت منفی از کردستان و کردستانی‌ها دارند باور کردنی نباشد.
یکی از سخنرانان مراسم تشییع و وداع با شهید‌‌نصرالهی همسر محترمه‌ی او بود.
هنگامی‌که ایشان شروع به سخنرانی ‌نمود مردم بانه خون گریه کردند.
او از مردم بانه به خاطر غیرت و ایستادگی در برابر دشمنان و وفاداری به نظام و همکاری بسیار صمیمانه و نزدیکی که با شهید نصرالهی داشتند سپاسگزاری نمود و ...
آری! مردم بانه برای شهادت فرمانده‌ی سپاه خود خون گریه می‌کردند. گویی‌که پدر، از دست داده یا برادرشان به شهادت رسیده بود.
اینها نمونه‌ای از پایبندی مردم خوب، با وفا و مسلمان کردستان به انقلاب اسلامی و وطن عزیز خویش است که اگر به آن پرداخته شود باید کتاب‌ها برایش نوشت.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
« نقشه‌ی کردستان »
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
سردار شهید اکبر حاجی‌پـور:
خداوندا ! به ما توفیق بده چیزی را که به زبان می‌گوییم در عمل نیز انجام بدهیم.
 
 
« رسم جوانمردی »
سیّد حسین افسا
در یک شب سرد زمستانی سال 1366 باخبر شدیم عده‌ای از نیروهای ضد‌انقلاب وارد مناطقی از توابع بخش بوالحسن بانه شده‌اند.
آن موقع در ستاد امنیت بانه مشغول خدمت بودم و مسئولیت مخابرات و ارتباطات بی‌سیمی آن بر عهده من بود.
رئیس ستاد، شخصی به نام عبدی و معاونش برادر علی شیخی از رزمندگان شمال کشور بود. با تصمیم فرماندهان امر، گردان ضربت جندالله سپاه بانه به فرماندهی برادر پرویز دشتی و همراهی چند یگان دیگر از جمله عده‌ای از نیروهای ستاد امنیت برای این عملیات یعنی حمله به افراد ضد انقلاب، مأمور شدند.
بعد از آمادگی و تجهیز، به‌وسیله چند خودرو که مسلح به تیربار دوشکا[34] و... بودند به سمت محل حضور نیروهای دشمن حرکت کردیم.
هنوز به محل مورد نظر نرسیده بودیم که ناگهان در کمین نیروهای دشمن گرفتار شدیم.
برف، کوه‌ها و ارتفاعات اطراف را سفیدپوش کرده بود. به همین دلیل بعضی از نقاط به راحتی قابل رؤیت بود.
دقایقی، درگیری و تبادل آتش بین دو طرف صورت گرفت که متأسفانه منجر به شهادت و مجروح شدن چند نفر از بچّه‌های ما گردید. از جمله مجروحین، معاون یکی از گروهان‌های گردان جندالله بود که یک اسلحه‌ی قنّاصه[35] نیز به دست داشت. این برادر بسیجی، از ناحیه شکم و لگن مورد اصابت دو گلوله‌ی دشمن قرار گرفته بود که خونریزی شدیدی از محل اصابت جاری بود.
به ‌خاطر اینکه موقعیّت پیش آمده کاملاً به نفع دشمن رقم می‌خورد، فرماندهان حاضر در صحنه، دستور عقب‌نشینی را صادر نمودند. بنابراین هر کدام از نیروها به طریق ممکن، خود را به عقب کشیده و به محل استقرار خودروها می‌رساندند تا هر چه سریعتر به طرف بانه باز گردند.
وقتی من‌هم می‌خواستم مثل سایر نیروها به عقب باز گردم ناگهان این همرزم مجروحمان را دیدم که از ما کمک می‌طلبید.
در آن وضعیّت، خیلی سخت بود که از قافله عقب بمانی.
لحظاتی تأمّل کرده و احساس کردم رسم انصاف و جوانمردی نیست که این همرزم را با این وضعیّت و خونریزی شدید آن‌هم در موقعیّتی بسیار خطرناک که با برودت هوا نیز همراه بود به حال خود واگذاریم.
 
سال 1363 ـ بانه ـ روستای دوسینه، نفرات از راست: 1ـ ؟  2ـ از اهالی روستا 3ـ شهید تهماسب نوروزی 4ـ سیّد حسین افسا 5ـ از اهالی روستا                                        p
به دوست بی‌سیم‌چی‌ام گفتم: «باید به هر قیمتی که هست او را به عقب کشیده و جانش را نجات دهیم...» او هم تا حدی از تصمیم من استقبال کرد.
در این اوضاع و احوال، من بودم و آن فرد مجروح و دوست بی‌سیم‌چی‌ام که در واقع بی‌سیم «پی. آر. سی‌ـ‌77» مرا حمل می‌کرد.
فقط یاد خدا بود که به ما انرژی می‌بخشید و به زنده ماندن، امیدوار می‌ساخت.
چون رزمنده‌ی مجروح در موقعیّتی قرار داشت که نمی‌توانستیم به او نزدیک شویم لاجرم از او خواستیم تا هر طور شده، خودش را به صورت سینه‌خیز به ما برساند. او هم با مشقّت فراوان به گونه‌ای که خواستیم خودش را به ما رساند.
من و همرزم بی‌سیم‌چی‌ام به کمک یکدیگر از زیر بغل او گرفته و مسافتی را به این شکل طی کردیم تا اینکه به جنگلی رسیدیم.
دیدیم چاره‌ای نداریم. با آموزش‌هایی که قبلاً دیده بودیم با سرنیزه چند شاخه از درختی بریدیم و هر دو نفر، اورکتمان را از تن خارج و با قرار دادن شاخه‌های درخت در آستین‌های کُت‌، برانکارد[36] درست کرده و مجروح را با قرار دادن روی آن به نزدیک‌ترین آبادی حمل کردیم.
 آنجا به صورت غیر محسوس، یکی از رانندگان آبادی را شناسایی و پس از مراجعه به درب منزلش، ماجرا را به او شرح دادیم. او هم با کمال همکاری و انسانیت، پتویی از خانه آورد و پشت ماشین شخصی‌اش که یک تویوتا وانت بود پهن کرد و مجروح را به آرامی روی آن قرار دادیم. سپس راننده به تنهایی همرزم مجروح‌ ما را جهت مداوا به بیمارستان بانه رساند که از آنجا نیز بلافاصله به یکی از بیمارستان‌های خارج از استان کردستان انتقال داده بودند.
حدود سه ماه بعد از این اتّفاق، این رزمنده‌ی مجروح‌ را در یکی از خیابان‌های بانه دیدم که حالش تا حدودی بهبود یافته بود.
او به من گفت: « من مدیون شما هستم! بدون شک اگر شما آن شب با آن شجاعت و ابتکار عمل به کمک من نمی‌شتافتید اکنون زنده نبودم...» این برادر و دوست بسیجی تا وقتی‌که در بانه بود هر گاه که با من روبه‌رو می‌شد این جمله را یادآوری می‌کرد.
 

 
 
 
 
شهید حسن مصطفوی:
بدانید که این انقلاب چندان ارزان به دست شما نیامده، در راه آن تاکنون خون‌های بسیاری از علمای بزرگ و مردان خالص و جوانان عزیز ریخته شده است.
 
 
« اولین مأموریت »
نعمت‌اله عباسی[37]
مردادماه تابستان سال 1358ـ مطابق با ایّام ماه مبارک رمضان‌ـ یعنی هنوز شش ماه از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که ناگهان آتش فتنه‌ی ضد انقلاب، سراسر کردستان و مناطقی از غرب و شمال غرب کشور را فرا گرفت. همان ایّام که در «پـاوه» عده‌ای از پاسداران سپاه به دست مزدوران ضد انقلاب، فجیعانه و مظلومانه به شهادت رسیدند. آن‌‌روزها این خبر در هر محفلی مطرح بود.
اواخر همان ماه به اتّفاق 20 الی 23 نفر از بچه‌های کمیته‌ی انقلاب خرمدره به منظور یاری رساندن به رزمندگان کردستان راهی زنجان شدیم.
این مأموریت برای عده‌ای از ما که در سنین نوجوانی بودیم شور و حال دیگری داشت. به‌ هر حال اوّلین باری بود که به یک مأموریت جنگی می‌رفتیم.
ابتدا قرار بود از خانواده‌ی ما، برادر شهیدم «ایوب»[38] که تقریباً یک‌سال و نیم از من بزرگتر بود به این مأموریت برود ولی من با اصرار و تمنّای زیاد، او را متقاعد ساختم که کمک‌یار خانواده و پدرم در کارهای کشاورزی باشد و من برای رفتن به کردستان مهیا شوم.
در طول مسیر، از طریق رادیوی ماشین، پیام و فرمان[39] مهم حضرت امام خمینی(ره) را شنیدیم که ارتش، ژاندارمری[40]، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی را برای پایان دادن به غائله‌ی کردستان و پاوه فرا می‌خواندند. این پیام تاریخی، روحیه‌ی مضاعفی در ما ایجاد کرد و یقین حاصل کردیم که تصمیم کاملاً درستی برای حرکت به کردستان گرفته‌‌ایم. کما اینکه به دنبال فرمان امام(ره) سیل عظیمی از پاسداران و نیروهای داوطلب مردمی بی‌درنگ به مناطق ناآرام غرب گسیل گشتند.
تقریباً ساعت یک بامداد بود که به زنجان رسیده و خودمان را به بچه‌های کمیته و سپاه معرفی نمودیم.
فردی به نام «حمید فخیم‌جو» از تهران به زنجان مأموریت داشت که آن موقع به عنوان نماینده تام‌الاختیار مرکز و ارشد نیروهای مسلّح زنجان معرفی شده بود.
 
سال 1365 ـ کردستان ـ بانه ـ برادر نعمت عباسی در حلقه‌ی یاران                          p
پس از تجهیز و تسلیح در زنجان به همراه سایر نیروها که تعدادمان به 70 الی 80 نفر افزایش یافت خیلی سریع به وسیله‌ی تعدادی خودرو مثل جیپ، سیمرغ و ... به سمت « تکاب » حرکت کردیم.
وقت اذان صبح به بیجار رسیدیم. لذا نماز را همانجا در کنار رودخانه‌ای بجا آورده و دوباره به راه خود ادامه دادیم.
هنگامی‌که وارد تکاب شدیم یک سازماندهی از ما صورت گرفت و بعد از توجیه مجدد، پاکسازی منطقه و اطراف جاده‌ها را از همان نقطه آغاز کردیم.
گام به گام به پاکسازی منطقه و تعقیب اشرار ضد انقلاب پرداخته و در چند نقطه با آنان درگیر شدیم تا اینکه به نزدیکی روستای «ایرانخواه» که از توابع سقّز می‌باشد رسیدیم.
در اطراف ایرانخواه، درگیری با ضد انقلاب و غائله آفرینان، شدت یافت و متأسفانه چند تن از نیروهای ما به شهادت رسیدند.
 
از راست: 1ـ نعمت‌اله عباسی 2ـ علی رجبی 3ـ ؟ 4ـ سیّد ساجدین حسینی 5ـ جمهور ذوالقدریها  p
قصد ما در ایرانخواه، بازپس گرفتن یکی از پاسگاه‌هایی بود که در تصرف ضد انقلاب بود لیکن در این مرحله از عملیات، موفق به آزادسازی آن نشدیم.
با فرا رسیدن تاریکی شب چون احتمال می‌دادیم نیروهای ضد انقلاب به واسطه‌ی آشنایی به منطقه، بر ما مسلّط شوند، با یک ترفند و عقب‌نشینی تاکتیکی، مسیر پیموده شده را بالعکس به سمت بیجار ترک کردیم.
بعد از یک پیاده‌روی طولانی، هوا گرگ و میش بود که به روستای «سُنّتـه» رسیدیم.
پس از اقامه نماز صبح چون اکثر بچّه‌ها خسته به نظر می‌رسیدند کمی توقّف و استراحت کرده، سپس با تهیه‌ی چند خودرو، حرکت خود را به سوی بیجار ادامه دادیم.
تا ساعت 10 الی 11 صبح برای تهیه و تدارک نیازهای مأموریت در بیجار بودیم ولی بعد از آن، دوباره راه تکاب را در پیش گرفتیم.
تا این لحظه، دو روز از مأموریتمان سپری می‌شد.
در تکاب، نیروهای جدیدی من‌جمله نیروهای کمیته انقلاب ابهر که تعدادشان به حدود 30 نفر می‌رسید به جمع ما پیوستند.
دو روز هم در تکاب ماندیم تا اوضاع منطقه دوباره توسط فرماندهان مورد بررسی و ارزیابی قرار گیرد.
در چهارمین روز از مأموریت ما، قریب به 300 نفر از پاسداران سپاه اصفهان به نیروهای موجود در تکاب مُلحق شدند.
با افزایش نیروها، همگی به وجد آمده و مأموریت پاکسازی و مقابله با اشرار شکل جدیدی به خود گرفت.
بعدها متوجّه شدیم تعدادی از برادران سپاه که هم‌اکنون جزء سرداران و فرماندهان مطرح سپاه هستند در بین پاسداران اعزامی از اصفهان بوده‌اند.
این بار مقابله با ضد انقلاب و پاکسازی منطقه با آرایش جدید و قوّت بیش از پیش ادامه یافت. به ‌طوری‌که ظرف چند روز کوتاه، برادران با اندک سلاح‌های سبکی که در آن زمان مثل ژـ 3 ، ام.یک،  برنو، نارنجک دستی و... در اختیار داشتند با انهدام مواضع ضد انقلاب و بر هم زدن سازمان و آرایش جنگی آنان، موفق شدند همه‌ی مسیرها را یکی پس از دیگری تا سقز از لوث وجود اشرار و تجزیه طلبان ضد انقلاب پاکسازی کنند.
در راه سقّز یک فروند از بالگردهای هوانیروز دقایقی بر زمین نشست و با هماهنگی قبلی فرماندهان، چند نفر از نیروها را برای کمک به نیروهای سنندج به آنجا هلی‌بُرن[41] نمود.
در طول این عملیات و نبردی که حدود بیش از دو هفته در آن حضور داشتیم چند تن از برادران‌ زنجان و بیجار از جمله فرزند مرحوم حجّت‌الاسلام رحمانی امام جمعه وقت بیجار در کنار ما به فیض شهادت نائل آمدند.
 
نعمت‌اله عباسی p
 
         
 
 
 
 
 
 
      
        بخش سوّم :
   ضمائم و تصاوير
 
 
 
 

 
 
 
22/8/1389 ـ بانه ـ روستای دوسینه
 
 
 
22/8/1389 ـ بانه ـ میهمانسرای سپاه
از راست: 1ـ پرویز بهرامی 2ـ کاک توفیق طاهری
 
 
22/8/1389 ـ بانه
از راست: 1ـ بهروز بهرامی 2ـ کاک دارا قادرخان‌زاده
 
23/8/1389 ـ بانه ـ کیوه‌رود
از راست: 1ـ سرباز وظیفه امامی 2ـ گروهبانیکم فرشید امینی 3ـ ستواندوم علی‌محمّد ورامینی 4ـ‌پرویز بهرامی 5ـ کاک محمّد رسول‌زاده
 
 
23/8/1389 ـ بانه ـ منطقه مرزی ـ در راه برده‌رش، چومان و ...
از راست: 1ـ کاک محمّد رسول‌زاده 2ـ بهروز بهرامی 3ـ کاک صدیق کریمی
 
 
23/8/1389 ـ مرز بانه و عراق ـ رودخانه چومان
از راست: 1ـ پرویز بهرامی 2ـ ستواندوم علی محمّد ورامینی ( فرمانده پاسگاه مرزی انتظامی )
 
 
سال 1363 ـ بانه ـ روستای دوسینه
نفر وسط: شهید تهماسب نوروزی
 
 23/8/1389 ـ بانه ـ روستای مرزی کیوه‌رود
ملاقات با کاک لطیف لطیف‌پور پس از یک ربع قرن
 
 
 
سردار شهید قاسم نصرالهی فرمانده سپاه بانه
 
 
زنده یاد «ماموستا ملا‌ شیخ عبدالله سوری» امام جمعه‌ی فقید بانه در مراسم نماز جمعه
 
 
 
 
22/8/1389 ـ بانه ـ میهمانسرای سپاه
از راست: 1ـ پرویز بهرامی 2ـ کاک محمّد رسول‌زاده 3ـ بهروز بهرامی
 
 
22/8/1389 ـ بانه ـ میهمانسرای سپاه
از راست: 1ـ بهروز بهرامی 2ـ کاک ابوبکر خضرنژاد 3ـ کاک عارف رستمی 4ـ پرویز بهرامی  
5ـ کاک توفیق طاهری
 
 
 

 
 
سال 1366ـ ارتفاعات مرزی بانه
از راست: 1ـ سیّد حسن (عماد) آقامیری، فرمانده‌ عملیات سپاه بانه 2ـ پرویز دشتی، فرمانده‌ گردان ضربت جندالله سپاه بانه
 
سال 1366ـ ارتفاعات مرزی بانه
ایستاده‌ها از راست: 1ـ سیف‌اله زاهدی 2ـ نعمت‌اله عباسی 3ـ ایرج گلی
نشسته‌ها: از رزمندگان بسیجی و دانش آموز (ناشناس)
 
«... شما برادران و خواهران کُرد بدانید هر کسی در آن سال‌های اوّل، از این جوان‌هایی که از اقصی نقاط کشور برای مجاهدت به اینجا می‌آمدند و مدتی در اینجا ماندند نسبت به مردم استان کردستان علاقه‌ی قلبی پیدا کردند. جوانان پرشور و پرحماسه‌ای که از خراسان، اصفهان، فارس و از تهران و از بقیه‌ی استان‌های کشور آمدند و چند صباحی را در سنندج و سقّز و مریوان و بقیه‌ی شهرهای این استان گذرانیدند، وقتی برگشتند حامل پیام محبّت بودند؛ دلبسته‌ی مردم کُرد بودند؛ اینکه می‌گوییم اینجا یک استان فرهنگی است به خاطر انعکاس رفتار مهربانانه‌ی مردم کُرد است. عکس قضیه هم صادق است و هنوز در استان، یاد آن جوانان سلحشوری که از نقاط دیگر آمدند و در اینجا فداکاری کردند در دلها و ذهن‌ها حاضر است. من اطلاع دارم، یاد شهید کاوه، یاد شهید صیّاد، یاد متوسلیان، یاد ناصر کاظمی، یاد احمد کاظمی و یاد شهید بروجردی، این جوانانی که عمری را در اینجا گذراندند و جانشان را کف دست گرفتند در یاد مردم این استان زنده است. خدا را سپاسگزاریم که دشمن نتوانست به مقاصد خود برسد...»
بخشی از سخنان مقام معظّم رهبری در جمع مردم استان کردستان
 
 
 
باسمه تعالی
« یادداشت ویراستار »
پیام داران وادی عشق
دولت عشق بنازم کــه شهیــدان رهش               گوی اعجاز و کرامت ز مسیحا بردند
بال و پر سوختگان با همه بی بال و پری              آشیــان برتر از این گنبد مینا بردند
وادی ایمـن آنـان ز کـران تـا بـه کـران              هر نفس ره به ‌دل طور  تجلی بردند
می‌برم حسرت خوشبختی گلگون‌کفنان‌                  که فشاندند سر و فیض دو دنیا بردند‌
تدوین این مجموعه که با همّت والا و تلاش مخلصانه و تحقیق متعهّدانه‌ی جانباز فداکار برادر پرویز بهرامی نگارش یافته، از جمله پنجمین جلد از روایت حماسه سازان عرصه‌های نبرد حق علیه باطل است که در سرزمین همیشه جاوید و مردخیز کردستان صورت گرفته است. این خاطرات که ارمغان یک سفر به شهرستان بانه و توابع آن می‌باشد از دو جنبه، ضروری و مورد تأکید و تأیید است. اوّل اینکه قدردانی و تجلیل و تکریم از شهیدان، فریضه‌ای همگانی و همیشگی است، به ویژه شناساندن آن‌دسته از رزمندگان میادین نبرد که خوشبختانه در قید حیات‌اند و تاکنون بدانها پرداخته نشده است. دوّم، آنان بمانند مشعل فروزان راه ما و الگوی درخشان جوانان عزیز نسل آینده هستند و یاد و نامشان برافروزنده‌ی شعله‌ی وجدان بشریت و روح سلحشوری و فداکاری در صحنه‌ی عظیم جهاد و آینه‌ی آرمان‌های الهی یک امّت اسلامی است. بنابراین وظیفه‌ی ما در قبال هر دو جنبه، مضاعف بلکه فزونتر از آن خواهد بود. باری برای بنده راقم این سطور همین افتخار بس که در بلندای عظمت و شخصیت رفیع شهدای عرصه‌های نبرد چند جمله‌ای بنگارم و از دوست و همشهری جانباز و رزمنده‌ی سرفراز خود یعنی برادر پرویز بهرامی که خاطرات و داستان‌های دل‌انگیزی از شجاعت، خلوص، صداقت، عبادت و فتوحات شگفت‌انگیز آن دلاورمردان سلحشور را با قلم شیرین خود به رشته‌ی تحریر درآورده، خاضعانه سپاسگزاری کنم و از قول شیخ اجل سعدی بزرگوار شاعر شیرین‌سخن شیرازی بگویم:
کمال حُسن وجودت به وصف راست ناید         مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت
مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان        هنــوز وصف جمالت نمی‌رســد به نهـایت
حسن نظم‌ده
زمستان 1389 ـ ابهر
 
 
 
 
 
« منابع و مآخذي كه از آنها بهره برداري شده است »
  1.      کتاب « تاریخ بیست ساله پاسداری از انقلاب اسلامی در غرب کشور »
دکتر مصطفی ایزدی، دکتر جواد استکی، مسعود یاران 2.      كتاب « كارنامه توصيفي عملياتهاي هشت سال دفاع مقدّس » علي سميعي 3.      كتاب « كارنامه عمليات سپاهيان اسلام در هشت سال دفاع مقدّس » 4.      كتاب « شور عاشقي » سيّد علي بني لوحي 5.      کتاب « شب‌های کمین » خاطرات سردار حسن رستگارپناه 6.      کتاب « کتابشناسی دفاع مقدّس » فیروزه برومند 7.      کتاب « سیّد‌ مرتضی آوینی » مرتضی زحمتکش 8.      كتاب « حديث ياران » محمّد حسين قاسمي 9.      کتاب « در کمین گل سرخ » محسن مؤمنی
10. کتاب « خاطرات و خطرات » سبزعلی حیدری
11. کتاب « جاده‌های خلوت جنگ » محسن مطلق
12. کتاب « دستاوردهای دفاع مقدّس... » دکتر اسماعیل منصوری لاریجانی
13. کتاب « شهید شیرودی » راضیه تجار
14. فصلنامه « آلاله‌ها » ویژه کنگره سرداران و 5400 شهید استان کردستان
شماره‌های هفتم، دهم و چهاردهم
15. www.avini.com
16. www.sabokbalan.com
17. www.sajed.ir
18. www.navideshahed.com
19. www.mardanenabard.ir
 
 
 
 
 
 
 
 
با سپاس فراوان از عنایت و همکاری :
ـ سپاه بیت‌المقدس استان کردستان
ـ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بـانـه
ـ اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کردستان
ـ اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان زنجان
ـ فرمانداری شهرستان ابهر
ـ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ابهر
ـ اداره آموزش و پرورش شهرستان ابهر
ـ اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان ابهر
و برادران گرامی :
سردارسرتیپ‌پاسدار حسن‌رستگارپناه، سردارسرتیپ‌دوّم پاسدار الله‌‌نور نورالهی، سردار‌سرتیپ‌دوّم پاسدار عبدالله ملکی، سیّدموسی حسینی، داود مهاجر، طاهر بهاری، عبدالله غلامی، امیر اکبری، میکائیل ساعدی، حسن نظمده، سیّدرضا حسینی، سیّدحسن آقامیری، صفت‌اله آقامیرزایی، بهروز بهرامی، پرویز‌ دشتی، امراله‌ گل‌محمّدی، احمد ذوالقدر، امیر رفیعی، علی‌محمّد ورامینی، مهدی‌ یوسفیان، غلامرضا نادری، هوشنگ حاجیوند، داود خدابنده، کاک‌مُطلّب احمدی، کاک‌دارا قادرخان‌زاده، کاک‌‌ابوبکر خضرنژاد، کاک‌محمّد رسول‌زاده، کاک‌احمد رسول‌زاده، کاک‌صدیق کریمی، کاک‌توفیق طاهری، کاک‌عارف رستمی، کاک‌‌هادی سوری و همچنین سرکار خانم محترمه:  «زهرا مرادی» که نگارنده را بصورت مستقیم و غیر مستقیم در تألیف و تدوین این کتاب یاری نمودند.
 
 
 
 
نمونه هايي از آثار چاپ شدة مؤلف :
كتاب : كتاب مجموعه خاطرات رزمندگان با عنوان « ياد ياران » با شمارگان 2000 جلد، آبانماه 1382 ناشر: « نشر روح » قـم كتاب مجموعه خاطرات رزمندگان با عنوان « مردان نبرد » با شمارگان 3000 جلد، بهار 1385 ناشر: « نشر صلوات » قـم كتاب مجموعه خاطرات رزمندگان با عنوان « حكايت آن‌روزها » با شمارگان 4000 جلد، بهار 1386 ناشر: « نشر آفرند » قـم کتاب مجموعه خاطرات فرماندهان و رزمندگان با عنوان « کردستان، حماسه همیشه جاوید » با شمارگان 5000 جلد، زمستان 1388 ناشر: « نجم‌الهدی » قــم، چاپ دوّم: بهار 1389 با شمارگان 1500 جلد
مقالات : حماسه سازان دفاع مقدّس، روزنامه جمهوري اسلامي 3/7/83 صفحه 12 حماسه سازان، مجله اميد انقلاب، آذر 1383 صفحه40 سفر به روزهاي پُر خاطره غرب، روزنامه جمهوري اسلامي 20/1/83 صفحه 12 حضور ناب خدا (خرمشهر)، روزنامه جمهوري اسلامي 11/4/83 صفحه 12 ميرزاكوچك خان حماسه ساز نهضت جنگل، روزنامه اطلاعات 11/9/78 ضميمه يادي از نهضت جنگل، كار و كارگر 11/9/76 صفحه 12 ميرزا كوچك خان رزمنده خستگي ناپذير، روزنامه اطلاعات 11/9/77 ضميمه هنوز آماده ايم... روزنامه جمهوري اسلامي 5/7/83 ضميمه تقدّس قلم، مجلّه آشنا، آذر 1383 صفحه 57 بسيج مدرسه عشق، صبح صادق 26/10/84 صفحه 15 در رثاي سردار ( احمد كاظمي )، روزنامه جوان 29/11/84 صفحه 6 كوله باري از خاطرات ( سردار كاظمي )، روزنامه جمهوري اسلامي 2/12/84 صفحه 12 فاجعه حلبچه ؛ ارمغان قدرتهاي ... ، روزنامه جوان ( سرو ) 9/12/84 صفحه 7 مرا بخاطر ميآوري؟ مجلّه آشنا، خرداد 1383 صفحه 17 آنهائيكه قلّه‌‌هاي ايثار را در نورديدند، مجلّه نهال انقلاب، آذر ماه 1383 صفحه50 براي دلتنگي‌هـا، مجلّه آشنا، تير 1385 دلیرمردی در کردستان، روزنامه جمهوری اسلامی 22/2/88 صفحه 6 به این گمنامان دفاع مقدس مدیون هستیم، روزنامه جمهوری اسلامی 19/3/88 صفحه 6 چهره‌های آشنا در سرزمین غریب، روزنامه جمهوری اسلامی 12/8/88 صفحه 12 مردانی از قبیله ایثار، روزنامه جمهوری اسلامی 29/9/88 صفحه 12 چهره‌های آشنا در سرزمین غریب، صبح صادق 21/10/88 صفحه 4 سفر به بانه، دیار خاطره‌ها، روزنامه کیهان 13/9/89 صفحه 11 بانه، دیار خاطره‌ها، روزنامه جمهوری اسلامی 23/9/89 صفحه 12
 
 
 
 
 
 

 
 
« مؤلف کتاب در یادواره‌ی نوجوان شهید محمّدحسین فهمیده »
 
« پايان دفتر پنجم »
 
خدا نگهدار
 
       
 
 
 
 
 
 
 
خوانندگان گرامي مي‌توانند هر گونه نظرات، انتقادات و پيشنهادهاي خود را با شماره تلفن:  09121425026 در ميان بگذارند.
[1]ـ پیشمرگان کُرد مسلمان، به آن‌دسته از نیروهای بومی منطقه گفته می‌شود که به صورت رسمی یا بسیجی ویژه‌ با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همکاری دارند.
 
[2]ـ این سومین سفری است که بعد از پایان جنگ تحمیلی و ناآرامی‌های منطقه‌ی کردستان با انگیزه‌ی بازدید از مناطق عملیاتی و ثبت خاطرات تنی چند از رزمندگان و پیشمرگان کُرد مسلمان به خطّه‌ی حماسه ساز بانه داشته‌ام؛ ولی هر بار صحنه‌ها و خاطرات متفاوتی نسبت به سفرهای قبل برایم زنده شده است.
[3]ـ نیروهای تأمین جاده: به آن‌دسته از نیروهای تأمینی اطلاق می‌شود که با استقرار در اطراف و ارتفاعات مُشرف به جاده‌ها، مسئولیت برقراری امنیت محورهای مواصلاتی را به عهده دارند.
[4]ـ سرداران شهیدی همچون: دکتر مصطفی چمران، علی صیّاد‌شیرازی، محمّد بروجردی، ناصر کاظمی، محمّدابراهیم همّت، احمد متوسلیان (جاویدالاثر)، حبیب‌اله افتخاریان (ابوعمّار)، قاسم نصرالهی، محمود کاوه، غلامعلی پیچک و... نقش بسزایی را در برقراری امنیت و آرامش منطقه‌ی غرب کشور بویژه کردستان داشته‌‌اند.
 
[5]ـ کاک ـ کاکا ـ کا: به گویش کُردی یعنی برادر
[6]ـ هنگامی‌که وارد روستا شدیم ناخودآگاه یاد پیـر‌زنی افتادیم که در زمان جنگ با پایگاه همکاری داشت. بعید به نظر می‌رسید تا این سال زنده باشد. این زن برای بچّه‌های پایگاه نان می‌پخت، همچنین هر وقت که عناصر ضد انقلاب شبانه وارد روستا می‌شدند با خاموش‌‌روشن کردن لامپ خانه‌اش، پایگاه را از حضور افراد ضد انقلاب در منطقه آگاه می‌ساخت. نگارنده در سال 1388 بطور اتّفاقی خاطره‌ای را از یادداشت‌های یکی از عناصر ضد انقلابِ وابسته به گروهک «کومله» یافتم که در بخشی از آن دقیقاً به این موضوع اشاره شده بود که چند سطری از آن را عیناً در ذیل می‌آورم:
«دوشنبه: 29/4/1366ـ اردوگاه موقتی پشت [ارتفاعات] قول‌قوله... هوا تاريک بود که به روستا رسيديم. در تپه‌ی مقابل روستا، يک پايگاه نيروهاي رژيم وجود داشت. به همين خاطر روستا را اول کُنترل کرديم سپس به طرف بالاي روستا رفته و در دو خانه تقسيم شديم که هم استراحتي بکنيم و هم شامي بخوريم. ما به خانه‌اي رفتيم که از آوارگان شهر بانه بودند و چون روستا برق داشت در خانه تلويزيون داشتند و [برای] ما هم بعد از مدتها فرصتي دست داد که کمي تلويزيون نگاه کنيم. در حين صحبت کردن با صاحبخانه، تلويزيون هم نگاه مي‌کرديم. برنامه‌، مسابقات موتورسواري داشت و برنامه‌ی بعدي سريال سلطان و شبان بود که نگاه کرديم. اهالی خانه انسان‌هاي خوب و مهرباني بودند و ما را به يک شام درست و حسابي دعوت کردند. شام خوردن که تمام شد از آنها تشکر کرديم و بيرون آمديم تا هم در دکان‌هاي روستا وسايل مورد نياز را بخريم و هم پُرس و جويي در مورد واحد حزبي‌ها [حزب دموکرات] بکنيم. در يکي از دکان‌ها که نان تـر داشت حسابي و تا معده‌مان جا داشت نوشابه و نان تر بار زديم و بهتر از همه، سيگارهاي معطّر و خوشبو از رویش کشيديم. حسابي تلافي چند روز گذشته در [ارتفاعات] قول‌قوله را در آورديم. وسايل‌ها که آماده شد از يکي از خانه‌هاي روستا يک قاطر قرض گرفتيم. پسر صاحبخانه قرار شد که همراهمان بيايد و قاطر را از قول‌قوله با خودش برگرداند. وسایل را بار کرده بوديم و آماده‌ی رفتن بوديم که يک جوان اهل روستا پيش ما آمد وگفت يک کار فوري با شما دارم. پسره گفت: در اين روستا يک جاسوس وجود دارد و اسم فرد جاسوس را داد. پسره گفت: اين جاسوس خانمي است که براي نيروهاي رژيم در پايگاه روستا نان درست مي‌کند... اگر پيشمرگ [ضد انقلاب] وارد روستا شود به آنها f       gخبر مي‌دهد. تصميم گرفته شد که به خانه‌ی اين خانم برويم و با تعريف ماجرا به او يک تذکّر بدهيم که از کار جاسوسي دست بکشد. به پسره گفتيم بيا خانه‌اش را نشانمان بده. راه به طرف خانه فرد جاسوس يک کمي سربالايي بود و من و (پ و ر ـ‌ س)‌ داشتيم به طرف خانه مي‌رفتيم که متوجه شديم لامپ‌هاي اين خانه بطور غير عادي چند بار روشن و خاموش شد. اين روشن و خاموش کردن چراغها رمز بين اين خانم و پايگاه بود. همزمان با روشن و خاموش شدن لامپ‌ها، پايگاه نيروهاي رژيم با تیربار راه خروجی بالای روستا را زير گلوله گرفت و... »
 
[7]ـ استراتژیک: سوق‌الجیشی، منصوب و مربوط به لشکرکشی، دارای اهمیت نظامی
[8]ـ تعدادی از گروهک‌های ضد انقلاب تا سال 1364 در روستای کیوه‌رود مستقر بودند ولی در زمستان همان سال، این مناطق از لوث وجود آنان پاکسازی شدند.
[9]ـ بلکه و بانوان: هر دو از روستاهای مرزی بانه هستند.
[10] ـ کمال گاوری و ابوبکر سعیدی: هر دو اهل آرمرده‌ی بانه بودند. ابوبکر سعیدی بعدها در نبرد با ضد انقلاب، روح بلندش راه آسمان را پیمود و به ملکوت اعلی پیوست.
[11]ـ قطعنامه‌ی 598 : یکی از قطعنامه‌های شورای امنیت سازمان ملل متّحد برای آتش‌بس جنگ بین ایران و عراق می‌باشد که در مورخه 27/4/1367 از سوی ایران پذیرفته شد. متأسفانه عراق، علی‌رغم مفاد قطعنامه تا مورخه 29/5/1367 به حملات و تجاوزات خود ادامه داد.
[12]ـ گردنه‌ی خـان: یکی از ارتفاعات مهم و سوق‌الجیشی بین سقّز و بانه است که در اواخر سال 1365 تونلی به طول تقریباً یک کیلومتر در زیر آن حفر و به بهره برداری رسید.
[13]ـ ماموستا ملا‌شیخ‌عبدالله سوری: فرزند شیخ احمد در سال 1300 شمسی در روستای «ورچک» از توابع شهرستان سردشت دیده به جهان گشود. بعد از انقلاب اسلامی به عنوان امام جمعه بانه در سنگر انقلاب و مبارزه با دشمنان اسلام قرار گرفت. همچنین در اولین دوره‌ی انتخابات مجلس شورای اسلامی‌ـ میان‌دوره ‌ـ در سال 1361 نیز با به دست آوردن اکثریت آرا به عنوان نماینده مردم شهرستان بانه به مجلس راه یافت. در بمباران 15 خرداد سال 1363ـ‌ ‌ماه مبارک رمضان‌ ‌ـ در حین سخنرانی برای مردم شهر که در مراسم گرامیداشت سالروز 15 خرداد 42 در پارک شهر اجتماع کرده بودند بر اثر بمباران وحشیانه‌ی هواپیماهای رژیم بعثی عراق به شدّت مجروح و به مقام جانبازی نائل شد. ماموستا ملا‌شیخ‌عبدالله سوری سرانجام در تاریخ: 13/5/1374 در سن 74 سالگی به علّت بیماری، در بیمارستان توحید سنندج به دیار باقی شتافت.
 نگارنده‌ی این سطور، وقتی در خصوص شخصیّت مرحوم «ملا‌شیخ‌عبدالله سوری» امام جمعه فقید بانه با اهالی منطقه و رزمندگان پیشکسوت کردستان صحبت می‌‌نمودم کسی را نیافتم که از او به نیکی یاد نکند. به حق از هر کسی که درباره آن مرحوم سؤال کردم او را به عنوان یک شخصیت برجسته‌ی‌ انقلابی، شریف، متدیّن، شجاع، با غیرت و مردم‌دوست معرفی نمودند.
[14]ـ نگارنده، در یکی از ملاقاتهایی‌ ‌که با سردار‌سرتیپ‌پاسدار حاج‌‌حسن رستگار‌پناه فرمانده‌ی وقت سپاه پاسداران کردستان در زمان سفر مقام معظّم رهبری به این استان داشتم خاطره‌ی‌ کوتاه امّا جالب توجّهی را از ایشان شنیدم که به لحاظ اهمیّت موضوع آن‌ را برای خوانندگان گرامی نقل قول می‌نمایم:‌ « ...‌ در یکی‌ از برنامه‌های سفر پاییز سال 1367 رئیس جمهور محترم آن‌زمان ‌(حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای) یعنی روزی‌که مراسم صبحگاه مشترک نیروهای مسلّح در محل ستاد لشکر 28 پیاده کردستان‌ـ‌ سنندج ‌ـ برگزار می‌‌شد حضور داشتیم. بعد از اتمام مراسم، حضرتِ آقـا شخصاً سراغ مرحوم حاج مجید پدر معزّز شهدای قادرخان‌زاده را گرفته و به ملاقات پذیرفتند. شاهد این دیدار بودیم که ناگهان پدر شهیدان شروع به گریه نموده و اشکهایش سرازیر‌ شد. مقام معظّم رهبری خطاب به ایشان فرمودند: « چـرا گریه می‌کنید؟ چــرا ناراحتید؟! » مرحوم حاج‌مجید گفت: « حاج آقـا ! ناراحتی من به این دلیل است که چرا فقط شش شهید و دو جانباز فدای اسلام و امام خمینی(ره) نموده‌ام! ای کاش ده‌ها فرزند داشتم تا می‌توانستم همه‌ی آنها را در راه خدا و پیروی از فرامین امام خمینی(ره) قربانی کنم و...» این حرف آنچنان مقام معظّم رهبری را تحت تأثیر قرار داد که نتوانستند براحتی بایستند، لذا به همین علّت، مجبور شدند برای لحظاتی بنشینند و...»
این خاطره، ضمن اینکه گویای مراتب ارادت و عنایت مقام معظّم رهبری نسبت به خانواده‌ی معظّم شهدا می‌باشد استقامت و درجه‌ی ایثار دلیرمردی را ثابت می‌کند که با وجود تقدیم شش شهید و دو جانباز در راه اسلام، باز هم دم از مبارزه و رضایت خداوند و... می‌زند.»       
 
[15]ـ حاج مجید قادرخان‌زاده: فرزند محمّدرشید‌خان به سال 1299 شمسی، دیده به جهان گشود و پس از عمری مبارزه در راه حقّ و حقیقت و ایستادگی در مقابل دشمنان اسلام و ظلم و جور ظالمان زمان، به‌ تاریخ 4/12/1373 به علّت بیماری در جوار رحمت حق آرمید. نام نیک او و شش تن از فرزندان دلبند شهیدش که برای دین اسلام و جلب رضایت پروردگارشان قربانی شده‌اند برای همیشه‌ی تاریخ جاودانه خواهد ماند.
[16]ـ سایت نوید شاهد. پایگاه اطلاع رسانی ایثار و شهادت.                  www.shahed.isaar.ir
[17]ـ سورکوه: نام یکی از ارتفاعات سوق‌الجیشی و مرزی بانه.
[18]ـ دونیس ـ دونس: نام روستایی تقریباً مرزی از توابع شهرستان بانه.
[19]ـ پیشمرگ مسلمان کاک رئوف قادری: اهل روستای شیدیله بانه بود که در تاریخ 30/8/1374 در مسیر جاده بانه به آرمرده ، پیکر مطهرش بدست عناصر گروهگ ضد انقلاب به خون نشست.
[20]ـ تیررس: مسافتی که در دید و بُرد مستقیم دشمن قرار دارد.
[21]ـ قف: ایست.
[22]ـ حرس‌الخمینی: نگهبان ، پاسدار خمینی.
[23]ـ پنجوین: شهری از شهرهای مرزی استان سلیمانیه‌ی عراق.
[24]ـسردار شهید قاسم نصرالهی: به سال 1333 شمسی در شهرستان خوي متولّد شد. دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در همان‌جا پشت سر گذاشت. اين دوران مصادف بود با سال‌هاي سخت ستم‌شاهي كه خانواده‌ی وي نيز از آن بي‌نصيب نمانده بود. او سپس به‌ همراه خانواده به تهران رفته و در دانشكده‌ی مخابرات تهران به ادامه تحصيل پرداخت و در همان روزهاي اوّل به جرگه‌ي مبارزات دانشجويي پيوست. نصرالهی بعد از اتمام دوره دانشجويي و گذراندن خدمت سربازي كه مصادف با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي بود به استخدام شركت مخابرات درآمد. در جوّ پُرتلاطم اوايل پيروزي انقلاب خودش را گم نكرد و همواره گوش به فرمان امام راحل بود. بنابراین چون دريافته بود كه كشور در محاصره‌ی اقتصادي است و بايد سازندگي را در پيش گرفت بلافاصله در واحد جهاد سازندگي دين خود را به انقلاب ادا كرد. با شروع جنگ تحميلي دريافت كه ديگر ماندن جايز نيست. لذا بي‌درنگ رهسپار جبهه‌هاي حقّ عليه باطل در غرب كشور گردید. او به خاطر استعداد و لیاقتی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه « بـانـه » منصوب شد. قاسم نه تنها يك فرمانده‌ی نظامي و مسلّط بر اوضاع منطقه و رده‌هاي تحت امرش بود بلكه خدمتگزاری صدیق و دلسوز براي اهالی منطقه به حساب می‌آمد. ارتباط صمیمانه و عاشقانه‌ی او با مردم تا جايي بود كه حتّي گرفتاري‌هاي خانوادگي آنان نیز در نزد او ، طرح و رفع مي‌گرديد. او بعد از شش سال حضور پُر ثمر در جبهه‌های حقّ علیه باطل، سرانجام در مورخه 12/4/1367 یعنی دو هفته مانده به اعلام رسمی پذیرش قطعنامه 598 (پایان جنگ) در ارتفاعات « سورکوه » بانه با همکاری عناصر خود فروخته و پس مانده‌های ضد انقلاب توسط نیروهای ارتش بعث عراق به مُنتهای آرزوی خود یعنی شهادت دست یافت. پیکر مطهّر این شهید بزرگوار در تاریخ 3/6/1367 در بانه و فردای همان روز به دست امّت حزب‌الله و دوست‌دارانش در تهران تشییع گردید. او همیشه می‌گفت: « خداوندا ! از شراب عشقت، مرا جرعه‌ای بنوشان »
 
 
[25]ـ هواره خول: از روستاهای بخش بوئین بانه
[26]ـ سردار شهید قاسم نصرالهی فرمانده‌ی وقت سپاه بانه
[27]ـ گروهک کومله: سازمان به اصطلاح انقلابی زحمتکشان کردستان ایران و یکی از گروهک‌های ضد انقلاب به رهبری عزّالدین حسینی. گروهک کومله بعد از حزب دموکرات، مهم‌ترین تشکیلات سیاسی‌ـ ‌نظامی کردستان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به شمار می‌رفت. فعالیت علنی کومله در کردستان از سال 1358 آغاز شد/تاریخ بیست ساله‌ی پاسداری از انقلاب اسلامی در غرب کشورـ کتاب سوم (ضد انقلاب و اشرار) صفحه 12
[28]ـ کوخ مامو: از روستاهای جنوبی شهرستان بانه
[29]ـ حزب دموکرات کردستان ایران: یکی از گروهک‌های ضد انقلاب غرب کشور می‌باشد. از معروف‌ترین مسئولان و دبیران کل معدوم آن گروهک که نقش عمده‌ای در ایجاد ناآرامی‌های منطقه‌ی غرب داشته‌اند می‌توان عبدالرحمن قاسملو و صادق شرفکندی را نام برد.
 
[30]ـ زلـه یا زلـی: از روستاهای مرزی بانه
[31]ـ کوخان: نام روستا و منطقه‌ای در شمال غربی شهرستان بانه که مرکز یکی از گردان‌های سپاه در آن مستقر بود.
[32]ـ بنا به مسائل امنیتی از ذکر کامل نام خودداری می‌گردد.
[33]ـ فرمانده سپاه بانه.
[34]ـ تیربار دوشکا: اسلحه‌ای است نیمه‌ سنگین و اتوماتیک که معمولاً بر روی تانک، نفربر و خودروها یا به صورت ثابت روی سه‌پایه قرار گرفته و بر علیه خودروها، اجتماع نیروها و همچنین هواپیماها و بالگردهای دشمن که در ارتفاع پایین پرواز می‌کنند به کار می‌رود.
[35]ـ قنّاصــه: نام اصلی این اسلحه «دراگونوف» و ساخت شوروی است که به زبان عربی «قنّاصه» و معروف به همان نام می‌باشد. اسلحه‌ای است انفرادی، تک‌تیر و دارای دوربینی بسیار دقیق که برای شکار اهداف خاص مثل فرماندهان و عناصر فعّال دشمن و... مورد استفاده قرار می‌گیرد.
[36]ـ برانکار ـ برانکارد: تخت یا وسیله‌ای است که بیماران و مجروحان را روی آن خوابانده و از جایی به جای دیگر می‌برند.                                                                              Brancard
[37]ـ سرهنگ‌پاسدار نعمت‌اله عباسی: از پیشکسوتان سپاه و عرصه‌ی دفاع مقدّس است که مدت‌های مدیدی از عمر گرانبهای خود را در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل با عناوین فرماندهی گردان‌ مستقل قائم(عج)زنجان‌ (شهرستان ابهر)، فرماندهی گردان‌های یا زهرا(س) ، عاشورا و جندالله سپاه بانه گذرانده و در سال 1387 به جرگه‌ی یادگاران ماندگار و بازنشستگان سپاه پیوسته است.
[38]ـ شهید ایوب عباسی: فرزند محمود به سال 1340 در خرمدره دیده به جهان گشود و پس از حضور چندین ماهه در مناطق نبرد سرانجام در مورخه 5/6/1360 در جبهه سوسنگرد خلعت زیبای شهادت را بر تن نمود.
[39]ـ متن کامل پیام امام در مورد غائله‌ی پاوه: « بسم‌الله الرحمن‌الرحیم. از اطراف ایران گروه‌های مختلف ارتش و پاسداران و مردم غیرتمند تقاضا کرده‌اند که من دستور بدهم به سوی پاوه رفته و غائله‌ را ختم کنند. من از آنان تشکر می‌کنم و به دولت و ارتش و ژاندارمری اخطار می‌کنم اگر با توپ‌ها، تانک‌ها و قوای مُجهز تا 24 ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود، من همه را مسؤول می‌دانم. من به عنوان ریاست کل قوا به رئیس ستاد ارتش دستور می‌دهم که فوراً با تجهیز کامل عازم منطقه شوند و به تمام پادگان‌های ارتش و ژاندارمری دستور می‌دهم که بی‌انتظار دستور دیگر و بدون فوت وقت، با تمام تجهیزات به سوی پاوه حرکت کنند و به دولت دستور می‌دهم وسایل حرکت پاسداران را فوراً فراهم کند. تا دستور ثانوی، من مسؤول این کشتار وحشیانه را قوای انتظامی می‌دانم و در صورتی که تخلّف این دستور نمایند، با آنان عمل انقلابی می‌کنم. مکرّر از منطقه اطلاع می‌دهند که دولت و ارتش کاری انجام نداده‌اند. من اگر تا 24 ساعت دیگر عمل مثبت انجام نگیرد، سران ارتش و ژاندارمری را مسؤول می‌دانم. والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته. روح‌الله‌الموسوی‌الخمینی 27/5/58 »
منبع: کتاب «شب‌های کمین» خاطرات سردار حسن رستگارپناه ـ صفحه 11
[40]ـ ژاندارمری: یک نیروی نظامی بود که در سال 1290 به درخواست دولت ایران توسط سوئدی‌ها در کشور به وجود آمد. ژاندارمری مسؤول امور انتظامی و امنیت راه‌ها و اماکن بیرون شهری بود. این نیرو از اواخر سال 1369 شمسی با تصویب مجلس شورای اسلامی و تأیید مقام معظّم رهبری و فرماندهی کل قوا با شهربانی و کمیته‌های انقلاب اسلامی، ادغام و از اوایل دهه‌ی 70 سازمانی تحت عنوان نیروی انتظامی جمهوری اسلامی تشکیل و عملاً جایگزین آنها شد.
[41]ـ هلی بُرن: عبارتست از جابجایی و ترابری نیروهای رزمی به وسیله‌ی بالگرد در مناطقی که امکان تردد و جابجایی زمینی آنان امکان‌پذیر نباشد.                                               Heliborne
 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم آذر ۱۳۹۰ساعت 18:23  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

کْتب / آثار منتشره / تألیفی از نویسنده دفاع مقدس: رویز بهرامی

 

عنوان کتاب: شبیه مهتاب (زندگینامه شهید صادق داودی) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: وداع آخر (زندگینامه شهید ابراهیم ترکی) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: نسیم شهادت (زندگینامه شهیدان: سعید و قدرت‌الله افشاریراد) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: بیقراران وصال (زندگینامه شهیدان: داود و علی‌اکبر رضایی) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: یادگار ایام (مجموعه مقالات پرویز بهرامی)

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: شیخ اصغر (زندگینامه شهید شیخ اصغر الهیاری) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: پرواز از بلندای سورکوه (زندگینامه سردار شهید قاسم نصرالهی) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: کردستان، سرزمین مجاهدت‌های خاموش (خاطرات بانه) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: کردستان، حماسه همیشه جاوید (خاطرات بانه) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: حکایت آن روزها (خاطرات کردستان) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: مردان نبرد (خاطرات دفاع مقدس) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: یاد یاران (خاطرات جبهه و جنگ) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

"بازگشت به صفحه اصلی"

............................................


برچسب‌ها: آثار, تألیفات, کتب پرویز بهرامی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم آذر ۱۳۹۰ساعت 8:45  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
مطالب جدیدتر
  بالا