مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
 
 
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشته‌ی پرویز بهرامی
 

 روز وصل دوستداران یاد باد  ...................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

فروردین  ۱۳۶۲ از راست: ۱ـ زنده یاد حاج محرمعلی بهرامی ۲ـ پرویز بهرامی

 داستان كوتاه ۱   

« با نواي كاروان »

بر گرفته از کتاب مردان نبرد. نوشته‌ی پرویز بهرامی

آفتاب در حال غروب بود و كم كم سنگيني تاريكي بر روشنايي غلبه مي‌كرد. وزش آرام باد، شاخ و برگهاي درختان اطراف را نوازش مي‌داد. به غير از يك نفر كه بر بالاي سنگ قبري ايستاده بود كس ديگري به چشم نمي‌خورد. بيست و دو سال از آن روزهاي پُرماجرا مي‌گذشت كه پسرك ديگر براي خودش مردي شده بود ولي بر روي سنگ مزار پدري كه يك سال قبل زندگي مادّي را بدرود گفته بود به خاطرات گذشته و سال‌هاي دور مي‌انديشيد و همواره با خود مي‌گفت: «چه زود خاطرات تلخ و شيرين جبهه‌ها در پس گُذر زمان به فراموشي سپرده شد... نـه! اين رسمش نيست، نبايد اينچنين باشد... بايد از خارجي‌ها ياد بگيريم؛ آنهايي‌كه براي سربازان جنگ اوّل و دوّم جهاني موزه‌ي ياد بود درست كرده اند... آنهايي‌كه براي ثبت خاطرات سربازانشان صدها هزار جلد كتاب و مقاله نوشته اند...»/صداي دلنشين و روح‌بخش حاج صادق آهنگران از بلندگوها در فضا پيچيده و حال و هواي معنوي خاصي به محوّطه‌ی بسيج بخشيده بود. هركسي با شنيدن اين صدا واقعاً تحت تأثير قرار مي‌گرفت و دلش براي اعزام پر مي‌زد...

چه سرود جالب و با مناسبتــي!

با نواي كاروان، بار بنديد همرهان..      اين قافله عزم كربُبلا دارد..

همه جا از دود اسپند عطرآگين و عرفاني بود. پيشاني بندهاي رنگارنگي مزيّن به نام‌هاي مقدّس يا مهدي(عج)، يا حسين(ع)، يا زهرا(س)، مسافر كربلا، يا زيارت يا شهادت و... بر پيشاني‌هاي بسيجيان خودنمايي مي‌كرد. عدّه‌اي هم پرچم‌هاي سبز و سرخ‌رنگي با همين نام‌ها و مضامين به دوش داشتند. از نيروهاي اعزامي، عدّه‌اي ايستاده و عدّه‌اي به صورت چمباتمه نشسته و گوششان به حضور و غياب مسئول اعزام معطوف بود. مشهدي آقامعلي هم با آن سن و سال و قدّ خميده، در حالي‌كه لباس چريكي جنگلي بر تن و عصايي در دست داشت همه‌ي بسيجي‌ها را از زير كلام‌اللّه بدرقه مي‌كرد. پسرك خود را در لابلاي دوستانش (محمّد، عبداله، محمّدباقر و...) مخفي كرده بود. پدرش حاج محرم كه خودش بارها در جبهه‌ها و عمليات‌هاي مختلف حضور يافته بود با چشماني سرخ شده و چهره‌اي مغضوب، به هركس كه مي‌رسيد سراغ فرزندش را مي‌گرفت تا او را به خانه باز گرداند. مي‌گفت: «پسره درس و مدرسه را ول كرده... مي‌خواد بره به جبهه...» شيخ ايمانعلي كه از دوستان جبهه و جنگ حاج محرم بود و خود را براي اعزام آماده مي‌كرد به حاج محرم گفت: « حاجي! زياد سخت نگير... اگه راست مي‌گي چرا خودت چند بار به جبهه رفتي؟!! حالا نوبت پسرت كه شده اينطوري...!! نگاه كُن به اين همه بر و بچّه‌هاي نوجوان؛ همه اين‌ها خانواده دارند و به نوعي از چيزي دل كنده‌اند و مي‌خوان برن جبهه. همون كه علاقه و سعادت حضور در اين جهاد براشون فراهم اومده نبايد مانع اعزامشون شد...» چند نفر ديگر كه دور آنها حلقه زده بودند با بله.. بله گفتن و تكان دادن سر، حرف‌هاي شيخ ايمانعلي را تأييد مي‌كردند. همه‌ي بسيجيان اعزامي به صورت گروهاني به خط شده و يكي پس از ديگري، ضمن خداحافظي و طلب حلاليّت از اقوام، دوستان و آشنايان از زير قرآني كه مشهدي آقامعلي در دست داشت عبور كرده و سوار اتوبوس‌ها مي‌شدند. چند نفري كه دور حاج محرم و شيخ ايمانعلي حلقه زده بودند چشمانشان همواره به سمت مسئول اعزام و اتوبوس‌ها بود تا مبادا از قافله عقب بمانند. بالأخره نوبت به آنها هم رسيد. حاج محرم كه عميقاً تحت تأثير حرف‌هاي آنان قرار گرفته بود احساس مي‌كرد ديگر جاي تأمّل و درنگ نيست. با اينكه تازه از جبهه برگشته بود نه تنها مانع اعزام پسرش نشد، بلكه در كمال شگفتي و نا باوري، دوباره حال و هواي جبهه بر سرش زد و خود نيز به اتّفاق پسر و ساير رزمندگان اعزامي، آهنگ جبهه نمود و گام‌هايش را محكم‌تر از گذشته بر پلّه‌هاي اتوبوس نهاد. لحظاتي بعد در حالي‌كه همه‌ي مردم به نشانه‌ي خداحافظي، دست‌هاي خود را به بچّه‌هاي اعزامي، تكان مي‌دادند اتوبوس از چشم‌ها دور و ناپديد گشت.... خرداد ۱۳۸۳

پی‌نوشت:

۱) اين داستان بر اساس خاطره‌اي واقعي از اعزام به جبهه‌ي زنده ياد بسيجي مرحوم «حاج محرمعلي بهرامي» نگاشته شده است. اين رزمنده، قريب به سه سال متناوب و متوالي از عمر عزيز خود را در دفاع از اسلام و ميهنش در جبهه‌هاي جنگ گذرانده و در عمليات‌هاي مهمّي نيز شركت نمود. او سرانجام در تاريخ شانزدهم اُرديبهشت ماه 1382 در سن 61 سالگي دار فاني را وداع گفته و در جوار رحمت حقّ آرميد.

۱۳۶۱ ـ اعزام به عملیات بیت‌المقدس ( آزادسازی خرمشهر )

نفر سوم ایستاده از سمت چپ: زنده یاد بسیجی حاج محرمعلی بهرامی

"دیدار به قیامت"

 |+| نوشته شده در  جمعه دوم آذر ۱۳۸۶ساعت 18:43  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
  بالا