مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
 
 
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشته‌ی پرویز بهرامی
 

روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

 «سفر رويايي»

به بهانه‌ی اعزام به اردوهای راهیان نور ـ ۱۳۸۵

نجمه دودانگه

بر گرفته از کتاب مردا نبرد. نوشته‌ی پرویز بهرامی

عصر فراموشي ايمان، سال قحطي عاطفه، ماه تكراري گناه، روز خاكسپاري عدالت و لحظه‌ي چيرگي ظلم بر نيكي سوار بر چرخ رؤياهايم در جاده‌اي كه نمي دانستم انتهايش به كجا ختم مي‌شود در حركت بودم. با تعجّب و حيرت به اطراف خود مي‌نگريستم، سرزمين خاكي كه انسان‌هاي صنعتي را چون رباط بي‌اراده به اين سو و آن سو مي‌كشد و آنها را در گرداب هوس‌ها و خواهش‌هاي نفساني غوطه‌ور مي‌نمايد.

زندگي دنيوي چنان آنها را مشغول نموده كه گويي هرگز كلمه‌ي عشق و عرفان را نشنيدند و لذّات زودگذر و ناپايدار چنان وجود پر از گناهشان را به شادي وا داشته كه ديگر به شاد كردن دل ديگران نمي‌انديشند.

قلب‌ها در تسخير شيطان قرار گرفته‌اند. آتشكده‌هاي جهل و فساد روز به روز عابدان زيادي را جذب مي‌كند و استعمار و استكبار را در عملي ساختن نقشه هاي شوم ياري مي‌كنند.

در بيشه‌ي تنهايي انسان كلامي از آرامش قلبي بر نمي‌خيزد ، همه در پرتگاه عظيم بي‌عدالتي فرود آمده‌اند، همه ي پل‌هاي انسان‌سازي شكسته شده است و پرندگان ديگر توان بال زدن در هواي آلوده را ندارند و زمين از تحمّل اجباري انسان‌هاي پست به ستوه آمده و آسمان هر از گاهي با غرّش سهمگين خود بُغض چندين ساله‌اش را مي‌شكند.

كمي دورتر نزديك به انتهاي جاده، گويي تلألو نوري جلوي حركت مرا مي‌گيرد و برق چنان به چشمانم تير مي‌زند كه براي چند دقيقه چشمانم نابينا مي‌شود. لحظه‌اي مي‌گذرد و خود را در سرزمين يوسفان گم‌گشته مي‌يابم و اين بار در پي عزيز مصر رؤياهايم شتابان بسوي نور و روشنايي مي‌دود. شايد چيزهايي كه در مقابل چشمانم مجسّم مي‌شوند سنگرها و خاكريزهاي سوخته‌ي اهالي رستاخيز است.

آه ! در چشمانم، سيل اشك جاريست و زلزله‌ي اشتياق وجودم را به لرزه در آورده است و روحم از تيرگي گناهانم ، شرمسارانه مي‌گريد.

امّا... نــــــــه! انگار طراوت ديگري در وجودم آشكار مي‌گردد و مرا از دنياي خاكي مي‌رهاند و به زيستن و عشق ورزيدن اميدوار مي‌كند.

اكنون صداي شريان بودنم را احساس مي‌كنم. شايد هنوز نقطه‌ي سپيدي بر صفحه‌ي تيره‌ي گناهانم خودنمايي مي‌كند و شايد خداوند مرا بخشيده است و اهالي رستاخيز مرا ياري مي‌كند.

مگر اينجا كجاست؟! كه قبله‌گاه وجودم پُر از درد گشته و مرا اينچنين آشفته نموده است.

آري ! اينجا سرزمين «مردان نبرد و بسیجیان بي ادّعاست».

سرزميني كه مأمن دلتنگي‌هاي من است؛ سرزميني كه در آن هرگز خورشيد نمي‌گيرد.

بر گرفته از فصل سفرنامه کتاب "مردان نبـرد" نوشته‌ی پرویز بهرامی

۱۳۸۵

 

 |+| نوشته شده در  دوشنبه چهارم خرداد ۱۳۸۸ساعت 16:9  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
  بالا