مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
|
||
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشتهی پرویز بهرامی |
روز وصل دوستداران یاد باد ...................................... یاد باد آن روزگاران یاد باد
"نفر دوم ایستاده از سمت چپ: کاک ابوبکر خضرنژاد"
"همچون كوه در برابر دشمن"
راوی خاطره: پشمرگ کُرد مسلمان ابوبکر خِضرنژاد
بر گرفته از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید. نوشتهی پرویز بهرامی
ما بچّههای کردستان در ابتداي جنگی که در این خطّه شروع شد از خیلی واقعیّتها نا آگاه بودیم. امّا در طول نبرد کردستان انسانهایی در میان رزمندگان اسلام پیدا شد که با انگیزهها و اندیشههایی که داشتند انسانهایی مثل ما را به این مسیر که راه مقدّسی هم هست فرا خواندند. ولی چه زحمتهایی کشیدند که ما این را قبول کردیم و چطور ما را بار آوردند که تا هنوز ایستادهایم و خواهیم ماند. فرماندهانی از سپاه بودند که با اعمال و رفتار خود بر روی برخی از ما که گوشمان به حرف کسی بدهکار نبود تأثیر مثبت و بسزايي گذاشتند.
ما جنگاورانی هستیم که در هشت سال دفاع مقدّس و اگر ایّام ناآرام کردستان را به آن اضافه کنیم چندین سال بیشتر از این سالها نیز شانه به شانهي رزمندگان اسلام جنگیدهایم و امروز هم بر آن افتخار میکنیم.
میخواهم خاطره کوتاهی از جریان اسارت خودم را بیان کنم که براستی هر وقت خودم نیز مینشینم و فکر میکنم با خود میگویم شاید این ماجرا را در خواب دیدهام، شاید هم باور کردنی نباشد ولی عين حقیقت است.
"پیشمرگ کرد مسلمان: کاک ابوبکر خضرنژاد"
پاییز 1365 در یکی از شبها خبر رسيد که حدود هفتاد نفر از عوامل ضد انقلاب وابسته به گروهك ......[1] وارد شهر بانه و اطراف آن شدهاند.
مأموریت شناسایی و یافتن محل اختفاء آنان به من و دو تن از برادران به نامهای «کاک توفیق» و «کریم علیپور»[2] محوّل شد.
برای انجام مأموریت، ابتدا من به سمت محلی در بیرون شهر حرکت کردم ولی هنوز از شهر خارج نشده بودم كه با نيروهاي دشمن درگير شده و به اسارت آنها در آمدم.
زمانی که به اسارت نیروهای دشمن در آمدم اغلب آنهایی که در چنگشان گرفتار شدم مرا میشناختند. چون همشهری، هم لباس و همزبان خودم بودند. از همین رو بيش از ديگران مورد نفرت و غضب آنها قرار گرفتم.
همان لحظهی اوّل که در اطراف شهر اسیر شدم مرا به دشتی که پشت شهر بود انتقال دادند و آنجا با لوله و طپانچهي یک اسلحه کمری تعدادی از دندانهایم را خُرد کرده در دهانم ريختند. همچنین در آن هوای بسیار سرد، لباسهایم را در آورده سپس بردند به یک روستایی در پنج الی شش کیلومتری شرق شهر بانه به اسم «ترخان آباد»[3].
آنجا در یک خانهای نشستند و مشغول غذا خوردن شدند. من هم در کنار آنها بودم در حالیکه به علّت خُرد شدن دندانهایم بشدّت خون از دهانم جاری بود.
ساعتی بعد، از یک کوه بالا رفتیم.
بالای کوه که رسیدیم حرفهایی را درباره من بین خود ردّ و بدل مینمودند. چون در بانه عدّهای از هواداران و مرتبطين ضد انقلاب در باره ما یک چیزهایی میگفتند. مثلاً می گفتند: «مـــزدور» میگفتند اینها خودشان را به این نظام فروختهاند. میگفتند اگر اینها نباشند آنهایی که به کردستان می آیند نمیتوانند به دنبال ما بیایند. اینها راهنمای آنها هستند. بنابراين به خاطر همین موضوع نیز نسبت به ما پیشمرگان مسلمان خیلی کینه و خصومت داشتند. یعنی خیلیخیلی بیشتر از سایر رزمندگان.
آنجا مرا در کنار درختی نگه داشتند. کنار یک درخت بلوط و دو نفری پایم را گرفته و با گُلمیخهایی که چادرهای بزرگ را با آن روی زمین مهار میکنند محکم بر زمین چسباندند.
میخ بزرگ از پایم رد شد و به زمین فرو رفت.
حدود دو ساعت به همین وضع در آنجا ماندم و خونی را که از پایم داشت به زمین میریخت با چشمان خودم میدیدم.
جثّهی بزرگی هم نداشتم ولی یاد خدا آرامم میکرد.
بعد از روشنایی هوا، آنها کوله پشتیهایی داشتند که یکی از آنها را پُر از سنگ کرده بر روی پشتم قرار دادند و به سمت عراق حرکت کردیم.
تقریباً ده روز طول کشید تا به خاک عراق رسیدیم.
قبل از اینکه به اوّلین پایگاه نیروهای ارتش بعث عراق برسیم من و چند تن از اُسرای دیگر را توجیه نموده و گفتند: «اینجا نباید بگویید که اسیر ما (گروهگ ....) هستید؛ چون اگر نیروهای عراقی از این موضوع اطلاع یابند شما را از ما تحویل میگیرند، در نتیجه هیچ وقت نمیتوانید از اسارت خلاص شوید.»
لذا تأکید کردند که بگوییم آمدهایم به سازمان.... بپيونديم.
ما هم به خیال آنکه شاید آنها راست میگویند به اوّلین پایگاه نیروهای عراقی که رسیدیم در پاسخ سؤالات آنها گفتیم: «آمدهایم پیشمرگ سازمان.... بشویم.»
آنها هم به ما خوش آمد گفتند و یک کیک و نوشیدنی هم دادند و خوردیم و پس از آن رفتیم به زندان «کیله» عراق.
روزی که به زندان «کیله» عراق رسیدیم اوّلین کاری که کردند ما را به نوبت خواباندند روی یک سکویی مثل سکوی غسّالخانه مردهها و بیش از هفتاد ضربه کابل بزرگ بر روی پشتمان نواختند.
ما گفتیم: «چـــــرا ما را میزنید؟!»
گفتند: «بخاطر اینکه شما رام شوید چون مثل وحشیها هستید. بخاطر اینکه بعد از اين، هر چه گفتیم به حرف ما گوش کنید.»
سپس سیبیل و ابروهای ما را خشک خشک تراشیدند؛ خیلی سوزش داشت و درد آور بود.
مقرّ گردان حضرت رسول (ص) کوخان ۱۷/۷/۱۳۸۸
از راست : ۱ـ کاک محمد رسول زاده ۲ـ پرویز بهرامی ۳ـ علیرضا مولایی ۴ـ سیّد عماد آقامیری ۵ـ کاک حاج مطلّب احمدی ( فرمانده گردان )
بعد از آن ما را بردند بین ساير اُســــرا.
زندانها اتاقهای خیلی کوچکی بودند و شاید در هر اتاق سی الی چهل نفر به صورت بسیار فشرده حبس شده بودند.
داخل اتاق، هوا خیلی آلوده و گرم بود. بچّهها احساس خفگی کرده و روز تا شب بخاطر گرما و تنگی جا گریه میکردند.
روزی یک بار اجازه داشتیم به دستشویی برویم. غذا هم که میآوردند آبش را ما میخوردیم و گوشتش را آنها.
امّا جدا از این مسائل در اسارت صبح تا شب به کار کردن مجبور و مشغول بودیم. صبح کار میکردیم و شب بر میگشتیم.
البته مسائلی در آنجا اتّفاق افتاده که نمیتوان بیان کرد...
یک روز وقتی به دستشویی میرفتم ناگهان سُر خوردم و به شدّت به زمین افتادم. بلند که شدم خون از بینی و گوش و دهانم جاری شد.
در این لحظه یکی از نگهبانان محوطه که به حساب خودش پیشمرگ آنها بود به جاي اينكه كمكم كند سیلی محکمی به گوشم نواخت که پردهی گوشم آسیب دید و برای مدتی ناشنوا شدم.
از دکتر و درمان و این جور چیزها هم خبری نبود كه درمان كند.
زمانی که رزمندگان ایران طی عملیاتی «مـــاوت»[4] و اطراف آن را به تصرّف خود در آوردند ما آنجا بودیم که افراد ضد انقلاب سریعاً همه را به شهر «سیره میرگ»[5] انتقال دادند.
در یکی از روزها که آنجا برای هواخوری در محوطه زندان قدم ميزديم يك رشته سیم خاردار حلقوی دیده میشد که خارهایش از سیم خاردارهای ساده نبود. تیغهایش بلندتر بود.
یکی از نگهبانان زندان برای آزار دادن من و سرگرمی خودش، رو كرد به من و گفت: «من این سیم خاردار را به پایین ـ سرا شیبی ـ میاندازم و تو باید بدوی و آن را بیاوری پیش من!»
خیلی خواهش و تمنّا کردم که از این کار و شکنجه صرف نظر کند.
به او گفتم: «بیا و مردانگی کن و از این کار بگــــذر!»
ولی بیفایده بود. خواهش و تمنّا به درد نمیخورد.
جایی که ایستاده بودیم یک شیب نسبتاً تُندي داشت و عدّهای از آنها هم در كنار ما سرگرم بازي والیبال بودند.
وقتی که سیمخاردار را با لگد به پايين غلتاند من هم بلافاصله دنبالش دویدم و سیم خاردار را با حرص زیاد گذاشتم روی شانه ام و آوردم بالا و انداختم روی زمین.
تیغهای سیمخاردار دستهایم را زخمی نمود و به علّت عدم مداوا ، دو سه روز بعد زخمهایم عفونت كرد و جوری چندش آور شد که دیگر، نه کسی با من غذا میخورد و نه پیشم مینشست. حتّی خودم هم وقتی دستهایم را نگاه میکردم دچار تهوّع و استفراغ میشدم.
حدود بیش از دو هفته از این جریان میگذشت که به اصطلاح «ش. ج. ح» سر کرده ی گروهک.... برای بازدید به آنجا ـ زندان سازمان.... ـ آمد.
من هم به خيال اینکه مرا این قدر اذیت و آزار ندهند رفتم پیش او و گفتم: «آخــــه بـابـا! این درست است شما که به قول خودتان اسلام راستین را میخواهید مرا که همدین، همزبان، همشهری و هملباستان هستم این جوری شکنجه میکنید؟!»
ـ آخــه کجای این کار بر حقّـه؟!
اعتراض من نه تنها سودي نيافت بلكه او را خشمگین کرد.
در نتیجه در آن هوای بسیار سرد و برفی با دستوری که صادر کرد مرا لخت و عریان نموده و داخل یک حوضی که در آنجا بود انداختند.
نیم ساعتی توی این حوض ماندم.
بدنم دیگر بی حس شده بود. بیرون هم که آوردند حدود یک هفته با کابل و شلّاق نوازشم ميدادند.
ش. ج. ح گفت: «این تنبیه بخاطر آن بود که دیگر برای چیزی اعتراض نکنی!»
روزها، هفتهها و ماهها را زیر سختترین آزارها و شکنجهها گذراندم تا اینکه بعد از حدود دو سال یعنی در آخرین روزهای اسارت، تصمیم به اعدام من گرفتند.
آنها به اندازه کافی روی من شناخت داشتند. لذا دفاعیات، اعترافات یا عدم آن نیز توفیری به حالم نداشت. به علاوه، آنجا که مقام قضایی و وکیل مدافع و... نداشت تا از حقّ من دفاع کند. فقط روزی که تصمیم به اعدام میگرفتند متوجّه موضوع میشــــدی.
ولی در آخرین لحظات یأس و نا امیدی، خواست خدا سرنوشت من و همه چیز را به یکباره تغییر داد.
در مرز بانه محلی بود به نام «سورکوه»[6] که تعدادی از نیروهای آن گروهک در هنگام تردد روی مین رفته و پنج نفرشان نیز از بین رفته بودند.
یکی از این پنج نفر پسر ش. ج. ح رهبر همان سازمان بود به نام «ع» که فرماندهی عملیات و شاخه نظامی سازمان .... را به عهده داشت.
ش. ج. ح به دنبال پسرش میگشت و دقیقاً هم اطلاع نداشت که او زنده است یا مرده.
در آن ایّام با پیگیری فرماندهان سپاه و با وساطت برخي از افراد با نفوذ منطقه، پدر پیرم آمد به محلي كه سازمان.... تعيين كرده بود.
ابتدا از نزدیک اجازه ملاقات با مرا نميدادند ولی با تلاش بعضی از افراد، این ملاقات انجام گرفت.
ش. ج. ح مرا صدا زد و گفت: «تو اگر بتوانی به واسطه پدر و دوستانت از پسرم ـ ع ـ خبر موثقی یافته و به من بدهی، من هم حاضر هستم با همین دولت و سپاه پاسداران، تو را با پسرم معاوضه کنم و...»
خلاصه بعد از حدود سه ماه به لطف خدا و تلاشهای جدّی و بیوقفه مسئولین امر بخصوص سردار شهید نصرالهی[7] فرمانده وقت سپاه بانه و سایر مسؤولان ذیربط در سپاه، اجساد «ع» و چند نفر دیگر از اعضای آن گروهک با من معاوضه و مبادله گردید که در نهایت به آغوش نظام جمهوری اسلامی و خانواده بازگشتم.
ما همان جنگاوران کردستان و شهدای زندهای هستیم که اکنون از طرف خیلی از برادران و همرزمان به فراموشی سپرده شدهایم.
پـینوشتهــا:
[1]ـ به لحاظ مسائل امنیتی و دلایل موجّه از ذکر برخی عناوین، اسامی و آدرسها خودداری میگردد.
[2]ـ کاک توفیق در همان لحظه اسارت توسط نیروهای دشمن به شهادت میرسد و همچنین کاک کریم علیپور نیز به اسارت آنها در میآید که چند سال بعد از آزادی، در یک سانحهی تصادف در شهر بوکان در جوار رحمت حضرت حق آرام میگیرد.
[3]ـ ترخان آباد: نام روستایی از شهرستان بانه که در 5 الی 7 کیلومتری سمت شرقی آن واقع است.
[4]ـ ماوت: نام شهری مرزی از توابع استان سلیمانیه کردستان عراق. Mawet
[5]ـ سیره میرگ: شهری در استان سلیمانیه عراق.
[6]ـ سورکوه: نام یکی از ارتفاعات سوق الجیشی و مرزی بانه.
[7]ـ سردار شهید قاسم نصرالهی: به سال 1333 شمسی در شهرستان خوي متولّد شد. دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در همان جا پشت سر گذاشت. اين دوران مصادف بود با سالهاي سخت ستم شاهي كه خانواده وي نيز از آن بي نصيب نمانده بود. او سپس به همراه خانواده به تهران رفته و در دانشكده مخابرات تهران به ادامه تحصيل پرداخت و در همان روزهاي اوّل به جرگهي مبارزات دانشجويي پيوست. نصرالهی بعد از اتمام دوره دانشجويي و گذراندن خدمت سربازي كه مصادف با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي بود به استخدام شركت مخابرات درآمد. در جوّ پُرتلاطم اوايل پيروزي انقلاب خودش را گم نكرد و همواره گوش به فرمان امام راحل بود. بنابراین چون دريافته بود كه كشور در محاصره اقتصادي است و بايد سازندگي را در پيش گرفت بلافاصله در واحد جهاد سازندگي دين خود را به انقلاب ادا كرد. با شروع جنگ تحميلي دريافت كه ديگر ماندن جايز نيست. لذا بيدرنگ رهسپار جبهههاي حق عليه باطل در غرب كشور گردید. او بخاطر استعداد و لیاقتی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه «بـانـه» منصوب شد. قاسم نه تنها يك فرمانده نظامي و مسلّط بر اوضاع منطقه و رده هاي تحت امرش بود بلكه خدمتگزاری صدیق و دلسوز براي اهالی منطقه به حساب میآمد. ارتباط صمیمانه و عاشقانه او با مردم تا جايي بود كه حتّي گرفتاريهاي خانوادگي آنان نیز در نزد او ، طرح و رفع ميگرديد. او بعد از شش سال حضور پُر ثمر در جبهه های حقّ علیه باطل، سرانجام در مورخه 12/4/1367 یعنی دو هفته مانده به اعلام رسمی پذیرش قطعنامه 598 (پایان جنگ) در ارتفاعات «سورکوه» بـانـه با همکاری عناصر خود فروخته و پس ماندههای ضد انقلاب توسط نیروهای ارتش بعث عراق به مُنتهای آرزوی خود یعنی شهادت دست یافت. پیکر مطهّر این شهید بزرگوار در تاریخ 3/6/1367 در بانه و فردای همان روز بدست امّت حزبا... و دوستدارانش در تهران تشییع گردید. او همیشه میگفت: «خــداونــدا ! از شراب عشقت، مرا جرعهای بنوشان!»
![]() |