مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
|
||
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشتهی پرویز بهرامی |
تقدیم به روح بلند همسنگر شهید بهرام بازرگان
« همسنـگـر ! »
راوی خاطره: پرویز بهرامی ـ شهریور ۱۳۸۵
بر گرفته از کتاب حکایت آن روزها. نوشتهی پرویز بهرامی
اشــاره :
23 سال پيش یعنی پاییز ۱۳۶۲ يكي از همسنگران اهل زنجان در عمليات والفجر 4 (ارتفاعات پنجوين عراق) به فيض عظماي شهادت نائل آمد. اگر چه افتخار همسنگري با اين شهيد بزرگوار به چهار ماه نيز نيانجاميد ليكن نميدانم پس از ساليان سال چرا بياختيار دلم برايش تنگ شده بود، آرزو ميكردم اي كاش آنروزها سپري نميشد و هنوز در كنار عزيزانمان بوديم ولي انگار دوران هجران فقط با قيامت به سر خواهد رسيد و چارهاي نداريم جز در انتظار آنروز. در اين حال و هوا بودم كه مثل هميشه، تاريكي شب را با خواب به صبح رساندم. فقط خواب بود كه ميتوانست چند ساعتي، آدمي را از قفس اين دنياي فـانـي و پُر هياهو برهاند. در اوضاع و احوال «رؤيـايي» كه مرا در خود فرو برده بود كبوتران سپيد بالي را ميديدم كه همگي خفته بودند و در حاليكه آرام آرام ميان آنها قدم مينهادم ناگهان يكي از كبوتران چشم در چشمان من دوخت، گويـي برايم آشـنا بود. سكوت دلنشيني حكمفرما بود امّـا با حس دروني همديگر را مينگريستيم. با خود مي گفتم: خــدايـا! چه ارتباطي ميان من و اين كبوتر وجود دارد كه اينچنين برايم آشناست؟!!
++++++++++
روز سهشنبه دوّم اسفند ماه 1384 يعني صبح همان روزي كه آن خواب را ديده بودم براي انجام كاري گُذرم به شهر زنجـان افتاد. هنوز يك ساعتي به زمان قرار باقي بود. در شهر زنجان دو گُلزار شهدا وجود دارد، يكي معروف به گُلزار شهداي پايين و ديگري گُلزار شهداي بالا كه در اطراف بلوار آزادي واقع است. فرصت پيش آمده را مُغتنم دانسته به همراه خانواده وارد گُلزار شهداي بالا (بلوار آزادي) شديم. در اين اثنـاء، حسّ غريبي مرا به سمت يكي از قبور مطهّر شهدا ميكشانيد؛ بمحض اينكه در مقابل مزار مورد نظر قرار گرفتم تصوير و نوشتهي سنگ قبر مرا بخود جلب كرد: پاسدار شهيد بهرام بازرگان فرزند اسلام متولّد: 1344 محل شهادت: پنجوين (عمليات والفجر 4) تاريخ شهادت: 1/9/1362 درست مزار همان شهيدي بود كه روز قبل به يادش افتاده بودم. اشك در چشمانم حلقه زد و بُغض سنگيني گلويم را فشرد، پنداري غـم همهي عالم بر دلم نشست. وقتي به عكس شهيد نگاه ميكردم انگار سالها منتظر ديدار من بود تا از او يادي بكنم... به دقّت تصويرش را نگريستم، آري! او به من خوش آمد ميگفت... اصلاً او مـرا بدانجا خوانده بود تا اظهار گلايه كند از اينكه چرا بايد سالها از ياد آنان غافل باشيم؟! از خجالت حرفي براي گفتن نداشتم امـّا در دل زمزمه ميكردم كه اي همسنگر! اي شهيدان! شما با خدا معامله كرديد. خوشـا به حال شما كه گوي سبقت را از ديگران رُبوديد و با شهادت از اين دنياي زودگذر دل كنديد. خوشا به حالتان كه جاودانه گشتيد. نميدانيم چه عهد و پيماني با خداي خود بسته بوديد كه اينچنين پذيرفته شديد. نميدانيم براي دوري شما بگرييم يا براي واماندگي و بدبختي خودمان؟! ما مانده بوديم كه راه شما را ادامه دهيم ولي واقعاً نميدانيم كه چه كردهايم؟ ما در باتلاق دنياي مادّي و پُر از حيله و نيرنگ گرفتار شدهايم.
اي افلاكيان! ما را از اين رنج غربت برهانيد. شما را به خون پاكتان قسم به فرياد ما درماندگان نيز برسيد... حرفهاي آسماني سردار شهيد «حميد باكري» جانشين فرماندهي لشكر 31 عاشورا در ذهنم تداعي شد: «دعـا كنيد خداوند شهادت را نصيب شما كند كه در غير اينصورت زماني فرا ميرسد كه جنگ تمام ميشود و رزمندگان اسلام به سه دسته تقسيم ميشوند: ۱ـ دستهاي به مخالفت با گذشتهي خود بر ميخيزند و از گذشتهي خود پشيمان ميشوند 2ـ دستهاي راه بيتفاوتي را بر ميگزينند و در زندگي مادّي غرق ميشوند و همه چيز را فراموش ميكنند 3ـ دستهي سوّم به گذشتهي خود وفادار ميمانند و احساس مسؤليت ميكنند كه از شدّت مصائب و غصّهها دق خواهند نمود» از همسنگر شهيدم سؤال كردم: دوست عـزيـز! سر انجام ما به سرنوشت كداميك از اين سه دسته خواهد رسيد؟!! حال و هواي خاصي سراسر وجودم را فرا گرفت. دوباره شميم ايثار و شهادت به مشامم رسيد و فضاي خاطرهانگيز سالهاي دفاع مقدّس در چشمانم جلوه كرد. سبكبال به آسمان خاطرات سالهاي دور پرواز كردم و شهيد بهرام بازرگان را در اطراف پنجوين عراق ديدم كه قمقمههاي خالي همرزمان را جمع ميكرد و در فراز و نشيب سخت و مخاطرهآميز منطقه، زير گلولههاي آتشين دشمن از نزديكترين چشمه كه حداقل 1500 متر با ما فاصله داشت از آب پـُر و با تأسي از مرام علمدار كربلا حضرت ابوالفضل العبّاس(ع)، بچهها را سيراب ميكرد. ولي ناگهان سر و صداي پيرامونم مرا به خود آورد و دريافتم كه متأسفانه با آن ايّام مقدّس و حماسهسازانش خيلي فاصله گرفتهايم... فقط يك جمله باقي بود كه از خود بپرسم: «خستـه نباشي همسنگر! كه چه زود از همرزم شهيدت ياد كردي؟!! » شهريور ۱۳۸۵
![]() |