مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
|
||
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشتهی پرویز بهرامی |
از راست: پرویز بهرامی ـ کریم داودی
« غـريبانـه »
بر گرفته از کتاب حکایت آن روزهـا. نوشتهی پرویز بهرامی
راوی خاطره: کریم داودی
اشــاره:
شكي نيست كه گردانها، يگانها و يا واحدهاي تخريب از حسّاسترين و در عين حال پرحادثهترين يگانهاي عمل كننده در طول دفاع مقدّس بوده و به همين جهت نقش سرنوشت ساز و تعيين كنندهاي در پيروزي هاي جنگ تحميلي ايفاء نمودهاند؛ به عبارت ديگر نيروهاي تخريب جزء پيشقراولان اصلي در مراحل اوليه عملياتها به حساب ميآمدند چرا كه در صورت عدم ايجاد معبر و پاكسازي ميادين مين دشمن اجراي هيچ نوع عملياتي، حتّي عمليات شناسايي ميسور نبود. به لحاظ حساسيّت موضوع، عناصر تشكيل دهندهي اين واحدها غالباً از افراد مخلص و شهادت طلب و از جهات مختلفي منحصر به فرد بودند كه گروه عظيمي از آنها در طول جنگ هشت ساله به درجهي رفيع شهادت نائل آمدند كما اينكه اين موضوع ساليان سال بعد از اتمام جنگ تحميلي نيز در پاكسازي ميادين مين مشهود است، ليكن هنوز هستند يادگاراني از اين خيل مخلص و عاشق كه گمنامانه با دلي مملو از خاطرات ناگفته از گفتنيهاي عرصههاي نبرد، در جامعهي امروزين زندگي ميكنند.
"كريم داودي" چهرهاي آشنا از زُمرهي مجاهدهان نستوه است كه بارها و بارها در ميادين مين جنگ، با مرگ دست و پنجه نرم كرده است. همرزمان وي در واحدها و گردانهاي تخريب لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) و لشكر 31 عاشورا و يا آنهایيكه در پادگانهاي آموزشي 21 حمزه ي تهران، مالك اشتر زنجان، قدس و شهيد زين الدين ابهر آموزش تخريب (اعزام به جبهه) را طي نمودهاند همگي گواه صادقي به توانايي و اخلاص اين سرباز مخلص هستند.
كريم داودي از سال 1358 به صف بسيجيان و از اوايل 1360 به جرگهی سبزپوشان سپاه در آمده است، او با مسؤوليتهاي گوناگوني در يگانها و واحدهاي تخريب جبهه و در پشت جبهه با عناوين مربيگري تخريب تعدادي از پادگانهاي آموزشي، فرماندهي پادگان آموزشي قدس ابهر، مسئول آموزش نظامي و... درخشيده است. ظاهري بسيار ساده و بي ريا دارد؛ اخلاص و اُبهت خاصي در وجود و چهرهاش نمايان است. با اينكه سوابق پُر رمز و راز و درخشاني در مأموريتهاي تخريب و اطلاعات و عمليات جبهه و حتّي پشت جبهه (خنثي سازي بُمبهاي هواپيماهاي دشمن) به يادگار گذاشته ولي خود را فقط يك سرباز كوچكي از اين آب و خاك ميداند. حاصل زحمات و فعاليتهاي او در دوران مربيگرياش، شاگرداني هستند كه بسياري از آنها در جبهههاي نبرد، فرماندهي و مسئوليتهاي مختلفي را در واحدها و يگانهاي تخريب عهده دار بودهاند.
برادر داودي پس از 24 سال خدمات ارزنده و مخلصانه در سال 1383 به سپاه دوّم يعني بازنشستگان و پيشكسوتان سپاه پيوست. اين رزمندهي خستگي ناپذير، خاطرات پُر ماجرا و هيجان انگيزي در دل دارد كه مطالب ذيل بخشي از اين خاطرات است.
قرار بود آخرين شناسايي و ارزيابي بخش مهمّي از محورها و ميادين مين منطقه عملياتي والفجرـ 10 [1] توسط واحد اطلاعات و عمليات تيپ سوّم لشكر 31 عاشورا انجام گيرد.
اين مأموريت به سه گروه چهار الي پنج نفره مركّب از دو نفر تخريبچي و دو يا سه تن از عناصر اطلاعاتي تيپ محوّل گرديده بود.
من بعنوان جانشين واحد تخريب تيپ و چهار تن از برادران پاسدار بنامهاي: يونس مصطفوي (مسؤول واحد تخريب)، قرباني (تخريبچي)، رضا رضايي و بابايي (از واحد اطلاعات و عمليات)، يكي از گروههاي شناسايي را تشكيل داده بوديم.[2]
همهي افراد گروهها از ويژهگي و تواناييهاي مثبت و خوبي برخوردار بودند ولي هر گاه ياد عمليات والفجر ـ 10 مياُفتم بي اراده چهرهي نوراني و روحاني دو يار سفر كرده در ذهنم نقش ميبندد. يكي برادر قرباني كه خيلي با متانت و با تقوا بود و در اوقات فراغت به تلاوت آيات قرآن ميپرداخت و هميشه نيز ذكر خدا بر لب داشت بطوريكه اين رفتارش زبانزد بچّهها بود و ديگري رضا رضايي كه همواره به اخلاص، رفتار و كردار نيكش، غبطه ميخوردم.
رضايي مدّاح اهل بيت بود، با قامتي رشيد و سيمايي نوراني و متبسّم كه هر فردي را شيفته كمالات خود ميكرد. از غيبت افراد به شدّت پرهيز ميكرد. هميشه دغدغهي فقرا را بر دل داشت.
همهي دوستان و همرزمان خود را در هر جايگاه و مقامي كه بودند در وقت مقتضي، امر به معروف و نهي از منكر مينمود. زيباتر اينكه اين فريضهي الهي را در قالب طنز و پوششهاي گوناگوني بطور غير مستقيم بيان ميكرد تا كسي را از خود رنجيدهخاطر نكند.
در عين حال فردي بسيار زرنگ، چابك و بيباك بود. خاطرم هست قبل از حركت به سمت دشمن به چند موضوع خيلي تأكيد ميورزيد: «دنيا به كسي وفا نميكند، بايد توشهاي براي آخرت برداشت... به فكر فقرا باشيد و...»
حرفهاي آسماني او، شهادت را بر چهرهاش نمايان ميساخت؛ معلوم بود كمي دير يا زود، او هم رفتني است.
بگـذريـم، بر ميگردم به ادامـهي ماجـرا.
همه بچّهها ملبّس به لباس كُردي شدند تا در صورت لزوم در بعضي از آباديهاي كردنشين عراق با پوشش محلي و عادي ظاهر شوند، من هم لباس كردي يكي از برادران رزمنده را به صورت اماني به تن كرده و به اتّفاق برادران آماده حركت شديم.
نقطهي حركت و اسكان موقّت ما اطراف رودخانه «سيروان» بود.
چيزي به هنگام غروب آفتاب نمانده بود كه اكيپها حركت به سوي مواضع دشمن را آغاز كردند.
بارش برف، ارتفاعات و بعضي از نقاط را سفيدپوش و روشن كرده بود. به همين دليل، ديد و تسلّط نيروهاي دشمن را نسبت به پيرامون خود راحتتر ميساخت. سنگرهاي نيروهاي بعثي نيز در ارتفاعات و سينهي كوهها ديده ميشد.
حركت ما تا نقطهاي ادامه يافت كه اكيپها از همديگر جدا و طبق طرح و برنامه قبلي، هر كدام از مسيري معيّن به طرف دشمن حركت كردند.
ما پنج نفر نيز در قالب يك گروه شناسايي به حركت خود ادامه داديم تا اين كه به سنگرها و مواضع دشمن نزديك شديم.
پنجره و سوراخهاي چندين سنگر با روشنايي فانوس يا چراغ نفتي سو سو زده و جلب توجّه مينمود.
نزديكتر شديم ولي از افراد دشمن كسي در اطراف سنگرها ديده نميشد و اين براي ما بسيار سؤال برانگيز بود. بنابراين دل به دريا زده و تصميم گرفتيم بيشتر به سنگرها نزديك شويم.
برادر بابايي كه مسئوليت گروه شناسايي را بر عهده داشت چند سنگ به سمت يكي از سنگرها پرتاب كرد تا عكس العمل افراد دشمن را ببينيم ليكن با كمال حيرت و ناباوري دريافتيم كه كسي در سنگرها حضور ندارد. لذا به نوبت داخل سنگرها شده و از عدم حضور نيروهاي دشمن اطمينان حاصل كرديم. فقط فانوسي بود كه براي فريب ما توسط دشمن روشن شده بود.
نيروهاي دشمن كه با فاصله 150 الي 200 متر عقب تر از اين سنگرها مستقر بودند ظاهراً با اين شگرد قصد به دام انداختن و محاصرهي نيروهاي مقابل خود را داشتند. شايد هم بدليل كمبود نيروي انساني اين كار را كرده بودند!
وقتي كه با سنگرهاي خالي دشمن مواجه شديم ناگزير گامها را فراتر از محدوده آن سنگرها برداشتيم و بالأخره بعد از شناسايي به سمت مواضع خودي بازگشتيم.
در مسير برگشت، ناگهان انفجار مهيبي سكوت شب و منطقه را بر هم ريخت.
اضطراب سراسر وجودمان را فرا گرفت؛ هر آن منتظر لـو رفتن موضوع و واكنش دشمن بخاطر اين انفجار غير مترقّبه بوديم، ولي هيچ حركتي از سوي آنان مشاهده نشد.
با دقّت اطراف خود را وارسي كرديم. متأسفانه صحنهي دلخراشي در مقابل چشمانمان پديدار شد.
برادران: «قرباني» و «رضا رضايي» را ديديم كه به خون خود غوطهور بودند. آنان با يكي از مينهاي ضد نفرات «والمــر»[3] دشمن برخورد و هر دو راه آسمان را در پيش گرفته بودند.
دو پاي شهيد قرباني قطع شده و تركشهاي زيادي بر سر و صورت شهيد رضايي نشسته بود.
برادر مصطفوي نيز مجروح شده بود. تنها من مانده بودم و برادر بابايي.
ساعت بين دوازده نيمه شب و يك بامداد بود. مصطفوي و بابايي به سمت نيروهاي خودمان به راه افتادند تا نيروهاي كمكي را به دنبال من و حمل پيكر شهدا بفرستند.
در دل سياهي شب و برودت هواي اسفندماه، آن هم در نزديكي مواضع دشمن، فقط من مانده بودم و پيكر بيجان دو همرزم عزيز كه غريبانه بر روي زمين آرميده بودند و من تنها چشم به راه رسيدن بچّههـا!
لحظات به سختي و كُندي ميگذشت... ديدن دوستان شهيد آن هم در موقعيّتي حساس و خطرناك، خيلي درد آور بود...
هوا گرگ و ميش بود كه نيروهاي كمكي با راهنمايي برادر بابايي به موقعيّت ما رسيدند و پيكر پاك دو شهيد بزرگوار را به مقرّ خودمان حمل نمودند.
ياد آنان هميشه در دل ما زنده است و نامشان در صفحهي روزگار جاويد خواهد بود. خداوند هر دو شهيد عزيز را غريق رحمت خود بگرداند.
پینوشتها:
[1] عمليات والفجر ـ 10 رأس ساعت 2320 مورخه 25/12/1366 با هدف آزاد سازي بخشي از استان سليمانيه عراق (منطقه عمومي حلبچه) با رمز مقدّس يا رسول الله، يا رسول الله، يا رسول الله(ص) توسط رزمندگان اسلام به اجرا در آمد. كارنامه عمليات سپاهيان اسلام در هشت سال دفاع مقدّس، صفحه 128
[2] افراد گروه همگي اهل زنجان ميباشند.
[3] مين والمـر، از قويترين مينهاي جهنده و ضد نفرات ساخت ايتاليا ميباشد كه در طول جنگ تحميلي در ميادين مين ارتش بعثي عراق به وفور ديده ميشد.
![]() |