مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
 
 
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشته‌ی پرویز بهرامی
 

۱۳۶۴ کردستان ـ بانه

از راست : پرویز دشتی ، سردار شهید حاج قاسم نصرالهی

« شبیه قرص ماه »

راوی خاطره: ملک محرابی

بر گرفته از کتاب کردستان، سرزمین مجاهدت‌های خاموش. نوشته‌ی پرویز بهرامی

در تاریخ 12/4/1367 یعنی دو هفته مانده به پذیرش قطعنامه‌ی 598 و اعلام رسمی آتش‌بس، «حاج قاسم نصرالهی» فرمانده‌ی رشید سپاه بانه و یکی از سرداران نامدار دفاع مقدّس که به اتّفاق چند تن از فرماندهان ارشد کردستان برای سرکشی به ارتفاعات «سورکوه»[1] بانه عزیمت نموده بودند با همکاری اطلاعاتی گروهک‌های خائن و خود فروخته‌ی ضد انقلاب، توسط نیروهای متجاوز ارتش بعث عراق به فیض شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش نیز مدتی در منطقه باقی ماند.

حدود 7 یا 8 روز پس از شهادت ایشان، از سوی جانشین فرماندهی سپاه بانه دستوری دریافت شد تا چند نفر از نیروهای سپاه و پیشمرگان کُرد مسلمان به صورت داوطلب با لباس مبدّل و کُردی در پوشش قاچاقچیان محلی، بدون سلاح و علائم نظامی به ارتفاعات سورکوه و «دونس»[2] عزیمت نموده و پس از برقراری ارتباط نزدیک با نیروهای عراقی، محل دفن یا نگهداری پیکر مطهّر شهید را شناسایی و در صورت امکان، زمینه‌ی انتقال آن را به بانه فراهم سازند.

پنج نفر از ما برای این مأموریت داوطلب شدیم که افراد گروه عبارت بودند از: من‌‌ (ملک محرابی)، کاک‌عثمان حسینی‌نسب، پیشمرگ شهید کاک‌رئوف قادری،[3] هاشم جلیل‌وند و ذکراله کشاورز‌افشار.

فرماندهان و مسؤولان امر ما را برای این مأموریت توجیه نموده و تذکّرات لازم را دادند و قرار شد طبق دستور به منظور کسب اطــلاعــات در پوشش قاچاقچیان محلی با نیروهای عراقی ملاقات کنیـم.

آن‌موقع می‌گفتند جنازه‌ی شهید نصرالهی بالای ارتفاعات سورکوه و دونس بر جای مانده است لیکن صحت و سقم آن دقیقاً روشن نبود.

در این مأموریت کاک‌عثمان به عنوان راهنما و بلد راه ما را همراهی می‌کرد، چون به چند زبان از جمله زبان‌های کُردی، ترکی، فارسی و عربی مسلّط بود.

کاک‌عثمان می‌گفت: «من می‌خواهم در این راه، هم داوطلب بشوم و هم از جمله کسانی باشم که جنازه‌ی شهید نصرالهی را به خاک وطن باز می‌گردانند.»

دو ساعتی به ظهر مانده بود که ما پنج نفر بدون سلاح با لباس کُردی، آماده و به‌ سوی مرز و مواضع نیروهای دشمن حرکت کردیم.

قبل از حرکت، با کاک‌عثمان که قرار بود مترجم ما شود اتمام حجّت کرده و به او گفتیم: «کاک‌عثمان! نکند یک موقع ما را پیش عراقی‌ها لــو بدهی و از هویت  نظامی ما به آنها چیزی بگویی و...»

او به ما اطمینان داد و گفت: «نگران نباشید. شما را به عنوان قاچاقچی به عراقی‌ها معرفی می‌کنم.»

وقتی به سمت مرز حرکت کردیم حدود 50 الی 60 نفر از پیشمرگان مسلمان کُرد به فرماندهی برادر وحید برزگر به صورت کاملاً مجهز و مسلّح در پشت روستای دونس مستقر شدند به‌طوری‌که از تیررس[4] و دید نیروهای عراقی پنهان بمانند.

 آنها ـ‌پیشمرگان‌ـ حدود یک کیلومتر با ما فاصله داشتند و قرار بود اگر بین ما و نیروهای عراقی درگیری بوجود آمد یا احیاناً به سمت ما تیراندازی شد در حمایت از ما وارد عمل بشوند. در غیر این‌صورت منتظر بمانند تا مأموریت طبق برنامه پیش برود.

وقتی به سمت ارتفاعات حرکت کردیم ابتدا یک جاده‌ی خاکی و نسبتاً عریضی وجود داشت ولی یک مقدار که جلو رفتیم جاده قطع شد یعنی به پایان جاده رسیدیم و دیگر درّه بود و ارتفاعات و درختان بلوط و از جاده نیز خبری نبود.

هنگامی‌که نزدیک عراقی‌ها رسیدیم در بین آنها جنب و جوش و تحرّکاتی صورت گرفت سپس با زبان عربی چند بار خطاب به ما گفتند: «قف... قف...»[5]

ما مجبور شدیم بایستیم.

یکی از افسران عراقی به سمت ما آمد.

در این لحظه، ناگهان کاک‌‌رئوف گفت: «‌بچّه‌ها! من یک اشتباهی کرده‌ام و کارت شناسایی و یک دوربین دو‌چشمی همراه خودم آورده‌ام.»

من به او گفتم: «همان جا که ایستاده‌ای بنشین و کارت شناسایی را در زیر خاک پنهان کن و دوربین را هم داخل شلوار کُردی‌ات مخفی کُن.»

ولی پس از لحظاتی، دوباره گفتم: «‌نــه! این کار را نکن‌، احتمال دارد عراقی‌ها با دوربین ما را زیر نظر داشته باشند و با مشاهده‌ی این صحنه به ما مشکوک شوند و به طرفمان تیراندازی کنند؛ پس چه بهتر که ما هیچ عکس‌العملی از خود نشان ندهیم.»

در همین موقع، بی‌سیم‌چی ما که با فاصله 70 الی 100 متری در پشت یک پیچ، خود را استتار نموده بود با صدای بلند فریاد زد: «آقای محرابـی‌! آقای محرابـی‌! عقب نشینی کنید.»

گفتیم : «چــرا؟»

گفت‌: «دستور از فرماندهی آمده که دیگر مجاز نیستید جلوتر بروید.»

ما گفتیم: «دیگر نمی‌توانیم بازگردیم. اگر‌ بخواهیم ‌کوچک‌ترین عکس‌العملی از خود نشان دهیم نیروهای عراقی ما را به رگبار می‌بندند.»

ما صدای بی‌سیم‌چی را می‌شنیدیم ولی همدیگر را به خوبی نمی‌توانستیم ببینیم.

در عین حال چاره‌ای نداشتیم جز اینکه بقیه‌ی کار را خارج از دستور ادامه دهیم.

سایر نیروها خیلی نگران ما بودند.‌ شاید بسیاری از واحدها که بی‌سیم‌های آنها همفرکانس بی‌سیم ما بود از مکالمات بی‌سیم‌چی ما که آن موقع در حدود 100 متری ما مستقر بود اتّفاقاتی را متوجّه می‌شدند.

ما مسیر خود را ادامه دادیم تا جایی که یک افسر عراقی از ارتفاع به سمت پایین که یک شیب تُند و درّه مانندی بود آمد و با مترجم‌ ما‌ـ‌کاک‌عثمان‌ـ صحبت کرد.

ابتدا چه چیزهایی بین کاک‌عثمان و افسر عراقی رد و بدل شد متوجّه نشدیم چون از کلمات عربی استفاده می‌کردند.

چند قدمی که با افسر عراقی برداشتیم مقداری خوراکی مثل کیک و ساندیس و... به او تعارف کردیم و همین تعارف کمی اعتماد او را به ما جلب کرد.

ما با این افسر عراقی به سمت پایگاه اصلی آنها که در بالای ارتفاع بود حرکت کردیم و در مسیر، شاید سه الی چهار سنگر کمین‌شان را نیز پشت سر گذاشتیم.

هنگامی‌که به پایگاه اصلی عراقی‌ها رسیدیم، آنها ما را از همدیگر جدا کرده و سؤالاتی به صورت انفرادی و تک‌تک از ما پرسیدند.

در این اثناء ،کاک‌عثمان احساس کرده بود که آنها بالأخره به هویّت نظامی ما پی خواهند برد. لذا بر خلاف نقشه و طرح قبلی، همه‌ی ما را به آنها معرفی کرده بود ولی ما از این موضوع خبر نداشتیم.

خوشبختانه چون ما عربی نمی‌دانستیم آنها نمی‌توانستند به‌ صورت انفرادی از ما بازجویی کنند. به همین جهت کاک‌‌عثمان به همه‌ی سؤالات پاسخ می‌داد.

دقایقی بعد، دوباره همه‌ی ما را به محوطه‌ای جمع کردند.

کاک‌عثمان یکباره گفت: «بچّه‌ها! من همه‌ی واقعیّت را به آنها گفتم.»

من به او گفتم: «شوخی می‌کنـی؟!»

گفت: «نــه! شوخی نمی‌کنم. مجبور بودم. ترسیدم آنها به ما شک کنند.»

یکی از عراقی‌ها رو به من کرد و گفت:‌«حَرسِ‌الخُمینی؟حَرسِ‌الخُمینی؟»[6]

من هم با اشاره‌ی سر گفتم: «بلـه.»

یک‌دفعه دیدیم همه‌ی آنها با صدای بلند گفتند:‌ «حَرسِ‌الخُمینی! حَرسِ‌الخُمینی!»

ناگهان متوجّه شدیم آنها قبل از پاسخ ما دریافته‌اند که ما از نیروهای سپاه هستیم، از این‌رو خیلی خوشحال و هیجان‌زده شدند.

ما هم از این موضوع بسیار شگفت‌زده و متعجّب شدیم و مات و مبهوت با خود گفتیم چطور شد ما تا الآن طور دیگری فکر می‌کردیم و از اینها می‌ترسیدیم ولی اوضاع یک‌دفعه عوض شد.

آنها گفتند: «ما از شیعیان عراق هستیم و با دستور صدام مجبور به جنگ با برادران مسلمان ایرانی شده‌ایم و...»

در ضمن، آنها ما را از خطر نیروهای بعثی که در ارتفاع همجوار خودشان مستقر بودند هوشیار و آگاه نمودند.

حالا با عراقی‌ها شده بودیم دوست و پسرخاله. بنا‌براین واقعیّت و هدف اصلی خود را به آنها بازگو کردیم، ولی اشاره‌ای به جزئیات مسؤولیت‌ها نکردیم و گفتیم که دوست ما شهید شده و جنازه‌اش در دست شما مانده است و ما به دنبال آن جنازه آمده‌ایم.

با مشخصاتی که از شهید نصرالهی به آنها ارائه نمودیم یک افسر عراقی که فرمانده‌ی همان مقرّ و پایگاه بود چیزهایی را به خاطر آورد و با حالت و لحن خاصّی گفت: «قاسم نصرالهی؟»

گفتیم: «بلـه!»

پرسید: «او چه کسی بود؟ روحـانـی بود؟!»

گفتیم: «نـــه!»

قدری تأمّل کرد و گفت: «آن چهره، بسیار نورانی بود. شبیه قرص ماه!»

من گفتم: «او فرمانده‌ی سپاه بانه بود!»

آنها به خاطر هیبت خاص و سیمای نورانی شهید نصرالهی که آن‌زمان زبانزد همه‌ی بچّه‌های رزمنده و حتّی اهالی بانه بود فکر کرده بودند که او قطعاً یک شخص جلیل‌القدر روحانی می‌باشد. ولی ما برای آنها توضیح دادیم که او یک مقام نظامی و فرمانده‌ی سپاه بانه است و با خواهش و تمنّای زیاد از آنها خواستیم به هر قیمتی که شده جنازه‌ی او را به ما تحویل دهند.

البته باید گفت که حاج قاسم قبل از اینکه یک نظامی قوی و مقتدر باشد واقعاً یک روحانی تمام‌عیار و دارای درجات روحی و معنوی بسیار بالایی بود.

آنها بعد از کمی صحبت و مشورت با یکدیگر،گفتند جنازه را به خیال این که متعلّق به یک شخصیّت روحانی می‌باشد به سردخانه‌ی شهر پنجوین[7] عراق انتقال داده‌اند.

در واقع آنها با مشاهده‌ی چهره‌ی نورانی شهید نصرالهی، بی‌اختیار از شهادت او متأثر شده و مجذوب پیکر بی‌جان او شده بودند و حتّی به خود جرأت نداده بودند تا این جنازه را از بین ببرند یا در منطقه دفن کنند.

یکی از عراقی‌ها گُنبد مسجد جامع بانه را که از آنجا دیده می‌شد به ما نشان داد و گفت: «ما خیلی دوست داریم برای زیارت آنجا بیاییم.»

ما گفتیم: «آنجا زیارتگاه نیست، گُنبد مسجد است! ما هم دوست داریم به زیارت کربلاـحضرت اباعبدالله‌الحسین(ع)ـ بیاییم»

افسر عراقی که نسبت به ما خیلی علاقه‌مند شده بود به ما قوّت قلب داد و گفت: « اگر واقعاً مایل باشید من می‌توانم شما را به صورت تضمینی به زیارت کربلا ببرم و پس از زیارت بازگردانم.»

ما هم گفتیم: «خوب الآن که غیر ممکن است. ان‌شاءالله بعد از آتش‌بس رسمی که احتمالاً عن‌قریب اعلام خواهد شد اگر خدا بخواهد و امام حسین(ع) طلب کند این کار را انجام می‌دهیم.»

ما پس از انجام مأموریت و شناسایی محل نگهداری جنازه‌ی شهید نصرالهی، به سمت مواضع خودی بازگشتیم.


پی نوشتـــــــها:

[1]ـ سورکوه: نام یکی از ارتفاعات سوق‌الجیشی و مرزی بانه.

[2]ـ دونیس ـ دونس: نام روستایی تقریباً مرزی از توابع شهرستان بانه.

[3]ـ پیشمرگ مسلمان کاک رئوف قادری: اهل روستای شیدیله بانه بود که در تاریخ 30/8/1374 در مسیر جاده بانه به آرمرده ، پیکر مطهرش بدست عناصر گروهگ ضد انقلاب به خون نشست.

[4]ـ تیررس: مسافتی که در دید و بُرد مستقیم دشمن قرار دارد.

[5]ـ قف: ایست.

[6]ـ حرس‌الخمینی: نگهبان ، پاسدار خمینی.

[7]ـ پنجوین: شهری از شهرهای مرزی استان سلیمانیه‌ی عراق.

 |+| نوشته شده در  دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۸۹ساعت 18:31  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
  بالا