مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
 
 
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشته‌ی پرویز بهرامی
 

 

راز انگشتر

راوی خاطره: سیّد محسن نبئی

بر گرفته از کتاب مردان نبرد. نوشته‌ی پرویز بهرامی

آبان‌ماه 1360 حدود يك ماه از عمليات پيروزمندانه ثامن الائمه (شكست حصر آبادان) مي‌گذشت كه خداوند توفيقي نصيبمان نموده بود تا با تعدادي از رزمندگان اسلام اعزامي از شهرستان ابهـــر(۱) در منطقه سلمانيه دارخوين، موقعيت موسوم به خانه صدام حضور داشته باشيم.

پيكرهاي پاك بعضي از شهداء در چند نقطه از منطقه توسط دشمن به صورت دسته جمعي دفن شده بودند.

اين شهداء مربوط مي‌شدند به عمليات "فرمانده كل قوا، خميني روح خدا" كه پنج ماه قبل در منطقه ياد شده به اجرا در آمده بود. در همين عمليات بود كه امام خميني(ره)، بني صدر خائن را از فرماندهي كل قوا عزل نمودند.

در اين موقعيّت هر از چند گاهي برادران تفحص لشكرها جهت كشف اجساد شهدا به منطقه مورد نظر آمده و به تفحص و جستجو مي‌پرداختند.

هنگام غروب بود كه به عنوان آر. پي. جي. زن به منظور ايجاد يك سنگر آرپي جي7 مشغول كندن خاكريز بودم كه در اين حين، قطعه‌اي از پاي يك شهيد (از زانو به پايين) را كه يك لنگه كفش كتاني نيز بر روي آن بود كشف نموده و مجدداً آنرا در جاي ديگري دفن كردم.

طبيعت غروب تا حدّي انسان را با غم و اندوه همراه مي‌نمود ولي گاه مشاهده تانك‌ها و ادوات جنگي سوخته و به خاطر آوردن دوستان شهيد اين غم و اندوه را دو چندان مي‌ساخت.

غروب و به دنبالش شب كه گذشت روشنايي را دوباره باز يافتيم.

در كنار برادران تفحص، پدر محترم شهيدي كه (نامش را اكنون به خاطر ندارم) از اصفهان براي يافتن پيكر فرزندش به ما مراجعه نموده بود و اظهار مي‌داشت در عمليات فرمانده كل قوا... به اتّفاق پسرش شركت داشته‌اند كه در حين عمليات فرزندش به شهادت نائل شده و در عقب نشيني جنازه او و بعضي از شهدا به دست دشمن افتاده است.

من از اين موضوع خيلي متأثر شده و ناخود آگاه توجّهم به قطعه پايي كه غروب گذشته كشف كرده بودم جلب شد و اين پدر شهيد را جهت شناسايي، پيش قطعه پاي كشف شده بردم.

لنگه كفش كتانی كه روي پا بود به نظر پدر شهيد آشنا آمد و قرار بر اين شد تا به عنوان سر نخ، پيرامون محل كشف آن قطعه پا را مجدّداً كنده و جستجو نمایيم.

بألاخره به پیکر شهيدي برخورد نموديم كه چهره‌ی او تا حدود زيادي متلاشي شده و قابل شناسايي نبود. ولي آن پدر شهيد ناگهان متوجه انگشتري شد که در يكي از انگشتان شهيد خودنمایی می‌کرد، به طوري‌كه توجه همه ما را به خود جلب نمود.

پــدر لحظه‌اي سكوت كرده و بعد از جاري شدن قطرات اشكي از چشمانش گفت كه: "اين فرزند من است" و ما وقتي كه از چگونگي يقين و اعتمادش به اين موضوع سؤال كرديم پاسخ داد: 

"فرزندم اين انگشتر را قبل از شهادتش از مشهد مقدس خريداري نموده بود و در پاسخ به سؤال من كه اين انگشتر ارزان قيمت به چه دردت مي‌خورد و چرا آنرا خريده اي؟!  گفت: پـــدرم! روزي اين انگشتر به دردت خواهد خورد و من اكنون به راز اين انگشتر پي مي‌برم..." 

به هر حال، اين شهيد عزيز به پشت جبهه منتقل گرديد و ما از اين پدر شهيد و پيكر مطهر فرزندش خداحافظي نموديم. 

نامش براي هميشه جاويد و راهش پر ره رو باد.

 |+| نوشته شده در  شنبه دوم آذر ۱۳۸۷ساعت 21:38  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
  بالا