مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
 
 
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشته‌ی پرویز بهرامی
 

«به حُرمت امام حسين(ع)...»

راوی خاطره: غلامحسین رجبی

بر گرفته از کتاب حکایت آن روزهـا. نوشته‌ی پرویز بهرامی

یكي از عوامل مهم و مؤثر در پيروزي و موفقيّت‌هاي رزمندگان اسلام، دعاهاي خير خانواده به ويژه والدين رزمندگان اسلام است كه بايد آن را ناديده نگيريم.

دعاها همچنان كه در زندگي عادي و روزمرّه اثرگذار بوده و گره گُشاي خيلي از مشكلات مي‌باشند در فراز و نشيب سال‌هاي دفاع مقدّس نيز كاربُرد ملموسي داشته‌اند كه رزمندگان دلير جبهه‌ها، شاهد بسياري از نمونه‌هاي عيني آن بوده‌اند.

از ياد نبرده‌ايم كه هر وقت در ميادين نبرد مشكلي احساس مي‌شد هموطنان عزيزمان در محافل معنوي و روحاني، دست به دعا برداشته و پيروزي رزمندگان اسلام را از خداوند متعال طلب مي‌نمودند كما اينكه حضرت امام خميني(ره) با راز و نياز و دعاهاي خود، علاوه بر ايجاد انگيزه و تقويت روحيه سلحشوران جنگ، نيّات آنان را در اجراي موفقيّت‌آميز عمليات‌ها عملي مي‌ساختند.

خاطره‌ي ذيل گوياي نمونه‌اي از اين واقعيّت است كه توسط سرهنگ غلامحسين رجبي عضو شوراي فرماندهي و مسئول تبليغات و انتشارات وقت سپاه پاسداران بـانـه  بيان شده است./

سخت است رنج دوري از خانه و خانواده را بر دوش كشيدن؛ به خصوص وقتي كه در ديار غُربت آن هم در ميان آتش جنگ بوده باشي!

سال 64 شهر «بـانـه» به طور مكرّر آماج حملات ددمنشانه‌ي هواپيماهاي رژيم بعثي عراق قرار داشت.

جنگنده بمب افكن‌هاي دشمن بدون هيچ ملاحظه‌اي با زير پا گذاشتن قوانين و مقرّرات بين المللي، افراد غير نظامي و بي‌دفاع شهر و خانه‌هاي مسكوني يعني تنها مأمن آنان را زير بمباران وحشيانه خود قرار مي‌دادند؛ به همين جهت اكثر اهالي، خانه و كاشانه‌ي خود را ترك كرده و به شهر و روستاهاي همجوار پناه برده بودند. لذا بانه به غير از مقرّ نيروهاي مسلّح از هر گونه سكنه خالي شده و به شهر ارواح تبديل شده بود.

اماكن تخليه شده، محل امني براي اختفاء عناصر گروهك‌هاي ضد انقلاب اعم از «منافقين،كومله، دموكرات و...» شده بود.

آنها معمولاً روزها در خانه‌ها مخفي شده و با استفاده از تاريكي شب‌، در صدد ضربه زدن به پايگاه‌ها و مواضع نيروهاي نظامي و انتظامي بودند.

وضعيت موجود، فضاي اندوهگيني ايجاد نموده بود و به شدّت احساس غُربت مي‌كرديم.

در يكي از روزها كه احساس دلتنگي زيادي براي پدر و مادر و خانواده داشتم تصميم گرفتم با تماس تلفني از احوالشان جويا شوم.

با توجّه به مشكلاتي كه مخابرات بانه در آن زمان داشت به سختي ارتباط تلفني بر قرار مي‌شد.

بالأخره پس از تلاش فراوان تماس حاصل شد. احوالپُرسي نموديم. پدرم كه بُغض گلويش را گرفته بود با صدايي لرزان مي‌گفت : «پسـرم! دلمان برايت تنگ شده... دلشوره‌ي عجيبي داشتم، خيلي نگرانت بودم، كار خوبي كردي كه زنگ زدي...»

پدرم اصرار داشت كه به مرخصي بروم. از او خواستم دعايم كند. او هم با همان لحن و صداي بُغض‌آلودش، من و همرزمانم را دعا و چند بار اين جمله را تكرار كرد: «خدا به حُرمت امام حسين(ع) شما را از شرّ شيطان حفظ كند...» و در نهايت با همديگر خداحافظي نموديم.

در مقرّ ما، بچّه‌ها چند وقتي بود كه شب‌ها براي شب‌نشيني در پشت بام گرد هم مي‌آمدند.

آن شب من در حال و هواي تماس تلفني، نگران پدر و مادر و خانواده بوده و حال خوشي نداشتم و از اين كه در احوالپُرسي از آنان كوتاهي نموده بودم خودم را سرزنش مي‌كردم؛ به همين دليل بر خلاف شب‌هاي گذشته در اتاق كارم مانده و مشغول يك سري كارهاي جزئي شدم.

نمي‌دانم چرا بچّه‌ها هم آن شب در پشت بام دور هم جمع نشدند. گويي كسي آنها را وادار كرده بود تا در اتاق‌هاي خود بمانند. فقط نگهبان وقت بود كه در سنگر پشت بام حضور داشت.

پاسي از شب گذشته بود كه انفجار مهيبي ساختمان و محوطه را به شدّت لرزاند. موج انفجار گيجم كرده بود. وقتي مطمئن شدم كه سالم هستم سراسيمه از اتاق خارج شدم. بچّه‌ها نيز اسلحه بدست پشت سنگرها و محل‌هاي نگهباني موضع گرفتند.

اتاق‌ها را يك به يك جستجو كردم ولي متوجّه چيزي نشدم. پلّه هاي نردبان را با عجله پيموده به پشت بام رفتم.

صداي ناله‌اي به گوشم رسيد. نگهبان را ديدم كه بر زمين افتاده خون از بدنش جاري است. موج انفجار هم كمي وضعيتش را غير عادي ساخته بود.

بلافاصله او را به بيمارستان منتقل و به مقرّ بازگشتيم.

اوضاع را بررسي كرديم. ظاهراً يك يا دو نارنجك دستي منفجر شده و تركش‌هاي زيادي به اطراف اصابت كرده بود. احتمالاً نيروهاي دشمن با شناسايي‌هاي خود به حضور شبانه نيروها در پشت بام پي برده و با استفاده از ساختمان‌هاي خالي از سكنه‌ي اطراف براي ضربه زدن و به شهادت رساندن بچّه‌ها، چند نارنجك به ساختمان ما پرتاب كرده بودند ليكن به لطف خداوند تيرشان به خطا رفته بود.

اين سوء قصد نافرجام و ناكامي دشمن در اهداف پليدش را با حس عجيبي مرهون دعاي پدرم مي‌ديدم، دعاي پدرم كه با صداي گريان و لرزان مي‌گفت: «خدا به حُرمت امام حسين(ع) شما را از شرّ شيطان حفظ كند...» اينجا بود كه مستجاب شدن دعاي پدر و مادر را در حقّ فرزند با چشمان خود ديدم.

بعد از اين ماجرا دائماً با خود فكر مي‌كردم اگر آن شب بچّه‌ها طبق روال شب‌هاي گذشته در پشت بام جمع مي‌شدند چه اتّفاقي مي‌افتاد؟  

 

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 15:22  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
  بالا