مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
 
 
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشته‌ی پرویز بهرامی
 

«واگویه‌های مادرانه»

 

حاجیه سکینه صادقی، مادر معظّمه شهید

 

در کودکی و نوجوانی

صادق خیلی مهربان و با ایمان بود و همیشه به بزرگترها احترام می‌کرد.

اصلاً اهل دعوا و خشونت و کینه‌توزی نبود. نه در مدرسه، نه در کوچه و نه در منزل. البته همه بچه‌های من خوب و مهربان هستند ولی صادق خاص بود، هم صورتش زیبا بود و هم سیرتش! طوری‌که همه برادران و خواهرانش نیز او را دوست می‌داشتند.

صادق و برادر بزرگش «عبدالله» معمولاً سرگرم درس و مطالعه کتاب بودند. هر موقع به بالاخانه[1] می‌رفتم، می‌دیدم تا نیمه‌شب بیدارند و کتاب می‌خوانند. گاه به خاطر خستگی، با همان حالت به خواب می‌رفتند.

با اذان صبح بیدار می‌شدند و بعد از خواندن نماز، دوباره کتاب‌هایشان را بر می‌داشتند و می‌گفتند: مادر، ما می‌رویم سمت باغ، آنجا درس بخوانیم، وقت مدرسه بر می‌گردیم.

می‌گفتم: «بچه‌ها مدرسه‌تان دیر نشود؟»

می‌گفتند: «نه! نگران نباش، سر وقت می‌آییم.»

به خانه که بر می‌گشتند سفره صبحانه را با نان و پنیر و شیر و... زیر سایه درخت گردو در حیاط برایشان پهن می‌کردم.

بعضی مواقع دوستانشان را هم به صبحانه دعوت می‌نمودند: شهید محمود ربّی[2]، شادعلی جعفری، غلامرضا حاجی‌حسنی و...

صادق سر سفره که می‌نشست خیلی عاشقانه می‌گفت: «به به! مادر را ببین، ماشاءالله چه بساطی برایمان چیده!» بعد رو به من می‌کرد و می‌گفت:

ـ «مادر جان دستت درد نکند، خیلی زحمت کشیدی»

***

قبل و بعد از انقلاب، هر سال از اول تا سیزدهم ماه محرم، مراسم روضه‌خوانی و عزاداریِ هیئت علی‌اکبر(ع) در حسینیة معروف به عسگری‌ها برگزار می‌شد. در این سیزده روز، صادق و دوست صمیمی‌اش حاج حجّت‌ عسگری لباس مشکی بر تن می‌کردند و به عزاداران و میهمانانِ حسینیه چای و نذری می‌دادند و بعد از اتمام برنامه، سماور و همه استکان‌ها و نعلبکی‌ها را می‌شستند و چون کارشان صاف و صادقانه برای امام حسین(ع) بود اصلاً احساس خستگی نمی‌کردند.

 

زینب، عزیزِ برادر

صادق خواهرانش را خیلی دوست ‌داشت، اما خواهر کوچکترش «زینب» برای او عزیزتر بود.

در یک روز سرد زمستانی زمانی‌که زینب قنداقه و طفل چند ماهه بود برف سنگینی حیاط منزل را سفیدپوش کرد.

صادق وقتی از در وارد خانه شد با لحن بچه‌گانه‌ای به زینب ‌گفت: «زینب منیم باجومدُو،  زینب بِلَه خانومدو»[3] .

بعد، از من خواست تا زینب را بدهم بغلش.

گفتم: «صادق هوا سرد است، سرما می‌خورد»

ولی او زینب را از من گرفت و یک دفعه انداخت روی برف‌ها.

ترسیدم و گفتم: «ای وای صادق! بچه الآن سرما می‌خورَد و مریض می‌شود»

گفت: «نترس مادر! مریض نمی‌شود. بگذار مقاوم شود و آینده شیرزن بار بیاید»

صادق می‌خندید و زینب هم گریه می‌کرد.

پسرم وقتی دید من نگران شدم سریع او را از روی برف برداشت و دوباره شعر خودش را تکرار کرد: «زینب منیم باجومدُو،  زینب بِلَه خانومدو»

گفتم: «صادق اگر زینب مریض شود یقه تو را می‌چسبم»

گفت: «نگران نباش مادر، چیزیش نمی‌شود»

خدا را شکر اتفاقی هم برایش نیفتاد.

 

مدینه، همرزمِ برادر[4]

صادق و خواهرش «مدینه» خیلی همفکر و همسو بودند و دلشان برای خدمت به مردم پر می‌کشید.

اوایل انقلاب چند روز در هفته، صادق به خواهرش می‌گفت: «مدینه آماده شو، باید برویم جهاد». با همدیگر می‌رفتند به مأموریت‌های جهاد سازندگی تا در روستاهای محروم به مردم کمک کنند. تأکیدش این بود که مدینه به خانم‌ها یاری برساند و خودش به آقایان.

فعالیت آنها فقط در جهاد خلاصه نمی‌شد، در مسجد و مکتب و بسیج هم با آموزش اسلحه و... سر و کار داشتند. حتی مدینه برای امدادرسانی و پشتیبانی از رزمندگان تا اهواز و خاک جبهه نیز قدم گذاشت. البته مدینه دختری نبود که فقط با خواهش و تمنّای صادق به جهاد و مسجد و... برود. او خودش هم روحیة مبارزاتی و جهادی داشت و شاید در بعضی برنامه‌ها از صادق هم جلوتر بود.

***

آن زمان در خانه تنور داشتیم و نان مورد نیاز را خودمان می‌پختیم.

بعضی از نان‌ها را که بیش از اندازه برشته می‌شد یا قسمتی از آنها می‌سوخت کنار می‌گذاشتیم تا استفاده نشود. به بچه‌ها می‌گفتیم: «هر کس قسمت سالم این نان‌ها را بخورد پول پیدا می‌کند»

چند بار دیدم صادق تمام نان‌های بی‌کیفیت را می‌خورَد. به او گفتم: «مادر جان کم بخور! ضرر دارد»

دلش نمی‌آمد به برکت خدا بی‌اعتنایی کند. می‌خورد و می‌خندید و می‌گفت: «مادر، من که هر چقدر از این نان‌ها می‌خورم پولی پیدا نمی‌کنم!»

 

صلة رحم

برادرش حاج خسرو تازه ازدواج کرده بود و با همسرش در بالاخانه منزل ما زندگی می‌کردند.

صادق برای دیدن آنها خجالت می‌کشید و به من می‌گفت: «مادر بیا با هم برویم منزل داداش»

می‌گفتم: «صادق جان خودت برو. آنها که غریبه نیستند!»

ولی آن‌قدر با حیا و سر به زیر بود که هرگز تنها نمی‌رفت. همیشه می‌گفت مادر شما بیفتید جلو، من‌هم دنبالتان می‌آیم.

صادق چون برادرش متأهل و تازه خانمان شده بود، گاه نان و برنج و... می‌خرید و از من می‌خواست آنها را با هم به منزل برادرش ببریم.

جبهه هم که بود قبل از به دنیا آمدن فرزند حاج خسرو، از طریق نامه یا دوستانش مدام سراغ آنها را می‌گرفت و می‌گفت: «اگر فرزند داداشم به دنیا آمد حتماً مرا با خبر کنید تا حداقل اینجا ـ جبهه ـ با همسنگرانم یک جشن کوچولو بگیریم.

 

اعزام به جبهه

روزی با دوستانش در مسجد جامع شناط جمع شده بودند تا از آنجا با دعا و بدرقه مردم، عازم جبهه شوند.

موقع خداحافظی، مادرِ دوستش رضا حاجی‌حسنی خیلی بی‌تابی می‌کرد. صادق با دیدن آن صحنه به من گفت:

ـ «مادر مبادا تو گریه کنی! ما برای خدا می‌رویم، این‌که ناراحتی ندارد. برو به مادر رضا دلداری بده و آرامش کن»

بعد از اعزام آنها، رفتم پیش مادر رضا، کمی با او صحبت کردم و گفتم: «ان‌شاءالله همگی به سلامت می‌روند و برمی‌گردند، نگران نباش و آنها را به خدا بسپار!»

پسرم قلب رئوفی داشت. حتی موقع رفتن به جبهه نیز در فکر خانوادة دوستانش بود.

***

قبل از اعزام به جبهه، وقتی برای خداحافظی به منزل ‌آمد، خواهرانش به محض شنیدن صدای زنگ، در را باز ‌کردند.

صادق ‌گفت: «پس مادرم کجاست؟ چرا او در را باز نکرد؟!»

‌گفتند: «او پایین حیاط است»

آمد داخل و به من ‌گفت: «مادر! در که باز می‌شود با دیدن چهرة تو حال دیگری پیدا می‌کنم!»

‌گفتم: «چه فرقی دارد؟ آنها هم خواهرانت هستند.»

گفت: «تو فرشتة دیگری هستی مادر!»

‌گفتم: «بنشین یک استکان چای بخوریم»

گفت: «نـه! عجله دارم، می‌خواهم بروم. فقط برای خداحافظی آمده‌ام»

ولی با خواهش من ‌نشست و بعد از خوردن چای، لوازم خود را برای رفتن به جبهه آماده ‌کرد.

 

خبر شهادت

بچه‌ها و اطرافیان، سال‌ها شهادت صادق را از من کتمان می‌کردند و همیشه می‌گفتند در فراق او صبور باشم. ولی رفتارشان به من می‌فهماند که صادق شهید شده.

فرزندم 15 سال مفقودالأثر بود و اطلاع دقیقی از وضعیت او نداشتیم و این بی‌خبری همه را بی‌تاب کرده بود. با شنیدن صدای در یا زنگ تلفن، قلبمان به تپش می‌افتاد.

سال 76 وقتی پیکرش در جبهه کشف شد، تلفن منزلِمان زنگ خورد و دخترم مدینه جواب داد. احتمالاً از زنجان تماس گرفته بودند. پیکرهای سه شهید با هم رسیده بود: بهرامعلی بابایی، جمشید پیرجان و صادق.

آن روز خواهرم منزل ما بود. با شنیدن خبر آمدن پیکر صادق، خیلی گریه ‌کرد. مدینه هم مرا بغل گرفت و با مویه‌های خواهرانه برای برادرش اشک ریخت. گفت: «مادر جان بالأخره انتظارمان به سر رسید، فردا صادق را می‌بینیم، دیگر بی‌قراری نکن!»

بعدها مدینه می‌گفت صادق در آخرین اعزامش گفته بود: «من مطمئنم این بار شهید می‌شوم، ولی به مادرم چیزی نگویید...» به پدرش هم وصیت کرده بود: «اگر شهید یا مفقود‌الأثر شدم، دنبالم نگردید و وقت رزمندگان را برای من تلف نکنید» وقتی علّت را از او سؤال می‌کنند، می‌گوید: «چون قبر حضرت زهرا(س) مخفی مانده، من هم چنین می‌خواهم»

 

در عالم رؤیا

آن اوایل صادق خیلی به خوابم می‌آمد. با صدای زنگ، در را باز می‌کردم و او مقابل چشمانم نمایان می‌شد. همدیگر را در آغوش می‌کشیدیم. به او می‌گفتم: «پس کجایی مادر جان؟! ناهار حتما بیا خانه»

می‌گفت: «نه مادر، ناهار خوردم. فقط آمده‌ام تو را ببینم» این خواب و رؤیای شیرین، طی سال‌ها برایم تکرار ‌‌شد.

پسرم امانت خدا بود و من او را به صاحبش پس دادم.

خدا را شکر می‌کنم از این‌که فرزندان صالحی به من عطا فرمود تا در خدمت اسلام و قرآن و هموطنانشان باشند.

اکنون دلم برای مادرگفتن‌های صادقم تنگ شده!

ای کاش یک بار دیگر او را می‌دیدم... ای کاش!

***

 

 


[1]ـ بالاخانه: ساختمان کوچک با یک یا چند اتاق در قسمت فوقانی خانه که در منازل قدیمی وجود داشت.

[2]ـ شهید محمود ربّی فرزند نظامعلی، متولد سال 1335 در شناط ابهر. شغل: فرهنگی. تاریخ و محل شهادت: 7/5/1361، شلمچه، عملیات رمضان.

[3]ـ زینب خواهر من است، زینب خیلی خانم است...

[4]ـ مرحومه مدینه داودی فرزند صفرعلی متولد سال 1340 در شناط ابهر از فعالان سیاسی و مبارزان زمان انقلاب بود که همپای پدر و برادران رزمندة خود در تمامی صحنه‌های انقلاب و پس از آن حضوری چشمگیر داشت. او در سال 60 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در این سنگر به عنوان مربی پرورشی و معلّم قرآن به خدمت ادامه داد. سرانجام شمع وجود مادی این بانوی مؤمنه و نجیبه پس از عمری خلوص و مجاهده در راه خدا به تاریخ: 13/1/1387 مطابق با 24 ربیع‌الاول 1429 قمری در مشهد مقدس به خاموشی گرایید و با کوله باری از ایمان و توشه آخرت، طبق آرزو و وصیتی‌که در عید همان سال کرده بود در جوار بارگاه نورانی حضرت علی بن موسی‌الرضا(ع) ـ قطعه 369 صحن جمهوری اسلامی ـ به خاک سپرده شد. از این بانوی پرهیزگار چهار فرزند به نام‌های سید محمد، سید محمدتقی، سید محمدصادق و سیده زهرا احمدی به یادگار مانده است. 

 |+| نوشته شده در  یکشنبه یکم مهر ۱۳۸۶ساعت 19:57  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
  بالا