مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
|
||
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشتهی پرویز بهرامی |
روز وصل دوستداران یاد باد ...................................... یاد باد آن روزگاران یاد باد
"آخرين سفر"
راوی خاطره: رسول حدادیان
بر گرفته از کتاب یاد یاران. نوشتهی پرویز بهرامی
براي شركت در مرحلهاي از عمليات كربلاي پنج در مقرّ لشكر 8 نجف اشرف واقع در شوشتر مستقر بوديم كه ناگهان دستان گرمي از پشت سرم چشمانم را گرفتند. گمانم به چند نفر از بچّهها رفت كه شايد كار آنها باشد ولي تا دستها از مقابل چشمانم كنار رفتند و برگشتم، چهرهی آشنايي از يك دوست را ديدم؛ شهيد حاج جهانگير جعفري.
دقايقي با هم خوش و بش نموده و از مسائل مختلف صحبت كرديم. اين بار حرفهاي دوستمان رنگ و بوي ديگري داشت، انگار از درون متحوّل شده بود. به نظر ميرسيد دلش از دنيا به طرف آخرت در حال پرواز است. كلامش كلام خدائي بود و سكناتش همه اخلاص و معرفت. هر حركتي از او ما را بياد خداوند ميانداخت و درس عبرتي بود براي تمام همسنگران.
ميگفت: فلانی!(۱) تو بيش از هر كس ديگر ميداني كه من به دخترم خيلي علاقه دارم.
هنگام خروج از منزل و لحظه خداحافظي با خانوادهام او در خواب بسر ميبرد و پتو را هم بر سر كشيده بود. ميخواستم براي خداحافظي پتو را از صورتش كنار بزنم ولي لحظهاي به فكر فرو رفتم...
خـدايـا! مبادا محبّت به اين فرزند مرا از ياد تو غافل كند؟! مبادا با كشيدن پتو از صورت فرزندم، تحت تأثير عاطفه پدر و فرزندي قرار بگيرم و تصميمم در اعزام به جبهه عوض شود و يا به تأخير بيفتد؟!
واقعاً تصميم گرفتن در آن لحظه كار آساني نبود، هر چه باشد دُخترم هست و پاره تنم.
در دل گفتم: خدايا كمكم كُن تا در اين بُرهه از زمان فقط به ياد تو باشم...
بالأخره بدون اينكه سيماي دختر دلبندم را ببينم براي اداي تكليف از او جدا و راهي جبهه شدم.
يكي دو روز گذشت مجدداً شهيد جعفري با همان حالت عجيب به من گفت: در شوشتر غسل شهادت كرده ام، به يقين رسيدهام كه انشاءالله اين بار شهادت نصيبم ميشود و... و اگر لحظه شهادت بالاي سرم باشي رازي را با تو در ميان خواهم گذاشت.
يك شب به عمليات مانده بود كه به اتّفاق شهيد جعفري و چند تن از همسنگران ديگر به خرمشهر عزيمت نموديم. بعد از شركت در نماز جماعت و صرف شام، براي هواخوري در محوطه بودم كه دقايقي بعد، شهيد جعفري نيز نزد من آمد و گفت بيا قدم بزنيم، احتمال دارد كه امشب آخرين شب ما باشد...
گفتم: حاجي! طوري حرف ميزني كه انگار همه چيز به آخر رسيده و...
در جوابم گفت: تقريباً. گفتم: آخر چطور به اين نتيجه و يقين رسيدهاي؟!
گفت: من در دفعات قبل كه در جبهه بودم از هواپيماها و بمباران آنها خوف داشتم و در دلم ميگفتم خدا كند بُمبها روي سر ما ريخته نشود و... ولي الآن ميبينم بر عكس دفعات قبل هيچ ترسي ندارم و دلم ميخواهد براي رسيدن به مقام شهادت، از آن بمبها نصيب من هم بشود!
شب را در خرمشهر مانديم، همه بچهها به خواب رفتند. نصف شب بود كه متوجّه شدم شهيد جعفري با گريه و زاري عجيبي مشغول نماز شب است به طوريكه اين راز و نياز با خدا را تا اذان صبح ادامه داد و معمولاً اين كلام در زبانش جاري بود:
"خدايا پاكم كن... خاكم كن..."
بعد از اذان صبح، من مشغول نماز بودم كه ناگهان شهيد جعفري به من اقتدا نمود.
نمازم كه تمام شد گفتم:
حاجي! اين كارها چيست كه شما ميكنيد؟! چرا به من اقتدا ميكنيد؟!
در جوابم گفتند: در اين لحظات آخر عمر دو ركعت نماز براي مرحوم پدرم بجا آوردم و ميخواستم به جماعت بخوانم تا اينكه فضيلت بيشتري داشته باشد...
اين رفتار و سكنات شهيد جعفري همه ما را متعجّب و متحيّر نموده بود و پي در پي به او ميگفتيم انشاءالله همگي بعد از پيروزي به خانه باز ميگرديم. ولي او همچنان ميگفت: نـــــه! احساس ميكنم اين سفر آخر من است...
بعد از نماز صبح، شهيد جعفري براي چند دقيقهاي به خواب رفت. بعد از طلوع آفتاب يكي از دوستان كه جانشين گردان بود به من گفت: میخواهيم فرماندهان گروهانها را جهت شناسايي به منطقه عملياتي ببريم، تو هم با ما بيا...
من گفتم: ميآيم به شرط اينكه يكي از همسنگرانم(۲) نيز به همراه ما بيايد. گفت: ايرادي ندارد.
من هم شهيد جعفري را از خواب بيدار نموده و قضيه را به او توضيح دادم.
راهي منطقه عملياتي شديم. يكي دو نفر از برادران در جلو و بقيه(۳) در پشت ماشين تويوتا نشسته بوديم که شهيد جعفري با لحن تقريباً ما بين شوخي و جدّي به يكي از برادران (شهيد اسماعيل گروسي) گفت: آقاي گروسي! خيلي نوراني شدهاي؟!
شهيد گروسي برگشت و گفت: چطور مگه؟!
شهيد جعفري خطاب به شهيد گروسي گفت: تو حتماً امشب شهيد ميشوي..
شهيد گروسي هم در پاسخ شهيد جعفري گفت: از خودت خبر نداري؟! تو قبل از من شهيد ميشوي...
بالأخره شب عمليات فرا رسيد. گردانها و يگانها هر كدام به نوبهی خود با سازماندهي خاص و از پيش طراحي شده به سوي منطقه عملياتي سرازير شدند.
مدّتي نگذشته بود كه درگيري بين رزمندگان اسلام و نيروهاي دشمن سرگرفت. گلولههاي توپ و خمپاره و انواع سلاحهاي دشمن منطقه را به آتشي عظيم تبديل نموده بود.
در حين انجام عمليات، خبر شهادت چند تن از رزمندگان از جمله شهيد اسماعيل گروسي به گوشمان رسيد و سخت تحت تأثير قرار گرفتيم.
لحظاتي نگذشته بود كه شهيد جعفري را ديدم در حاليكه از ناحيه سر تركش خورده و دستمال سفيدي دور سرش پيچيده بود. به همديگر نزديك شديم. من هم مجروح شده بودم، به شهيد جعفري گفتم:
ما هر دو مجروح هستيم بيا با هم برگرديم، ولي چون مجروحيت شهيد جعفري نسبت بمن سطحي بود گفت:
از تو يك سؤالي دارم؟! واقعاً اگر تو به جاي من بودي بر ميگشتي؟! من سكوت كردم. نميدانستم چه جوابي بدهم. ناگهان در همان لحظه يك گلوله خمپاره 60 دشمن نزديك ما اصابت نموده و منفجر گرديد. دقيقهاي نگذشت كه شهيد جعفري بر زمين افتاد. حضور مرا حس ميكرد ولي نميتوانست حرفي بزند. باورم نميشد، آخرين دقايق زندگي را ميگذراند. پيكر خونينش را به زانو گرفتم. شايد جان در بدن داشت ولي در عالم ديگري سير ميكرد. چند لفظ نامفهومي شبيه ناله از گلويش خارج شد و سر انجام رأس ساعت 10 : 22 مورخه 28/10/1365 جان به جان آفرين تسليم كرد و به آرزوي قلبي خود يعني شهادت رسيد.
به ياد حرفهاي چند روز پیشش افتادم كه ميگفت: اين سفر، آخرين سفر من است و هي بر لب زمزمه ميكرد: "خـدايـا! پاكم كن... خاكم كن..."
خدايـا! اين رزمنده عاشق تو در آخرين لحظات زندگي چه رازي را ميخواست با من در ميان بگذارد كه تقدير اين اجازه را به او نداد؟!!
هنوز هم زمزمههاي عاشقانهی اين شهيد عزيز به گوشم ميرسد... "خدايا پاكم كن... خاكم كن..."
![]() |