مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
|
||
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشتهی پرویز بهرامی |
روز وصل دوستداران یاد باد ...................................... یاد باد آن روزگاران یاد باد
"وقت شناسي دوستانه"
منطقه جنگي جنوب، بُستان، بهمن ماه 1361 ، باند اضطراري هليكوپتر
روای خاطره: پرویز بهرامی
بر گرفته از کتاب یاد یاران. نوشتهی پرویز بهرامی
... با چند نفر از بر و بچّههاي بسيجي در يك چادر هستيم، مأموريتمان حفاظت از باند خاكي و اضطراري هليكوپترها است. هر روز چند فروند هليكوپتر شُنوك جهت حمل مجروحين و مصدومين عمليات به اهواز و... بر زمين نشسته و پس از اينكه مجروحين را در خود جاي ميدهند مجدّداً از زمين كنده شده و به قصد اهواز و... محل را ترك ميكنند.
در هنگام فرود و پرواز هليكوپترها گرد و غبار عجيبي از زمين بلند ميشود، براي جلوگيري از اين گرد و غبار تعدادي از برادران، نفت سياه و قير بر زمين پاشيدند ولي غافل از اينكه صد رحمت به گرد و خاك؛ چون اين بار كه هليكوپترها نشستند سر و صورت و لباسهاي همه بچّهها با قير و نفت سياه چريكي شد. شايد اين هم يك نوع تاكتيك جنگي و چريكي بود كه ما از آن بيخبر بوديم...
سنگري در 20 متري چادر ما وجود دارد كه ما چند نفر هر شب در آنجا با اسلحه كلاشينكف به صورت نوبهاي پست ميدهيم.
هيچكدام از ما ساعت نداريم ولي براي تعويض پستها راهش را يافتهايم. راهش چيست؟ معلوم است، بوسيله يك دستگاه تلفن قورباغهاي(۱) كه ارتباط صحبت ما و دفتر مسئول اورژانس صحرايي را برقرار ميكند هر نيم ساعت و يا چهل و پنج دقيقه يكبار، تماس ميگيريم و ساعت و يا وقت دقيق را ميپرسيم. در ضمن، هر شب زمان و مدّت پستهايمان را نيز با آن تنظيم ميكنيم.
در طي يكي دو روز اوّل هيچ مشكلي براي تنظيم زمان و مدّت پستها بوجود نيامده است، ولي مشكل از زماني شروع شده كه يكي از برادران از آن سوي سيم تلفن قورباغهاي با عصبانيّت به ما ميگويد:
آخه ما در يك 24 ساعت، چند بار بايد به شما وقت را اعلام كنيم؟!
ما كه نميتوانيم هر شب تا صبح بيست بار به شما ساعت بگویيم و... برويد به فكر يك ساعت باشيد، الحقّ كه بيترمز هستيد. ما هم در جواب گفتيم: ما هم مثل شما بيتقصيريم، چون هيچكدام از ما ساعت نداريم... خلاصه اينكه ديگر كسي براي اطلاع از وقت، جرأت زنگ زدن به اورژانس را ندارد. چارهاي نداريم جز اينكه همه ما به همديگر تعهّد شفاهي بدهيم تا هر كدام از نيروها به نظر خودش دو ساعت نگهباني داد نگهبان بعدي را براي ادامه پست از خواب بيدار كند.
تاريكي آغاز شد. نگهبان اوّل كه سر پست خود رفته به نظر خودش دو ساعت ايستاده است، پس نگهبان بعدي را براي پست دو ساعت بعد بيدار ميكند و به همين ترتيب تا اينكه هنگام روشنايي، پست همه به پايان برسد.
ولي نتيجه عكس اين است؛ ناگهان متوجّه ميشويم كه آخرين نگهبان به چادر آمده و ميگويد: يالّا بلند شيد ببينم چرا هوا روشن نميشود؟! فكر ميكنم من بيش از سه ساعت و نيم است كه پست ميدهم ولي هوا روشن نشده... ما هم گفتيم روشن شدن هوا به ما ربطي ندارد... جهت حل معمّا بالأخره يكي از ما جرأت كرد كه دوباره به اورژانس زنگ بزند...
الو... الو... برادر ببخشيد فقط يكبار ديگر ساعت را بگویيد قول ميدهيم براي آخرين بار باشد و... در جواب ما ميگويد: فكر ميكنم شما ما را دست انداختهايد... ولي عيبي ندارد براي آخرين بار ميگويم ساعت 30 : 3 بامداد است.
باور نكرديم، چون با اين حساب پست آخرين نگهبان چيزي حدود شش ساعت به نظر ميرسيد. با اين وجود همه ما خودمان را به كوچه علي چپ ميزنيم و در تاريكي چادر، سرمان را در زير پتو پنهان ميكنيم...
بيچاره آخرين نگهبان مجبور ميشود تا صبح نگهباني بدهد.
![]() |