مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
 
 
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشته‌ی پرویز بهرامی
 

باسمه تعالی

خاطره ای از سردار شهید سهراب اسماعیلی

«وقت خداحافظی»

راوی: پرویز بهرامی، همرزم شهید 

 سال‌های دفاع مقدس با حماسه‌های شگرف و بی‌بدیل مردان ستُرگی آمیخته است که اگر با دیده انصاف و دقت بنگریم اعتبار معنوی آن از اعمال و شیوه‌های رفتاری نقش‌آفرینانش نشأت می‌گیرد، مردانی که با ایثار جان و مال خود در راه حق، به دفاع 8 ساله تقدس بخشیدند.   

سردار شهید «سهراب اسماعیلی» دلاورمردی از جرگة سبزپوشان خطه دریادلان استان زنجان بود که در راه اسلام و میهن اسلامی، جان شیرین و زندگی با ارزش خود را در طبق اخلاص نهاد و برای همیشه تاریخ جاودانه گردید.

راوی حقیرِ این خاطره، رمز و راز جاودانگی او را نه در سن و سال و مقام و جایگاه خدمتی؛ بَل در صفای باطن، یکرنگی و اخلاص در عِلم و عملِ او می‌دانم.

آشنایی بنده با این فرمانده شهید، محدود می‌شود به برهة زمانیِ مردادماه 1362 تا لحظه شهادت پر افتخارش یعنی اول آذرماه همان سال!

اگر چه این آشنایی به پنج ماه نیز نیانجامید، لیکن با گذشت قریب به سی و هشت سال از عروج آسمانی‌اش هنوز برایم تازگی داشته و عِطر و طراوت همان روزهای خدایی را دارد.

فرمانده «سهراب» یکی از برادران عزیزش به نام «قنبـر» در عملیات فتح‌المبین یعنی تقریباً یک سال و نیم قبل از پرواز ملکوتی خودش به فیض شهادت دست یافته بود، مع‌الوصف خود به همراه برادر همسرش «شهید داود جزء اسماعیلی» با اطاعت‌پذیری از ولی امر زمان با یک شور و شوق خاصی در جبهه‌های حق علیه باطل حضور داشتند.

می‌گویند گُذر زمان آفتی هست برای فراموشی و مختل شدن ذ‌هن‌ها، ولی به زعم بنده حقیر، همنشینی و همرزم بودن با مردان خدا و سربازان راستین انقلاب، خاطراتی در اذهان نسل جبهه و جنگ حک نموده که حتی آفتِ گُذر زمان نیز یارای زدودن آن را ندارد و اصلاً و اساساً مگر می‌شود آن همه رشادت، پایمردی و دلدادگی در راه معبود را به فراموشی سپرد؟!

عملیات والفجر چهار فرصت مغتنمی بود تا گردان ولی‌عصر(عج) استان زنجان به فرماندهی سردار شهید مهدی پیرمحمدی نقشی چشمگیر و ماندگاری را ایفا نماید. در این میان، شهید والامقام سهراب اسماعیلی فرماندهی گروهان سوم این گردان را بر عهده داشت.

بنده و مرحوم پدرم زنده یاد بسیجی: «حاج محرمعلی بهرامی» مدت چهار ماه توفیق حضور در این گروهان را داشتیم. حضور توأمان پدر و فرزند موجب بود که همیشه مورد عنایت و محبت فرماندهان گردان از جمله شهیدان معـزز: پیرمحمدی و اسماعیلی قرار بگیریم.   

آنچه که هنوز در مورد این شهید گرانقدر در آن ایام پر فراز و نشیب به خاطر دارم هیکل نسبتاً درشت و اندام ورزیده او بود. سنگینی، وقار و رفتار محبت‌آمیزش هر کسی را در همان برخورد اول مجذوب خود می‌ساخت.

شهید اسماعیلی اهل منطق و اندیشه بود، خداترسی در وجودش متبلور و در چهره‌اش نمایان بود. قاطعیت فرماندهی‌اش زبانزد بچه‌های گردان بود. می‌توان گفت یک شخصیت دو نیرویی داشت؛ از یک طرف، به خاطر اُبهت و ویژگی‌های اخلاقی منحصر به فردش، کمتر کسی می‌توانست باب شوخی را با او باز کند یا از فرامینش تمـرّد کند. از طرفی دیگر، رفتار ساده و قلب رئوف و مالامال از عشق به خدا و همرزمان، باعث می‌شد تا نیروهای تحت امرش به راحتی بتوانند کمبودها و مشکلات خود را با او در میان بگذارند.

فرمانده «سهراب» با قرآن و ادعیه اُنس و الفت قریبی داشت و حتی در محافل و اجتماعاتی که در معیت نیروها پیش می‌آمد شخصاً کلام‌الله را تلاوت می‌نمود. حدود یک ماه قبل از عملیات که مصادف با ماه محرم بود بارها در سینه‌زنی و عزاداری‌های حضرت سیدالشهدا(ع) شاهد سرازیر شدن اشک‌های بی‌امان او بودیم.

قبل از آغاز عملیات والفجر چهار، گردان‌های لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) به فرماندهی سردار شهید حاج مهدی زین‌الدین از منطقه جنوب به غرب عزیمت و در اطراف سرپل ذهاب مستقر شدند. گردان ولی‌عصر(عج) زنجان نیز با آرایش تاکتیکی و جنگی در نقطه‌ای از منطقه مورد نظر استقرار یافت.

به منظور حفظ آمادگی برای شرکت در عملیاتِ پیشِ رو که قرار بود در نقاط مرتفع و صعب‌العبور به اجرا در آید، نیروهای تمام گردان‌ها هر روز به تمرین کوهپیمایی و آمادگی جسمانی می‌پرداختند. در این تمرینات چندین ساعته و نیمروزی که حداقل چهار بار در هفته صورت می‌گرفت، گاه آنچنان خستگی مفرط به نیروها دست می‌داد که کمتر کسی توان ادامه حرکت داشت، ولی شهید سهراب به دلیل استقامت فوق‌العاده و توانایی جسمانی خود، خستگی را خسته می‌کرد و ما نیز در تبعیت از او خجالت می‌کشیدیم تا خستگی خود را بُروز دهیم، بنابراین معمولاً سعی می‌کردیم بدون توقف و بهانه به تمرینات کوهنوردی و عملیاتی ادامه دهیم.  

با توجه به این‌که شهید سهراب سابقه چند ساله‌ای در ورزش‌ و هنرهای رزمی داشت نیروهای گروهان تحت امرش نیز به خاطر تمرینات مداوم ورزشی و کوهنوردی، همواره از یک آمادگی ویژه‌ای نسبت به دیگر گروهان‌ها و یگان‌های رزمی برخوردار بودند. همین امر باعث شد در اجرای مرحله سوم عملیات والفجر چهار، نیروهای گروهان سوم گردان ولی‌عصر(عج) موفق شوند تا با یک یورش برق‌آسا و کم‌نظیر، بی‌محابا مواضع از پیش تعیین شدة دشمن را به تصرف کامل خود درآورند، به طوری‌که پس از سال‌های سال، عملکرد مثبت آن گروهان به عنوان یک عملیات کاملاً پیروزمندانه و موفقیت‌آمیز محسوب می‌شود.

* و اما خاطره غم‌انگیز خداحافظی او در واپسین لحظات زندگی‌ا‌ش هرگز از ذهن همرزمان محو نمی‌شـود:

تپه موسوم به تپه «تخم مرغی» در اطراف شهر پنجوین عراق که به ارتفاعات اطراف خود مُشرف بود در مرحله سوم عملیات والفجر چهار توسط رزمندگان گروهان سوم گردان ولی‌عصر(عج) به فرماندهی شهید سهراب اسماعیلی به تصرف درآمد. حدود سه شب از این مرحله را پشت سر گذاشته بودیم. هركدام از رزمندگان، محلّي را به عنوان سنگر و جانپناه كوچكي براي خود انتخاب و در آن موضع گرفته بودند. هر لحظه هليكوپترهاي دشمن در مقابل مواضع ما ظاهر می‌شدند و بعد از شلّيك راكت‌ها و موشك‌هاي خود از معركه مي‌گريختند. صفير گلوله‌ها و انفجار پي در پي خمپاره‌‌ هـا نيز مجال هرگونه حركتي را از ما سلب کرده و منطقه را به تلّي از خاكستر و دود و آتش مبدّل کرده بود. هر چند دقيقه يك‌بار، خبر عروج كبوتري سپيد و خونين‌بال به گوش مي‌رسيد. درگيري شب عمليات، جنب و جوش و فشار بي‌خوابي و بارش باران دو شب گذشته، همه‌ي نيروها را خسته و هر گونه تحرّك و فعّاليت را كُند ساخته بود.

در اين ميان، چهرة فرمانده «سهراب» از همة نيروها خسته‌تر به نظر مي‌رسيد، امّا به خاطر حفظ روحیه بچه‌ها هرگز بروز نمی‌داد. نوع نگاهش به همه مي‌فهماند كه او هم قصد وداع و سفر دارد، وداعي براي هميشه و سفری در امتداد سفر برادر شهیدش!

اگر چه جسم او در عالم خاكي بود ولي انگار روحش در آسمان‌ها سير مي‌كرد. با نگاهش، بُهت و سكوت عجيبي وجود همه را فرا گرفت و قلب‌ها به تپش در آمد. فرمانده؛ پتويي سبك و سياه‌رنگ بر روي شانه داشت كه بعد از عرض خسته نباشيد و لبخند معني‌داري به تمام بچّه‌ها، آن ‌را بر دوش يكي از برادران بسيجي اهل ابهر ـ محمد الهیاری ـ انداخت. انگار وقت خداحافظي و رهايي از قفس دنياي فاني فرا رسيده بود.

بعد از مدّتي اين فرماندة رشيد و پُر آوازه، از ما فاصله گرفت و با چهره‌اي نوراني و دلي مشحون از شوق ديدار حضرت دوست در سنگر ديدباني و بیسیم‌چی گروهان قرار گرفت.

همة بسيجيان به رفتار غير عادي او چشم دوخته و لحظه‌اي نمي‌توانستند دوري او را تصوّر كنند.

سرانجام دست تقدير لولة تانكي از دشمن را كه در جاده‌ سليمانيه عراق ديده مي‌شد به سمت او چرخاند و ناگهان اين فرمانده‌ عزیز مورد هدف شلّيك مستقيم قرار گرفت و قبل از ظهر اوّل آذرماه سال 1362 به آرزوی دیرینه خود که همانا شهادت در راه خدا بود نائل گشت.

اکنون قریب به 38 سال از آن ماجرا می‌گذرد، ولی هنوز تکبیرهای متوالی او را در شب عملیات می‌شنوم، تکبیرهایی که از عمق جان و ایمان به خدا بر می‌خاست و لرزه بر اندام دشمن می‌انداخت.

فرمانده «سهراب» به راستی مصداق بارزی از مجاهدان فی‌سبیل‌الله و مهاجران الی‌الله بود. او روح بلندی داشت که در کالبد کوچکش جای نمی‌گرفت. او باید می‌رفت. می رفت تا به برادر و دوستان شهیدش بپیوندد! می رفت تا دیار «عِندَ ربِّهم یُُرزَقون»!

ـ روح مطهرش با صلواتی بر محمد و آل محمد شادمان باد.

 

تاریخ بروزرسانی: 1399/7/12

 

 |+| نوشته شده در  شنبه دوم آذر ۱۳۸۷ساعت 19:31  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

« مطيع و با وفا »

دیگر خاطرات:

مطیع و با وفا     در انتظار یک حادثه     راز انگشتر     او حاج همّت بود    دروغ مصلت‌آمیز

" تجلّی عــاشـــورا "

مطیع و با وفا

سیّد محسن نبئی

نقش نيروهاي اطلاعات و عمليات در به ثمر رساندن عملياتها و پيروزيهاي 8 سال دفاع مقدّس بر كسي پوشيده نيست ، چرا كه اين نيروها در سخت ترين شرايط همواره به پيشواز پرحادثه ترين و خطرناكترين صحنه هاي جبهه و جنگ مي شتافتند. شايد تاكنون سخن بايسته و شايسته اي در وصف خلوص و دلاوريهاي اين گمنامان عرصه ي جهاد و رشادت ، آنگونه كه حقّ مطلب را در باره ي آنان اداء كند به ميان نيامده است.

اميرحسين نديري و علي شالي از زُمره ي اين عاشقان گمنام بودند كه در واحد اطلاعات و عمليات لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) اداي تكليف مي نمودند. نديري بعنوان مسئول واحد و شالي بعنوان يكي از با تجربه ترين و برجسته ترين عناصر اطلاعاتي ، بارها و بارها قبل از عملياتهاي مختلف , در شناسائيهاي خود , اطلاعات قابل توجّه و ارزشمندي را از مواضع دشمن كسب نموده و باعث جلب اشتياق و علاقه ي اكثر فرماندهان لشكر و در رأس همه , فرمانده لشكر[2] نسبت به خودشان شده بودند ؛ بطوريكه شهيد زين الدين بعد از شهادت اميرحسين نديري مي فرمايند:   « من هر مأموريت حساس و مهم شناسايي را به اين شهيد عزيز واگذار مي كردم... يكبار هم نشد كه اين عزيز از درخواست و دستور من سرپيچي كند.. او براستي الگوي يك رزمندة مطيع , شجاع , با وفا و مخلص بود و... »

۱۳۶۲/۶/۱, مقرّ لشكر , چنگوله

...خبر شهادت دو تن از بچّه هاي اطلاعات و عمليات , در لشكر پيچيد. يكي ، اميرحسين نديري[3] و ديگري علي شالي. اين خبر همه را در لشكر غافلگير و متأثر نمود. نديري و شالي در منطقه ي عملياتي چنگوله ي مهران در حين گشت شناسايي و اطلاعاتي ، بر اثر انفجار مين به شهادت رسيده بودند. از بي باكي شهيد نديري كسي چه ميداند ؟!  او بارها و بارها به يكي از سنگرهاي دشمن در اطراف پاسگاه زيد عراق نزديك شده و از كوزه ي آنها ، آب نوش جان كرده بود بدون اينكه كسي از افراد دشمن خبردار شود و يا در بين بچّه هاي خودي ، نسبت به اين كار تظاهر و خودنمايي كند.

قرار است فردا به اتّفاق چند تن از بر و بچّه هاي لشكر در معيت آقا مهدي[4] جهت شركت در تشييع جنازه ي شهيدان نديري و شالي در قزوين و ساوه شركت كنيم...

۱۳۶۲/۶/۳ , قزوين

امروز براي تشييع جنازه به قزوين آمديم. ديديم كه پيكر برادر علي شالي داخل تابوتي در محوطه ي سپاه بر روي زمين قرار گرفته است . در اينجا يك خاطره ي مهم و بزرگي برايم ماندگار شد. مادر شهيد علي شالي چگونه مقاوم و صبور بود. حتّي يك قطره ي اشك هم نمي ريخت. به همرزمان شهيدش روحيه مي داد.

مي گفت : « مبادا براي فرزندم گريه كنيد. فقط از شما مي خواهم كه لشكر علي را تنها نگذاريد ... »

من به عينه شاهد بودم كه مادر شهيد شالي ، بالاي سر فرزند شهيدش ، زينب گونه محكم و استوار ايستاده بود و خاكهاي صورت فرزندش را پاك مي كرد و در عالم مادر و فرزندي با او درد و دل مي نمود.

سكوت سنگيني در فضا طنين افكنده بود. اشك در چشمان همه ، حلقه زده بود ولي ياراي جاري شدن نداشت. غرور و احترام خاصّي ما را به شادي توأم با اندوه وا مي داشت.

اين مادر صبور از جيبش عطري در آورد و به چهره ي شهيد پاشيد. چند دقيقه بعد ، ديگر اعضاي خانواده ي شهيد هم به ديدنش آمدند و ما همچنان نظاره گر شهامت اين مادر بزرگوار بوديم...

ما رفتيم و بعد از بجا آوردن نماز ظهر و عصر ,  ناهار را صرف كرديم. قرار شد ساعت 5 بعد از ظهر ، تشييع جنازه انجام شود. ساعت:  30/3 بعد از ظهر به منزل شهيد رفتيم. بعد از قرائت فاتحه به روح شهيد , چند دقيقه اي پدر شهيد برايمان صحبت كرد.

واقعاً چه پدري داشت اين شهيد. همه اش به ما روحيه مي داد . خيلي از جبهه و خصوصيات اخلاقي , تقوا و ايمان فرزندش حرف مي زد و ما را به ادامه ي راه فرزندش دعوت مي كرد. هر فرد حاضر در آن محفل به حال اين پدر غبطه مي خورد.

ساعت چهار بعد از ظهر ، صداي ضبط شده ي شهيد شالي را بوسيله ي ضبط صوتي پخش نمودند و همگي گوش داديم. صداي علي شالي بود كه همه ي ما را به ياد روزهاي گذشته مي انداخت ؛ با شنيدن صداي او انگار هيچ اتّفاقي نيفتاده بود. همه ي بچّه ها در غم از دست دادن اين شهيد عزيز مي گريستند.

بالأخره بسوي گُلزار شهداي قزوين رفتيم. همه ي مردم جمع شده بودند. چيزي كه در آنجا جلب نظر مي كرد عكسها و مزار شهدايي از لشكر 17 بود كه قبلاً به در جه ي رفيع شهادت نائل آمده بودند. يعني همان هايي كه يك زمان با اين شهيد والا مقام ، همرزم و همسنگر بودند.

پدر شهيد سخنراني كرد و بعد نماز شهيد را به امامت حاج آقا « باريك بين»[5] بجا آورديم... بعد از تشييع جنازه ، مجدّداً به منزل شهيد باز گشته و با همرزمان و دوستان در سوگ شهيد شالي به عزاداري پرداختيم...

۱۳۶۲/۶/۴ , ساوه

يكروز بعد از مراسم تشييع جنازه و تدفين شهيد اميرحسين نديري به ساوه رسيديم. عدّه اي از نيروهاي لشكر 17 و سپاه قم در مسجد جامع ساوه جمع شده بودند. حاج آقا ايراني فرمانده ي سپاه منطقه ي يك ( قم ) در مورد شهيد امير حسين نديري ( مسئول واحد اطلاعات لشكر 17 ) سخنراني نمود. دقايقي هم آقا مهدي فرمانده ي لشكر[6] در مورد خصوصيات بارز شهيد نديري سخن به ميان آورد. مضمُون صحبتهايش اين بود :   « من هر مأموريت حساس و مهم شناسايي را به اين شهيد عزيز واگذار مي كردم... يكبار هم نشد كه اين عزيز از درخواست و دستور من سرپيچي كند... او براستي الگوي يك رزمنده ي مطيع, شجاع , با وفا و مخلص بود و... »

با شنيدن اين صحبتها ، همه ي ما ناراحت مي شديم ، چرا كه آقا مهدي ياران عزيزي را از دست داده بود.

پس از اتمام مراسم سخنراني به زادگاه و محل دفن شهيد نديري يعني روستاي محمود آباد ساوه رفتيم ؛ همه در اطراف مزار شهيد گرد آمده و به ارواح طيّبه ي شهدا ، بخصوص براي اين شهيد عزيز فاتحه خوانديم. چند دقيقه هم با بچّه ها نوحه سرايي و عزاداري كرديم...

خون شد دلم خدايا رحمي نما به حالم ..        از دوري نديري آشفته شد خيالم ..


پی نوشتــــــها:

۱) راوي :  سيّد محسن نبئي.

۲ ) سردار شهيد مهدي زين الدين.

۳ ) امير حسين نديري اهل يكي از روستاهاي ساوه بنام محمود آباد و علي شالي اهل قزوين بود.

۴ ) سردار شهيد مهدي زين الدين.

۵ ) امام جمعه قزوين.

۶ ) مهدي زين الدين

 |+| نوشته شده در  شنبه دوم آذر ۱۳۸۷ساعت 15:25  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر
  بالا