مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
|
||
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشتهی پرویز بهرامی |
روز وصل دوستداران یاد باد ...................................... یاد باد آن روزگاران یاد باد
« پایان مأموریت »
۱۳۶۶ کردستان ـ بانه
سردار شهید حاج قاسم نصرالهی ، پرویز دشتی ، سردار سرتیپ پاسدار حاج حسن رستگار پناه
بر گرفته از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید. نوشتهی پرویز بهرامی
آخرین ساعات دهم تیرماه سال ۱۳۶۶چند ارتفاع مهم در حوالی روستای «میرگه نقشینه» سقّـز به تصرّف یک گروهان از نیروهای ضد انقلاب وابسته به شاخه نظامی حزب دموکرات در آمده بود.
گردانهای ضربت جندالله و حضرت رسول(ص) سپاه سقز و همچنین تعدادی از نیروهای ژاندارمری[1] نیز در منطقه مورد نظر با نیروهای دشمن درگیر و عدّهای هم به دست آنها اسیر و شهید شده بودند.
آن موقع، فرماندهی گردان جندالله سپاه سقز را برادر «رادان»[2] بر عهده داشت.
به دنبال این ماجرا، گردان جندالله سپاه بانه که به گردان همیشه پیروز معروف بود مأموریت یافت تا برای پیشتیبانی از نیروهای سقّز به محل درگیری اعزام شود.
صبح روز یازدهم تیرماه 65 آماده حرکت شدیم و هنوز حرکت نکرده بودیم که فرمانده عملیات سپاه بانه[3] که چند ساعتی قبل از ما در منطقه حضور یافته بود بوسیله بیسیم از من خواست تا «سیّد عمر عزیزی قایبُردی »[4] را که یکی از پیشمرگان مسلمان مخلص و جان برکف بانه بود برای شرکت در این عملیات همراه خود ببرم.
من هم اطاعت امر کرده، پس از اینکه نیروهای گردان را به سمت محل درگیری گُسیل داشتم بلافاصله به دنبال کاک عمر رفته و به او گفتم که موضوع از چه قرار است و ...
سیّد عمر استقبال کرد و خیلی خوشحال شد و گفت: «بسیار خوب. میآیم. فقط چند لحظهای اجازه بدهید که آماده شوم.»
رفتم داخل و منتظر شدم تا سیّد عمر آماده شود.
به سیّد عمر گفتم: «سیّد! چیکار داری میکنی؟!»
گفت: «وضو می گیرم نماز بخوانم»
دیدم حالتش با گذشته خیلی فرق دارد. به قول دوستان بسیجی ، این بار نـور بالا میزند.
سیّد گفت: «برادر دشتـی! آرزو دارم که خداوند مرا شهید کند بلکه بدینطریق از بار گناهانم کاسته شود و بتوانم دینم را برای اسلام و وطنم ادا کنم.»
سپس حرکت خود را به سمت پایگاه روستای «میرگه نقشینه» که در نزدیکی محل درگیری بود آغاز نمودیم.
در پایگاه میرگه نقشینه، بچّههای ژاندارمری مستقر بودند.
نیروهای گردان جندالله را که در قالب سه گروهان به منطقه برده بودیم به صورت آماده در چند نقطه امن مستقر کردیم.
ابتدا فقط ده ـ دوازده نفر از ما به بالای یکی از ارتفاعات رفتیم.
آن جا، برادران: حاج حسن رستگار پناه[5]، مجید مشایخی[6] و فرهاد در حال بررسی موقعیّت و اوضاع منطقه بودند.
برادر فرهاد با اشاره به چند ارتفاع گفت: «همه این ارتفاعات به تصرّف نیروهای دموکرات در آمده است!»
من به ایشان عرض کردم: «اگر اجازه بفرمایید ما میتوانیم با همین ده ـ دوازده نفر که اکنون نزد شما هستیم، یکی از این بلندیها را که خیلی به اطراف خود اشرافیّت دارد از دست دشمن بگیریم.»
برادر فرهاد گفت: « فکر نمیکنم این کار با این عدّهی کم امکانپذیر باشد!»
عرض کردم: «مگر در احادیث و روایات نیامده که یک نفر از ما به بیش از ده نفر و بلکه صد نفر از نیروهای دشمن غالب هستیم؟»
ـ ما انشاءالله ارتفاع را از چنگ دشمن پس میگیریم.
تا جایی که ذهنم یاری میکند چند تن از آن ده ـ دوازده نفر عبارت بودند از: من، سیّد عمر عزیزی قایبُردی، اسفندیار، خوشدامن اهل لنگرود، سیّد که یکی از رزمندگان جوان همدان و تک فرزند خانواده بود.
این برادر رزمنده ـ سیّد ـ یک روز قبل از حرکت، مأموریتش به پایان رسیده بود و قصد داشت به همدان باز گردد ولی با این وجود، به خاطر همین عملیات، مُصرّانه همراه ما آمده بود.
به این برادر رزمنده گفتم: «سیّـد جـان! مگر تو پایان مأموریت نگرفته بودی؟!»
گفت: «چـرا، گرفتهام!»
پرسیدم : «مگر قرار نبود به شهر و خانه خود برگردی؟! تو تک فرزند خانوادهای، بهتر است برگردی به آغوش خانوادهات.»
پاسخ داد : «من تا در این عملیات شرکت نکنم به خانه باز نمیگردم... انشاءلله بعد از عملیات بر میگردم.»
بالأخره با کسب دستور، ما چند نفر در سه گروه سه نفره به عنوان پیشقراولان نیروهای مهاجم، حرکت به نوک کوه را آغاز نمودیم.
من از جناح راست به بالای ارتفاع میکشیدم که ناگهان متوجّه سه نفر از نیروهای ضد انقلاب شدم که از شیاری به دنبال ما میآمدند. قبل از اینکه حرکتی از جانب آنان صورت بگیرد رگباری از گلوله را به سوی آنها سرازیر نمودم که دو تن درجا به هلاکت رسیده و سوّمی با بدن مجروح متواری شد.
اسلحه آر. پی. جی ـ7 یکی از بچّهها را گرفته و با بیسیم به فرمانده گروهان ویژهی گردان گفتم که با شلّیک اوّلین موشک، تکبیر گویان، صُعود به قلّهی کوه را آغاز کنند.
به محض این که اوّلین موشک آر. پی. جی را به سمت مواضع دشمن شلّیک نمودم به یاری خدا بچّههای گروهان ویژه هم با سرعتی فوقالعاده، خود را به بالای کوه کشیده، با نیروهای دشمن به نبرد پرداختند.
درگیری تا مدتی به طول انجامید ولی بچّهها با استفاده از اصل غافلگیری موفق شدند در کمترین زمان ممکن، مواضع دشمن را منهدم ساخته و ارتفاع را از دست آنها خارج کنند.
لحظاتی بعد، نیروهای خصم چون عرصه را برای خود تنگ و آشفته دیدند با تحمّل تلفات جانی و خساراتی سنگین، ناگزیر فرار را بر قرار ترجیح دادند.
سپس طبق دستور فرماندهان حاضر در منطقه، بقیه گردانها و یگانها نیز وارد عمل شده و چهار الی پنج ارتفاع باقی مانده را که در چنگال نیروهای ضد انقلاب بود مورد هجوم خود قرار دادند.
بالأخره به لطف خدا همهی ارتفاعات منطقه، کاملاً تحت کنترل رزمندگان و پیشمرگان کُرد مسلمان در آمد.
در آزادسازی این ارتفاعات، چند تن از همرزمان غیور نیز به فوز عظیم شهادت دست یافتند که در میان پیکرهای مطهّر و به خون نشستهی آنان، چهرهی پیشمرگ مسلمان «کاک عمر عزیزی» و آن «سیّد بسیجی اهل همدان» هم میدرخشید.
آری! دعای کاک عمر خیلی زود مستجاب شده بود.
او مشتاقانه و مخلصانه در این عملیات ایفای نقش کرد و مردانه جنگید و سرانجام نیز با نوشیدن شهد گوارای شهادت به حیات ابدی دست یافت.
آن سیّد جوان و رزمنده همدانی هم با آن که تکلیفش را با حضور چند ماههی خود در جبهه ادا کرده و حتّی گواهی تسویه حساب و پایان مأموریت خود را هم در جیب داشت، عاشقانه در این عملیات حماسه آفرید و پس از نبردی سنگین و رویارو با دشمنان اسلام و میهن، با دریافت مدال شجاعت و شهادت از دست حضرت حقّ، به «پایان مأموریت» دست یافت.
[1]ـ ژاندارمری: یک نیروی نظامی بود که در سال 1290 به درخواست دولت ایران توسط سوئدیها در کشور به وجود آمد. ژاندارمری مسئول امور انتظامی و امنیت راهها و اماکن بیرون شهری بود. این نیرو از اواخر سال 1369 شمسی با تصویب مجلس شورای اسلامی و تأیید مقام معظّم رهبری و فرماندهی کل قوا با شهربانی و کمیتههای انقلاب اسلامی، ادغام و از اوایل دهه 70 سازمانی تحت عنوان نیروی انتظامی جمهوری اسلامی تشکیل و عملاً جایگزین آنها شد.
[2]ـ سردار احمدرضا رادان: عضو سپاه پاسداران در زمان جنگ و جانشین فعلی فرماندهی نیروی انتظامی کشور.
[3]ـ فرهاد آذر ارجمند.
[4]ـ سیّد عمر عزیزی قایبُردی: اهل روستای «قایبُرد» بانه بود که بعد از انقلاب اسلامی در حدود 3 الی 4 سال با حزب دموکرات کردستان همکاری داشت ولی با شناخت عمیقی که از ماهیّت اصلی و تروریستی این حزب ضد انقلاب پیدا کرد خود را از صف آن جدا و به عضویت سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان سپاه در آمد. او بعد از آن در دفاع از اسلام و میهن خود، مردانه با عناصر خود فروخته ضد انقلاب جنگید و سرانجام نیز در مورخه ۱۲/۴/۱۳۶۶ به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت دست یافت.
[5]ـ حاج حسن رستگار پناه: فرمانده وقت سپاه پاسداران کردستان.
[6]ـ مجید مشایخی: فرمانده وقت عملیات سپاه پاسداران کردستان.
........................................................................................................................
۱۳۶۴ کردستان ـ بانه
از راست : پرویز دشتی ، سردار شهید حاج قاسم نصرالهی
۱۳۶۶ کردستان ، قبل از عملیات نصر یک پرویز دشتی در حال توجیه نیروها
۱۳۶۵ مسجد جامع بانه
از راست : زنده یاد حاج رحیم گروسی ، پرویز دشتی
پیشمرگ شهید " مجید لطفی "
چهره ای دوست داشتنی که هرگز از یاد و خاطره ی رزمندگان بانه فراموش نخواهد شد
پیشمرگ شهید " سیّد عمر عزیزی قایبُردی "
روز وصل دوستداران یاد باد ...................................... یاد باد آن روزگاران یاد باد
جمعی از دلیرمردان کردستان
" کاک محمّد رسول زاده "
........................................................................................................................................
"سردار شهید محمّد بروجردی"
« مسیح کردستان »
راوی : کاک محمّد رسول زاده
بر گرفته از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید. نوشتهی پرویز بهرامی
در سال 1361 شهرهای بزرگ کردستان از تصرف گروهک های ضد انقلاب آزاد شده بود ولی برخی از روستاها ، محورها و مناطق صعب العبور ، هنوز تحت سلطه ی گروهک ها قرار داشت.
دولت وقت نیز بخاطر این نا امنی ها نتوانسته بود موقعیّت خود را آنطوری که باید در این مناطق تثبیت کنند.
تبلیغات گمراه کننده ی عوامل ضد انقلاب ، تأثیرات بسیار منفی و سوئی در اذهان و محافل مردم منطقه به دنبال داشت.
به عنوان مثال می گفتند : « نیروهای نظامی بخصوص نیروهای سپاه در پاکسازی ها ، به جان اهالی آبادی ها اعم از زن و مرد و پیر و کودک و.... رحم نمی کنند و ... »
ما هم تحت تأثیر این تبلیغات سوء ، به این باور رسیده بودیم که اگر روزی گُذر پاسداران به منطقه ما بیفتد لابد چنین و چنان خواهد شد و به هیچ کس رحم نخواهند کرد.
در همان ایّام یعنی هنگامی که جاده ی بـانـه به سردشت و بعضی از روستاهای اطراف آن توسط نیروهای نظامی پاکسازی می شد گروهی از آنها برای شناسایی و ارزیابی منطقه به سمت روستای « کوخان » آمدند.
مرحوم پدرم « کاک رسول رسول زاده »[1] بخاطر نگرانی از حوادث احتمالی ، اعضای خانواده و شاید خیلی از اهالی روستا را به خارج از محیط خطر هدایت نمود.
فضای عجیب و دلهره آمیزی ایجاد شده بود و همگی با چهره های نگران هر لحظه منتظر حادثه بودیم.
قبل از رسیدن نیروها ، دو تن از آنان که گویا از فرماندهان نیز بودند بوسیله یک جیپ نظامی وارد روستا شده و با پدرم وارد گفتگو شدند.
صحبت آنها بیشتر برای شناسایی عناصر مسلّح ضد انقلاب و محل اختفای آنها بود.
همه اهالی از نیروهای نظامی می ترسیدند.
در خلال این گفتگو ، یکی از آنها که جُثه ای لاغراندام ، محاسنی متوسط و موهای نسبتاً فِــری داشت با چهره ای متبسّم ، کودکی را به آغوش گرفته و بر سر و صورتش بوسه زد و همچنین ، خوش و بشی هم با اطرافیان نمود.
مشاهده این صحنه ، همه ما را بر خلاف آنچه که در ذهنمان بود به تعجّب و حیرت وا داشت و خیلی هم از وحشت و نگرانی مان کاست.
آن موقع ، من به عنوان یک نوجوان 14ـ13ساله در کنار پدر و برادرم ، از نزدیک شاهد این واقعیّت بودم.
اهالی روستا ، بعضی از خانه ها را که مقرّ نیروهای ضد انقلاب به حساب می آمد به آن جوان موفِـر و دوستش که ظاهراً مافوق همه آنها بود نشان دادند.
آن دو نفر به همراه چند نفر از اهالی و پدرم به خانه های مشکوک نزدیک شدند.
به اولیّن خانه ای که رسیدند پدرم می خواست وارد آن شود ولی ناگهان آن جوان دیگر که قامتی تقریباً بلند و سر و صورتی بُــور و یک عینک کاچوئی بر چشمان سبز خود داشت پدرم را از این کار منع کرد و به او گفت : « پــدر جـان ! صبر کنید اوّل من وارد شوم ؛ چون احتمال دارد این درب یا داخل اتاق ها توسط عوامل ضد انقلاب با نارنجک یا چیز دیگری تلـه گذاری شده باشد. بگذارید اگر خطری وجود داشت متوجّه من شود نه شمـا ! »
حُسن رفتار آن دو فرمانده ؛ گویی قلب پدرم را به یکباره تسخیر کرد و او را از عمق وجود متحوّل ساخت.
پدرم خطاب به اطرافیان و دوستان خود گفت : « پس می گفتند که اینها بی رحم هستند و .... !! »
ـ این جوان که با نهایت جوانمردی ، حفظ جان مرا به جان خود ارجح می داند و آن دیگری هم که بچّه های روستا را مثل فرزندان خود در آغوش گرفته و نوازش می دهد !
ـ اینها که مثل برادر به ما نزدیک و مهربان هستند !
پدرم شیفته ی برخورد و رفتار اسلامی آن دو فرمانده ی جوان شد و همان جا با خـدای خود پیمان بست که بعد از آن به همکاری صمیمانه با آنها ادامه دهد و این تصمیم را هم تا آخر عمرش با تمام وجود به اثبات رساند.
مرحوم پدر به اتّفاق دو فرزندش یعنی من و برادر شهیدم « کاک جلال »[2] جزو کسانی بودیم که پس از آن ماجرا در کسوت « پیشمرگان کُرد مسلمان » بانه قرار گرفتیم.
به راستی آنان از قبیله ایثار و گذشت و فداکاری بودند و چه خوب توانستند صف مردم عادی را از صف دشمنان و ضد انقلابیون مسلّح جدا سازند.
آری !
« او با نگاه آخرینش خنده کرد » « مانده گان را تا ابد شرمنده کرد »
امروز کردستان ، بی نام آنان غریب و خاموش است ولی هنوز قلب ما و قاطبه ی مردم کُرد به یاد خاطرات و مرام جوانمردی آنان می تپد.
و امّــا آن جوان اوّلی و موفِر کسی نبود جز « سردار شهید ناصر کاظمی »[3] و دوّمی نیز « میرزا محمّد بروجردی »[4] سردار نامی و پُر آوازه کردستان بود که بعدها در میان مردم به « مسیح کردستان » شهرت یافت.
خداوند هر دو شهید بزرگوار را غریق رحمت خود بگرداند.
.......................................................................................................................................................................
پی نوشتـــــها:
[1] ـ کاک رسول رسول زاده : یکی از پیشمرگان مسلمان و معروف کردستان بود که به سال 1323 در روستای کوخان بانه دیده به جهان گشود و پس از سالها مجاهدت و مبارزه در تاریخ : 4/4/1381 به دیار « عند ربهم یُرزقون » شتافت.
[2] ـ کاک جلال رسول زاده فرزند کاک رسول : متولّد سال 1346 شمسی در کوخان بانه و از پیشمرگان غیور و کُرد مسلمان بانه بود که در آذر ماه سال 1362 در روستای « سپید درّه » شهرستان بانه در نبرد با گروهک های ضد انقلاب به شهادت رسید.
[3] ـ ناصر کاظمی : به سال 1335 در تهران به دنیا آمد. پس از پایان دوره متوسطه و دریافت مدرک دیپلم در کنکور شرکت نموده و در دو رشته پیراپزشکی و تربیت بدنی بطور همزمان پذیرفته شد. او در سال 1356 فعالیت سیاسی خود را آغاز و در همین راستا دستگیر و به زندان افتاد. بعد از انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران در آمده و در دیماه 1358 به پیشنهاد سردار شهید محمّد بروجردی به پاوه رفت و پس از اندک زمانی بخاطر لیاقتی که از خود نشان داد به عنوان فرمانده سپاه و فرماندار شهرستان پاوه منصوب شد. وی پس از یک سال و نیم فعالیت صادقانه در پاوه ، به سنندج رفته و فرماندهی سپاه استان کردستان را بر عهده گرفت. او سرانجام در تاریخ 6/6/1361 در حین پاکسازی محور سردشت به پیرانشهر در یکی از روستاهای سردشت به خیل شهدای دفاع مقدّس پیوست.
[4] ـ میرزا محمّد بروجردی : به سال 1333 هجري شمسي در روستاي « دره گرگ» از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد. در هفت سالگي وارد مدرسه شد امّا به دليل شرايط مادي خانواده ، تحصيل در كلاسهاي شبانه توأم با كار و تلاش روزانه را انتخاب كرد و خانواده را در تامين زندگي شرافتمندانه مدد رساند. در 17 سالگی ازدواج و در جوانی به صف انقلابیون پیوست. در سوريه و لبنان با شهيداني همچون مصطفی چمران و محمّد منتظري آشنا شد. همچنین در ایّام انقلاب از سوی دکتر بهشتی مسؤولیت حفاظت ورود امام خمینی(ره) را به ایران بر عهده گرفت. وی از مؤسسان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب می شود. بعد از انقلاب و با شروع ناآرامی ها در کردستان به پاوه رفت و باقی عمر خود را در مسؤولیت های مختلف من جمله فرماندهی قرارگاه حمزه سیّدالشهدا علیه السلام ـ مرکز عملیات جبهه های غرب ـ گذراند. هوش نظامی وی موجب شد که کردستان بطور کامل از لوث وجود گروهک های ضد انقلاب پاکسازی شود. او سرانجام در تاریخ 1/3/1362 به همراه عدّه اي از همرزمانش در حاليكه در مسير جاده مهاباد ـ نقده در حال حرکت بودند براثر انفجار مين به فیض عظمای شهادت نائل آمدند. شهید بروجردی به خاطر مهربانی و حُسن اخلاق و رفتاری که در طول خدمت خود با مردم کردستان از خود نشان داد به « ناجی » و « مسیح کردستان » شهرت یافت.
از راست: پرویز بهرامی ـ کاک محمد رسولزاده ـ بهروز بهرامی
![]() |