مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
 
 
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشته‌ی پرویز بهرامی
 

 روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

« شبي به درازاي يك سال »

راوی خاطره: پرویز بهرامی

بر گرفته از کتاب حکایت آن روزها. نوشته‌ی پرویز بهرامی

سال 1364 شاهد زمستاني سخت و طاقت‌فرسا در كردستان بوديم.

در اين فصل سرما گردان‌هاي جندالله سپاه بانه و سقّز با حمايت و پشتيباني قرارگاه حمزه‌ي سيّدالشُهداء(ع)در عملياتي مشترك موفق به آزادسازي و پاكسازي مناطقي از مرز بانه و سردشت شدند.

اين مناطق شامل روستاها و آبادي‌هاي «كيوه رود»، «گله‌سور»، «مالته»، «مالدوم »، «برده‌رش »، «چومان»، «زله» و... بود كه همگي ظرف دو روز توسط رزمندگان عزيز از لوث وجود عناصر گروهك‌هاي ضد‌انقلاب پاكسازي شدند.

كيوه‌رود و اطراف آن گلوگاه مهمّي براي تردّد و استقرار گروهك‌هاي ضد‌انقلاب در آن بُرهه از زمان بود؛ لذا روستاي مزبور و پيرامون آن به عنوان اوّلين هدف نيروهاي عمل كننده قرار گرفت.

روستاهاي فوق همگي از هر گونه سكنـه خالي شده بود ليكن چندين خانوار بدون توجّه به خطرات احتمالي عمليات پاكسازي، در بعضي  روستاها و آبادي‌ها مانده بودند؛ بنابراين عمليات بايد با احتياط و دقّت كامل انجام مي‌گرفت تا هيچ خطر و آسيبي را متوجّه اهالي و افراد بي‌گناه نسازد.

به هر ترتيب مراحل اوليّه‌ي آزاد سازي و پاكسازي مناطق در مدّت كمتر از دو روز با انهدام مواضع و هلاكت چند تن از افراد گروهك‌هاي مسلّح ضد‌انقلاب با موفقيّت به اجرا در آمد.

نيروهاي عمل كننده به تفكيك وظايف، واحدها و دسته‌ها براي استقرار خود در تپّه‌هاي مُشرف به آبادي‌ها با روش‌هاي تعجيلي اقدام به ايجاد پايگاه و سنگر نمودند. در اين گير و دار بود كه سربازان ارتش بعثي عراق كه در ارتفاعات مقابل ما مستقر بودند در حمايت از افراد ضد‌انقلاب و به تصوّر اين كه عملياتي بر عليه آنان صورت گرفته، شروع به حملات خمپاره‌اي كردند. انفجار خمپاره‌ها هر گونه تردّد و تحرّك رزمندگان را كُند نموده و با مشكل مواجه مي‌ساخت.

عمده نيروهاي عراقي در رأس قلّه ي «گـامـو» كه از قُلل سوق‌الجيشي و بسيار بلند كردستان عراق به شمار مي‌رود مستقر بودند، لذا منشأ شلّيك خمپاره‌ها بيشتر اين قلّه و اطراف آن بود.

با فرا رسيدن تاريكي شب، شدّت درگيري‌ها بين رزمندگان و افراد ضد‌انقلاب فروكش كرد ولي سربازان بعثي همچنان به پرتاب خمپاره‌ها ادامه داده و سكوت شب را در هم مي‌شكستند.

نيروها با وضعيت جنگي و كمبود آب، غذا و شبـي سخت و سرماي استخوان سوز دست و پنجه نرم مي‌كردند. از همه مهمتر نداشتن يك مأمن گرم نيز اين مشكلات را دو چندان مي‌ساخت.

سنگرهاي تعجيلي كه توسط بچّه‌ها احداث مي‌شد غالباً كوچك بود و با پُر كردن خاك و گل در داخل گوني‌ها و با ارتفاع حداكثر 80 الي 90 سانتي‌متر شكل مي‌گرفت؛ بنابراين براي در امان ماندن از سرما و تركش‌هاي خمپاره يا كمي استراحت و خواب مجبور بوديم به صورت خميده و درازكش وارد سنگر شويم.

ما به كمك يكديگر كف سنگرمان را با استفاده از چند متر نايلون و دو تخته پتو و همچنين سقف آن را با نايلون پوشش داديم تا اندازه‌اي ما را از سرما و بارش احتمالي برف حفظ كند.

وقتي كه با بدن خسته و يخ زده زير سقف نايلوني سنگر دراز كشيديم ابتدا فكر كرديم حداقل براي دو يا سه ساعتي هم كه شده مي‌توانيم چشم روي چشم بگذاريم ولي نعره‌ي خمپاره‌ها و از آن بدتر سرماي حاكم بر منطقه و صدها دلهُره و افكار جورواجور ديگر كه گريبانگر ما شده بود آرام و قرار و خواب را از چشمان‌مان مي‌ربود.

سرماي حاكم از يك طرف و تنفّس بچّه‌ها از طرف ديگر باعث مي‌شد تا سقف كم ارتفاع و نايلوني سنگر عرق كند و در ساعاتي كه دماي هوا به زير صفر مي‌رسيد رطوبت روي نايلون را منجمد سازد؛ گويي قرار بود شبي را در سردخانه‌اي به صبح برسانيم!

گاهي قطرات آب شده از سقف سنگر بر سر و صورت ما چكّه مي‌كرد و درست زماني كه مي‌خواستيم براي لحظه‌اي به خواب فرو رويم همانند شلّاق و سيلي سختي كه بر رخسار كوبيده شود وحشت زده از خواب بيدارمان مي‌كرد.

آه! آه كه سرما چنان لرزه‌اي بر جان افكنده بود كه دندان‌ها را دائماً به هم مي‌سائيد تا جايي كه نفس‌ها را در سينه‌ها حبس مي‌كرد.

بچّه‌ها مي‌خواستند به همديگر كمك كنند ليكن وضعيت عمومي هر كس وخيم تر از ديگري بود. راستش از شدّت سرما خيلي بي رمق و بي طاقت شده بوديم به طوري‌كه ديگر نمي‌توانستيم حتّي به ضد‌حمله‌ي احتمالي و غافلگيرانه‌ي ضد‌انقلاب نيز فكر كنيم، بلكه با تمام وجود فقط به چگونگي گرم كردن خود مي‌انديشيديم؛ گرمايي كه در آن اوضاع و احوال از هر نيازي مهمتر به نظر مي‌رسيد.

عقربه‌ي زمان مي چرخيد و لحظه‌ها با سرما سپري مي‌شد ولي انگار از روشنايي روز هيچ خبري نبود.

پاها در داخل پوتين ها بي‌حس شده بود، احساس مي‌كرديم از سوز سرما كبود شده‌اند ليكن كسي جرأت در آوردن پوتين‌ها را از پا نداشت و همه مجبور بودند تا صبح با وضعيت موجود بسازند.

هر يك از بچّه‌ها كلاه اوركتشان را محكم بر سر كشيده و كوله پشتي، سلاح و ساير تجهيزات خود را زير سر گذاشته بودند تا در صورت لزوم بتوانند به سرعت از آن‌ها استفاده كنند.

سلاح‌هاي ما در پاسي از شب آنچنان برودت را به خود جذب كرده بود كه سرما از زير كلاه اوركت هم به شدّت قابل احساس بود.

در بعضي از لحظات به سرمان مي‌زد تا با آتش زدن جعبه‌هاي مهمّات و كاغذهاي اضافي داخل جيب، خودمان را گرم كنيم ولي فقط كافي بود جرقّه‌ي شعله‌اي زده شود تا خمپاره‌هاي دشمن يكي پس از ديگري بر سر و رويمان فرو ريزند.

ديگر چه مي‌توانستيم بكنيم؟! سرماي سخت جانكاه، بي‌رحمانه جاي همه چيز را گرفته بود، چاره‌اي نداشتيم جز اينكه با وضعيت موجود بسوزيم و بسازيم. فقط ياد خـدا بود كه به ما آرامش مي‌داد.

ياد روزها و اتاق‌هاي گرم گذشته افتاده بودم. ياد كُرسي گرم و چاي داغ خانه در زمستان كه دور هم مي‌نشستيم و نوش جان مي‌كرديم. با خود مي‌گفتم اي كاش در اين موقعيّت يك استكان چاي داغ نصيبمان مي‌شد... اي كـاش و اي كـاش ...

با اين فكر و خيال كلنجار مي‌رفتم كه براي دقايقي و شايد حدود يك ساعتي در خواب شيرين فرو رفته و در عالم ديگري سير مي‌كردم...

صداي يكي از همسنگران كه همه را براي اداي فريضه‌ي صبح فرا مي‌خواند مرا نيز از خواب بيدار كرد. همگي از سنگر بيرون آمديم و با تيمّم در حالي كه پوتين‌ها در پايمان بود نماز صبح را به جا آورديم. نمي‌دانم! شايد تنها نمازي كه به نظرم تمام عيار بجا آورده‌ام همان نماز باشد.

بعضي از همرزمان نيز به خاطر سرما و خطرات احتمالي، به صورت نشسته در داخل سنگرها نماز را خواندند.

بعد از نماز صبح، ديگر به فكر استراحت و خواب نبوديم و مشغول صحبت بوديم تا اين كه با طلوع خورشيد بالأخره شب سختي را كه گويي به درازاي يك سال به طول انجاميد پشت سر گذاشتيم. چند ساعت پس از روشنايي هوا، عمليات پشتيباني و تداركاتي از كليه نيروها و پايگاه‌هاي احداث شده بعمل آمد و...

آري! هرگز خاطره‌ي آن عمليات از ذهنم خارج نمي‌شود ولي آنچه كه در آن سنگر سرد، بيش از هر چيز برايم ارزشمند بود و تا ابد ماندگار شد چهره‌ي يكايك بسيجيان و جمع با صفاي آنان بود كه گرمي بخش محفل ما در آن شب بسيار سرد شده بود.

زمستان ۱۳۶۴ کردستان ـ بانه

از راست : عمران قربانی، پرویز بهرامی، حسن دریس

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 18:47  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz 

 روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

"وقت شناسي دوستانه"

منطقه جنگي جنوب، بُستان، بهمن ماه 1361 ، باند اضطراري هليكوپتر

روای خاطره: پرویز بهرامی

بر گرفته از کتاب یاد یاران. نوشته‌ی پرویز بهرامی

... با چند نفر از بر و بچّه‌هاي بسيجي در يك چادر هستيم، مأموريت‌مان حفاظت از باند خاكي و اضطراري هليكوپترها است. هر روز چند فروند هليكوپتر شُنوك جهت حمل مجروحين و مصدومين عمليات به اهواز و... بر زمين نشسته و پس از اينكه مجروحين را در خود جاي مي‌دهند مجدّداً از زمين كنده شده و به قصد اهواز و... محل را ترك مي‌كنند.

در هنگام فرود و پرواز هليكوپترها گرد و غبار عجيبي از زمين بلند مي‌شود، براي جلوگيري از اين گرد و غبار تعدادي از برادران، نفت سياه و قير بر زمين پاشيدند ولي غافل از اينكه صد رحمت به گرد و خاك؛  چون اين بار كه هليكوپترها نشستند  سر و صورت و لباس‌هاي همه بچّه‌ها با قير و نفت سياه چريكي شد. شايد اين هم يك نوع تاكتيك جنگي و چريكي بود كه ما از آن بي‌خبر بوديم...

سنگري در 20 متري چادر ما وجود دارد كه ما چند نفر هر شب در آنجا با اسلحه كلاشينكف به صورت نوبه‌اي پست مي‌دهيم.

هيچكدام از ما ساعت نداريم ولي براي تعويض پست‌ها راهش را يافته‌ايم. راهش چيست؟ معلوم است، بوسيله يك دستگاه تلفن قورباغه‌اي(۱) كه ارتباط صحبت ما و دفتر مسئول اورژانس صحرايي را برقرار مي‌كند هر نيم ساعت و يا چهل و پنج دقيقه يكبار، تماس مي‌گيريم و ساعت و يا وقت دقيق را مي‌پرسيم. در ضمن، هر شب زمان و مدّت پست‌هايمان را نيز با آن تنظيم مي‌كنيم.

در طي يكي دو روز اوّل هيچ مشكلي براي تنظيم زمان و مدّت پست‌ها بوجود نيامده است، ولي مشكل از زماني شروع شده كه يكي از برادران از آن سوي سيم تلفن قورباغه‌اي با عصبانيّت به ما مي‌گويد:

آخه ما در يك 24 ساعت، چند بار بايد به شما وقت را اعلام كنيم؟!

ما كه نمي‌توانيم هر شب تا صبح بيست بار به شما ساعت بگویيم و... برويد به فكر يك ساعت باشيد، الحقّ كه بي‌ترمز هستيد. ما هم در جواب گفتيم: ما هم مثل شما بي‌تقصيريم، چون هيچكدام از ما ساعت نداريم...  خلاصه اينكه ديگر كسي براي اطلاع از وقت، جرأت زنگ زدن به اورژانس را ندارد. چاره‌اي نداريم جز اينكه همه ما به همديگر تعهّد شفاهي بدهيم تا  هر كدام از نيروها به نظر خودش دو ساعت نگهباني داد نگهبان بعدي را براي ادامه پست از خواب بيدار كند.

تاريكي آغاز شد. نگهبان اوّل كه سر پست خود رفته به نظر خودش دو ساعت ايستاده است، پس نگهبان بعدي را براي پست دو ساعت بعد بيدار مي‌كند و به همين ترتيب تا اينكه هنگام روشنايي، پست همه به پايان برسد.

ولي نتيجه عكس اين است؛ ناگهان متوجّه مي‌شويم كه آخرين نگهبان به چادر آمده و مي‌گويد: يالّا بلند شيد ببينم چرا هوا روشن نمي‌شود؟! فكر مي‌كنم من بيش از سه ساعت و نيم است كه پست مي‌دهم ولي هوا روشن نشده...  ما هم گفتيم روشن شدن هوا به ما ربطي ندارد... جهت حل معمّا بالأخره يكي از ما جرأت كرد كه دوباره به اورژانس زنگ بزند... 

الو... الو... برادر ببخشيد فقط يكبار ديگر ساعت را بگویيد قول مي‌دهيم براي آخرين بار باشد و... در جواب ما مي‌گويد: فكر مي‌كنم شما ما را دست انداخته‌ايد... ولي عيبي ندارد براي آخرين بار مي‌گويم ساعت 30 : 3 بامداد است.

باور نكرديم، چون با اين حساب پست آخرين نگهبان چيزي حدود شش ساعت به نظر مي‌رسيد. با اين وجود همه ما خودمان را به كوچه علي چپ مي‌زنيم و در تاريكي چادر، سرمان را در زير پتو پنهان مي‌كنيم...

بيچاره آخرين نگهبان مجبور مي‌شود تا صبح نگهباني بدهد.

بالأخره به منظور مرتفع ساختن اين مشكل مهم يك نفر از رزمندگان كه داراي يك ساعت مچي بود به جمع ما معرفي گرديد.

پی‌نوشت:
 
۱ـ تلفن قورباغه‌اي يك نوع تلفن هندلی نظامي است كه زنگي شبيه صداي قورباغه دارد.
 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 18:23  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر
  بالا