مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
 
 
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشته‌ی پرویز بهرامی
 

 

 

 |+| نوشته شده در  شنبه پنجم آذر ۱۳۹۰ساعت 18:25  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
 
 

ادامه مطلب
 |+| نوشته شده در  جمعه چهارم آذر ۱۳۹۰ساعت 23:9  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
«وَ جَعَلْنا نَوْمَكُمْ سُباتاً (نباء/9)؛ و خواب شما را موجب آرامش قرار دادیم.

در روایات متعدد پیرامون رؤیا آمده است که بعضی از خوابهای ما محصول دخالت و اذیت شیطان هستند که برای آزار بنی آدم این کار را انجام می دهد و جای نگرانی نیست.

 نقل است كه: مردی به امام صادق(علیه السلام) عرض کرد: در خواب دیدم كه به تو گفتم: چه اندازه از عمرم مانده؟ و تو با دست اشاره به پنج كردى و دلم بدان گرفتار شده، فرمود: تو از من چیزى پرسیدى كه جز خدای عزّ و جلّ کسی جواب آن را نداند.‏(آسمان و جهان، ترجمه كتاب السماء و العالم بحار، ج‏5، 151)  

بنابر این روایت چیزهایی از قبیل عمر افراد را نمی توان از طریق خواب حدس زد زیرا علم آن تنها در اختیار خداست رسول خدا بارها می فرمود من که پیامبر خدا هستم نمی دانم آیا تا لحظه ای دیگر زنده هستم یا نه! پس اگر کسی به جهت خوابی نگران شد به خدا توکل کند و صدقه بدهد و دیگر به آن نیندیشد.

از این قبیل خوابها در زندگینامه حضرت زهرا سلام الله علیها نیز نقل شده است:

روزی حضرت زهرا علیهاالسلام در خواب دید که به دستور پدر گرامی و همراه همسر و دو فرزندش از مدینه خارج شدند و ... سپس گوسفندی را ذبح کرده، از آن تناول فرمودند و همگی از دنیا رفتند. فردای آن روز عینا همان جریانهایی که در خواب دیده بود یکی یکی اتفاق افتاد و موجب حزن و اندوه آن حضرت گشت تا آنکه گوسفند ذبح شد و هنگام تناول آن رسید حضرت فاطمه به کناری رفت و گریست. رسول خدا جریان را از آن حضرت جویا شد سپس از جاى برخاست و پس از اینكه دو ركعت نماز بجا آورد با خداى خویش در این باره مناجات كرد، جبرئیل نازل شد و گفت: یا محمّد یك شیطانى است كه او را ذهار می گویند، او است كه باعث این خواب وحشتناك فاطمه شده، او مؤمنین را اذیت و دچار خوابهاى وحشتناك و محزون می كند.

رسول خدا فرمود: تا آن شیطان را آورد و به او گفت: تو فاطمه را دچار یك چنین ‏خوابى كرده‏اى!؟ گفت: آرى، پیغمبر خدا ضربتی بر سر او زد و آب دهان به او ریخت و به فاطمه اطهر فرمود: سخن او را بشنو و بدان كه چیزى نیست ‏(زندگینامه حضرت زهرا، آیه الله قزوینی)

آنگاه جبرئیل به حضرت محمّد صلى اللَّه علیه و آله و سلم گفت: هر گاه تو یا یكى از مؤمنین خوابى خوفناك دیدید بگوئید:

اعوذ بما عاذت به ملائكة اللَّه المقربون و انبیائه المرسلون و عباده الصالحون من شر ما رئیت و من رؤیاى.

سپس سوره حمد و سوره قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ و سوره قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ و سوره قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ را بخوانید و سه مرتبه آب دهان بطرف چپ خود بیفكنید اگر این كار را انجام دهید ضررى از خواب متوجه شما نخواهد شد.

 


 پیامبراکرم(ص) در حدیثی خواب و رؤیا را سه گونه معرفی می‌کنند و می‌فرمایند: " خواب و رویا گاهی بشارتی از ناحیه خداوند است، گاه وسیله غم و اندوه از سوی شیطان، و گاه مسایلی است که انسان در فکر خود می‌پروراند آن را در خواب می‌بیند".

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه دوم آذر ۱۳۹۰ساعت 11:57  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

نام خاطره: «ايمـان؛ نقطه‌ی اتصال من و بچـه‌ها»

 

راوی: حمزه خليلي واوسري

 

برگرفته از کتاب حکایت آن روزها، نوشتة پرویز بهرامی

 

... از نماز نخواندنش، آن هم در اوّل وقت كه همة بچه‌ها به امامت روحاني گروهان مشغول اداي آن بودند بايد حدس مي‌زدم كه مسلمان نيست، ولي هيچ وقت چنين برداشتي به ذهنم خطور نكرد. مخصوصاً اين‌كه سه روز پيش، هنگام خواندن زيارت عاشورا ديده بودم كه او نيز پشت خاكريز و كمي دورتر از بچّه‌ها زنگار دل به آب ديده شستشو مي‌كرد.

بعد از نماز به طرف او رفتم و سلام دادم.

احوالپرسي گرمي كرديم و با هم روي چمن‌هاي بهاري كه از شدت گرما خيلي زود پاييزي شده بودند نشستيم.

حس كنجكاوي وادارم مي‌كرد تا بپُرسم چرا نماز نمي‌خواني؟! امّـا نجابتي كه در سيمايش مي‌ديدم، اين اجازه را به من نمي‌داد. پرسيدم:

چند وقت است كه در جبهه‌اي؟

ـ دو ماهي مي‌شود.

از كجا اعزام شدي؟

ـ يـــزد.

مي‌توانم بپُرسم افتخار همكلامي با چه كسي را دارم؟

ـ كوچيك شما اسفنديـار.

اسم قشنگي‌ست. به چه معني است؟

ـ اسفنديار يك اسم اصيل ايراني است. از دو قسمت «اسفند» و «داد» تشكيل شده است. در ايران باستان «اسپنت تات» بود كه بر اساس قاعده ابـدال حرف «پ» به «ف» و «ت» به «د» تبديل به اسفنديار شده، يكي داده مقدس.

وقتي ديدم اين گونه سليس و روان حرف مي‌زند، من نيز از سدي كه حيا برايم ساخته بود، گذشتم و خيلي رك و پوست‌كنده پرسيدم:

چرا نماز نمي‌خواني؟!

ـ نمــاز؟ نمـاز چيز خوبي است. گفت و گوي خدا با انسان است. كي گفت كه من نماز نمي‌خوانم؟

خودم ديدم كه نخواندي.

خندة مليحي كرد و گفت:

ـ يكبار كه دليل نمي‌شود.

ولي بچّه‌ها مي‌گفتند هميشه موقع نماز خواندن به بهانه‌هاي مختلف از آن‌ها دور مي‌شوي!

ـ راست مي‌گويند. ولي دلم هميشه با بچّه‌هاست.

چگـونـه؟

ـ از طريق عشق به وطن. در احاديث اسلامي خواندم كه «حبّ الوطن من الايمان» من به وطنم عشق مي‌ورزم و مطمئنم همين ايمان، نقطة اتّصال محكم من و بچّه‌هاست.

صحبت‌هاي ما گُل انداخته بود كه مهرداد، امدادگر گروهان صدايم كرد كه براي گرفتن دارو به بهداري برويم. از اسفنديار خداحافظي كردم و او نيز در حالي‌كه دستانم را محكم مي‌فشرد گفت: «بـدرود.»

در طول مسير آن‌قدر به حرف‌هايش فكر مي‌كردم كه دو بار نزديك بود فرمان آمبولانس از دستم خارج شود و با «چيكار ميكني؟!» مهرداد به خود مي‌آمدم.

در برگشت به مقر از سكوت آن‌جا فهميدم كه نيروها رفته‌اند.

پُرس و جو كردم و گفتند گروهان آن‌ها براي تحويل خط قلاويزان به سوي مهران رفته است. از مسئول تعاون پرسيدم:

اين گروهان از كجا آمده بود؟

ـ تهـران

ولي او به من مي‌گفت از يزد آمده‌ام.

ـ كـــي؟

يكي از بسيجي‌ها.

ـ نـه، اين‌ها همه از تهران آمده‌اند. نشاني‌اش چي بود؟

ـ مي‌گفت اسمم اسفنديار است.

مسؤول تعاون فوراً ليست اسامي گروهان را گشود و دنبال اسم اسفنديار گفت:

ـ راست گفته، ساكن يزد است. امّا چون دانشجوي دانشگاه تهران بوده، از تهران اعزام شده...

دانشجـــو؟!

ـ بلــه.

چه رشتـهاي؟

ـ چه مي‌دانم.

حالا مسئله براي من پيچيده‌تر شده بود. به كسي نمي‌گفتم، امّا با خودم كلنجار مي‌رفتم كه چرا دانشجوي بسيجي نماز نمي‌خواند؟! اين فكر هميشه با من بود و هر وقت محلي را كه من و او نشسته بوديم مي‌ديدم، به يادش مي‌افتادم.

مدت‌ها گذشت تا اين كه يك روز صبح ساعت 5 با بي‌سيم اعلام كردند كه فوراً آمبولانس بفرستيد.

با مهرداد به سوي خط رفتيم، تا جايي‌كه مي‌توانستيم با آمبولانس رفتيم و وقتي ديديم ديگر نمي‌توانيم، گوشه‌اي پارك كرديم.

من برانكارد را و مهرداد جعبة كمك‌هاي اوّليه را گرفتيم و به راه افتاديم.

به بالاي قلّه رسيديم و فرمانده گروهان با ديدن ما در حالي‌كه نفس نفس مي زد، گفت: عجلـه كنيد!

چـي شـده؟

ـ خمپاره دقيقاً خورد روي سنگر و سه نفر شديداً مجروح شدند.

به سوي سنگر رفتيم و ديديم بچّه‌ها آخرين نفر را از زير آوار بيرون مي‌كشند. كمي نزديك‌تر شديم، دو بسيجي را ديديم كه تمام صورتشان غرق خون بود.

مهرداد بالاي سرشان دو زانو نشست كه نبضشان را بگيرد و هر بار با «انّا لله و انّا اليه راجعون» گفتنش مي‌فهميدم كه شهيد شده‌اند.

سوّمي نيز شهيد شده بود. مسئول تعاون گروهان آمد تا نام و نشاني آن‌ها را از روي پلاكي كه بر گردن داشتند شناسايي و بنويسد.

با ديدن نام «اسفنديار» خشكم زد.

جلوتر رفتم و خواندم: «اسفنديار كـي‌نـژاد، دانشجوي سال سوم پزشكي، ساكن يـزد، دين زرتشتـي...»

چفيه را كه مهرداد روي ايشان انداخته بود از صورتش كنار زدم و احساس كردم با همان خندة مليح كه به من گفته بود: «يكبار كه دليل نمي‌شود» جان داد.

وقتي او را در كنار دو بسيجي ديگر ديدم به ياد آن حرفش افتادم كه مي‌گفت: «به وطنم عشق مي ورزم و مطمئنم همين ايمان، نقطة اتصال من و بچّه‌هاست»

آري! چنين بود.

كنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برايش فاتحه خواندم و در حالي كه چفيه را روي صورتش مي‌كشيدم، گفتم: «داده مقدس! در راه مقدسـي هم رفتي، بــدرود»

 

برگرفته از کتاب حکایت آن روزها، نوشتة پرویز بهرامی

 

 

 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم آذر ۱۳۹۰ساعت 18:28  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

 
 
 
 
« بسم اللّه الرّحمن الرّحيم »
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
کردستــان،
سرزمین مجاهدت‌های خاموش
 
 
مجموعه خاطرات فرماندهان و
رزمندگان دفاع مقدّس ـ 5
 
 
 
 
 
 
پرويز بهرامي
   
 
 
« شناسنامه كتاب »
نام کتاب : کردستان، سرزمین مجاهدت‌های خاموش
مؤلف‌: پرويز بهرامي
ويراستار: حسن نظم‌ده
حروف‌چینی و صفحه آرایی: پرویز بهرامی
تاريخ انتشار: زمستان 1389
نوبت چاپ:  اوّل
شمارگان: 6000 جلد
چاپ : =====
ناشر: انتشارات نجم‌الهدی
قيمت: 3000 تومان
حق چاپ براي ناشر و مؤلف محفوظ است.
شابك: ======
            
 
 
 
 
 
 
به یاد سال‌های نبرد
تقديم به :
حماسه سازان دفاع مقدّس، به ویژه آن عزیزانی ‌که جان بر سر پیمان نهاده و شهد شیرین شهادت را با عمق وجود نوشیدند.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
  
 
 
حضرت امام خميني(ره) :
« خـدا می‌داند که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و این ملّت‌ها و آیندگان هستند که به راه شهیدان اقتدا خواهند نمود. »
 
حضرت آیت‌الله العُظمی خامنه‌ای :
« جهاد همان راهی است که به دست فرزندان توحید‌گستر خمینی‌کبیر(ره) در آفاق معنوی کردستان امتداد می‌یابد تا از این خاک به آسمان نزدیک و دوباره انسان‌هایی برای جامعه و جهان برخیزند. »
 
 
 
 
 
 
« فهرست مطالب »
عنوان                                                                                                           صفحه
 
سر آغـاز ...................................................................................................9
بخش اوّل: سفرنامه
بـانـه، دیار خاطره‌ها /پرویز بهرامی ...............................................13
بخش دوّم: خاطـرات
تنبیه دشمن /کاک ‌عارف رستمی .........................................................33
صحنه به یاد ماندنی / کاک ‌توفیق طاهری.........................................37
در راه خـدا / کاک‌ دارا قادرخان‌زاده..................................................41
شبیه قرص ماه /ملک محرابی................................................................51
صداقت فرمانده /کاک ‌‌ابراهیم لطفی..................................................61
تجلّی وفاداری /سیّد‌جلال احمدی......................................................65
رسم جوانمردی /سیّد‌حسین افسا........................................................71
اولین مأموریت /نعمت‌اله عباسی.........................................................75
بخش سوّم: ضمائم و تصاویر ..................................................................................81
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
                          
 
 
 
 

 
حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای مدظّله العالی:
کردستان، سرزمین مجاهدت‌های خاموش است.
 
 
« سر آغـاز »
 
تألیف کتاب حاضر که به عنوان «‌پنجمین» اثر نگارنده با خاطرات ارزشمند تنی چند از حماسه سازان و پیشمرگان کُرد مسلمان[1] «بانه» به رشته‌ی تحریر درآمده، بهانه‌ای بود تا چند روزی به خطّه‌ی سرسبز و شهید پرور بانه سفری داشته باشیم.
شهرستان بانه برای ما که مدّت‌های مدیدی را در دوران دفاع مقدّس در آن سپری کرده بودیم دیار خاطره‌ها محسوب می‌شد. خاطراتی تلخ و شیرین که برای هر لحظه‌اش ناگفته‌های گفتنی وجود دارد. از این رو سفر ما می‌توانست علاوه بر یادآوری خاطرات سال‌های دور، موجب بازگو شدن بخشی از واقعیّت‌ها و لایه‌های پنهان نبرد چندین ساله‌ی کردستان گردد.
آنچه در این مجموعه از نظر خوانندگان گرامی‌ می‌گذرد حاصل سفر چهار روزه‌‌ی نگارنده در معیّت برادر رزمنده و همرزمم جناب آقای بهروز بهرامی می‌باشد که اکنون با‌ عنوان‌ «کردستان، سرزمین مجاهد‌ت‌های خاموش» تقدیم شما علاقه‌مندان به فرهنگ دفاع مقدّس و ادبیات مقاومت و پایداری می‌گردد.
پرویز بهرامی
آذرماه 1389 ـ ابهر
 
 
      
 
سیّد شهیدان اهل قلم ، مرتضی آوینی:
شاید جنگ خاتمه یافته باشد، امّا مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت و زنهار! این غفلتی که من و تو را در خود گرفته است ظلمات قیامت است.
 
       
 
 
 
      
            بخش اوّل :
 سفرنامه
 
 
 
 
 
 
 
 

 
سردار شهید حاج حسین خرّازی:
همواره سعی‌مان این باشد که خاطره‌ شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم...
 
 
« بـانـه، دیار خاطره‌ها »[2]
پرویز بهرامی
جمعه : 21/8/1389
رأس ساعت 03:30 بامداد‌، به وسیله‌ی یک دستگاه خودروی سواری، شهر ابهر را به قصد عزیمت به شهرستان بانه ترک گفتیم. بعد از مسیری که در جاده‌ی مواصلاتی ابهر ـ قیدار و بیجار طی نمودیم وقت فریضه‌ی صبح نیز فرا رسید. لذا نماز را در یکی از مساجد کنار جاده‌ی بیجار بجا آورده، سپس به حرکت خود ادامه دادیم.
پس از پشت سر‌ گذاشتـــــن شهرهای بیجــار ‌ـ‌ ‌دیوانــدره ‌ـ سقّز ساعت 10:30 صبح به بانه رسیدیم.
در طــــول‌ مسیر، شاهــــد خودروهایی بودیم که اکثراً با لوازم صوتی مثل ال. سی. دی،  ال. ای. دی،  کولر گازی و... از بانه باز می‌گشتند.
 علاوه بر آن در مسیر جاده‌ی سقّز به بانه تابلوهایی با عناوین «آش دوغ»، «کباب کُردی» و... به چشم می‌خوردند که خودروهایی نیز برای صرف غذا و تهیه نیازهای سفر خود در کنار این تابلوها و اماکن مربوط به آن توقّف کرده بودند.
جاده، بسیار شلوغ و پُر تردد بود. همین عامل سرعت حرکت خودروها را تا حدّ چشمگیری کُند ساخته بود.
باور کردن آن برای ما خیلی سخت بود، اینکه اغلب جاده‌ها و مسیرهایی که در طول زمان جنگ و ناآرامی‌های منطقه‌ی کردستان با حضور نیروهای تأمین جاده[3] دیده می‌شدند این بار در امنیّت کامل و بدون هیچگونه نیروی امنیتی بودند. به طوری‌که هر خانواده‌ای با خودروی شخصی‌ خود می‌توانست با آرامش خیال و احساس امنیّت کامل از آن عبور کند. ولی شاید برخی از مسافرین از این موضوع غافل بودند که امنیّت امروز این جاده‌ها مرهون مجاهدت، فداکاری و شهادت عزیزانی است که کم‌کم دارند به دست فراموشی سپرده می‌شوند.
متأسفانه در بین تابلوهای یاد شده هیچ تابلویی به چشم نمی‌خورد که در آن تصویر و نوشته‌ای از شهدای مظلوم و غریبی[4] باشد که وجب به وجب این جاده‌ها با خون آنها عجین بود.
ساعت 11 صبح وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بانه شدیم. به‌ خاطر اینکه روز جمعه و تعطیلی بود هیچکدام از فرماندهان و مسئولان حضور نداشتند لیکن با هماهنگی قبلی و دستوراتی که از سوی سپاه استان کردستان و جناب سرهنگ غلامی فرمانده‌ی محترم سپاه بانه صادر شده بود میهمان‌سرای اصلی سپاه که در یکی از خیابان‌های شهر واقع بود در اختیار ما قرار گرفت.
ساعتی پس از استقرار در میهمان‌سرا «کاک[5]‌توفیق طاهری» یکی از پیشمرگان مسلمان به دیدارمان آمد و با اصرار زیاد ما را برای صرف شام میهمان منزل خود نمود. او و خانواده‌ی محترمش چنان پذیرایی و ابراز لطف نمودند که واقعاً ما را شرمنده‌ی خود ساختند. بعد از صرف شام دوباره به میهمان‌سرا برگشتیم. 
بمنظور برقراری ارتباط با برخی از پیشمرگان کُرد مسلمان و بازدید از مناطق جنگی و مرزی، هماهنگی لازم را با چند تن از دوستان به عمل آوردیم.
«کاک‌دارا قادرخان‌زاده» که یکی از پیشمرگان کُرد مسلمان و از جانبازان سرافراز و برادر شش شهید والا مقام ـ بختیار، بهنام، کامیار، دلاور، اردشیر و کوروش ـ می‌باشد اوّلین گُزینه‌ای بود که با او قرار ملاقات داشتیم. بنابراین پس از هماهنگی تلفنی قرار شد رأس ساعت 10 صبح فردا در منزل او حضور بهم رسانیم.
شنبه : 22/8/1389
در وقت مقرّر یعنی ساعت 10 صبح در مقابل منزل «کاک‌دارا» به وسیله‌ی تلفن همراه، حضور خودمان را به وی اعلام نمودیم.
ایشان ما را به گرمی پذیرفت. پس از سلام و احوالپرسی هدف از ملاقات با ایشان را که همان عرض ادب و ارادت و ثبت و ضبط بخشی از خاطرات او بود یادآور شدیم.
قبل از اینکه با آقای قادرخانزاده وارد گفتگو شویم خداوند متعال را شُکر گفتیم از اینکه توفیقِ ملاقات با مردی را نصیبمان نمود که مقام معظّم رهبری چندین بار نسبت به خانواده‌ی معزّز او ابراز لطف داشته و جملاتی را در وصف ایثارگری آنان بیان فرموده‌اند.
 
22/8/89 ـ بانه ـ از راست: پرویز بهرامی، کاک‌دارا قادرخان‌زاده
بدون مقدمه‌ی زیاد وارد گفتگو شده و پس از یک مصاحبه‌ی کوتاه، از کاک‌دارا قادرخان‌زاده خواستیم که خاطره‌ی کوتاهی را از روزهای گذشته برای ما بازگو کند. کاک‌دارا نیز ضمن اشاره‌ی مختصر به بعضی از خاطرات، خاطره‌ی بسیار شیرین و ارزشمندی را از دیدار مرحوم پدر و همچنین خودش با مقام معظّم رهبری بیان نمود.
بعد از یک‌ساعت‌ و‌ نیم که میهمان کاک‌دارا بودیم با وی خداحافظی کرده و از منزلش خارج شدیم.
از همان جا بلافاصله به سمت روستای «دوسینه» که حدود 20 کیلومتری سمت شرق شهر بانه واقع است حرکت کردیم.
خوشبختانه از سال گذشته، مسیر بِژی، بوئین‌بالا تا دوسینه، آسفالت شده بود و براحتی توانستیم با خودروی سواری تا داخل روستا عزیمت کنیم.
راستش برای حضور در این روستا باید ملاحظه‌‌ی مسائل امنیتی و حفاظتی را به عمل می‌آوردیم ولی حس کنجکاوی و شوق دیدار با دوستان قدیم، آرام و قرار را از کفمان ربوده بود. شاید به همین علّت، دو نفره به روستا و پیرامون آن قدم گذاشتیم.[6] دقایقی با چند تن از اهالی گفتگو کردیم. سراغ «حاج‌احمد احمدی» و پسرش «کاک‌کریم» را که گرفتیم متأسفانه گفتند هر دو نفر در 4 الی 5 سال گذشته یکی پس از دیگری به دیار باقی شتافته‌اند. این خبر ما را متأثر کرد.
 در تپه‌ی کنار روستا، آثاری از پایگاه دوران جنگ باقی بود که اهالی روستا ما را از رفتن به آنجا منع می‌کردند. زیرا می‌گفتند اگر چه پایگاه و اطراف آن از وجود هر گونه مین پاکسازی شده است لیکن مین‌هایی در آن زمان به صورت نامنظّم در اطراف پایگاه وجود داشته که هنوز هم تعدادی از آنها باقی مانده است. با این حال به واسطه‌ی حضور و آشنایی قبلی با این پایگاه در دوران جنگ، خیلی مشتاق بودیم که به بالای تپه صُعود کرده و وضعیّت فعلی پایگاه را از نزدیک شاهد باشیم.
به لطف خدا این کار را بدون خطر و با موفقیّت انجام داده و ضمن حضور در پایگاه، تصاویر جدیدی را نیز به منظور تطبیق و پیوند دادن با تصاویر دوران جنگ از آن محیط گرفتیم. دیدن بقایای پایگاه ما را به دنیای گذشته پرواز می‌داد. خاطرات تلخ و شیرینی برایمان زنده می‌شد. شیرینی‌اش به خاطر اینکه بعد از 25 یا 26 سال دوباره وارد آن محیط شده بودیم و تلخی‌اش به این دلیل که یادآور از دست دادن دوستان شهیدمان در آنجا بود. شهیدانی از جمله‌: مجتبی رهبری، محرم ونده‌شاد، احمد مردانی، یداله کریمی، ابراهیم جهانشاهلو و...که همگی بعد از نبردی جانانه با نیروهای دشمن در آن محور و در آن پایگاه شهدِ شیرین شهادت را بر سر کشیده بودند. ولی گویی هنوز بانگ اذان مؤذنِ پایگاه «یداله کریمی» که در سال 1363 در همان تپه به فیض شهادت نائل گشت در آن محیط طنین‌انداز بود و گوش جان را نوازش می‌داد و هنوز چهره‌ی متبسّم او در مقابل چشمانم نمایان بود که همه‌ی بچّه‌ها را برای نماز جماعت فرا می‌خواند و هنوز...  
در مسیـــر بازگشت‌ ازروستای دوسینه پُلی توجّه ما را جلب کرد که در سال 64 دو تن از رزمندگـان که با خودروی تویوتا در حال گُذر از آن بودنـد در کمیـن عناصر ضد انقلاب گرفتار شده و به‌طور ناجوانمردانه به شهادت رسیدند. به همین جهت لحظاتی را در آنجا توقف کرده و چند عکس از پُل و اطراف آن گرفتیم. تسطیح و آسفالت راه و همچنین امنیتی که در جاده‌ی دوسینه حاکم بود برای ما خیلی اهمیّت داشت. زیرا در سال‌های نه‌چندان دور شاهد نا‌امنی و روزهای سختی در آنجا بودیم.
وقتی بر می‌گشتیم دو نفر از پیشمرگان مسلمان به نامهای «کاک‌عارف رستمی» و «کاک‌ابوبکر خضرنژاد» را در روستای بوئین دیدیم که به وسیله‌ی یک‌دستگاه تویوتا لندکروز به دنبال ما به سمت روستای دوسینه در حرکت بودند. ضمن احوالپرسی، کاک‌ابوبکر ما را در همان‌جا به صرف ناهار دعوت کرد.
 
 
سال 1389ـ بانه ـ روستای دوسینه p
 
سال 1389ـ بانه ـ دوسینه ـ ارتفاعات قـول‌قـولـه p
بعد از بازگشتن به میهمان‌سرا و کمی استراحت، قبل از غروب آفتاب در قطعه‌ی صالحین ـ‌گُلزار شهدای بانه‌ـ حاضر شدیم و ضمن قرائت فاتحه به ارواح طیّبه‌ی شهدای آرام گرفته در آن مکان از برخی قبور شهدا که با موضوع کتاب در دست تألیف مرتبط بودند عکس گرفتیم. برادران شهید قادرخانزاده، بهرامی، لطفی، نیزه‌رودی و... ما را بیش از دیگران تحت تأثیر قرار دادند.
شاید برای آن‌‌دسته از دوستان که از نزدیک مزار این عزیزان را زیارت نکرده‌اند این موضوع قابل درک نباشد. ولی وقتی از نزدیک مزار این شهیدان مظلـوم را به نظــاره می‌نشینــی، احســاس عجیبی روح انســان را تسخیر می‌کند. می‌شـود گفت یک احساس عجز، حقارت و شرمندگــی در برابر عظمت جایگاه و روح بلند این سربازان راستین اسلام.
امشب هم از صرف شام در منزل یکی از دوستان بی‌نصیب نماندیم. این بار کاک‌ محـمّــد رسول‌زاده بود کــه ما را بــه منزل برادرش در بـانـه دعـــوت نمــــود. بـــرادری بسیـــار متیـن، کـم‌حرف و میهمان‌نواز. نـامش «احمد رسول‌زاده» بود. جانباز 70% و از یادگاران گرانبهای دوران دفاع مقدّس که قلبش هنوز به عشق بر و بچّه‌های آن سال‌ها می‌تپید.
بعد از تناول شام در منزل کاک‌احمد، چون با چند تن از پیشمرگان مسلمان قرار مصاحبه داشتیم سریع به میهمان‌سرا بازگشتیم.
 
سال 1364ـ بانه ـ پایگاه دوسینه p    
 
22/8/1389 ـ بانه، تپه‌ی دوسینه. آنچه از پایگاه باقی مانده بود !
عکس کوچک مربوط به سال 1364 در همان مکان می‌باشد.               p
 
یکشنبه : 23/8/1389
ساعت 10 صبح امروز به همراه یکی از پیشمرگان کُرد مسلمان، مسیر بانه‌ ـ‌ بوالحسن و کیوه‌رود را در پیش گرفتیم. جاده آسفالت تقریباً در بالای روستای بوالحسن یعنی محل ایست و بازرسی نیروی انتظامی به اتمام می‌رسید‌؛ لذا ناگزیر می‌بایست حدّ فاصلِ فراز و نشیب 10 الی 12 کیلومتری بوالحسن ـ کیوه‌رود را که جاده‌ی خاکی و صعب‌العبوری بود با اتومبیلی کمک‌دار و شاسی‌بلند طی می‌کردیم. به همین منظور خودروی سواری را در محوّطه‌ی ایست و بازرسی نیروی انتظامی پارک کرده و طبق قراری که با یکی از دوستان داشتیم از آنجا با یک دستگاه تویوتا لندکروز‌S.F به حرکت خود ادامه دادیم تا اینکه قلّه‌ی «‌گـامــو» که یکی از قُلل مرتفع و استراتژیک[7] کردستان عراق می‌باشد خودنمایی کرد.
لحظاتی خودرو را متوقّف نموده و چند عکس از «گا‌مو» و ارتفاعات «سـورکـوه» گرفتیم سپس به راه خود ادامـه دادیـم تا به ‌نقطـه‌ای‌ رسیدیم که بـا سراشیبی بسیـار تُند و پیچ‌های خطرناک مواجه شدیم. این مسیر، یک راه میانبر به حساب می‌آمد لیکن به خاطر مخاطراتی که برای هر خودرو و سرنشینا‌نش مُحتمل بود کمتر راننده‌ای قادر بود که در آن مسیر تردد داشته باشد. امّا «کاک‌صدیق کریمی» که دوست ما و راننده‌ی خودرو بود با جسارت و مهارتی فوق‌العاده، خودرو را تا ته درّه یعنی «رودخانه‌ی چومان» و «نقطه‌ی صفر مرزی» رساند. هر چند ما این مسیر پُر خطر را بدون حادثه‌ای پشت سر گذاشتیم ولی انگار تا رسیدن به انتهای مسیر، چندین بار مرده و زنده شدیم.
بدون اغراق می‌گویم با تمام تجربیات و مشاهداتی که در طول جنگ بویژه در مدّت حضور 10 ماهه‌ی خود در همان مناطق یعنی کیوه‌رود، برده‌رش و... داشتم نه در چنین مسیری سوار بر خودرو بودم و نه چنین راننده‌ی توانایی را دیده بودم! به همین دلیل وقتی سلامت به مقصد رسیدیم چندین بار خدا را شکر گفتم.
در آنجا یک پاسگاه مرزی ایران و آن‌سوی رودخانه، پاسگاه مرزی عراق وجود داشت. دقایقی در محوطه‌ی پاسگاه توقّف نموده و با ارائه‌ی کارت شناسایی، خودمان را به فرماندهان و مسئولان امر معرفی نمودیم.
 
23/8/1389 ـ مرز بانه، رودخانه‌ی‌ چـومـان، رودخانه‌ای که در سالهای 64 و 65 حداقل ارتفاع آب آن 5/1 متر بود ولی اکنون به 30 سانتی متر نمی‌رسد. سنگری از سالهای دفاع مقدس نیز در گوشه‌ی عکس مشاهده می‌شود.                    p
برادران پلیس مرزی بویژه جناب سروان «علی‌محمّد ورامینی» فرمانده‌ی یکی از پاسگاه‌ها نیز با عنایت به اینکه از قبل در جریان مُستندسازی ما بودند نهایت همکاری را با ما به عمل آوردند.
از همان مکان با تویوتا دو کابین هنگ مرزی بانه به چند روستای مرزی اطراف از جمله روستای «کیوه رود»[8] عزیمت کردیم.
 پاییز 1389 در مسیر گــامــو  p
 
پاییز 1389 ـ بانه، روستای مرزی کیوه‌رود، اشاره به مقر سابق گروهک‌های ضد انقلاب p
آخرین‌ باری که روستای کیوه‌رود را ترک کرده بودم پاییز سال 1365 بود. آن‌زمان مسجد و اطراف آن سنگر‌بندی و به پایگاه دفاعی رزمندگان تبدیل شده بود و آن روستا و همچنین روستاهای همجوار به عنوان خط مقدّم بانه محسوب می‌شد، زیرا نیروهای عراقی آن‌سوی رودخانه‌ی چومان در قلّه‌ی گامو و سینه‌کش آن مستقر بودند. البته عناصر برخی از گروهک‌های ضد انقلاب نیز در اطراف گامو و مسیر شهر «ماوت» عراق مواضعی داشتند.
 
بهار سال 1365 ـ روستای مرزی کیوه‌رود ـ بعد از پاکسازی منطقه از لوث وجود گروهکها‌ی ضد انقلاب، شعار نویسی گروهک دموکرات بر روی پُل دیده می‌شودp      
دیدن روستای کیوه‌رود و دیدار با چند تن از اهالی خونگرم و مهربانش آن‌هم بیش از یک رُبع قرن برای من بسیار هیجان‌انگیز و پُرخاطره بود. همه‌ی ماجراها در ذهنم مرور می‌شد. احساس می‌کردم پس از سال‌ها دوری از وطن و زادگاهم اکنون به آن باز گشته‌ام.
ابتدا سراغ «مُلا علـی» ماموستای روستا و «هاشم» یکی از پسران او را گرفتم ولی اهالی گفتند چند سالی است که به شهر بانه نقل مکان کرده‌اند.
خوشبختانه توانستم «کاک‌لطیف لطیف‌پور» را پیدا کنم. تنها راننده‌ای که در آن‌زمان در خدمت اهالی روستای کیوه‌رود و اطراف آن بود.
پنجه‌ی روزگار چهره‌ی کاک‌لطیف را خیلی تغییر داده بود. موهـا و محاسنش کاملاً سفید شده بود. بالأخره هر چه باشد 25 سال از آن ایّام پُر ماجرا می‌گذشت.
 
آبانماه سال 1389 ـ روستای مرزی کیوه‌رود. یاد ایّــام پس از 24 سال         p
وقتی به کیوه‌رود نزدیک می‌شدیم خاطره‌ی کوتاهی را از رزمنده‌ای که با اصابت سه گلوله مجروح شده بود و شبانه وی را با وسیله نقلیه‌ی کاک‌لطیف به بانه انتقال داده بودیم برای همراهان نقل کردم. از قضا وقتی کاک‌لطیف باب سخن را گشود همان خاطره را بازگو نموده و گفته‌های مرا تکمیل و تأیید کرد.
باور کنید این ملاقات آنقدر برایم شیرین و ارزشمند بود که نمی‌دانم چطور حس درونی خود را با زبان و قلم توصیف کنم.
حس غریبی، مرا به گریستن وا می‌داشت. بُغض سنگینی گلویم را می‌فشرد. لیکن بخاطر خجالتی که از اطرافیان داشتم خودم را کنترل می‌کردم.
دلم می‌خواست جای خلوتی می‌یافتم و ساعت‌ها برای سال‌هایی که از آن فاصله گرفته بودم گریه و زاری می‌کردم. ولی دریغا که چنین فرصتی به من دست نداد. ناگزیر باید می‌پذیرفتم که چرخ گردون در گردش است و دیر یا زود وجود ما هم به یادها و خاطره‌ها خواهد پیوست...
 
بهار سال 1365 ـ مسجد روستای مرزی کیوه‌رود بـانـه‌، قسمتی از سنگربندی اطراف مسجد مشاهده می‌شود.                                                               p
در کنار روستا، چشمه‌ی جوشان و پُل کوچکی از آن دوران به یادگار مانده بودند که گویی با زبان بی‌زبانی با من حرف‌ها و درد دل‌ها داشت.
همین پُل کوچک مأمن مناسبی بود برای ما در برابر خمپاره‌های آتشین دشمن.
دوستان در کنار پل، تصاویری هم از من گرفتند تا بعدا آنها را با تصاویر زمان جنگ مقایسه کنیم.
دوشنبه : 24/8/1389
صبحِ امروز علی‌رغم روزهای گذشته، جایی نرفته و در میهمان‌سرا ماندیم تا یک جمع‌بندی اجمالی برای فعالیت‌های چند روزه داشته باشیم.
در حین جمع‌بندی، مواردی در ذهنم خطور کرد که حیفم آمد به آنها اشاره‌ای نداشته باشم. از جمله مواردِ مدّ نظر، این بود که ما به هر روستایی که می‌رسیدیم و با هر کسی که حتّی برای دقایقی هم‌صحبت می‌شدیم حداقل ما را با گشاده‌رویی به صرف یک استکان چای و... دعوت می‌نمودند و این برخورد، نشان از مهربانی، میهمان‌نوازی و صمیمیّت بی‌ریای اهالی خونگرم شهرستان بانه داشت.
 
آبانماه سال 1389 ـ بنای جدید مسجد روستای مرزی کیوه‌رود.                  p 
بعد‌از‌ظهر امروز سری هم به بازار بانه زده و به رسم یاد‌بود سفر، سوغاتی‌های مختصری هم برای اعضای خانواده خریداری کردیم.
سه شنبه : 25/8/1389
بعد از اینکه نماز صبح را بجا آوریم کلید میهمان‌سرای سپاه را تحویل مسئولان ذیربط داده و به امید دیدار دوباره با دوستان، از بانه و مردمان شریفش خداحافظی نمودیم.
آری! ما خدا‌حافظی کرده و بازگشتیم. ولی انگار دلم، روحم و بخشی از کالبد کوچکم را در آنجا جا گذاشتم.
حال شما خواننده‌ی گرامی حدس بزنید که چــرا هنوز دلتنگ آن آبادی‌ها، آن کوه‌های سر به فلک کشیده و آن راه‌های پُر فراز و فرود و پُر پیچ و خم و آن مردمان بی‌ریا و با صفا و آن روز‌های خدایی هستم؟!!
 
آبانماه سال 1389 ـ رودخانه‌ی چـومـان از زاویه‌ای دیگر
بازارچه‌ی مرزی‌ و تأسیساتی از عراق نیز در آنسوی رودخانه دیده می‌‌شود.      p
 
 
 
 
 
 

 
 
     
 
 
 
              بخش دوّم :
   خاطرات
 
 
 
 
 
 
سردار شهید ناصر کاظمی:
از اختلافات داخلی بخاطر رضای خدا و خون شهدای انقلاب اسلامی بپرهیزید.
 
 
« تنبیه دشمن »
پیشمرگ کُرد مسلمان: کاک‌عارف رستمی
در یکی از ماه‌های سال 1366 نیروهای عراقی در یکی از تپه‌های مُشرف بر روستاهای مرزی «بلکه» و «بانوان»[9] بانه که خاک ایران نیز محسوب می‌شد پایگاهی ایجاد کرده بودند.
به خاطر حضور نیروهای بعثی عراق و تبادل آتشی که بین دو طرف وجود داشت اکثر روستاهای مرزی بدون سکنه مانده بود. ولی عده‌ی کمی از اهالی روستاهای «بلکه» و «بانوان» در روستا باقی مانده بودند.
یک روز هنگام غروب به اتّفاق 6 الی 8 تن از پیشمرگان کُرد مسلمان و رزمندگان اهل زنجان وارد روستا شدیم.
چند نفر از اهالی، دور ما حلقه زدند. دو نفر از آنها به محض دیدن ما شروع به گریه و زاری کردند.
پرسیدیم چرا گریه می‌کنید؟
یکی از آنها اشاره‌ای به پایگاه نیروهای عراقی کرد و گفت:
ـ یکی از افسران عراقی با چند نفر از سربازان خود که در تپه‌ی «گردلو» مستقر هستند دمار از روزگار ما در آورده و ما را خیلی تحت فشار قرار داده‌اند و نمی‌گذارند آرامش داشته باشیم.
 یک روز می‌آیند روستا، به زور اسلحه گوسفندانمان را می‌برند... یک روز می‌آیند مرغ و خروس‌ها را می‌برند و همین‌طور با تهدید و ارعاب، همه را فحش می‌دهند؛ حتّی گاهی به نوامیس مردم هم دست درازی می‌کنند!
اهالی، حرف‌های یکدیگر را تأیید و ادامه دادند:
ـ اگر شما با نیروهای عراقی بجنگید ما حاضریم تا پای جان شما را همـراهــی کنیـم. در غیــر این‌صورت چاره‌ای نداریم جُز اینکه رأساً برای حفظ امنیت و آبروی خودمان با هر وسیله‌ی ممکن اقدام کنیم.
ما خیلی تحت تأثیر این ماجرا قرار گرفتیم لذا بلافاصله موضوع را به وسیله‌ی بی‌سیم به مرکز گردان گزارش نمودیم که ساعتـی بعـد، از ســوی گردان و فرماندهان امر ابلاغ شد تا به منظور تنبیه نیروهای عراقی، یک حمله‌ی کوچک ولی تند و تیزی به مواضع آنها به اجرا گذاریم.
پس از برنامه‌ریزی و تجهیز خودمان، همان‌شب پایگاه عراقی‌ها را محاصره کرده و از نزدیک با آنها درگیر شدیم. شاید در مدّت کمتر از یک ساعت که این درگیری به طول انجامید چند تن از مزدوران عراقی به هلاکت رسیدند.
بعداً متوجّه شدیم از جمله افرادی که از دشمن به درک واصل شده بودند اتّفاقاً همان افسر عراقی و چند تن از نیروهای او بودند که اهالی روستا را مورد تهدید و اذیّت و آزار قرار می‌دادند.
صبح که شد اهالی روستا بعد از شنیدن این خبر، چنان به شادی و هلهله و پایکوبی پرداختند که گویی جشن عروسی بر پا شده است.
نیروهای عراقی که همچون گرگ زخم خورده‌ای به فکر تلافی عملیـات موفقیّت‌آمیز مــا بودنـــد خیلــی وحشیانه و ناجوانمردانه روستاهای بلکه، بانوان، کانـی‌مامیـر و... را زیر آتش سنگین خمپاره‌های خود قرار دادند ولی در هر حال، دیگر جرأت نداشتند از ارتفاعاتی که در آن مستقر بودند پایین بیایند.
تا جایی‌که خاطرم هست از پیشمرگان مسلمان «کاک‌کمال گاوری» و «کاک‌ابوبکر سعیدی»[10] و اکبر بابایی از بسیجیان زنجان و چند نفر از رزمندگان دیگر که اسامی آنان را فراموش کرده‌ام ما را در این عملیات یاری نمودند.
 
 

 
 
 
 
 
 
 
 
سردار شهید مجید بقایی:
قدر جمهوری اسلامی را بدانید که نعمت بزرگی است و کوچکترین کفران نعمت محاکمه دارد و همیشه به فکر اسلام باشید.
 
 
« صحنه‌ی بیاد ماندنی »
پیشمرگ کُرد مسلمان: کاک توفیق طاهری
چند روزی به پذیرش قطعنامه‌ 598([11]) از سوی ایران باقی نمانده بود که ارتش بعث عراق به صورت غیر مترقّبه با هدف تصرف شهر بانه و ارتفاعات «گردنه‌‌ی خان»[12] از سمت «سورکوه، ننور و...» هجوم آورده و قسمتی از ارتفاعات داخل خاک ایران را نیز به کنترل خود در آورده بود.
وضعیت منطقه به‌خصوص روستاهای مرزی، خیلی بحرانی و نگران کننده بود. چون سربازان عراقی به کسی رحم نمی‌کردند و بسیار وحشیانه مردم را زیر آتش توپ و خمپاره و گلوله‌های خود قرار می‌دادند.
ماموستا «ملا‌عبدالله سوری»[13] امام جمعه‌ی فقید وقت بانه و جمعی از علما و مُتنفّذان منطقه، در یک حرکت بجا، مردم را به مسجد جامع شهر فرا خوانده و آنان را از خطر سقوط قریب‌الوقوع بانه آگاه ساختند.
در این میان، ملا‌عبدالله خیلی شجاعانه و غیرتمندانه با موضوع برخورد می‌‌نمود.
مردم هم نسبت به او بسیار اعتماد و ارادت داشتند و در مقابل نصایح و تصمیمات او نیز کاملاً مطیع بودند.
در این اوضاع و احوال، نیروهای نظامی حاضر در منطقه به ویژه سپاه پاسداران بانه نیز آرام ننشسته بودند بلکه برای مقابله با متجاوزان بعثی عراق، با بکارگیری همه‌ی امکانات، گردان‌ها و یگان‌های خود را برای نبرد با دشمنان مهیّا می‌ساختند.
با توجیه مسئولان امر، مردم خطر پیشروی دشمن را جدّی گرفته و آمادگی همه جانبه‌ی خود را برای پشتیبانی از رزمندگان و دفاع جانانه از عزّت و ناموس خویش در برابر متجاوزان اعلام نمودند.
سپاه پاسداران علاوه بر مجهز نمودن یگان‌های خود، عده‌‌ای از افراد بومی و نیروهای داوطلب مردمی را نیز برای یاری رساندن به سایر رزمندگان، تسلیح و تجهیز نمود.
 
ماموستا ملا‌ شیخ عبدالله سوری امام جمعه‌ی فقید بانه در جمع رزمندگان کردستان   p
خلاصه اینکه هر کدام از نیروها پس از سازماندهی و توجیه توسط فرماندهان، برای انجام مأموریت خاصی حاضر شدند. عده‌‌ی کثیر و مشخصی هم در واحدها و گروه‌های مشخص در چند مرحله به سوی مرزهای بانه به ویژه ارتفاعات سورکوه، ننور و... گسیل گشتند.
با یورش رزمندگان اسلام در مصاف با نیروهای دشمن، لرزه بر اندام آنان افتاد و عده‌ی زیادی نیز تار و مار شدند.
این نبرد سنگین با دشمن پس از یکی‌دو روز با پیروزی رزمندگان اسلام پایان یافت و سربازان دشمنِ زبون، یکی پس از دیگری متواری شده و شاید تا نزدیکی‌های شهر «پنجوین» عراق عقب نشستند.
 نقش ملا‌‌عبدالله امام جمعه‌ی فقید بانه در ایجاد همدلی و هماهنگی بین مردم و مسئولان و همچنین حضور نیروهای بومی منطقه‌‌، به‌خصوص پیشمرگان کُرد مسلمان، در این سلسله از عملیات بسیار حائز اهمیّت و سرنوشت ساز بود. چرا که با اتّحاد و یکرنگی همه جانبه، صحنه‌های حماسیِ به‌یادماندنی و جالبی خلق شد.
 
سال 1366 ـ پیشمرگ کُرد مسلمان: کاک توفیق طاهری                            p
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 
 
 
 
شهید حمید صادقی ارجمند:
ای خانواده‌های شهدا ! ای مادران و پدران شهدا ! آن‌روز که خون شهیدانتان بر زمین بریزد تازه روز شادی شما باید باشد، چرا که شهیدانتان به سعادت واقعی رسیده‌اند و شما را نیز به سعادت ابدی خواهند رساند.
 
 
« در راه خــدا »
پیشمرگ کُرد مسلمان: کاک دارا  قادرخان‌زاده
بعد از انقلاب اسلامی، رخدادها و حوادثی در کردستان به وقوع پیوست که خاطرات تلخ و شیرینی را برای ما و هر رزمنده‌ی هموطنی که به نوعی گذرش به این خطّه پُر ماجرا افتاد ماندگار ساخت. بـه عبارت دیگر بودن در کردستان، خودش آکنـده از خاطره و حماسه است. ولــی خـاطـره‌ای که برای مـن خیلــی شیرین و به یاد ماندنی می‌باشد دیدار و ملاقات نزدیک با مقام معظّم رهبری حضرت «آیت‌الله‌خامنه‌ای» است که در پاییز سال 1367 یعنی دومین دوره‌ی ریاست جمهوری و سفر معظّمٌ‌له به استان کردستان اتّفاق افتاد.
 وقتی در شهر سنندج توفیق ملاقات با رهبر معظّم حاصل شد ایشان با مهربانی و عطوفت خاصی، پدرم را به‌خاطر اینکه شش فرزند خود را در راه اسلام و میهن تقدیم کرده بود دلداری می‌دادند.
پدرم در قبال دلداری‌های ایشان عرض کرد:
«من خیلی خوشحالم از اینکه پسرانم در راهی شهید شده‌اند که انتخاب خودشان بوده و این راه نیز، راهی به غیر از اسلام و انقلاب نبود. خدایی نخواسته این‌طور نبوده که حتّی یکی از آنان در راه الحاد و مسیر بیهوده‌ای رفته باشند. اکنون سربلندیم و خدا را شاکریم که همه‌ی آنان در راه خدا و برای اسلام رفته‌اند.»[14]
جالب اینکه وقتی مقام معظّم رهبری به تهران بازگشتند در خطبه‌های نماز جمعه، ضمن اشاره به دستاوردهای سفر، مطالبی را در مورد ملاقات پدرم بیان فرموده و افزودند:
«‌... در سنندج پدر بزرگوار و نیرومندی را دیدم از یکی[از] شهرهای کردستان که شش پسرش در راه خدا شهید شده بودند و این مرد، با کمال قدرت و استقامت ایستاده بود و دم از وفاداری به انقلاب می‌زد. من با همین کلمات معمولی که حقیقتاً کلمات عاجزند از اینکه بتوانند احساسات انسان را نشان بدهند به این پدر بسیار بزرگوار و مؤمن تبریک و تسلیت می‌گفتم و به او تسلّی می‌دادم؛ امّا او به من می‌گفت من احساس نمی‌کنم شش پسر من خونشان هدر رفته و ضایع شده [باشد] چون در راه اسلام شهید شده‌اند. پسر هفتم او هم جانباز است که یک پای خود را در راه خدا داده که او را هم ما زیارت کردیم...»  
این بهترین خاطره‌ای بود که نه تنها در دوران دفاع مقدّس بلکه در طول دوران زندگی‌ام تجربه کرده‌ام.
در ضمن، کلام‌الله اهدایی از جانب حضرت آقا که دستخطِ مبارکشان نیز بر پشت جلد آن منقوش می‌باشد یکی از با ارزش‌ترین تحفه‌های این دیدار است که هنوز آن را به یادگار داریم.
ناگفته نماند که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دوران رهبـری خویش نیز به ‌خاطر عنایتی که همواره به خانواده‌های معظّم شهدا و ایثارگران داشته‌اند‌ مرحوم پدرم را به ملاقات پذیرفته‌اند.[15]
 
 
 
 
 
 
 
 
 
تصویر دستخط مبارک مقام معظّم رهبری حضرت آیت‌الله خامنه‌ای مدظلّه‌العالی بر پشت جلد کلام‌الله اهدایی به پیشمرگ جانباز دارا قادرخان‌زاده به تاریخ: 4/8/1367  p  
 
 
 
خلاصه‌ای از زندگینامه‌ی دارا قادرخان‌زاده :[16]
به سال 1333 شمسی در شيلر ـ ‌‌روستای‌ «داروخان» از توابع پنجوين عراق در خانواده‌ای متدیّن متولد شد. پدرش مجيدخان مالك بزرگ آنجا بود. به دليل تسلّط به زبان و ادبيات عربي و فارسي، مشوق خوبی براي تحصيل و كسب علم فرزندان بود، به‌طوري‌كه همه‌ي نُه پسر و يازده دخترش تا كلاس ششم ابتدايي در روستا تحصيل كرده و پسران براي ادامه‌ی تحصيل به دبيرستان شهر «سلیمانیه» رفتند و در آنجا علاوه بر تحصيل، به مبارزات سياسي و سپس جنگ چريكي عليه رژيم بعثي عراق روي آوردند. در سال 1351 رژيم بعثي طي عملياتي همه‌ي اعضای خانواده‌ي آنها را به همراه جمع كثيري از كُردهاي پنجوين به بهانه‌ي داشتن اصالت ايرانـي اخراج كرد و آنان پس از طي مرارت‌هاي فراوان در «شيروان» خراسان ساکن شدند. دارا سال 1352 ازدواج كرد كه ثمره‌ی اين ازدواج سه دختر و سه پسر است. سال 1353 به دليل پيوستن او و برادرش به مبارزان كُرد عراق، خانواده‌اش سخت زیر فشار ساواک مخوف رژیم ستمشاهی قرار گرفتند. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، رژيم بعثي عراق سعي كرد آنها را در مقابل نهضت حضرت امام خميني(ره) قرار دهد، ولي او و برادرانش‌ با پیوستن به سپاه‌ پاسداران انقلاب‌ اسلامی بانه دست رد بر تمام تهديدات و تطميعات دشمنان اسلام زدند. دارا قادرخان‌زاده، سال 1362 در نبرد با ضد‌ انقلاب، يك پاي خود را از دست داده و به مقام جانبازی نائل گردید ولي همچون گذشته با استقامت و شجاعت، راه برادران شهیدش را ادامه داد. او اكنون بازنشسته‌ي سپاه و ساكن شهر مقاوم و قهرمان پرور بانـه است.
                                                                                                       
 
شهیدان سرافراز : 1ـ بختیار 2ـ بهنام 3ـ کامیار 4ـ دلاور 5ـ اردشیر 6ـ کوروش قادرخان‌زاده و پدر شهدا : مجید قادرخان‌زاده                                                                           p
 
 
 
 
***
 
پیشمرگ شهید : کامیار قادرخان‌زاده                   p
 
 
 
دیدار با دکتر محمود احمدی‌نژاد، رئیس جمهور محترم اسلامی ایران در کنگره‌‌ی ملّی تجلیل از ایثارگران                                                     p
 
تصویر نمونه‌‌ای از مجوزهای تردد و احکام مأموریت                             p
 
 
 
 
پیشمرگ شهید : دلاور قادرخان‌زاده                                      p

 
 
 
سردار شهید محمّدرضا دستواره:
آنچه که برای ما مطرح است خدمت خالصانه و خدمت زیاد و پُرکار و فعّال در راه رضای خدا و در راه رساندن پیام شهدا به گوش جهانیان است.
 
 
 
« شبیه قرص ماه »
ملک محرابی
در تاریخ 12/4/1367 یعنی دو هفته مانده به پذیرش قطعنامه‌ی 598 و اعلام رسمی آتش‌بس، «حاج قاسم نصرالهی» فرمانده‌ی رشید سپاه بانه و یکی از سرداران نامدار دفاع مقدّس که به اتّفاق چند تن از فرماندهان ارشد کردستان برای سرکشی به ارتفاعات «سورکوه»[17] بانه عزیمت نموده بودند با همکاری اطلاعاتی گروهک‌های خائن و خود فروخته‌ی ضد انقلاب، توسط نیروهای متجاوز ارتش بعث عراق به فیض شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش نیز مدتی در منطقه باقی ماند.
حدود 7 یا 8 روز پس از شهادت ایشان، از سوی جانشین فرماندهی سپاه بانه دستوری دریافت شد تا چند نفر از نیروهای سپاه و پیشمرگان کُرد مسلمان به صورت داوطلب با لباس مبدّل و کُردی در پوشش قاچاقچیان محلی، بدون سلاح و علائم نظامی به ارتفاعات سورکوه و «دونس»[18] عزیمت نموده و پس از برقراری ارتباط نزدیک با نیروهای عراقی، محل دفن یا نگهداری پیکر مطهّر شهید را شناسایی و در صورت امکان، زمینه‌ی انتقال آن را به بانه فراهم سازند.
پنج نفر از ما برای این مأموریت داوطلب شدیم که افراد گروه عبارت بودند از: من‌‌ (ملک محرابی)، کاک‌عثمان حسینی‌نسب، پیشمرگ شهید کاک‌رئوف قادری،[19]هاشم جلیل‌وند و ذکراله کشاورز‌افشار.
فرماندهان و مسؤولان امر ما را برای این مأموریت توجیه نموده و تذکّرات لازم را دادند و قرار شد طبق دستور به منظور کسب اطــلاعــات در پوشش قاچاقچیان محلی با نیروهای عراقی ملاقات کنیـم.
آن‌موقع می‌گفتند جنازه‌ی شهید نصرالهی بالای ارتفاعات سورکوه و دونس بر جای مانده است لیکن صحت و سقم آن دقیقاً روشن نبود.
در این مأموریت کاک‌عثمان به عنوان راهنما و بلد راه ما را همراهی می‌کرد، چون به چند زبان از جمله زبان‌های کُردی، ترکی، فارسی و عربی مسلّط بود.
کاک‌عثمان می‌گفت: «من می‌خواهم در این راه، هم داوطلب بشوم و هم از جمله کسانی باشم که جنازه‌ی شهید نصرالهی را به خاک وطن باز می‌گردانند.»
دو ساعتی به ظهر مانده بود که ما پنج نفر بدون سلاح با لباس کُردی، آماده و به‌ سوی مرز و مواضع نیروهای دشمن حرکت کردیم.
قبل از حرکت، با کاک‌عثمان که قرار بود مترجم ما شود اتمام حجّت کرده و به او گفتیم: «کاک‌عثمان! نکند یک موقع ما را پیش عراقی‌ها لــو بدهی و از هویت  نظامی ما به آنها چیزی بگویی و...»
او به ما اطمینان داد و گفت: «نگران نباشید. شما را به عنوان قاچاقچی به عراقی‌ها معرفی می‌کنم.»
وقتی به سمت مرز حرکت کردیم حدود 50 الی 60 نفر از پیشمرگان مسلمان کُرد به فرماندهی برادر وحید برزگر به صورت کاملاً مجهز و مسلّح در پشت روستای دونس مستقر شدند به‌طوری‌که از تیررس[20] و دید نیروهای عراقی پنهان بمانند.
 آنها ـ‌پیشمرگان‌ـ حدود یک کیلومتر با ما فاصله داشتند و قرار بود اگر بین ما و نیروهای عراقی درگیری بوجود آمد یا احیاناً به سمت ما تیراندازی شد در حمایت از ما وارد عمل بشوند. در غیر این‌صورت منتظر بمانند تا مأموریت طبق برنامه پیش برود.
وقتی به سمت ارتفاعات حرکت کردیم ابتدا یک جاده‌ی خاکی و نسبتاً عریضی وجود داشت ولی یک مقدار که جلو رفتیم جاده قطع شد یعنی به پایان جاده رسیدیم و دیگر درّه بود و ارتفاعات و درختان بلوط و از جاده نیز خبری نبود.
هنگامی‌که نزدیک عراقی‌ها رسیدیم در بین آنها جنب و جوش و تحرّکاتی صورت گرفت سپس با زبان عربی چند بار خطاب به ما گفتند: «قف... قف...»[21]
ما مجبور شدیم بایستیم.
یکی از افسران عراقی به سمت ما آمد.
در این لحظه، ناگهان کاک‌‌رئوف گفت: «‌بچّه‌ها! من یک اشتباهی کرده‌ام و کارت شناسایی و یک دوربین دو‌چشمی همراه خودم آورده‌ام.»
من به او گفتم: «همان جا که ایستاده‌ای بنشین و کارت شناسایی را در زیر خاک پنهان کن و دوربین را هم داخل شلوار کُردی‌ات مخفی کُن.»
ولی پس از لحظاتی، دوباره گفتم: «‌نــه! این کار را نکن‌، احتمال دارد عراقی‌ها با دوربین ما را زیر نظر داشته باشند و با مشاهده‌ی این صحنه به ما مشکوک شوند و به طرفمان تیراندازی کنند؛ پس چه بهتر که ما هیچ عکس‌العملی از خود نشان ندهیم.»
در همین موقع، بی‌سیم‌چی ما که با فاصله 70 الی 100 متری در پشت یک پیچ، خود را استتار نموده بود با صدای بلند فریاد زد: «آقای محرابـی‌! آقای محرابـی‌! عقب نشینی کنید.»
گفتیم : «چــرا؟»
گفت‌: «دستور از فرماندهی آمده که دیگر مجاز نیستید جلوتر بروید.»
ما گفتیم: «دیگر نمی‌توانیم بازگردیم. اگر‌ بخواهیم ‌کوچک‌ترین عکس‌العملی از خود نشان دهیم نیروهای عراقی ما را به رگبار می‌بندند.»
ما صدای بی‌سیم‌چی را می‌شنیدیم ولی همدیگر را به خوبی نمی‌توانستیم ببینیم.
در عین حال چاره‌ای نداشتیم جز اینکه بقیه‌ی کار را خارج از دستور ادامه دهیم.
سایر نیروها خیلی نگران ما بودند.‌ شاید بسیاری از واحدها که بی‌سیم‌های آنها همفرکانس بی‌سیم ما بود از مکالمات بی‌سیم‌چی ما که آن موقع در حدود 100 متری ما مستقر بود اتّفاقاتی را متوجّه می‌شدند.
ما مسیر خود را ادامه دادیم تا جایی که یک افسر عراقی از ارتفاع به سمت پایین که یک شیب تُند و درّه مانندی بود آمد و با مترجم‌ ما‌ـ‌کاک‌عثمان‌ـ صحبت کرد.
ابتدا چه چیزهایی بین کاک‌عثمان و افسر عراقی رد و بدل شد متوجّه نشدیم چون از کلمات عربی استفاده می‌کردند.
چند قدمی که با افسر عراقی برداشتیم مقداری خوراکی مثل کیک و ساندیس و... به او تعارف کردیم و همین تعارف کمی اعتماد او را به ما جلب کرد.
ما با این افسر عراقی به سمت پایگاه اصلی آنها که در بالای ارتفاع بود حرکت کردیم و در مسیر، شاید سه الی چهار سنگر کمین‌شان را نیز پشت سر گذاشتیم.
هنگامی‌که به پایگاه اصلی عراقی‌ها رسیدیم، آنها ما را از همدیگر جدا کرده و سؤالاتی به صورت انفرادی و تک‌تک از ما پرسیدند.
در این اثناء ،کاک‌عثمان احساس کرده بود که آنها بالأخره به هویّت نظامی ما پی خواهند برد. لذا بر خلاف نقشه و طرح قبلی، همه‌ی ما را به آنها معرفی کرده بود ولی ما از این موضوع خبر نداشتیم.
خوشبختانه چون ما عربی نمی‌دانستیم آنها نمی‌توانستند به‌ صورت انفرادی از ما بازجویی کنند. به همین جهت کاک‌‌عثمان به همه‌ی سؤالات پاسخ می‌داد.
دقایقی بعد، دوباره همه‌ی ما را به محوطه‌ای جمع کردند.
کاک‌عثمان یکباره گفت: «بچّه‌ها! من همه‌ی واقعیّت را به آنها گفتم.»
من به او گفتم: «شوخی می‌کنـی؟!»
گفت: «نــه! شوخی نمی‌کنم. مجبور بودم. ترسیدم آنها به ما شک کنند.»
یکی از عراقی‌ها رو به من کرد و گفت:‌«حَرسِ‌الخُمینی؟حَرسِ‌الخُمینی؟»[22]
من هم با اشاره‌ی سر گفتم: «بلـه.»
یک‌دفعه دیدیم همه‌ی آنها با صدای بلند گفتند:‌ «حَرسِ‌الخُمینی! حَرسِ‌الخُمینی!»
ناگهان متوجّه شدیم آنها قبل از پاسخ ما دریافته‌اند که ما از نیروهای سپاه هستیم، از این‌رو خیلی خوشحال و هیجان‌زده شدند.
ما هم از این موضوع بسیار شگفت‌زده و متعجّب شدیم و مات و مبهوت با خود گفتیم چطور شد ما تا الآن طور دیگری فکر می‌کردیم و از اینها می‌ترسیدیم ولی اوضاع یک‌دفعه عوض شد.
آنها گفتند: «ما از شیعیان عراق هستیم و با دستور صدام مجبور به جنگ با برادران مسلمان ایرانی شده‌ایم و...»
در ضمن، آنها ما را از خطر نیروهای بعثی که در ارتفاع همجوار خودشان مستقر بودند هوشیار و آگاه نمودند.
حالا با عراقی‌ها شده بودیم دوست و پسرخاله. بنا‌براین واقعیّت و هدف اصلی خود را به آنها بازگو کردیم، ولی اشاره‌ای به جزئیات مسؤولیت‌ها نکردیم و گفتیم که دوست ما شهید شده و جنازه‌اش در دست شما مانده است و ما به دنبال آن جنازه آمده‌ایم.
با مشخصاتی که از شهید نصرالهی به آنها ارائه نمودیم یک افسر عراقی که فرمانده‌ی همان مقرّ و پایگاه بود چیزهایی را به خاطر آورد و با حالت و لحن خاصّی گفت: «قاسم نصرالهی؟»
گفتیم: «بلـه!»
پرسید: «او چه کسی بود؟ روحـانـی بود؟!»
گفتیم: «نـــه!»
قدری تأمّل کرد و گفت: «آن چهره، بسیار نورانی بود. شبیه قرص ماه!»
من گفتم: «او فرمانده‌ی سپاه بانه بود!»
آنها به خاطر هیبت خاص و سیمای نورانی شهید نصرالهی که آن‌زمان زبانزد همه‌ی بچّه‌های رزمنده و حتّی اهالی بانه بود فکر کرده بودند که او قطعاً یک شخص جلیل‌القدر روحانی می‌باشد. ولی ما برای آنها توضیح دادیم که او یک مقام نظامی و فرمانده‌ی سپاه بانه است و با خواهش و تمنّای زیاد از آنها خواستیم به هر قیمتی که شده جنازه‌ی او را به ما تحویل دهند.
البته باید گفت که حاج قاسم قبل از اینکه یک نظامی قوی و مقتدر باشد واقعاً یک روحانی تمام‌عیار و دارای درجات روحی و معنوی بسیار بالایی بود.
آنها بعد از کمی صحبت و مشورت با یکدیگر،گفتند جنازه را به خیال این که متعلّق به یک شخصیّت روحانی می‌باشد به سردخانه‌ی شهر پنجوین[23] عراق انتقال داده‌اند.
در واقع آنها با مشاهده‌ی چهره‌ی نورانی شهید نصرالهی، بی‌اختیار از شهادت او متأثر شده و مجذوب پیکر بی‌جان او شده بودند و حتّی به خود جرأت نداده بودند تا این جنازه را از بین ببرند یا در منطقه دفن کنند.
یکی از عراقی‌ها گُنبد مسجد جامع بانه را که از آنجا دیده می‌شد به ما نشان داد و گفت: «ما خیلی دوست داریم برای زیارت آنجا بیاییم.»
ما گفتیم: «آنجا زیارتگاه نیست، گُنبد مسجد است! ما هم دوست داریم به زیارت کربلاـحضرت اباعبدالله‌الحسین(ع)ـ بیاییم»
افسر عراقی که نسبت به ما خیلی علاقه‌مند شده بود به ما قوّت قلب داد و گفت: « اگر واقعاً مایل باشید من می‌توانم شما را به صورت تضمینی به زیارت کربلا ببرم و پس از زیارت بازگردانم.»
ما هم گفتیم: «خوب الآن که غیر ممکن است. ان‌شاءالله بعد از آتش‌بس رسمی که احتمالاً عن‌قریب اعلام خواهد شد اگر خدا بخواهد و امام حسین(ع) طلب کند این کار را انجام می‌دهیم.»
ما پس از انجام مأموریت و شناسایی محل نگهداری جنازه‌ی شهید نصرالهی، به سمت مواضع خودی بازگشتیم.
 
سال 1367 ـ زنده یاد ماموستا ملا‌ شیخ عبدالله سوری امام جمعه‌ی فقید بانه در مراسم تشییع پیکر سردار شهید قاسم نصرالهی، فرمانده‌‌ی سپاه بانه                                 p
چند روز دیگر یعنی در مورخه 27/4/1367 پذیرش قطعنامه‌ی 598 و آتش‌بسِ جنگ از رادیو و همه رسانه‌ها اعلام گردید.
حدود یک ماه از آتش‌بس می‌گذشت که اکیپ دیگری از بچّه‌ها و فرماندهان سپاه بانه، موفق شدند که پیکر مطهّر شهید نصرالهی را از عراق به ایران انتقال بدهند.
تشییع با شکوه و بی‌سابقه‌ی این پیکر مطهّر در روز سوّم شهریور ماه 1367 با حضور چشمگیر رزمندگان و هزاران نفر از اهالی کُرد و قدرشناس در بانه و فردای آن روز در تهران برگزار گردید. خاطره‌ی غم‌انگیزی که هرگز از یادها نخواهد رفت.[24]
 
 
 
 
 
 
 
 
qجمعی از پیشمرگان کُرد مسلمان بـانـه p
 
خوشا روزی که گـرم جنگ بودیـم                                   میــان رنگ‌ها بـــی رنگ بـودیــــم
دل هـرکس شهادت را طلب داشت                                   حدیث عشق و مستی را به لب داشت
خوشـا تنـهایی شب‌هـای سنـگــر                                   که دل بــود و تمنّــا بـــود و دلبــر
 
 
 

 
 
 
 
 
 
سردار شهید محمّد ابراهیم همّت:
برای اینکه لطف و رحمت و آمرزش خدا شامل حال ما شود، باید اخلاص داشته باشیم.
 
 
« صداقت فرمانده »
پیشمرگ مسلمان: کاک ابراهیم لطفی
روزی‌که به عنوان فرمانده‌ی گروهان روستای «هواره خول»[25] منصوب شدم شهید نصرالهی[26] برای معارفه‌ی من شخصاً به پایگاه آمد.
چهره‌اش‌ برافروخته به نظر می‌رسید. معلوم بود از چیزی بشدّت ناراحت هست.
 ایشان در خلال صحبت‌های خود مواردی را به فرماندهان حاضر یادآوری نموده و متذکّر شد: «‌ظاهراً عملکرد شما در این روستا خوب نبوده است. چون وقتی از داخل روستا به پایگاه می‌آمدم اهالی، به خصوص بچّه‌ها از من گریزان بودند. رفتار و عملکرد شما باید طوری باشد که مردم مجذوب لباس سپاه شوند نه اینکه تا ما را دیدند پا به فرار بگذارند.»
صداقت و مردم‌دوستی شهید نصرالهی، تلنگر و درس بزرگی بود برای همه‌ی ما که همواره در برخورد با اهالی، مهربانی و عطوفت اسلامی را سرلوحه‌‌ی کار خویش قرار دهیم.
***
یک شب در محور عباس‌آباد بانه، دو نفر از نیروهای گروهک کومله[27] به دست نیروها اسیر شده بودند. یکی از آنها اهل نقده بود و دیگری نوجوانی بود اهل بانه که حدود 13 یا 14 سال سن داشت.
خاطرم هست که شهید نصرالهی مثل همیشه بر این موضوع تأکید داشتند که مبادا اُسرا اذیت شوند و...
ایشان وقتی با آن نوجوان اسیر روبرو شدند به او گفتند: «‌پسرم چرا رفتی به ضد انقلاب پیوستی؟!‌»
اسیر نوجوان که خیلی می‌ترسید در جواب گفت: «‌والله اگر راستش را بخواهید با یک نفر سر یک موضوع کوچکی بحث و دعوا کردم و خیلی احساساتی شدم و رفتم به گروهک کومله پیوستم ولی می‌دانم اشتباه بزرگی را مرتکب شده‌ام. حالا هم از شما خواهش می‌کنم که به من رحم کنید.»
شهید نصرالهی با قدری تأمّل گفتند: «اگر به آغوش خانواده‌ات برگردی و مشکلی برایت پیش نیاید دنبال درس و مدرسه‌ات می‌روی‌؟‌»
اسیر نوجوان گفت: «‌بلـه، قول می‌دهم»
آقای نصرالهی مثل همیشه و آن‌طوری‌که انتظار می‌رفت گفتند: «‌باشد، سعی می‌کنم اسباب آزادی‌ات فراهم شود و به‌زودی به آغوش خانواده‌ات برگردی؛ به شرط آنکه به قولت وفادار باشی»
مدتی گذشت و شنیدیم که سردار شهید نصرالهی، بخشش و رأفت اسلامی را در حق آن ضد انقلاب نوجوان و ناآگاه بکار برده است.
***
  در یکی از روزهای سال 1364 یا 65 سردار شهید قاسم نصرالهی به همراه تعدادی از پیشمرگان مسلمان به روستای «کوخ مامو»[28] از توابع بخش آرمرده‌ی بانه عزیمت می‌نمایند. چند تن از پیشمرگان مشغول پاکسازی قسمتی از آبادی می‌شوند. در این حین یکی از نیروها، خانه‌ی یکی از عناصر ضد انقلابِ وابسته به گروهک دموکرات[29] را به شهید نصرالهی نشان می‌دهد. ایشان به اتّفاق چند تن از برادران وارد منزل مورد نظر می‌شوند.
 داخل منزل، بچّه‌ها و کودکان خُرد سال و قد و نیم‌قدِ فرد ضد انقلاب که وضعیتی کاملاً نابسامان و فقیرانه‌ای داشته‌اند نظر شهید نصرالهی و اطرافیان را به خود جلب می‌کنند. همچنین، همه متوجّه می‌شوند که اتاق‌های این خانه، حتّی زیر‌انداز درست و حسابی و مناسبی هم ندارد و همه‌ی اهل خانه در وضع بسیار مستمندانه و اسفباری زندگی می‌کنند. شهید نصرالهی تا آن صحنه را می‌بیند شروع به نوازش کودکان می‌کند و می‌گوید: «هر چند که مرد این خانه، فریب ضد انقلاب را خورده است ولی این کودکان معصوم هیچ گناهی ندارند و مثل فرزندان خودمان هستند و...»
لذا بلافاصله به وسیله بی‌سیم دستور می‌دهند که از سپاه بانه چند متر موکت، چند تخته پتو، مقداری برنج، روغن و دیگر مایحتاج ضروری زندگی را به آن منزل ببرند.
همین حرکت خداپسندانه‌ی شهید نصرالهی، علاوه بر اینکه قلب اکثر اهالی روستا را خشنود ساخت باعث شد تا مدتی بعد، آن فرد ضد انقلاب خود را از گروهک مزبور جدا و به نیروهای سپاه تسلیم کند.
 
 
« سردار شهید قاسم نصرالهی »
فرمانده سـپاه بانه
 

 
 
 
 
سردار شهید حاج محمّدابراهیم همت:
برای اینکه لطف و رحمت و آمرزش خدا شامل حال ما شود باید اخلاص داشته باشیم.
 
 
« تجلّی وفـاداری »
سیّد جلال احمدی
کردستان ایران از مناطقی‌ است که از دیرباز مورد هدف دسیسه‌های استعمار و توطئه‌های شوم دشمنان اسلام و ایران‌زمین بوده است.
قدرت‌های بزرگ همواره با اختلاف‌افکنی بین اهالی آن و سایر هموطنان، در صدد این بوده‌اند که با ضربه زدن از درون با کمترین هزینه، بیشترین موفقیّت را از آن خود سازند.
بخشی از این نیرنگ‌ها در مرزبندی و تقسیم قومیت‌ها و همچنین محروم نگه داشتن مناطقی از کردستان است که با نفوذ بر پیکره‌ی رژیم طاغوت و سیاست‌گذاری‌ دولت‌های دست‌نشانده‌ی آنان‌ صورت گرفته است. همچنان‌‌که برخی از این مناطق، شاید از امکانات اولیه‌ی زندگی از قبیل آب، برق، راه، بهداشت و... محروم مانده بود.
وسعت این محرومیّت‌ها به اندازه‌ای بود که جبران آن حتّی چندین سال پس از انقلاب اسلامی نیز به آسانی امکان‌پذیر نبود.
بدیهی است که همین عوامل، علاوه بر اینکه موجب سوء استفاده‌ی بیگانگان از مردم مظلوم کردستان می‌شد، زمینه‌ی بدبینی و اعتراض آنان را نیز نسبت به دولتمردان نظام مقدس جمهوری اسلامی فراهم می‌ساخت.
موج تفرقه‌افکنی و توطئه‌ها آنچنان شدّت یافته بود که مردم کردستان را از خشن‌ترین و بی‌رحم‌ترین انسان‌ها در اذهان دیگر هموطنان، متبادر می‌ساخت.
 
سال 1367 ـ بانه، نفرات از راست: 1ـ عظیمی از بسیجیان قزوین 2ـ سیّد جلال احمدی 3ـ نعمت‌اله‌ عباسی فرمانده گردان یا زهرا(س) سپاه بانه                                         p 
امّا من با تجربه‌ی حضور در جبهه‌های کردستان به ویژه منطقه‌ی بانه دریافتم که مردم کردستان بر خلاف القائات دشمنان، مردمانی بسیار خونگرم و وفادار به میهن اسلامی خودشان بوده و هستند.
سال 66 و 67 توفیق حضور در مناطق مرزی بانه را داشتم.
زمانی‌که قطعنامه‌ی 598 از سوی ایران پذیرفته شد فرماندهی پایگاه «زلـه»[30] بر عهده‌ی من بود.
این پایگاه در نقطه‌ی صفر مرزی و محل بسیار خطرناکی واقع بود؛ چون اگر شبانه اتّفاقی در آنجا می‌افتاد رسیدن نیروی کمکی از بانه یا مرکز گردان کوخان[31] غیر ممکن یا بسیار سخت بود. لذا مجبور بودیم که در پایگاه همیشه خود را آماده نگه داریم.
در این پایگاه، من با هماهنگی فرماندهی عملیات سپاه بانه با یکی از روستائیان که از پیشمرگان مسلمان و منابع اطلاعاتی سپاه بود در ارتباط بودم. ولی خاطره‌ای که برای همیشه در ذهنم نقش بسته، این است که در روستای مذکور یک چشمه‌ی بزرگ آب وجود داشت که عمده‌ نیاز اهالی روستا به آب از آنجا تأمین می‌شد.
با توجّه به اینکه نیروهای دو پایگاهِ تحت امر اینجانب نیز از آن چشمه استفاده می‌‌نمودند اهالی روستا که اغلب، زنان و دخترانشان به چشمه می‌آمدند از حضور در کنار نیروها مقیّد بوده و به زحمت می‌افتادند. همین مشکل برای نیروهای ما نیز وجود داشت.
بعد از اینکه حقیر، این مشکل را از نزدیک احساس کردم تصمیم گرفتم به منظور استفاده از آب چشمه، روزانه دو ساعت مشخص‌ را برای نیروها و بقیه را برای اهالی روستا اختصاص دهم.
این امر در بین اهالی روستا آنچنان خوشایند و مورد رضایت قرار گرفت  که باعث شد آنها بیش از پیش همکاری لازم را با ما داشته باشند. به طور مثال در یکی از روزها ما را از حضور یکی از افراد ضد انقلاب و معروف گروهک‌ دموکرات به نام « س. آ »[32] در منطقه آگاه ساختند که در نتیجه با هماهنگی فرماندهان ذیربط، اقدامات پیشگیرانه‌ای را از تحرّکات احتمالی آن فرد شرور به عمل آوردیم.
به جرأت می‌توان اذعان داشت که ارتباط دوستانه و تنگاتنگ ما با روستائیان، شمّه‌ای از الگوی اخلاقی و رفتاری شهید نصرالهی[33] بود که از وی آموخته بودیم.
البته پیامدهای مثبت اینگونه برخوردها را بعدها می‌توانستیم از نزدیک لمس و درک کنیم.
از نمونه‌های بارز آن می‌توان به ابراز وفاداری مردم بانه نسبت به نظام مقدّس جمهوری اسلامی و شهید نصرالهی اشاره کرد که در تشییع پیکر مطهرش به وضوح تجلّی یافت.
به‌ راستی در آن‌روز، مردم بانه اعم از زن و مرد و پیر و جوان که از روستاهای دور و نزدیک در مراسم تشییع جنازه شرکت نموده بودند شکوه و جلوه‌ی خاصی به آن بخشیدند.
عده‌ای را می‌دیدیم کـه حتّی بر سرشان گِل مالیده و شیون‌کُنان بر سر و روی خود می‌زدند. ولی شاید همین واقعیّت بــرای کسـانـی‌کـه ذهنیّت منفی از کردستان و کردستانی‌ها دارند باور کردنی نباشد.
یکی از سخنرانان مراسم تشییع و وداع با شهید‌‌نصرالهی همسر محترمه‌ی او بود.
هنگامی‌که ایشان شروع به سخنرانی ‌نمود مردم بانه خون گریه کردند.
او از مردم بانه به خاطر غیرت و ایستادگی در برابر دشمنان و وفاداری به نظام و همکاری بسیار صمیمانه و نزدیکی که با شهید نصرالهی داشتند سپاسگزاری نمود و ...
آری! مردم بانه برای شهادت فرمانده‌ی سپاه خود خون گریه می‌کردند. گویی‌که پدر، از دست داده یا برادرشان به شهادت رسیده بود.
اینها نمونه‌ای از پایبندی مردم خوب، با وفا و مسلمان کردستان به انقلاب اسلامی و وطن عزیز خویش است که اگر به آن پرداخته شود باید کتاب‌ها برایش نوشت.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
« نقشه‌ی کردستان »
 
 
 
 
 

 
 
 
 
 
سردار شهید اکبر حاجی‌پـور:
خداوندا ! به ما توفیق بده چیزی را که به زبان می‌گوییم در عمل نیز انجام بدهیم.
 
 
« رسم جوانمردی »
سیّد حسین افسا
در یک شب سرد زمستانی سال 1366 باخبر شدیم عده‌ای از نیروهای ضد‌انقلاب وارد مناطقی از توابع بخش بوالحسن بانه شده‌اند.
آن موقع در ستاد امنیت بانه مشغول خدمت بودم و مسئولیت مخابرات و ارتباطات بی‌سیمی آن بر عهده من بود.
رئیس ستاد، شخصی به نام عبدی و معاونش برادر علی شیخی از رزمندگان شمال کشور بود. با تصمیم فرماندهان امر، گردان ضربت جندالله سپاه بانه به فرماندهی برادر پرویز دشتی و همراهی چند یگان دیگر از جمله عده‌ای از نیروهای ستاد امنیت برای این عملیات یعنی حمله به افراد ضد انقلاب، مأمور شدند.
بعد از آمادگی و تجهیز، به‌وسیله چند خودرو که مسلح به تیربار دوشکا[34] و... بودند به سمت محل حضور نیروهای دشمن حرکت کردیم.
هنوز به محل مورد نظر نرسیده بودیم که ناگهان در کمین نیروهای دشمن گرفتار شدیم.
برف، کوه‌ها و ارتفاعات اطراف را سفیدپوش کرده بود. به همین دلیل بعضی از نقاط به راحتی قابل رؤیت بود.
دقایقی، درگیری و تبادل آتش بین دو طرف صورت گرفت که متأسفانه منجر به شهادت و مجروح شدن چند نفر از بچّه‌های ما گردید. از جمله مجروحین، معاون یکی از گروهان‌های گردان جندالله بود که یک اسلحه‌ی قنّاصه[35] نیز به دست داشت. این برادر بسیجی، از ناحیه شکم و لگن مورد اصابت دو گلوله‌ی دشمن قرار گرفته بود که خونریزی شدیدی از محل اصابت جاری بود.
به ‌خاطر اینکه موقعیّت پیش آمده کاملاً به نفع دشمن رقم می‌خورد، فرماندهان حاضر در صحنه، دستور عقب‌نشینی را صادر نمودند. بنابراین هر کدام از نیروها به طریق ممکن، خود را به عقب کشیده و به محل استقرار خودروها می‌رساندند تا هر چه سریعتر به طرف بانه باز گردند.
وقتی من‌هم می‌خواستم مثل سایر نیروها به عقب باز گردم ناگهان این همرزم مجروحمان را دیدم که از ما کمک می‌طلبید.
در آن وضعیّت، خیلی سخت بود که از قافله عقب بمانی.
لحظاتی تأمّل کرده و احساس کردم رسم انصاف و جوانمردی نیست که این همرزم را با این وضعیّت و خونریزی شدید آن‌هم در موقعیّتی بسیار خطرناک که با برودت هوا نیز همراه بود به حال خود واگذاریم.
 
سال 1363 ـ بانه ـ روستای دوسینه، نفرات از راست: 1ـ ؟  2ـ از اهالی روستا 3ـ شهید تهماسب نوروزی 4ـ سیّد حسین افسا 5ـ از اهالی روستا                                        p
به دوست بی‌سیم‌چی‌ام گفتم: «باید به هر قیمتی که هست او را به عقب کشیده و جانش را نجات دهیم...» او هم تا حدی از تصمیم من استقبال کرد.
در این اوضاع و احوال، من بودم و آن فرد مجروح و دوست بی‌سیم‌چی‌ام که در واقع بی‌سیم «پی. آر. سی‌ـ‌77» مرا حمل می‌کرد.
فقط یاد خدا بود که به ما انرژی می‌بخشید و به زنده ماندن، امیدوار می‌ساخت.
چون رزمنده‌ی مجروح در موقعیّتی قرار داشت که نمی‌توانستیم به او نزدیک شویم لاجرم از او خواستیم تا هر طور شده، خودش را به صورت سینه‌خیز به ما برساند. او هم با مشقّت فراوان به گونه‌ای که خواستیم خودش را به ما رساند.
من و همرزم بی‌سیم‌چی‌ام به کمک یکدیگر از زیر بغل او گرفته و مسافتی را به این شکل طی کردیم تا اینکه به جنگلی رسیدیم.
دیدیم چاره‌ای نداریم. با آموزش‌هایی که قبلاً دیده بودیم با سرنیزه چند شاخه از درختی بریدیم و هر دو نفر، اورکتمان را از تن خارج و با قرار دادن شاخه‌های درخت در آستین‌های کُت‌، برانکارد[36] درست کرده و مجروح را با قرار دادن روی آن به نزدیک‌ترین آبادی حمل کردیم.
 آنجا به صورت غیر محسوس، یکی از رانندگان آبادی را شناسایی و پس از مراجعه به درب منزلش، ماجرا را به او شرح دادیم. او هم با کمال همکاری و انسانیت، پتویی از خانه آورد و پشت ماشین شخصی‌اش که یک تویوتا وانت بود پهن کرد و مجروح را به آرامی روی آن قرار دادیم. سپس راننده به تنهایی همرزم مجروح‌ ما را جهت مداوا به بیمارستان بانه رساند که از آنجا نیز بلافاصله به یکی از بیمارستان‌های خارج از استان کردستان انتقال داده بودند.
حدود سه ماه بعد از این اتّفاق، این رزمنده‌ی مجروح‌ را در یکی از خیابان‌های بانه دیدم که حالش تا حدودی بهبود یافته بود.
او به من گفت: « من مدیون شما هستم! بدون شک اگر شما آن شب با آن شجاعت و ابتکار عمل به کمک من نمی‌شتافتید اکنون زنده نبودم...» این برادر و دوست بسیجی تا وقتی‌که در بانه بود هر گاه که با من روبه‌رو می‌شد این جمله را یادآوری می‌کرد.
 

 
 
 
 
شهید حسن مصطفوی:
بدانید که این انقلاب چندان ارزان به دست شما نیامده، در راه آن تاکنون خون‌های بسیاری از علمای بزرگ و مردان خالص و جوانان عزیز ریخته شده است.
 
 
« اولین مأموریت »
نعمت‌اله عباسی[37]
مردادماه تابستان سال 1358ـ مطابق با ایّام ماه مبارک رمضان‌ـ یعنی هنوز شش ماه از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که ناگهان آتش فتنه‌ی ضد انقلاب، سراسر کردستان و مناطقی از غرب و شمال غرب کشور را فرا گرفت. همان ایّام که در «پـاوه» عده‌ای از پاسداران سپاه به دست مزدوران ضد انقلاب، فجیعانه و مظلومانه به شهادت رسیدند. آن‌‌روزها این خبر در هر محفلی مطرح بود.
اواخر همان ماه به اتّفاق 20 الی 23 نفر از بچه‌های کمیته‌ی انقلاب خرمدره به منظور یاری رساندن به رزمندگان کردستان راهی زنجان شدیم.
این مأموریت برای عده‌ای از ما که در سنین نوجوانی بودیم شور و حال دیگری داشت. به‌ هر حال اوّلین باری بود که به یک مأموریت جنگی می‌رفتیم.
ابتدا قرار بود از خانواده‌ی ما، برادر شهیدم «ایوب»[38] که تقریباً یک‌سال و نیم از من بزرگتر بود به این مأموریت برود ولی من با اصرار و تمنّای زیاد، او را متقاعد ساختم که کمک‌یار خانواده و پدرم در کارهای کشاورزی باشد و من برای رفتن به کردستان مهیا شوم.
در طول مسیر، از طریق رادیوی ماشین، پیام و فرمان[39] مهم حضرت امام خمینی(ره) را شنیدیم که ارتش، ژاندارمری[40]، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی را برای پایان دادن به غائله‌ی کردستان و پاوه فرا می‌خواندند. این پیام تاریخی، روحیه‌ی مضاعفی در ما ایجاد کرد و یقین حاصل کردیم که تصمیم کاملاً درستی برای حرکت به کردستان گرفته‌‌ایم. کما اینکه به دنبال فرمان امام(ره) سیل عظیمی از پاسداران و نیروهای داوطلب مردمی بی‌درنگ به مناطق ناآرام غرب گسیل گشتند.
تقریباً ساعت یک بامداد بود که به زنجان رسیده و خودمان را به بچه‌های کمیته و سپاه معرفی نمودیم.
فردی به نام «حمید فخیم‌جو» از تهران به زنجان مأموریت داشت که آن موقع به عنوان نماینده تام‌الاختیار مرکز و ارشد نیروهای مسلّح زنجان معرفی شده بود.
 
سال 1365 ـ کردستان ـ بانه ـ برادر نعمت عباسی در حلقه‌ی یاران                          p
پس از تجهیز و تسلیح در زنجان به همراه سایر نیروها که تعدادمان به 70 الی 80 نفر افزایش یافت خیلی سریع به وسیله‌ی تعدادی خودرو مثل جیپ، سیمرغ و ... به سمت « تکاب » حرکت کردیم.
وقت اذان صبح به بیجار رسیدیم. لذا نماز را همانجا در کنار رودخانه‌ای بجا آورده و دوباره به راه خود ادامه دادیم.
هنگامی‌که وارد تکاب شدیم یک سازماندهی از ما صورت گرفت و بعد از توجیه مجدد، پاکسازی منطقه و اطراف جاده‌ها را از همان نقطه آغاز کردیم.
گام به گام به پاکسازی منطقه و تعقیب اشرار ضد انقلاب پرداخته و در چند نقطه با آنان درگیر شدیم تا اینکه به نزدیکی روستای «ایرانخواه» که از توابع سقّز می‌باشد رسیدیم.
در اطراف ایرانخواه، درگیری با ضد انقلاب و غائله آفرینان، شدت یافت و متأسفانه چند تن از نیروهای ما به شهادت رسیدند.
 
از راست: 1ـ نعمت‌اله عباسی 2ـ علی رجبی 3ـ ؟ 4ـ سیّد ساجدین حسینی 5ـ جمهور ذوالقدریها  p
قصد ما در ایرانخواه، بازپس گرفتن یکی از پاسگاه‌هایی بود که در تصرف ضد انقلاب بود لیکن در این مرحله از عملیات، موفق به آزادسازی آن نشدیم.
با فرا رسیدن تاریکی شب چون احتمال می‌دادیم نیروهای ضد انقلاب به واسطه‌ی آشنایی به منطقه، بر ما مسلّط شوند، با یک ترفند و عقب‌نشینی تاکتیکی، مسیر پیموده شده را بالعکس به سمت بیجار ترک کردیم.
بعد از یک پیاده‌روی طولانی، هوا گرگ و میش بود که به روستای «سُنّتـه» رسیدیم.
پس از اقامه نماز صبح چون اکثر بچّه‌ها خسته به نظر می‌رسیدند کمی توقّف و استراحت کرده، سپس با تهیه‌ی چند خودرو، حرکت خود را به سوی بیجار ادامه دادیم.
تا ساعت 10 الی 11 صبح برای تهیه و تدارک نیازهای مأموریت در بیجار بودیم ولی بعد از آن، دوباره راه تکاب را در پیش گرفتیم.
تا این لحظه، دو روز از مأموریتمان سپری می‌شد.
در تکاب، نیروهای جدیدی من‌جمله نیروهای کمیته انقلاب ابهر که تعدادشان به حدود 30 نفر می‌رسید به جمع ما پیوستند.
دو روز هم در تکاب ماندیم تا اوضاع منطقه دوباره توسط فرماندهان مورد بررسی و ارزیابی قرار گیرد.
در چهارمین روز از مأموریت ما، قریب به 300 نفر از پاسداران سپاه اصفهان به نیروهای موجود در تکاب مُلحق شدند.
با افزایش نیروها، همگی به وجد آمده و مأموریت پاکسازی و مقابله با اشرار شکل جدیدی به خود گرفت.
بعدها متوجّه شدیم تعدادی از برادران سپاه که هم‌اکنون جزء سرداران و فرماندهان مطرح سپاه هستند در بین پاسداران اعزامی از اصفهان بوده‌اند.
این بار مقابله با ضد انقلاب و پاکسازی منطقه با آرایش جدید و قوّت بیش از پیش ادامه یافت. به ‌طوری‌که ظرف چند روز کوتاه، برادران با اندک سلاح‌های سبکی که در آن زمان مثل ژـ 3 ، ام.یک،  برنو، نارنجک دستی و... در اختیار داشتند با انهدام مواضع ضد انقلاب و بر هم زدن سازمان و آرایش جنگی آنان، موفق شدند همه‌ی مسیرها را یکی پس از دیگری تا سقز از لوث وجود اشرار و تجزیه طلبان ضد انقلاب پاکسازی کنند.
در راه سقّز یک فروند از بالگردهای هوانیروز دقایقی بر زمین نشست و با هماهنگی قبلی فرماندهان، چند نفر از نیروها را برای کمک به نیروهای سنندج به آنجا هلی‌بُرن[41] نمود.
در طول این عملیات و نبردی که حدود بیش از دو هفته در آن حضور داشتیم چند تن از برادران‌ زنجان و بیجار از جمله فرزند مرحوم حجّت‌الاسلام رحمانی امام جمعه وقت بیجار در کنار ما به فیض شهادت نائل آمدند.
 
نعمت‌اله عباسی p
 
         
 
 
 
 
 
 
      
        بخش سوّم :
   ضمائم و تصاوير
 
 
 
 

 
 
 
22/8/1389 ـ بانه ـ روستای دوسینه
 
 
 
22/8/1389 ـ بانه ـ میهمانسرای سپاه
از راست: 1ـ پرویز بهرامی 2ـ کاک توفیق طاهری
 
 
22/8/1389 ـ بانه
از راست: 1ـ بهروز بهرامی 2ـ کاک دارا قادرخان‌زاده
 
23/8/1389 ـ بانه ـ کیوه‌رود
از راست: 1ـ سرباز وظیفه امامی 2ـ گروهبانیکم فرشید امینی 3ـ ستواندوم علی‌محمّد ورامینی 4ـ‌پرویز بهرامی 5ـ کاک محمّد رسول‌زاده
 
 
23/8/1389 ـ بانه ـ منطقه مرزی ـ در راه برده‌رش، چومان و ...
از راست: 1ـ کاک محمّد رسول‌زاده 2ـ بهروز بهرامی 3ـ کاک صدیق کریمی
 
 
23/8/1389 ـ مرز بانه و عراق ـ رودخانه چومان
از راست: 1ـ پرویز بهرامی 2ـ ستواندوم علی محمّد ورامینی ( فرمانده پاسگاه مرزی انتظامی )
 
 
سال 1363 ـ بانه ـ روستای دوسینه
نفر وسط: شهید تهماسب نوروزی
 
 23/8/1389 ـ بانه ـ روستای مرزی کیوه‌رود
ملاقات با کاک لطیف لطیف‌پور پس از یک ربع قرن
 
 
 
سردار شهید قاسم نصرالهی فرمانده سپاه بانه
 
 
زنده یاد «ماموستا ملا‌ شیخ عبدالله سوری» امام جمعه‌ی فقید بانه در مراسم نماز جمعه
 
 
 
 
22/8/1389 ـ بانه ـ میهمانسرای سپاه
از راست: 1ـ پرویز بهرامی 2ـ کاک محمّد رسول‌زاده 3ـ بهروز بهرامی
 
 
22/8/1389 ـ بانه ـ میهمانسرای سپاه
از راست: 1ـ بهروز بهرامی 2ـ کاک ابوبکر خضرنژاد 3ـ کاک عارف رستمی 4ـ پرویز بهرامی  
5ـ کاک توفیق طاهری
 
 
 

 
 
سال 1366ـ ارتفاعات مرزی بانه
از راست: 1ـ سیّد حسن (عماد) آقامیری، فرمانده‌ عملیات سپاه بانه 2ـ پرویز دشتی، فرمانده‌ گردان ضربت جندالله سپاه بانه
 
سال 1366ـ ارتفاعات مرزی بانه
ایستاده‌ها از راست: 1ـ سیف‌اله زاهدی 2ـ نعمت‌اله عباسی 3ـ ایرج گلی
نشسته‌ها: از رزمندگان بسیجی و دانش آموز (ناشناس)
 
«... شما برادران و خواهران کُرد بدانید هر کسی در آن سال‌های اوّل، از این جوان‌هایی که از اقصی نقاط کشور برای مجاهدت به اینجا می‌آمدند و مدتی در اینجا ماندند نسبت به مردم استان کردستان علاقه‌ی قلبی پیدا کردند. جوانان پرشور و پرحماسه‌ای که از خراسان، اصفهان، فارس و از تهران و از بقیه‌ی استان‌های کشور آمدند و چند صباحی را در سنندج و سقّز و مریوان و بقیه‌ی شهرهای این استان گذرانیدند، وقتی برگشتند حامل پیام محبّت بودند؛ دلبسته‌ی مردم کُرد بودند؛ اینکه می‌گوییم اینجا یک استان فرهنگی است به خاطر انعکاس رفتار مهربانانه‌ی مردم کُرد است. عکس قضیه هم صادق است و هنوز در استان، یاد آن جوانان سلحشوری که از نقاط دیگر آمدند و در اینجا فداکاری کردند در دلها و ذهن‌ها حاضر است. من اطلاع دارم، یاد شهید کاوه، یاد شهید صیّاد، یاد متوسلیان، یاد ناصر کاظمی، یاد احمد کاظمی و یاد شهید بروجردی، این جوانانی که عمری را در اینجا گذراندند و جانشان را کف دست گرفتند در یاد مردم این استان زنده است. خدا را سپاسگزاریم که دشمن نتوانست به مقاصد خود برسد...»
بخشی از سخنان مقام معظّم رهبری در جمع مردم استان کردستان
 
 
 
باسمه تعالی
« یادداشت ویراستار »
پیام داران وادی عشق
دولت عشق بنازم کــه شهیــدان رهش               گوی اعجاز و کرامت ز مسیحا بردند
بال و پر سوختگان با همه بی بال و پری              آشیــان برتر از این گنبد مینا بردند
وادی ایمـن آنـان ز کـران تـا بـه کـران              هر نفس ره به ‌دل طور  تجلی بردند
می‌برم حسرت خوشبختی گلگون‌کفنان‌                  که فشاندند سر و فیض دو دنیا بردند‌
تدوین این مجموعه که با همّت والا و تلاش مخلصانه و تحقیق متعهّدانه‌ی جانباز فداکار برادر پرویز بهرامی نگارش یافته، از جمله پنجمین جلد از روایت حماسه سازان عرصه‌های نبرد حق علیه باطل است که در سرزمین همیشه جاوید و مردخیز کردستان صورت گرفته است. این خاطرات که ارمغان یک سفر به شهرستان بانه و توابع آن می‌باشد از دو جنبه، ضروری و مورد تأکید و تأیید است. اوّل اینکه قدردانی و تجلیل و تکریم از شهیدان، فریضه‌ای همگانی و همیشگی است، به ویژه شناساندن آن‌دسته از رزمندگان میادین نبرد که خوشبختانه در قید حیات‌اند و تاکنون بدانها پرداخته نشده است. دوّم، آنان بمانند مشعل فروزان راه ما و الگوی درخشان جوانان عزیز نسل آینده هستند و یاد و نامشان برافروزنده‌ی شعله‌ی وجدان بشریت و روح سلحشوری و فداکاری در صحنه‌ی عظیم جهاد و آینه‌ی آرمان‌های الهی یک امّت اسلامی است. بنابراین وظیفه‌ی ما در قبال هر دو جنبه، مضاعف بلکه فزونتر از آن خواهد بود. باری برای بنده راقم این سطور همین افتخار بس که در بلندای عظمت و شخصیت رفیع شهدای عرصه‌های نبرد چند جمله‌ای بنگارم و از دوست و همشهری جانباز و رزمنده‌ی سرفراز خود یعنی برادر پرویز بهرامی که خاطرات و داستان‌های دل‌انگیزی از شجاعت، خلوص، صداقت، عبادت و فتوحات شگفت‌انگیز آن دلاورمردان سلحشور را با قلم شیرین خود به رشته‌ی تحریر درآورده، خاضعانه سپاسگزاری کنم و از قول شیخ اجل سعدی بزرگوار شاعر شیرین‌سخن شیرازی بگویم:
کمال حُسن وجودت به وصف راست ناید         مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت
مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان        هنــوز وصف جمالت نمی‌رســد به نهـایت
حسن نظم‌ده
زمستان 1389 ـ ابهر
 
 
 
 
 
« منابع و مآخذي كه از آنها بهره برداري شده است »
  1.      کتاب « تاریخ بیست ساله پاسداری از انقلاب اسلامی در غرب کشور »
دکتر مصطفی ایزدی، دکتر جواد استکی، مسعود یاران 2.      كتاب « كارنامه توصيفي عملياتهاي هشت سال دفاع مقدّس » علي سميعي 3.      كتاب « كارنامه عمليات سپاهيان اسلام در هشت سال دفاع مقدّس » 4.      كتاب « شور عاشقي » سيّد علي بني لوحي 5.      کتاب « شب‌های کمین » خاطرات سردار حسن رستگارپناه 6.      کتاب « کتابشناسی دفاع مقدّس » فیروزه برومند 7.      کتاب « سیّد‌ مرتضی آوینی » مرتضی زحمتکش 8.      كتاب « حديث ياران » محمّد حسين قاسمي 9.      کتاب « در کمین گل سرخ » محسن مؤمنی
10. کتاب « خاطرات و خطرات » سبزعلی حیدری
11. کتاب « جاده‌های خلوت جنگ » محسن مطلق
12. کتاب « دستاوردهای دفاع مقدّس... » دکتر اسماعیل منصوری لاریجانی
13. کتاب « شهید شیرودی » راضیه تجار
14. فصلنامه « آلاله‌ها » ویژه کنگره سرداران و 5400 شهید استان کردستان
شماره‌های هفتم، دهم و چهاردهم
15. www.avini.com
16. www.sabokbalan.com
17. www.sajed.ir
18. www.navideshahed.com
19. www.mardanenabard.ir
 
 
 
 
 
 
 
 
با سپاس فراوان از عنایت و همکاری :
ـ سپاه بیت‌المقدس استان کردستان
ـ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بـانـه
ـ اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان کردستان
ـ اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس استان زنجان
ـ فرمانداری شهرستان ابهر
ـ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ابهر
ـ اداره آموزش و پرورش شهرستان ابهر
ـ اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان ابهر
و برادران گرامی :
سردارسرتیپ‌پاسدار حسن‌رستگارپناه، سردارسرتیپ‌دوّم پاسدار الله‌‌نور نورالهی، سردار‌سرتیپ‌دوّم پاسدار عبدالله ملکی، سیّدموسی حسینی، داود مهاجر، طاهر بهاری، عبدالله غلامی، امیر اکبری، میکائیل ساعدی، حسن نظمده، سیّدرضا حسینی، سیّدحسن آقامیری، صفت‌اله آقامیرزایی، بهروز بهرامی، پرویز‌ دشتی، امراله‌ گل‌محمّدی، احمد ذوالقدر، امیر رفیعی، علی‌محمّد ورامینی، مهدی‌ یوسفیان، غلامرضا نادری، هوشنگ حاجیوند، داود خدابنده، کاک‌مُطلّب احمدی، کاک‌دارا قادرخان‌زاده، کاک‌‌ابوبکر خضرنژاد، کاک‌محمّد رسول‌زاده، کاک‌احمد رسول‌زاده، کاک‌صدیق کریمی، کاک‌توفیق طاهری، کاک‌عارف رستمی، کاک‌‌هادی سوری و همچنین سرکار خانم محترمه:  «زهرا مرادی» که نگارنده را بصورت مستقیم و غیر مستقیم در تألیف و تدوین این کتاب یاری نمودند.
 
 
 
 
نمونه هايي از آثار چاپ شدة مؤلف :
كتاب : كتاب مجموعه خاطرات رزمندگان با عنوان « ياد ياران » با شمارگان 2000 جلد، آبانماه 1382 ناشر: « نشر روح » قـم كتاب مجموعه خاطرات رزمندگان با عنوان « مردان نبرد » با شمارگان 3000 جلد، بهار 1385 ناشر: « نشر صلوات » قـم كتاب مجموعه خاطرات رزمندگان با عنوان « حكايت آن‌روزها » با شمارگان 4000 جلد، بهار 1386 ناشر: « نشر آفرند » قـم کتاب مجموعه خاطرات فرماندهان و رزمندگان با عنوان « کردستان، حماسه همیشه جاوید » با شمارگان 5000 جلد، زمستان 1388 ناشر: « نجم‌الهدی » قــم، چاپ دوّم: بهار 1389 با شمارگان 1500 جلد
مقالات : حماسه سازان دفاع مقدّس، روزنامه جمهوري اسلامي 3/7/83 صفحه 12 حماسه سازان، مجله اميد انقلاب، آذر 1383 صفحه40 سفر به روزهاي پُر خاطره غرب، روزنامه جمهوري اسلامي 20/1/83 صفحه 12 حضور ناب خدا (خرمشهر)، روزنامه جمهوري اسلامي 11/4/83 صفحه 12 ميرزاكوچك خان حماسه ساز نهضت جنگل، روزنامه اطلاعات 11/9/78 ضميمه يادي از نهضت جنگل، كار و كارگر 11/9/76 صفحه 12 ميرزا كوچك خان رزمنده خستگي ناپذير، روزنامه اطلاعات 11/9/77 ضميمه هنوز آماده ايم... روزنامه جمهوري اسلامي 5/7/83 ضميمه تقدّس قلم، مجلّه آشنا، آذر 1383 صفحه 57 بسيج مدرسه عشق، صبح صادق 26/10/84 صفحه 15 در رثاي سردار ( احمد كاظمي )، روزنامه جوان 29/11/84 صفحه 6 كوله باري از خاطرات ( سردار كاظمي )، روزنامه جمهوري اسلامي 2/12/84 صفحه 12 فاجعه حلبچه ؛ ارمغان قدرتهاي ... ، روزنامه جوان ( سرو ) 9/12/84 صفحه 7 مرا بخاطر ميآوري؟ مجلّه آشنا، خرداد 1383 صفحه 17 آنهائيكه قلّه‌‌هاي ايثار را در نورديدند، مجلّه نهال انقلاب، آذر ماه 1383 صفحه50 براي دلتنگي‌هـا، مجلّه آشنا، تير 1385 دلیرمردی در کردستان، روزنامه جمهوری اسلامی 22/2/88 صفحه 6 به این گمنامان دفاع مقدس مدیون هستیم، روزنامه جمهوری اسلامی 19/3/88 صفحه 6 چهره‌های آشنا در سرزمین غریب، روزنامه جمهوری اسلامی 12/8/88 صفحه 12 مردانی از قبیله ایثار، روزنامه جمهوری اسلامی 29/9/88 صفحه 12 چهره‌های آشنا در سرزمین غریب، صبح صادق 21/10/88 صفحه 4 سفر به بانه، دیار خاطره‌ها، روزنامه کیهان 13/9/89 صفحه 11 بانه، دیار خاطره‌ها، روزنامه جمهوری اسلامی 23/9/89 صفحه 12
 
 
 
 
 
 

 
 
« مؤلف کتاب در یادواره‌ی نوجوان شهید محمّدحسین فهمیده »
 
« پايان دفتر پنجم »
 
خدا نگهدار
 
       
 
 
 
 
 
 
 
خوانندگان گرامي مي‌توانند هر گونه نظرات، انتقادات و پيشنهادهاي خود را با شماره تلفن:  09121425026 در ميان بگذارند.
[1]ـ پیشمرگان کُرد مسلمان، به آن‌دسته از نیروهای بومی منطقه گفته می‌شود که به صورت رسمی یا بسیجی ویژه‌ با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همکاری دارند.
 
[2]ـ این سومین سفری است که بعد از پایان جنگ تحمیلی و ناآرامی‌های منطقه‌ی کردستان با انگیزه‌ی بازدید از مناطق عملیاتی و ثبت خاطرات تنی چند از رزمندگان و پیشمرگان کُرد مسلمان به خطّه‌ی حماسه ساز بانه داشته‌ام؛ ولی هر بار صحنه‌ها و خاطرات متفاوتی نسبت به سفرهای قبل برایم زنده شده است.
[3]ـ نیروهای تأمین جاده: به آن‌دسته از نیروهای تأمینی اطلاق می‌شود که با استقرار در اطراف و ارتفاعات مُشرف به جاده‌ها، مسئولیت برقراری امنیت محورهای مواصلاتی را به عهده دارند.
[4]ـ سرداران شهیدی همچون: دکتر مصطفی چمران، علی صیّاد‌شیرازی، محمّد بروجردی، ناصر کاظمی، محمّدابراهیم همّت، احمد متوسلیان (جاویدالاثر)، حبیب‌اله افتخاریان (ابوعمّار)، قاسم نصرالهی، محمود کاوه، غلامعلی پیچک و... نقش بسزایی را در برقراری امنیت و آرامش منطقه‌ی غرب کشور بویژه کردستان داشته‌‌اند.
 
[5]ـ کاک ـ کاکا ـ کا: به گویش کُردی یعنی برادر
[6]ـ هنگامی‌که وارد روستا شدیم ناخودآگاه یاد پیـر‌زنی افتادیم که در زمان جنگ با پایگاه همکاری داشت. بعید به نظر می‌رسید تا این سال زنده باشد. این زن برای بچّه‌های پایگاه نان می‌پخت، همچنین هر وقت که عناصر ضد انقلاب شبانه وارد روستا می‌شدند با خاموش‌‌روشن کردن لامپ خانه‌اش، پایگاه را از حضور افراد ضد انقلاب در منطقه آگاه می‌ساخت. نگارنده در سال 1388 بطور اتّفاقی خاطره‌ای را از یادداشت‌های یکی از عناصر ضد انقلابِ وابسته به گروهک «کومله» یافتم که در بخشی از آن دقیقاً به این موضوع اشاره شده بود که چند سطری از آن را عیناً در ذیل می‌آورم:
«دوشنبه: 29/4/1366ـ اردوگاه موقتی پشت [ارتفاعات] قول‌قوله... هوا تاريک بود که به روستا رسيديم. در تپه‌ی مقابل روستا، يک پايگاه نيروهاي رژيم وجود داشت. به همين خاطر روستا را اول کُنترل کرديم سپس به طرف بالاي روستا رفته و در دو خانه تقسيم شديم که هم استراحتي بکنيم و هم شامي بخوريم. ما به خانه‌اي رفتيم که از آوارگان شهر بانه بودند و چون روستا برق داشت در خانه تلويزيون داشتند و [برای] ما هم بعد از مدتها فرصتي دست داد که کمي تلويزيون نگاه کنيم. در حين صحبت کردن با صاحبخانه، تلويزيون هم نگاه مي‌کرديم. برنامه‌، مسابقات موتورسواري داشت و برنامه‌ی بعدي سريال سلطان و شبان بود که نگاه کرديم. اهالی خانه انسان‌هاي خوب و مهرباني بودند و ما را به يک شام درست و حسابي دعوت کردند. شام خوردن که تمام شد از آنها تشکر کرديم و بيرون آمديم تا هم در دکان‌هاي روستا وسايل مورد نياز را بخريم و هم پُرس و جويي در مورد واحد حزبي‌ها [حزب دموکرات] بکنيم. در يکي از دکان‌ها که نان تـر داشت حسابي و تا معده‌مان جا داشت نوشابه و نان تر بار زديم و بهتر از همه، سيگارهاي معطّر و خوشبو از رویش کشيديم. حسابي تلافي چند روز گذشته در [ارتفاعات] قول‌قوله را در آورديم. وسايل‌ها که آماده شد از يکي از خانه‌هاي روستا يک قاطر قرض گرفتيم. پسر صاحبخانه قرار شد که همراهمان بيايد و قاطر را از قول‌قوله با خودش برگرداند. وسایل را بار کرده بوديم و آماده‌ی رفتن بوديم که يک جوان اهل روستا پيش ما آمد وگفت يک کار فوري با شما دارم. پسره گفت: در اين روستا يک جاسوس وجود دارد و اسم فرد جاسوس را داد. پسره گفت: اين جاسوس خانمي است که براي نيروهاي رژيم در پايگاه روستا نان درست مي‌کند... اگر پيشمرگ [ضد انقلاب] وارد روستا شود به آنها f       gخبر مي‌دهد. تصميم گرفته شد که به خانه‌ی اين خانم برويم و با تعريف ماجرا به او يک تذکّر بدهيم که از کار جاسوسي دست بکشد. به پسره گفتيم بيا خانه‌اش را نشانمان بده. راه به طرف خانه فرد جاسوس يک کمي سربالايي بود و من و (پ و ر ـ‌ س)‌ داشتيم به طرف خانه مي‌رفتيم که متوجه شديم لامپ‌هاي اين خانه بطور غير عادي چند بار روشن و خاموش شد. اين روشن و خاموش کردن چراغها رمز بين اين خانم و پايگاه بود. همزمان با روشن و خاموش شدن لامپ‌ها، پايگاه نيروهاي رژيم با تیربار راه خروجی بالای روستا را زير گلوله گرفت و... »
 
[7]ـ استراتژیک: سوق‌الجیشی، منصوب و مربوط به لشکرکشی، دارای اهمیت نظامی
[8]ـ تعدادی از گروهک‌های ضد انقلاب تا سال 1364 در روستای کیوه‌رود مستقر بودند ولی در زمستان همان سال، این مناطق از لوث وجود آنان پاکسازی شدند.
[9]ـ بلکه و بانوان: هر دو از روستاهای مرزی بانه هستند.
[10] ـ کمال گاوری و ابوبکر سعیدی: هر دو اهل آرمرده‌ی بانه بودند. ابوبکر سعیدی بعدها در نبرد با ضد انقلاب، روح بلندش راه آسمان را پیمود و به ملکوت اعلی پیوست.
[11]ـ قطعنامه‌ی 598 : یکی از قطعنامه‌های شورای امنیت سازمان ملل متّحد برای آتش‌بس جنگ بین ایران و عراق می‌باشد که در مورخه 27/4/1367 از سوی ایران پذیرفته شد. متأسفانه عراق، علی‌رغم مفاد قطعنامه تا مورخه 29/5/1367 به حملات و تجاوزات خود ادامه داد.
[12]ـ گردنه‌ی خـان: یکی از ارتفاعات مهم و سوق‌الجیشی بین سقّز و بانه است که در اواخر سال 1365 تونلی به طول تقریباً یک کیلومتر در زیر آن حفر و به بهره برداری رسید.
[13]ـ ماموستا ملا‌شیخ‌عبدالله سوری: فرزند شیخ احمد در سال 1300 شمسی در روستای «ورچک» از توابع شهرستان سردشت دیده به جهان گشود. بعد از انقلاب اسلامی به عنوان امام جمعه بانه در سنگر انقلاب و مبارزه با دشمنان اسلام قرار گرفت. همچنین در اولین دوره‌ی انتخابات مجلس شورای اسلامی‌ـ میان‌دوره ‌ـ در سال 1361 نیز با به دست آوردن اکثریت آرا به عنوان نماینده مردم شهرستان بانه به مجلس راه یافت. در بمباران 15 خرداد سال 1363ـ‌ ‌ماه مبارک رمضان‌ ‌ـ در حین سخنرانی برای مردم شهر که در مراسم گرامیداشت سالروز 15 خرداد 42 در پارک شهر اجتماع کرده بودند بر اثر بمباران وحشیانه‌ی هواپیماهای رژیم بعثی عراق به شدّت مجروح و به مقام جانبازی نائل شد. ماموستا ملا‌شیخ‌عبدالله سوری سرانجام در تاریخ: 13/5/1374 در سن 74 سالگی به علّت بیماری، در بیمارستان توحید سنندج به دیار باقی شتافت.
 نگارنده‌ی این سطور، وقتی در خصوص شخصیّت مرحوم «ملا‌شیخ‌عبدالله سوری» امام جمعه فقید بانه با اهالی منطقه و رزمندگان پیشکسوت کردستان صحبت می‌‌نمودم کسی را نیافتم که از او به نیکی یاد نکند. به حق از هر کسی که درباره آن مرحوم سؤال کردم او را به عنوان یک شخصیت برجسته‌ی‌ انقلابی، شریف، متدیّن، شجاع، با غیرت و مردم‌دوست معرفی نمودند.
[14]ـ نگارنده، در یکی از ملاقاتهایی‌ ‌که با سردار‌سرتیپ‌پاسدار حاج‌‌حسن رستگار‌پناه فرمانده‌ی وقت سپاه پاسداران کردستان در زمان سفر مقام معظّم رهبری به این استان داشتم خاطره‌ی‌ کوتاه امّا جالب توجّهی را از ایشان شنیدم که به لحاظ اهمیّت موضوع آن‌ را برای خوانندگان گرامی نقل قول می‌نمایم:‌ « ...‌ در یکی‌ از برنامه‌های سفر پاییز سال 1367 رئیس جمهور محترم آن‌زمان ‌(حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای) یعنی روزی‌که مراسم صبحگاه مشترک نیروهای مسلّح در محل ستاد لشکر 28 پیاده کردستان‌ـ‌ سنندج ‌ـ برگزار می‌‌شد حضور داشتیم. بعد از اتمام مراسم، حضرتِ آقـا شخصاً سراغ مرحوم حاج مجید پدر معزّز شهدای قادرخان‌زاده را گرفته و به ملاقات پذیرفتند. شاهد این دیدار بودیم که ناگهان پدر شهیدان شروع به گریه نموده و اشکهایش سرازیر‌ شد. مقام معظّم رهبری خطاب به ایشان فرمودند: « چـرا گریه می‌کنید؟ چــرا ناراحتید؟! » مرحوم حاج‌مجید گفت: « حاج آقـا ! ناراحتی من به این دلیل است که چرا فقط شش شهید و دو جانباز فدای اسلام و امام خمینی(ره) نموده‌ام! ای کاش ده‌ها فرزند داشتم تا می‌توانستم همه‌ی آنها را در راه خدا و پیروی از فرامین امام خمینی(ره) قربانی کنم و...» این حرف آنچنان مقام معظّم رهبری را تحت تأثیر قرار داد که نتوانستند براحتی بایستند، لذا به همین علّت، مجبور شدند برای لحظاتی بنشینند و...»
این خاطره، ضمن اینکه گویای مراتب ارادت و عنایت مقام معظّم رهبری نسبت به خانواده‌ی معظّم شهدا می‌باشد استقامت و درجه‌ی ایثار دلیرمردی را ثابت می‌کند که با وجود تقدیم شش شهید و دو جانباز در راه اسلام، باز هم دم از مبارزه و رضایت خداوند و... می‌زند.»       
 
[15]ـ حاج مجید قادرخان‌زاده: فرزند محمّدرشید‌خان به سال 1299 شمسی، دیده به جهان گشود و پس از عمری مبارزه در راه حقّ و حقیقت و ایستادگی در مقابل دشمنان اسلام و ظلم و جور ظالمان زمان، به‌ تاریخ 4/12/1373 به علّت بیماری در جوار رحمت حق آرمید. نام نیک او و شش تن از فرزندان دلبند شهیدش که برای دین اسلام و جلب رضایت پروردگارشان قربانی شده‌اند برای همیشه‌ی تاریخ جاودانه خواهد ماند.
[16]ـ سایت نوید شاهد. پایگاه اطلاع رسانی ایثار و شهادت.                  www.shahed.isaar.ir
[17]ـ سورکوه: نام یکی از ارتفاعات سوق‌الجیشی و مرزی بانه.
[18]ـ دونیس ـ دونس: نام روستایی تقریباً مرزی از توابع شهرستان بانه.
[19]ـ پیشمرگ مسلمان کاک رئوف قادری: اهل روستای شیدیله بانه بود که در تاریخ 30/8/1374 در مسیر جاده بانه به آرمرده ، پیکر مطهرش بدست عناصر گروهگ ضد انقلاب به خون نشست.
[20]ـ تیررس: مسافتی که در دید و بُرد مستقیم دشمن قرار دارد.
[21]ـ قف: ایست.
[22]ـ حرس‌الخمینی: نگهبان ، پاسدار خمینی.
[23]ـ پنجوین: شهری از شهرهای مرزی استان سلیمانیه‌ی عراق.
[24]ـسردار شهید قاسم نصرالهی: به سال 1333 شمسی در شهرستان خوي متولّد شد. دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در همان‌جا پشت سر گذاشت. اين دوران مصادف بود با سال‌هاي سخت ستم‌شاهي كه خانواده‌ی وي نيز از آن بي‌نصيب نمانده بود. او سپس به‌ همراه خانواده به تهران رفته و در دانشكده‌ی مخابرات تهران به ادامه تحصيل پرداخت و در همان روزهاي اوّل به جرگه‌ي مبارزات دانشجويي پيوست. نصرالهی بعد از اتمام دوره دانشجويي و گذراندن خدمت سربازي كه مصادف با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي بود به استخدام شركت مخابرات درآمد. در جوّ پُرتلاطم اوايل پيروزي انقلاب خودش را گم نكرد و همواره گوش به فرمان امام راحل بود. بنابراین چون دريافته بود كه كشور در محاصره‌ی اقتصادي است و بايد سازندگي را در پيش گرفت بلافاصله در واحد جهاد سازندگي دين خود را به انقلاب ادا كرد. با شروع جنگ تحميلي دريافت كه ديگر ماندن جايز نيست. لذا بي‌درنگ رهسپار جبهه‌هاي حقّ عليه باطل در غرب كشور گردید. او به خاطر استعداد و لیاقتی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه « بـانـه » منصوب شد. قاسم نه تنها يك فرمانده‌ی نظامي و مسلّط بر اوضاع منطقه و رده‌هاي تحت امرش بود بلكه خدمتگزاری صدیق و دلسوز براي اهالی منطقه به حساب می‌آمد. ارتباط صمیمانه و عاشقانه‌ی او با مردم تا جايي بود كه حتّي گرفتاري‌هاي خانوادگي آنان نیز در نزد او ، طرح و رفع مي‌گرديد. او بعد از شش سال حضور پُر ثمر در جبهه‌های حقّ علیه باطل، سرانجام در مورخه 12/4/1367 یعنی دو هفته مانده به اعلام رسمی پذیرش قطعنامه 598 (پایان جنگ) در ارتفاعات « سورکوه » بانه با همکاری عناصر خود فروخته و پس مانده‌های ضد انقلاب توسط نیروهای ارتش بعث عراق به مُنتهای آرزوی خود یعنی شهادت دست یافت. پیکر مطهّر این شهید بزرگوار در تاریخ 3/6/1367 در بانه و فردای همان روز به دست امّت حزب‌الله و دوست‌دارانش در تهران تشییع گردید. او همیشه می‌گفت: « خداوندا ! از شراب عشقت، مرا جرعه‌ای بنوشان »
 
 
[25]ـ هواره خول: از روستاهای بخش بوئین بانه
[26]ـ سردار شهید قاسم نصرالهی فرمانده‌ی وقت سپاه بانه
[27]ـ گروهک کومله: سازمان به اصطلاح انقلابی زحمتکشان کردستان ایران و یکی از گروهک‌های ضد انقلاب به رهبری عزّالدین حسینی. گروهک کومله بعد از حزب دموکرات، مهم‌ترین تشکیلات سیاسی‌ـ ‌نظامی کردستان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به شمار می‌رفت. فعالیت علنی کومله در کردستان از سال 1358 آغاز شد/تاریخ بیست ساله‌ی پاسداری از انقلاب اسلامی در غرب کشورـ کتاب سوم (ضد انقلاب و اشرار) صفحه 12
[28]ـ کوخ مامو: از روستاهای جنوبی شهرستان بانه
[29]ـ حزب دموکرات کردستان ایران: یکی از گروهک‌های ضد انقلاب غرب کشور می‌باشد. از معروف‌ترین مسئولان و دبیران کل معدوم آن گروهک که نقش عمده‌ای در ایجاد ناآرامی‌های منطقه‌ی غرب داشته‌اند می‌توان عبدالرحمن قاسملو و صادق شرفکندی را نام برد.
 
[30]ـ زلـه یا زلـی: از روستاهای مرزی بانه
[31]ـ کوخان: نام روستا و منطقه‌ای در شمال غربی شهرستان بانه که مرکز یکی از گردان‌های سپاه در آن مستقر بود.
[32]ـ بنا به مسائل امنیتی از ذکر کامل نام خودداری می‌گردد.
[33]ـ فرمانده سپاه بانه.
[34]ـ تیربار دوشکا: اسلحه‌ای است نیمه‌ سنگین و اتوماتیک که معمولاً بر روی تانک، نفربر و خودروها یا به صورت ثابت روی سه‌پایه قرار گرفته و بر علیه خودروها، اجتماع نیروها و همچنین هواپیماها و بالگردهای دشمن که در ارتفاع پایین پرواز می‌کنند به کار می‌رود.
[35]ـ قنّاصــه: نام اصلی این اسلحه «دراگونوف» و ساخت شوروی است که به زبان عربی «قنّاصه» و معروف به همان نام می‌باشد. اسلحه‌ای است انفرادی، تک‌تیر و دارای دوربینی بسیار دقیق که برای شکار اهداف خاص مثل فرماندهان و عناصر فعّال دشمن و... مورد استفاده قرار می‌گیرد.
[36]ـ برانکار ـ برانکارد: تخت یا وسیله‌ای است که بیماران و مجروحان را روی آن خوابانده و از جایی به جای دیگر می‌برند.                                                                              Brancard
[37]ـ سرهنگ‌پاسدار نعمت‌اله عباسی: از پیشکسوتان سپاه و عرصه‌ی دفاع مقدّس است که مدت‌های مدیدی از عمر گرانبهای خود را در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل با عناوین فرماندهی گردان‌ مستقل قائم(عج)زنجان‌ (شهرستان ابهر)، فرماندهی گردان‌های یا زهرا(س) ، عاشورا و جندالله سپاه بانه گذرانده و در سال 1387 به جرگه‌ی یادگاران ماندگار و بازنشستگان سپاه پیوسته است.
[38]ـ شهید ایوب عباسی: فرزند محمود به سال 1340 در خرمدره دیده به جهان گشود و پس از حضور چندین ماهه در مناطق نبرد سرانجام در مورخه 5/6/1360 در جبهه سوسنگرد خلعت زیبای شهادت را بر تن نمود.
[39]ـ متن کامل پیام امام در مورد غائله‌ی پاوه: « بسم‌الله الرحمن‌الرحیم. از اطراف ایران گروه‌های مختلف ارتش و پاسداران و مردم غیرتمند تقاضا کرده‌اند که من دستور بدهم به سوی پاوه رفته و غائله‌ را ختم کنند. من از آنان تشکر می‌کنم و به دولت و ارتش و ژاندارمری اخطار می‌کنم اگر با توپ‌ها، تانک‌ها و قوای مُجهز تا 24 ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود، من همه را مسؤول می‌دانم. من به عنوان ریاست کل قوا به رئیس ستاد ارتش دستور می‌دهم که فوراً با تجهیز کامل عازم منطقه شوند و به تمام پادگان‌های ارتش و ژاندارمری دستور می‌دهم که بی‌انتظار دستور دیگر و بدون فوت وقت، با تمام تجهیزات به سوی پاوه حرکت کنند و به دولت دستور می‌دهم وسایل حرکت پاسداران را فوراً فراهم کند. تا دستور ثانوی، من مسؤول این کشتار وحشیانه را قوای انتظامی می‌دانم و در صورتی که تخلّف این دستور نمایند، با آنان عمل انقلابی می‌کنم. مکرّر از منطقه اطلاع می‌دهند که دولت و ارتش کاری انجام نداده‌اند. من اگر تا 24 ساعت دیگر عمل مثبت انجام نگیرد، سران ارتش و ژاندارمری را مسؤول می‌دانم. والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته. روح‌الله‌الموسوی‌الخمینی 27/5/58 »
منبع: کتاب «شب‌های کمین» خاطرات سردار حسن رستگارپناه ـ صفحه 11
[40]ـ ژاندارمری: یک نیروی نظامی بود که در سال 1290 به درخواست دولت ایران توسط سوئدی‌ها در کشور به وجود آمد. ژاندارمری مسؤول امور انتظامی و امنیت راه‌ها و اماکن بیرون شهری بود. این نیرو از اواخر سال 1369 شمسی با تصویب مجلس شورای اسلامی و تأیید مقام معظّم رهبری و فرماندهی کل قوا با شهربانی و کمیته‌های انقلاب اسلامی، ادغام و از اوایل دهه‌ی 70 سازمانی تحت عنوان نیروی انتظامی جمهوری اسلامی تشکیل و عملاً جایگزین آنها شد.
[41]ـ هلی بُرن: عبارتست از جابجایی و ترابری نیروهای رزمی به وسیله‌ی بالگرد در مناطقی که امکان تردد و جابجایی زمینی آنان امکان‌پذیر نباشد.                                               Heliborne
 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم آذر ۱۳۹۰ساعت 18:23  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

کْتب / آثار منتشره / تألیفی از نویسنده دفاع مقدس: رویز بهرامی

 

عنوان کتاب: شبیه مهتاب (زندگینامه شهید صادق داودی) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: وداع آخر (زندگینامه شهید ابراهیم ترکی) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: نسیم شهادت (زندگینامه شهیدان: سعید و قدرت‌الله افشاریراد) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: بیقراران وصال (زندگینامه شهیدان: داود و علی‌اکبر رضایی) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: یادگار ایام (مجموعه مقالات پرویز بهرامی)

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: شیخ اصغر (زندگینامه شهید شیخ اصغر الهیاری) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: پرواز از بلندای سورکوه (زندگینامه سردار شهید قاسم نصرالهی) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: کردستان، سرزمین مجاهدت‌های خاموش (خاطرات بانه) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: کردستان، حماسه همیشه جاوید (خاطرات بانه) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: حکایت آن روزها (خاطرات کردستان) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: مردان نبرد (خاطرات دفاع مقدس) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

عنوان کتاب: یاد یاران (خاطرات جبهه و جنگ) ـ نویسنده: پرویز بهرامی

کْتب / آثار و تألیفات پرویز بهرامی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری ـ دفاع مقدس

 

"بازگشت به صفحه اصلی"

............................................


برچسب‌ها: آثار, تألیفات, کتب پرویز بهرامی
 |+| نوشته شده در  سه شنبه یکم آذر ۱۳۹۰ساعت 8:45  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

باسمه تعالی

 «به بهانه‌ی پاسداشت تلاش‌های 30 ساله‌ی رادمردی از زُمره یاران انقلاب»

خسته نباشی برادر!

                  خوشا کسی که پس از وی حدیث خیر کنند

                                                                 که جز حدیث خیر نمی‌مـانـد از بنـی‌آدم

توصیف مردان بزرگ و نیک‌نهادی که همواره در راه حقّ قدم برداشته‌اند بسی سخت و دشوار است، لیکن با خود گفتم رسم جوانمردی و انصاف هم نیست‌ در برابر زحمات صادقانه و بی‌شائبه‌ی رزمنده‌ای که تمام نوجوانی و جوانی خویش را در مسیر انقلاب اسلامی و دوران دفاع مقدس و سال‌های پس از آن نثار کرده و اکنون نیز با تقدیر الهی و سربلندی به افتخار بازنشستگی نائل آمده‌ است، سکوت اختیار کرد یا حداقل خسته نباشیدی به وی نگفت! چـرا که بی‌تفاوتی در چنین امری، قطعاً نادیده گرفتن برکات و الطاف خداوندی و بی‌توجهی به تلاش‌های مجاهدان فی‌سبیل‌الله است.

منظور و مقصود راقم این سطور، برادر عزیزمان «حاج محمّدرضا فخیمی» یادگار ماندگارِ سال‌های دفاع مقدس و نمونه‌ی‌ بارزی از همان مردان نکونام است که بیشتر او را با نام «جناب سرهنگ فخیمی» می‌شناسیم. یعنی همان کسی که مدت‌های مدیدی از عمر گرانبهای خود را گام به گام در رده‌هـا و یگان‌های مختلف سپاه و سر انجام در جایگاه فرماندهی ناحیه ابهر طی نموده است.

ـ کسی که به گواهی همه‌ی سبزپوشان شاغل و بازنشسته‌ی سپاه، هرگز از بیت‌المال و امکاناتی که در اختیار داشت در جهت مقاصد شخصی خود، سوء استفاده کـه نــــه، بـل استفاده‌ی مجـاز هم نکـرد!

ـ فرمانده‌ای که به تأسی و تأثر از مرام سرداران گمنام دفاع مقدس هرگز در برابر مرئوسین و نیروهای تحت امر، پرستیـژ خشکِ نظامی را به خود نگرفت!

ـ مردی که همواره در سلام دادن و ادای احترام به همه‌ی دوستان حتّی سربازان خود پیشی می‌گرفت، کمااینکه به خاطر نداریم در زمان مراجعه‌ی میهمانان و پیشکسوتان سپاه و بسیج که وارد اتاق کار ایشان می‌شدند روی صندلی و پشت میز ریاست خود نشسته باشـد!

ـ مدیری که بدون اغراق و مبالغه می‌توان گفت ضمن سرلوحه قرار دادن منویات و فرامین مطاع مقام معظم رهبری مدظلّه‌العالی در امور فردی و اداری خود؛ با ژرف‌اندیشی و آینده‌نگری، منشأ برکات و تحولات بزرگ و چشمگیری در ابعاد معنوی، فرهنگی، نظامی و توسعه‌ی فضای کاری مناسب و همچنین اشاعه فرهنگ بسیجی در مجموعه سازمانی سپاه و بسیج شهرستان گردید.

مع‌الوصف با خود کلنجار می‌رفتم در حالی‌که در روزگار کنونی، هزاران نفر به واسطه‌ی مسند و قدرت‌هایی که تحت تأثیر مسائل جناحی با هزار لَطایِفُ‌‌الحِیَل، کسب و غصب نموده و به بهانه‌ی آن نـام «آقای رئیس»، «مدیر کل»، «دکتـر»، «مهندس»، «حاج آقا» و غیره را یدک می‌کشند، چگونه می‌توان مجاهدت 30 ساله‌ی چنین فردی را به فراموشی سپرد؟!

بی‌تردید نام و یاد چنین مردی همواره در دل‌ها زنده است و برای همیشه‌ی تاریخ نیز جاودانه خواهد ماند.

حال در مقابل این همه جهد و تلاش و عـــزم برخاسته از اخلاص، صداقت، تعهّد، ایثار، دین‌مداری و بصیرت، شاید کمترین قدردانی و تجلیل این باشد که بگوییم:

                                                   «خستـه نباشـی بـرادر!»

                       در این رواق زبرجد نوشتـه‌انـد به زر

                                                                که جز نیکویی اهل کـرم نخواهد ماند

در خاتمه، با اهداء صلواتی به ارواح طیبه‌ی شهیدان عالی‌مقام شهرستان به ویژه شهدای عزیز پاسدار و بسیجی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ابهر، یاد و خاطره‌ی‌ همه فرماندهان محترم پیشین آن از بدو تأسیس تاکنون، سروران گرانـقـــدر:

1ـ ولی‌اله حدادیان2ـ داود فرخزاد 3ـ اسماعیل جوادی (مؤمن) 4ـ احد خطیبی‌طالقانی 5ـ رجبعلی مهدی‌آبادی 6ـ شعبان ترکی 7ـ علیرضا زینالی 8ـ مسعود افشاریراد 9ـ حمزه‌علی علیخانی 10ـ غلامحسین رجبی ـ و بالأخره 11ـ محمّدرضا فخیمی

را گـرامـی داشته و سلامتی، شادکامی و توفیقات روزافزون آن عزیزان و خانواده‌ی محترمشان را در سایه‌ی عنایات حضرت ولی‌عصر(عج) از خداوند سبحان مسئلت می‌نماییم.

«سایه مقام معظم رهبری همواره مستدام باد»

پرویز بهرامی

دهم اردیبهشت‌ماه ۱۳۹۱

 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 23:13  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

اجتماع دوستان و همسنگران قدیمی در باغات کهریز ابهر 25/5/1395

ایستاده از راست: 1ـ غلامحسین رجبی 2ـ علی سجادی 3ـ فریدون عزیزمحمدی 4ـ رحیم طالبی 5ـ کاظم ذوالقدریها 6ـ مهدی آهنکار 

نشسته‌های وسط از راست: 1ـ نادر محمدی 2ـ محمدرضا فخیمی 3ـ کریم نوری 4ـ صمد ذوالقدریها

نشسته‌های ردیف جلو از راست: 1ـ سید محسن نبئی 2ـ پرویز بهرامی 3ـ عبدالله گل‌کرم 

نفر وسط (جلو): حسن عقیلی

اجتماع دوستان و همسنگران قدیمی در باغات کهریز ابهر 25/5/1395

همین عکس‌ها در وبلاگ شوق دیـدار

 |+| نوشته شده در  یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 12:31  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

زنگ مقاومت در مدرسه علامه امینی ـ مهرماه ۱۳۹۰


دیگر مناسبت‌های دانش آموزی:

گلبانگ انقلاب در مدرسه علامه حلّی

یادواره نوجوان شهید محمّدحسین فهمیده

گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر در مدرسه علامه امینی

زنگ مقاومت در مدرسه دخترانه علامه امینی

گزارش تصویری گرامیداشت هفته بسیج در مدرسه شاهد

گرامیداشت هفته بسیج در مدرسه شهید رحمانی

تصاویر مراسم اختتامیه طرح ارودهای هجرت 3 (بهسازی و مرمت مدارس)

زنگ مقاومت در هنرستان شهید بهشتی و دبیرستان شهید رجایی 1/2/91

مراسم گرامیداشت سالروز بسیج دانش آموزی در مدرسه راهنمایی معلم 8/8/91

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم مهر ۱۳۹۰ساعت 7:6  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر ـ مدرسه علامه امینی

با سخنرانی سرهنگ پاسدار پرویز بهرامی

بهمن‌ماه ۱۳۸۹

.

گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر ـ مدرسه علامه امینی

با سخنرانی سرهنگ پاسدار پرویز بهرامی

بهمن‌ماه ۱۳۸۹

.

گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر ـ مدرسه علامه امینی

با سخنرانی سرهنگ پاسدار پرویز بهرامی

بهمن‌ماه ۱۳۸۹

.

دیگر مناسبت‌های دانش آموزی:

گلبانگ انقلاب در مدرسه علامه حلّی

یادواره نوجوان شهید محمّدحسین فهمیده

گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر در مدرسه علامه امینی

زنگ مقاومت در مدرسه دخترانه علامه امینی

گزارش تصویری گرامیداشت هفته بسیج در مدرسه شاهد

گرامیداشت هفته بسیج در مدرسه شهید رحمانی

تصاویر مراسم اختتامیه طرح ارودهای هجرت 3 (بهسازی و مرمت مدارس)

زنگ مقاومت در هنرستان شهید بهشتی و دبیرستان شهید رجایی 1/2/91

مراسم گرامیداشت سالروز بسیج دانش آموزی در مدرسه راهنمایی معلم 8/8/91

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه بیستم بهمن ۱۳۸۹ساعت 15:8  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

1393/9/3، تهران، وزارت دفاع، پرویز بهرامی و سردار حسین دقیقی

1401/7/7، ابهر. از راست: پرویز بهرامی و سردار حسین دقیقی

1393/8/21، بـانـه، پرویز بهرامی و زنده یاد کاک مجید گوهرسلیمی (سال فوت: 1399)

 |+| نوشته شده در  پنجشنبه هفتم بهمن ۱۳۸۹ساعت 18:52  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

تصاویر همایش 9 دی 1390

 

از راست: بهروز بهرامی، دکتر جلیلی

 

آبانماه ۱۳۸۹ ـ بانه ـ تپه مشرف به " دوسینه "

از راست: بهروز بهرامی ـ علی محمّد ورامینی   

۲۳ آبانماه ۱۳۸۹ ـ بانه ـ چومان ـ مالدوم

از راست: کاک محمد رسول‌زاده ـ بهروز بهرامی ـ کاک صدیق کریمی   

۲۳ آبانماه ۱۳۸۹ ـ بانه ـ ارتفاعات چومان

از راست: پرویز بهرامی ـ کاک محمد رسول‌زاده ـ بهروز بهرامی 

۲۲ آبانماه ۱۳۸۹

از راست: بهروز بهرامی ـ کاک دارا قادر خان‌زاده 

۲۲ آبانماه ۱۳۸۹ ـ بانه

از راست: بهروز بهرامی ـ کاک دارا قادر خان‌زاده  

۲۲ آبانماه ۱۳۸۹ ـ بانه

.......................................................................................................

 

از راست: بهروز بهرامی ـ پرویز بهرامی ـ کاک دارا قادر خان‌زاده  

۲۲ آبانماه ۱۳۸۹ ـ بانه

از راست: کاک ابوبکر خضرنژاد ـ پرویز بهرامی ـ کاک عارف رستمی 

۲۲ آبانماه ۱۳۸۹ ـ بانه

۲۲/۸/۱۳۸۹ دیدار با پیشمرگان کـُرد مسلمان

از راست : ۱ـ بهروز بهرامی ۲ـ کاک ابوبکر خضرنژاد ۳ـ کاک عارف رستمی ۴ـ پرویز بهرامی ۵ـ کاک توفیق طاهــری

۲۲ آبانماه ۱۳۸۹ ـ بانه ـ آربابا

تابستان سال ۱۳۶۳ 

از راست: 1- پرويز بهرامي 2- عليرضا شيخي 3- شهيد قدرت‌الله افشاريراد 4_ عليرضا بهرامي

 تابستان سال ۱۳۶۳ 

1393/9/3، تهران، بهروز بهرامی و سردار مجید مشایجی

1393/9/3، تهران، پرویز بهرامی و سردار مجید مشایجی

1393/9/3، وزارت دفاع، بهروز بهرامی و سردار حسین دقیقی

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ششم بهمن ۱۳۸۹ساعت 23:22  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

« اولین مأموریت »

نعمت‌اله عباسی[1]

بر گرفته از کتاب کردستان، سرزمین مجاهدت‌های خاموش. نوشته‌ی پرویز

مردادماه تابستان سال 1358ـ مطابق با ایّام ماه مبارک رمضان‌ـ یعنی هنوز شش ماه از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود که ناگهان آتش فتنه‌ی ضد انقلاب، سراسر کردستان و مناطقی از غرب و شمال غرب کشور را فرا گرفت. همان ایّام که در «پـاوه» عده‌ای از پاسداران سپاه به دست مزدوران ضد انقلاب، فجیعانه و مظلومانه به شهادت رسیدند. آن‌‌روزها این خبر در هر محفلی مطرح بود.

اواخر همان ماه به اتّفاق 20 الی 23 نفر از بچه‌های کمیته‌ی انقلاب خرمدره به منظور یاری رساندن به رزمندگان کردستان راهی زنجان شدیم.

این مأموریت برای عده‌ای از ما که در سنین نوجوانی بودیم شور و حال دیگری داشت. به‌ هر حال اوّلین باری بود که به یک مأموریت جنگی می‌رفتیم.

ابتدا قرار بود از خانواده‌ی ما، برادر شهیدم «ایوب»[2] که تقریباً یک‌سال و نیم از من بزرگتر بود به این مأموریت برود ولی من با اصرار و تمنّای زیاد، او را متقاعد ساختم که کمک‌یار خانواده و پدرم در کارهای کشاورزی باشد و من برای رفتن به کردستان مهیا شوم.

در طول مسیر، از طریق رادیوی ماشین، پیام و فرمان[3] مهم حضرت امام خمینی(ره) را شنیدیم که ارتش، ژاندارمری[4]، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی را برای پایان دادن به غائله‌ی کردستان و پاوه فرا می‌خواندند. این پیام تاریخی، روحیه‌ی مضاعفی در ما ایجاد کرد و یقین حاصل کردیم که تصمیم کاملاً درستی برای حرکت به کردستان گرفته‌‌ایم. کما اینکه به دنبال فرمان امام(ره) سیل عظیمی از پاسداران و نیروهای داوطلب مردمی بی‌درنگ به مناطق ناآرام غرب گسیل گشتند.

تقریباً ساعت یک بامداد بود که به زنجان رسیده و خودمان را به بچه‌های کمیته و سپاه معرفی نمودیم.

فردی به نام «حمید فخیم‌جو» از تهران به زنجان مأموریت داشت که آن موقع به عنوان نماینده تام‌الاختیار مرکز و ارشد نیروهای مسلّح زنجان معرفی شده بود.

پس از تجهیز و تسلیح در زنجان به همراه سایر نیروها که تعدادمان به 70 الی 80 نفر افزایش یافت خیلی سریع به وسیله‌ی تعدادی خودرو مثل جیپ، سیمرغ و ... به سمت « تکاب » حرکت کردیم.

وقت اذان صبح به بیجار رسیدیم. لذا نماز را همانجا در کنار رودخانه‌ای بجا آورده و دوباره به راه خود ادامه دادیم.

هنگامی‌که وارد تکاب شدیم یک سازماندهی از ما صورت گرفت و بعد از توجیه مجدد، پاکسازی منطقه و اطراف جاده‌ها را از همان نقطه آغاز کردیم.

گام به گام به پاکسازی منطقه و تعقیب اشرار ضد انقلاب پرداخته و در چند نقطه با آنان درگیر شدیم تا اینکه به نزدیکی روستای «ایرانخواه» که از توابع سقّز می‌باشد رسیدیم.

در اطراف ایرانخواه، درگیری با ضد انقلاب و غائله آفرینان، شدت یافت و متأسفانه چند تن از نیروهای ما به شهادت رسیدند.

قصد ما در ایرانخواه، بازپس گرفتن یکی از پاسگاه‌هایی بود که در تصرف ضد انقلاب بود لیکن در این مرحله از عملیات، موفق به آزادسازی آن نشدیم.

با فرا رسیدن تاریکی شب چون احتمال می‌دادیم نیروهای ضد انقلاب به واسطه‌ی آشنایی به منطقه، بر ما مسلّط شوند، با یک ترفند و عقب‌نشینی تاکتیکی، مسیر پیموده شده را بالعکس به سمت بیجار ترک کردیم.

بعد از یک پیاده‌روی طولانی، هوا گرگ و میش بود که به روستای «سُنّتـه» رسیدیم.

پس از اقامه نماز صبح چون اکثر بچّه‌ها خسته به نظر می‌رسیدند کمی توقّف و استراحت کرده، سپس با تهیه‌ی چند خودرو، حرکت خود را به سوی بیجار ادامه دادیم.

تا ساعت 10 الی 11 صبح برای تهیه و تدارک نیازهای مأموریت در بیجار بودیم ولی بعد از آن، دوباره راه تکاب را در پیش گرفتیم.

تا این لحظه، دو روز از مأموریتمان سپری می‌شد.

در تکاب، نیروهای جدیدی من‌جمله نیروهای کمیته انقلاب ابهر که تعدادشان به حدود 30 نفر می‌رسید به جمع ما پیوستند.

دو روز هم در تکاب ماندیم تا اوضاع منطقه دوباره توسط فرماندهان مورد بررسی و ارزیابی قرار گیرد.

در چهارمین روز از مأموریت ما، قریب به 300 نفر از پاسداران سپاه اصفهان به نیروهای موجود در تکاب مُلحق شدند.

با افزایش نیروها، همگی به وجد آمده و مأموریت پاکسازی و مقابله با اشرار شکل جدیدی به خود گرفت.

بعدها متوجّه شدیم تعدادی از برادران سپاه که هم‌اکنون جزء سرداران و فرماندهان مطرح سپاه هستند در بین پاسداران اعزامی از اصفهان بوده‌اند.

این بار مقابله با ضد انقلاب و پاکسازی منطقه با آرایش جدید و قوّت بیش از پیش ادامه یافت. به ‌طوری‌که ظرف چند روز کوتاه، برادران با اندک سلاح‌های سبکی که در آن زمان مثل ژـ 3 ، ام.یک،  برنو، نارنجک دستی و... در اختیار داشتند با انهدام مواضع ضد انقلاب و بر هم زدن سازمان و آرایش جنگی آنان، موفق شدند همه‌ی مسیرها را یکی پس از دیگری تا سقز از لوث وجود اشرار و تجزیه طلبان ضد انقلاب پاکسازی کنند.

در راه سقّز یک فروند از بالگردهای هوانیروز دقایقی بر زمین نشست و با هماهنگی قبلی فرماندهان، چند نفر از نیروها را برای کمک به نیروهای سنندج به آنجا هلی‌بُرن[5] نمود.

در طول این عملیات و نبردی که حدود بیش از دو هفته در آن حضور داشتیم چند تن از برادران‌ زنجان و بیجار از جمله فرزند مرحوم حجّت‌الاسلام رحمانی امام جمعه وقت بیجار در کنار ما به فیض شهادت نائل آمدند.

-----------------------------------------------

پی نوشتـــــــها:

[1]ـ سرهنگ‌پاسدار نعمت‌اله عباسی: از پیشکسوتان سپاه و عرصه‌ی دفاع مقدّس است که مدت‌های مدیدی از عمر گرانبهای خود را در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل با عناوین فرماندهی گردان‌ مستقل قائم(عج) زنجان‌ (شهرستان ابهر)، فرماندهی گردان‌های یا زهرا(س) ، عاشورا و جندالله سپاه بانه گذرانده و در سال 1387 به جرگه‌ی یادگاران ماندگار و بازنشستگان سپاه پیوسته است.

[2]ـ شهید ایوب عباسی: فرزند محمود به سال 1340 در خرمدره دیده به جهان گشود و پس از حضور چندین ماهه در مناطق نبرد سرانجام در مورخه 5/6/1360 در جبهه سوسنگرد خلعت زیبای شهادت را بر تن نمود.

[3]ـ متن کامل پیام امام در مورد غائله‌ی پاوه: « بسم‌الله الرحمن‌الرحیم. از اطراف ایران گروه‌های مختلف ارتش و پاسداران و مردم غیرتمند تقاضا کرده‌اند که من دستور بدهم به سوی پاوه رفته و غائله‌ را ختم کنند. من از آنان تشکر می‌کنم و به دولت و ارتش و ژاندارمری اخطار می‌کنم اگر با توپ‌ها، تانک‌ها و قوای مُجهز تا 24 ساعت دیگر حرکت به سوی پاوه نشود، من همه را مسؤول می‌دانم. من به عنوان ریاست کل قوا به رئیس ستاد ارتش دستور می‌دهم که فوراً با تجهیز کامل عازم منطقه شوند و به تمام پادگان‌های ارتش و ژاندارمری دستور می‌دهم که بی‌انتظار دستور دیگر و بدون فوت وقت، با تمام تجهیزات به سوی پاوه حرکت کنند و به دولت دستور می‌دهم وسایل حرکت پاسداران را فوراً فراهم کند. تا دستور ثانوی، من مسؤول این کشتار وحشیانه را قوای انتظامی می‌دانم و در صورتی که تخلّف این دستور نمایند، با آنان عمل انقلابی می‌کنم. مکرّر از منطقه اطلاع می‌دهند که دولت و ارتش کاری انجام نداده‌اند. من اگر تا 24 ساعت دیگر عمل مثبت انجام نگیرد، سران ارتش و ژاندارمری را مسؤول می‌دانم. والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته. روح‌الله‌الموسوی‌الخمینی 27/5/58 »

منبع: کتاب «شب‌های کمین» خاطرات سردار حسن رستگارپناه ـ صفحه 11

[4]ـ ژاندارمری: یک نیروی نظامی بود که در سال 1290 به درخواست دولت ایران توسط سوئدی‌ها در کشور به وجود آمد. ژاندارمری مسؤول امور انتظامی و امنیت راه‌ها و اماکن بیرون شهری بود. این نیرو از اواخر سال 1369 شمسی با تصویب مجلس شورای اسلامی و تأیید مقام معظّم رهبری و فرماندهی کل قوا با شهربانی و کمیته‌های انقلاب اسلامی، ادغام و از اوایل دهه‌ی 70 سازمانی تحت عنوان نیروی انتظامی جمهوری اسلامی تشکیل و عملاً جایگزین آنها شد.

[5]ـ هلی بُرن: عبارتست از جابجایی و ترابری نیروهای رزمی به وسیله‌ی بالگرد در مناطقی که امکان تردد و جابجایی زمینی آنان امکان‌پذیر نباشد.                                               Heliborne

دیگر عنـــــاویـــــن :

تصاویر بهروز بهرامی ـ اولین مأموریت، نعمت‌اله عباسی ـ شبیه قرص ماه، ملک محرابی ـ تجلّی وفاداری، سیّد جلال احمدی ـ گزارش رونمایی، فارس‌نیوزـ گزارش رونمایی، قطره ـ همسنگر ـ برای قربانیان حلبچه ـ بسیج، مدرسه عشق ـ میرزا کوچک خان جنگلی ـ تقدس قلم ـ در انتظار یک حادثه ـ در چند قدمی سنگرهای دشمن ـ در رثای سردار شهید احمد کاظمی ـ رؤیای صادقه ـ عبور از دجله ـ پرواز بر فراز کارون ـ مطیع و با وفا ـ با نوای کاروان ـ وقت خداحافظی ـ خدمت کوچکی به رزمندگان ـ مرا بخاطر می‌آوری؟ ـ سری در راه خدا ـ ضد کمین ـ نبرد در ارتفاعات گوشینه ـ او را نشناختم ـ غریبانه ـ به حرمت امام حسین ـ نامه سرلشکر علی شمخانی به... ـ آخرین شناسایی ـ آخرین وداع ـ پرهیز از اسراف ـ تجلّی عاشورا ـ دیدار به قیامت ـ راز انگشتر ـ موقعیت انرژی اتمی ـ نبرد تن به تن ـ وداع غریبانه ـ وقت شناسی دوستانه ـ شبی به درازای یک‌سال ـ رایحه اخلاص ـ سفرنامه کردستان - یک ـ مقام معظم رهبری در دیدار با مسئولان و... ـ امداد غیبی ـ برادران! اینجا کربلاست ـ کمین ـ فاجعه حلبچه ـ مقام معظم رهبری در دیدار با اعضای دفتر پژوهش و... ـ دست‌نوشته‌ای از شهید حسین علم‌الهدی ـ او حاج همت بود! ـ فرازی از وصیت‌نامه سردار شهید محمّد ابراهیم همّت ـ امیر سپهبد علی صیّاد شیرازی ـ سردار شهید حمید باکری قبل از عملیات والفجر مقدماتی ـ سردار شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا ـ سردار جنگل ـ چفیه بر دوشان بسیجی ـ پرویز دشتی، دلیرمردی در کردستان ـ سیّد حسن (عماد) آقامیری، دلاورمردی از نسل غریب کردستان ـ شهید چمران: همانا وقتی شیپور جنگ نواخته می‌شود... ـ همایش تجلیل از خادمین فرهنگ و هنر شهرستان... ـ یاد ایّام ـ تصاویر ماندگار ـ شب شعر و خاطره باران عشق ـ چهره‌های آشنا در سرزمین غریب ـ تصاویری از دوران نوجوانی... ـ مسیح کردستان، کاک محمّد رسول‌زاده ـ پایان مأموریت، پرویز دشتی ـ نبرد در ارتفاعات دوسینه، سیّد عماد آقامیری ـ گزیده‌ای از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید ـ حماسه خرمشهر ـ یادواره نوجوان شهید محمّدحسین فهمیده ـ سفـرنـامـه‌هـــــا ـ هفته بسیج  ـ بــانــه، دیـار خـاطـره‌هــا ـ رونمایی از کتاب کردستان، سرزمین مجاهدتهای خاموش ـ چهره‌های آشنا در سرزمین غریب ـ گفتگو با پرویز بهرامی ـ حماسه خرمشهر ـ میرزا کوچک خان جنگلی اسوه مقاومت در برابر بیگانگان ـ راوی: پرویز بهرامی ـ پرویز دشتی، صبح صادق ـ پرویز دشتی، جمهوری اسلامی ـ رونمایی از کتاب کردستان، ایران مریوان ـ کاک دارا قادرخان‌زاده ـ در راه خدا، کاک دارا قادرخان‌زاده ـ تنبیه دشمن، کاک عارف رستمی ـ صحنه بیاد ماندنی، کاک توفیق طاهری ـ گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر در مدرسه علامه امینی ـ تصاویر حسین

 |+| نوشته شده در  سه شنبه پنجم بهمن ۱۳۸۹ساعت 22:45  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

۱۳۶۴ کردستان ـ بانه

از راست : پرویز دشتی ، سردار شهید حاج قاسم نصرالهی

« تجلّی وفـاداری »

راوی: سیّد جلال احمدی

بر گرفته از کتاب کردستان، سرزمین مجاهدت‌های خاموش. نوشته‌ی پرویز بهرامی

کردستان ایران از مناطقی‌ است که از دیرباز مورد هدف دسیسه‌های استعمار و توطئه‌های شوم دشمنان اسلام و ایران‌زمین بوده است.

قدرت‌های بزرگ همواره با اختلاف‌افکنی بین اهالی آن و سایر هموطنان، در صدد این بوده‌اند که با ضربه زدن از درون با کمترین هزینه، بیشترین موفقیّت را از آن خود سازند.

بخشی از این نیرنگ‌ها در مرزبندی و تقسیم قومیت‌ها و همچنین محروم نگه داشتن مناطقی از کردستان است که با نفوذ بر پیکره‌ی رژیم طاغوت و سیاست‌گذاری‌ دولت‌های دست‌نشانده‌ی آنان‌ صورت گرفته است. همچنان‌‌که برخی از این مناطق، شاید از امکانات اولیه‌ی زندگی از قبیل آب، برق، راه، بهداشت و... محروم مانده بود.

وسعت این محرومیّت‌ها به اندازه‌ای بود که جبران آن حتّی چندین سال پس از انقلاب اسلامی نیز به آسانی امکان‌پذیر نبود.

بدیهی است که همین عوامل، علاوه بر اینکه موجب سوء استفاده‌ی بیگانگان از مردم مظلوم کردستان می‌شد، زمینه‌ی بدبینی و اعتراض آنان را نیز نسبت به دولتمردان نظام مقدس جمهوری اسلامی فراهم می‌ساخت.

موج تفرقه‌افکنی و توطئه‌ها آنچنان شدّت یافته بود که مردم کردستان را از خشن‌ترین و بی‌رحم‌ترین انسان‌ها در اذهان دیگر هموطنان، متبادر می‌ساخت.

امّا من با تجربه‌ی حضور در جبهه‌های کردستان به ویژه منطقه‌ی بانه دریافتم که مردم کردستان بر خلاف القائات دشمنان، مردمانی بسیار خونگرم و وفادار به میهن اسلامی خودشان بوده و هستند.

سال 66 و 67 توفیق حضور در مناطق مرزی بانه را داشتم.

زمانی‌که قطعنامه‌ی 598 از سوی ایران پذیرفته شد فرماندهی پایگاه «زلـه»[1] بر عهده‌ی من بود.

این پایگاه در نقطه‌ی صفر مرزی و محل بسیار خطرناکی واقع بود؛ چون اگر شبانه اتّفاقی در آنجا می‌افتاد رسیدن نیروی کمکی از بانه یا مرکز گردان کوخان[2] غیر ممکن یا بسیار سخت بود. لذا مجبور بودیم که در پایگاه همیشه خود را آماده نگه داریم.

در این پایگاه، من با هماهنگی فرماندهی عملیات سپاه بانه با یکی از روستائیان که از پیشمرگان مسلمان و منابع اطلاعاتی سپاه بود در ارتباط بودم. ولی خاطره‌ای که برای همیشه در ذهنم نقش بسته، این است که در روستای مذکور یک چشمه‌ی بزرگ آب وجود داشت که عمده‌ نیاز اهالی روستا به آب از آنجا تأمین می‌شد.

با توجّه به اینکه نیروهای دو پایگاهِ تحت امر اینجانب نیز از آن چشمه استفاده می‌‌نمودند اهالی روستا که اغلب، زنان و دخترانشان به چشمه می‌آمدند از حضور در کنار نیروها مقیّد بوده و به زحمت می‌افتادند. همین مشکل برای نیروهای ما نیز وجود داشت.

بعد از اینکه حقیر، این مشکل را از نزدیک احساس کردم تصمیم گرفتم به منظور استفاده از آب چشمه، روزانه دو ساعت مشخص‌ را برای نیروها و بقیه را برای اهالی روستا اختصاص دهم.

این امر در بین اهالی روستا آنچنان خوشایند و مورد رضایت قرار گرفت  که باعث شد آنها بیش از پیش همکاری لازم را با ما داشته باشند. به طور مثال در یکی از روزها ما را از حضور یکی از افراد ضد انقلاب و معروف گروهک‌ دموکرات به نام « س. آ »[3] در منطقه آگاه ساختند که در نتیجه با هماهنگی فرماندهان ذیربط، اقدامات پیشگیرانه‌ای را از تحرّکات احتمالی آن فرد شرور به عمل آوردیم.

به جرأت می‌توان اذعان داشت که ارتباط دوستانه و تنگاتنگ ما با روستائیان، شمّه‌ای از الگوی اخلاقی و رفتاری شهید نصرالهی[4] بود که از وی آموخته بودیم.

البته پیامدهای مثبت اینگونه برخوردها را بعدها می‌توانستیم از نزدیک لمس و درک کنیم.

از نمونه‌های بارز آن می‌توان به ابراز وفاداری مردم بانه نسبت به نظام مقدّس جمهوری اسلامی و شهید نصرالهی اشاره کرد که در تشییع پیکر مطهرش به وضوح تجلّی یافت.

به‌ راستی در آن‌روز، مردم بانه اعم از زن و مرد و پیر و جوان که از روستاهای دور و نزدیک در مراسم تشییع جنازه شرکت نموده بودند شکوه و جلوه‌ی خاصی به آن بخشیدند.

عده‌ای را می‌دیدیم کـه حتّی بر سرشان گِل مالیده و شیون‌کُنان بر سر و روی خود می‌زدند. ولی شاید همین واقعیّت بــرای کسـانـی‌کـه ذهنیّت منفی از کردستان و کردستانی‌ها دارند باور کردنی نباشد.

یکی از سخنرانان مراسم تشییع و وداع با شهید‌‌نصرالهی همسر محترمه‌ی او بود.

هنگامی‌که ایشان شروع به سخنرانی ‌نمود مردم بانه خون گریه کردند.

او از مردم بانه به خاطر غیرت و ایستادگی در برابر دشمنان و وفاداری به نظام و همکاری بسیار صمیمانه و نزدیکی که با شهید نصرالهی داشتند سپاسگزاری نمود و ...

آری! مردم بانه برای شهادت فرمانده‌ی سپاه خود خون گریه می‌کردند. گویی‌که پدر، از دست داده یا برادرشان به شهادت رسیده بود.

اینها نمونه‌ای از پایبندی مردم خوب، با وفا و مسلمان کردستان به انقلاب اسلامی و وطن عزیز خویش است که اگر به آن پرداخته شود باید کتاب‌ها برایش نوشت.


پی نوشت‌ها:

[1]ـ زلـه یا زلـی: از روستاهای مرزی بانه

[2]ـ کوخان: نام روستا و منطقه‌ای در شمال غربی شهرستان بانه که مرکز یکی از گردان‌های سپاه در آن مستقر بود.

[3]ـ بنا به مسائل امنیتی از ذکر کامل نام خودداری می‌گردد.

[4]ـ فرمانده سپاه بانه.

دیگر عنـــــاویـــــن :

تصاویر بهروز بهرامی ـ اولین مأموریت، نعمت‌اله عباسی ـ شبیه قرص ماه، ملک محرابی ـ تجلّی وفاداری، سیّد جلال احمدی ـ گزارش رونمایی، فارس‌نیوزـ گزارش رونمایی، قطره ـ همسنگر ـ برای قربانیان حلبچه ـ بسیج، مدرسه عشق ـ میرزا کوچک خان جنگلی ـ تقدس قلم ـ در انتظار یک حادثه ـ در چند قدمی سنگرهای دشمن ـ در رثای سردار شهید احمد کاظمی ـ رؤیای صادقه ـ عبور از دجله ـ پرواز بر فراز کارون ـ مطیع و با وفا ـ با نوای کاروان ـ وقت خداحافظی ـ خدمت کوچکی به رزمندگان ـ مرا بخاطر می‌آوری؟ ـ سری در راه خدا ـ ضد کمین ـ نبرد در ارتفاعات گوشینه ـ او را نشناختم ـ غریبانه ـ به حرمت امام حسین ـ نامه سرلشکر علی شمخانی به... ـ آخرین شناسایی ـ آخرین وداع ـ پرهیز از اسراف ـ تجلّی عاشورا ـ دیدار به قیامت ـ راز انگشتر ـ موقعیت انرژی اتمی ـ نبرد تن به تن ـ وداع غریبانه ـ وقت شناسی دوستانه ـ شبی به درازای یک‌سال ـ رایحه اخلاص ـ سفرنامه کردستان - یک ـ مقام معظم رهبری در دیدار با مسئولان و... ـ امداد غیبی ـ برادران! اینجا کربلاست ـ کمین ـ فاجعه حلبچه ـ مقام معظم رهبری در دیدار با اعضای دفتر پژوهش و... ـ دست‌نوشته‌ای از شهید حسین علم‌الهدی ـ او حاج همت بود! ـ فرازی از وصیت‌نامه سردار شهید محمّد ابراهیم همّت ـ امیر سپهبد علی صیّاد شیرازی ـ سردار شهید حمید باکری قبل از عملیات والفجر مقدماتی ـ سردار شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا ـ سردار جنگل ـ چفیه بر دوشان بسیجی ـ پرویز دشتی، دلیرمردی در کردستان ـ سیّد حسن (عماد) آقامیری، دلاورمردی از نسل غریب کردستان ـ شهید چمران: همانا وقتی شیپور جنگ نواخته می‌شود... ـ همایش تجلیل از خادمین فرهنگ و هنر شهرستان... ـ یاد ایّام ـ تصاویر ماندگار ـ شب شعر و خاطره باران عشق ـ چهره‌های آشنا در سرزمین غریب ـ تصاویری از دوران نوجوانی... ـ مسیح کردستان، کاک محمّد رسول‌زاده ـ پایان مأموریت، پرویز دشتی ـ نبرد در ارتفاعات دوسینه، سیّد عماد آقامیری ـ گزیده‌ای از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید ـ حماسه خرمشهر ـ یادواره نوجوان شهید محمّدحسین فهمیده ـ سفـرنـامـه‌هـــــا ـ هفته بسیج  ـ بــانــه، دیـار خـاطـره‌هــا ـ رونمایی از کتاب کردستان، سرزمین مجاهدتهای خاموش ـ چهره‌های آشنا در سرزمین غریب ـ گفتگو با پرویز بهرامی ـ حماسه خرمشهر ـ حماسه خرمشهر 2 ـ  میرزا کوچک خان جنگلی اسوه مقاومت در برابر بیگانگان ـ راوی: پرویز بهرامی ـ پرویز دشتی، صبح صادق ـ پرویز دشتی، جمهوری اسلامی ـ کاک دارا قادرخان‌زاده ـ در راه خدا، کاک دارا قادرخان‌زاده ـ تنبیه دشمن، کاک عارف رستمی ـ صحنه بیاد ماندنی، کاک توفیق طاهری ـ گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر در مدرسه علامه امینی ـ شبحی در تاریکی ـ  سفر به 29 سال قبل ـ خسته نباشی برادر! ـ تصاویر حسین

 |+| نوشته شده در  دوشنبه چهارم بهمن ۱۳۸۹ساعت 22:32  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

 روز وصل دوستداران یاد باد  .............................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

از راست:  مقام معظم رهبری، کاک دارا قادرخان‌زاده

 

از راست:  کاک دارا قادرخان‌زاده، دکتر محمود احمدی‌نژاد ـ رئیس جمهور

 

از راست: پرویز بهرامی، کاک دارا قادرخان‌زاده (جانباز سرافراز و برادر شش شهید گرانقدر)

 

از راست: پرویز بهرامی، کاک دارا قادرخان‌زاده (جانباز سرافراز و برادر شش شهید گرانقدر)

 

« در راه خــدا »

راوی خاطره: پیشمرگ کُرد مسلمان: کاک دارا  قادرخان‌زاده [1]

بر گرفته از کتاب کردستان، سرزمین مجاهدت‌های خاموش. نوشته‌ی پرویز بهرامی

بعد از انقلاب اسلامی، رخدادها و حوادثی در کردستان به وقوع پیوست که خاطرات تلخ و شیرینی را برای ما و هر رزمنده‌ی هموطنی که به نوعی گذرش به این خطّه پُر ماجرا افتاد ماندگار ساخت. بـه عبارت دیگر بودن در کردستان، خودش آکنـده از خاطره و حماسه است. ولــی خـاطـره‌ای که برای مـن خیلــی شیرین و به یاد ماندنی می‌باشد دیدار و ملاقات نزدیک با مقام معظّم رهبری حضرت «آیت‌الله‌خامنه‌ای» است که در پاییز سال 1367 یعنی دومین دوره‌ی ریاست جمهوری و سفر معظّمٌ‌له به استان کردستان اتّفاق افتاد.

 وقتی در شهر سنندج توفیق ملاقات با رهبر معظّم حاصل شد ایشان با مهربانی و عطوفت خاصی، پدرم را به‌خاطر اینکه شش فرزند خود را در راه اسلام و میهن تقدیم کرده بود دلداری می‌دادند.

پدرم در قبال دلداری‌های ایشان عرض کرد:

«من خیلی خوشحالم از اینکه پسرانم در راهی شهید شده‌اند که انتخاب خودشان بوده و این راه نیز، راهی به غیر از اسلام و انقلاب نبود. خدایی نخواسته این‌طور نبوده که حتّی یکی از آنان در راه الحاد و مسیر بیهوده‌ای رفته باشند. اکنون سربلندیم و خدا را شاکریم که همه‌ی آنان در راه خدا و برای اسلام رفته‌اند.»[۲]

جالب اینکه وقتی مقام معظّم رهبری به تهران بازگشتند در خطبه‌های نماز جمعه، ضمن اشاره به دستاوردهای سفر، مطالبی را در مورد ملاقات پدرم بیان فرموده و افزودند:

«‌... در سنندج پدر بزرگوار و نیرومندی را دیدم از یکی[از] شهرهای کردستان که شش پسرش در راه خدا شهید شده بودند و این مرد، با کمال قدرت و استقامت ایستاده بود و دم از وفاداری به انقلاب می‌زد. من با همین کلمات معمولی که حقیقتاً کلمات عاجزند از اینکه بتوانند احساسات انسان را نشان بدهند به این پدر بسیار بزرگوار و مؤمن تبریک و تسلیت می‌گفتم و به او تسلّی می‌دادم؛ امّا او به من می‌گفت من احساس نمی‌کنم شش پسر من خونشان هدر رفته و ضایع شده [باشد] چون در راه اسلام شهید شده‌اند. پسر هفتم او هم جانباز است که یک پای خود را در راه خدا داده که او را هم ما زیارت کردیم...»  

این بهترین خاطره‌ای بود که نه تنها در دوران دفاع مقدّس بلکه در طول دوران زندگی‌ام تجربه کرده‌ام.

در ضمن، کلام‌الله اهدایی از جانب حضرت آقا که دستخطِ مبارکشان نیز بر پشت جلد آن منقوش می‌باشد یکی از با ارزش‌ترین تحفه‌های این دیدار است که هنوز آن را به یادگار داریم.

ناگفته نماند که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دوران رهبـری خویش نیز به ‌خاطر عنایتی که همواره به خانواده‌های معظّم شهدا و ایثارگران داشته‌اند‌ مرحوم پدرم را به ملاقات پذیرفته‌اند.[۳]

 


 

پی‌نوشتهــــا:      

[1]ـ خلاصه‌ای از زندگینامه‌ی دارا قادرخان‌زاده :

به سال 1333 شمسی در شيلر ـ ‌‌روستای‌ «داروخان» از توابع پنجوين عـراق در خانواده‌ای متدیّن متولد شد. پدرش مجيدخان مالك بزرگ آنجا بود. به دليل تسلّط به زبان و ادبيات عربي و فارسي، مشوق خوبی براي تحصيل و كسب علم فرزندان بود، به‌طوري‌كه همه‌ي نُه پسر و يازده دخترش تا كلاس ششم ابتدايي در روستا تحصيل كرده و پسران براي ادامه‌ی تحصيل به دبيرستان شهر «سلیمانیه» رفتند و در آنجا علاوه بر تحصيل، به مبارزات سياسي و سپس جنگ چريكي عليه رژيم بعثي عراق روي آوردند. در سال 1351 رژيم بعثي طي عملياتي همه‌ي اعضای خانواده‌ي آنها را به همراه جمع كثيري از كُردهاي پنجوين عراق به بهانه‌ي داشتن اصالت ايرانـي اخراج كرد و آنان پس از طي مرارت‌هاي فراوان در «شيروان» خراسان ساکن شدند. دارا سال 1352 ازدواج كرد كه ثمره‌ی اين ازدواج سه دختر و سه پسر است. سال 1353 به دليل پيوستن او و برادرش به مبارزان كُرد عراق، خانواده‌اش سخت زیر فشار ساواک مخوف رژیم ستمشاهی قرار گرفتند. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، رژيم بعثي عراق سعي كرد آنها را در مقابل نهضت حضرت امام خميني(ره) قرار دهد، ولي او و برادرانش‌ با پیوستن به سپاه‌ پاسداران انقلاب‌ اسلامی بانه دست رد بر تمام تهديدات و تطميعات دشمنان اسلام زدند. دارا قادرخان‌زاده، سال 1362 در نبرد با ضد‌ انقلاب، يك پاي خود را از دست داده و به مقام جانبازی نائل گردید ولي همچون گذشته با استقامت و شجاعت، راه برادران شهیدش را ادامه داد. او اكنون بازنشسته‌ي سپاه و ساكن شهر مقاوم و قهرمان پرور "بـانـه" است.

[۲]ـ نگارنده، در یکی از ملاقاتهایی‌ ‌که با سردار‌سرتیپ‌پاسدار حاج‌‌حسن رستگار‌پناه فرمانده‌ی وقت سپاه پاسداران کردستان در زمان سفر مقام معظّم رهبری به این استان داشتم خاطره‌ی‌ کوتاه امّا جالب توجّهی را از ایشان شنیدم که به لحاظ اهمیّت موضوع آن‌ را برای خوانندگان گرامی نقل قول می‌نمایم:‌ « ...‌ در یکی‌ از برنامه‌های سفر پاییز سال 1367 رئیس جمهور محترم آن‌زمان ‌(حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای) یعنی روزی‌که مراسم صبحگاه مشترک نیروهای مسلّح در محل ستاد لشکر 28 پیاده کردستان‌ـ‌ سنندج ‌ـ برگزار می‌‌شد حضور داشتیم. بعد از اتمام مراسم، حضرتِ آقـا شخصاً سراغ مرحوم حاج مجید پدر معزّز شهدای قادرخان‌زاده را گرفته و به ملاقات پذیرفتند. شاهد این دیدار بودیم که ناگهان پدر شهیدان شروع به گریه نموده و اشکهایش سرازیر‌ شد. مقام معظّم رهبری خطاب به ایشان فرمودند: « چـرا گریه می‌کنید؟ چــرا ناراحتید؟! » مرحوم حاج‌مجید گفت: « حاج آقـا ! ناراحتی من به این دلیل است که چرا فقط شش شهید و دو جانباز فدای اسلام و امام خمینی(ره) نموده‌ام! ای کاش ده‌ها فرزند داشتم تا می‌توانستم همه‌ی آنها را در راه خدا و پیروی از فرامین امام خمینی(ره) قربانی کنم و...» این حرف آنچنان مقام معظّم رهبری را تحت تأثیر قرار داد که نتوانستند براحتی بایستند، لذا به همین علّت، مجبور شدند برای لحظاتی بنشینند و...»

این خاطره، ضمن اینکه گویای مراتب ارادت و عنایت مقام معظّم رهبری نسبت به خانواده‌ی معظّم شهدا می‌باشد استقامت و درجه‌ی ایثار دلیرمردی را ثابت می‌کند که با وجود تقدیم شش شهید و دو جانباز در راه اسلام، باز هم دم از مبارزه و رضایت خداوند و... می‌زند.» 

[۳]ـ حاج مجید قادرخان‌زاده: فرزند محمّدرشید‌خان به سال 1299 شمسی، دیده به جهان گشود و پس از عمری مبارزه در راه حقّ و حقیقت و ایستادگی در مقابل دشمنان اسلام و ظلم و جور ظالمان زمان، به‌ تاریخ 4/12/1373 به علّت بیماری در جوار رحمت حق آرمید. نام نیک او و شش تن از فرزندان دلبند شهیدش که برای دین اسلام و جلب رضایت پروردگارشان قربانی شده‌اند برای همیشه‌ی تاریخ جاودانه خواهد ماند.

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم بهمن ۱۳۸۹ساعت 21:47  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

 

از راست: کاک توفیق طاهری ـ کاک ابوبکر خضرنژاد

صحنه بیاد ماندنی

پیشمرگ کُرد مسلمان: کاک توفیق طاهری

چند روزی به پذیرش قطعنامه‌ 598([1]) از سوی ایران باقی نمانده بود که ارتش بعث عراق به صورت غیر مترقّبه با هدف تصرف شهر بانه و ارتفاعات «گردنه‌‌ی خان»[2] از سمت «سورکوه، ننور و...» هجوم آورده و قسمتی از ارتفاعات داخل خاک ایران را نیز به کنترل خود در آورده بود.

وضعیت منطقه به‌خصوص روستاهای مرزی، خیلی بحرانی و نگران کننده بود. چون سربازان عراقی به کسی رحم نمی‌کردند و بسیار وحشیانه مردم را زیر آتش توپ و خمپاره و گلوله‌های خود قرار می‌دادند.

ماموستا «ملا‌عبدالله سوری»[3] امام جمعه‌ی فقید وقت بانه و جمعی از علما و مُتنفّذان منطقه، در یک حرکت بجا، مردم را به مسجد جامع شهر فرا خوانده و آنان را از خطر سقوط قریب‌الوقوع بانه آگاه ساختند.

در این میان، ملا‌عبدالله خیلی شجاعانه و غیرتمندانه با موضوع برخورد می‌‌نمود.

مردم هم نسبت به او بسیار اعتماد و ارادت داشتند و در مقابل نصایح و تصمیمات او نیز کاملاً مطیع بودند.

در این اوضاع و احوال، نیروهای نظامی حاضر در منطقه به ویژه سپاه پاسداران بانه نیز آرام ننشسته بودند بلکه برای مقابله با متجاوزان بعثی عراق، با بکارگیری همه‌ی امکانات، گردان‌ها و یگان‌های خود را برای نبرد با دشمنان مهیّا می‌ساختند.

با توجیه مسئولان امر، مردم خطر پیشروی دشمن را جدّی گرفته و آمادگی همه جانبه‌ی خود را برای پشتیبانی از رزمندگان و دفاع جانانه از عزّت و ناموس خویش در برابر متجاوزان اعلام نمودند.

سپاه پاسداران علاوه بر مجهز نمودن یگان‌های خود، عده‌‌ای از افراد بومی و نیروهای داوطلب مردمی را نیز برای یاری رساندن به سایر رزمندگان، تسلیح و تجهیز نمود.

خلاصه اینکه هر کدام از نیروها پس از سازماندهی و توجیه توسط فرماندهان، برای انجام مأموریت خاصی حاضر شدند. عده‌‌ی کثیر و مشخصی هم در واحدها و گروه‌های مشخص در چند مرحله به سوی مرزهای بانه به ویژه ارتفاعات سورکوه، ننور و... گسیل گشتند.

با یورش رزمندگان اسلام در مصاف با نیروهای دشمن، لرزه بر اندام آنان افتاد و عده‌ی زیادی نیز تار و مار شدند.

این نبرد سنگین با دشمن پس از یکی‌دو روز با پیروزی رزمندگان اسلام پایان یافت و سربازان دشمنِ زبون، یکی پس از دیگری متواری شده و شاید تا نزدیکی‌های شهر «پنجوین» عراق عقب نشستند.

 نقش ملا‌‌عبدالله امام جمعه‌ی فقید بانه در ایجاد همدلی و هماهنگی بین مردم و مسئولان و همچنین حضور نیروهای بومی منطقه‌‌، به‌خصوص پیشمرگان کُرد مسلمان، در این سلسله از عملیات بسیار حائز اهمیّت و سرنوشت ساز بود. چرا که با اتّحاد و یکرنگی همه جانبه، صحنه‌های حماسیِ به‌یادماندنی و جالبی خلق شد.


پی نوشتــــــــها:

[1]ـ قطعنامه‌ی 598 : یکی از قطعنامه‌های شورای امنیت سازمان ملل متّحد برای آتش‌بس جنگ بین ایران و عراق می‌باشد که در مورخه 27/4/1367 از سوی ایران پذیرفته شد. متأسفانه عراق، علی‌رغم مفاد قطعنامه تا مورخه 29/5/1367 به حملات و تجاوزات خود ادامه داد.

[2]ـ گردنه‌ی خـان: یکی از ارتفاعات مهم و سوق‌الجیشی بین سقّز و بانه است که در اواخر سال 1365 تونلی به طول تقریباً یک کیلومتر در زیر آن حفر و به بهره برداری رسید.

[3]ـ ماموستا ملا‌شیخ‌عبدالله سوری: فرزند شیخ احمد در سال 1300 شمسی در روستای «ورچک» از توابع شهرستان سردشت دیده به جهان گشود. بعد از انقلاب اسلامی به عنوان امام جمعه بانه در سنگر انقلاب و مبارزه با دشمنان اسلام قرار گرفت. همچنین در اولین دوره‌ی انتخابات مجلس شورای اسلامی‌ـ میان‌دوره ‌ـ در سال 1361 نیز با به دست آوردن اکثریت آرا به عنوان نماینده مردم شهرستان بانه به مجلس راه یافت. در بمباران 15 خرداد سال 1363ـ‌ ‌ماه مبارک رمضان‌ ‌ـ در حین سخنرانی برای مردم شهر که در مراسم گرامیداشت سالروز 15 خرداد 42 در پارک شهر اجتماع کرده بودند بر اثر بمباران وحشیانه‌ی هواپیماهای رژیم بعثی عراق به شدّت مجروح و به مقام جانبازی نائل شد. ماموستا ملا‌شیخ‌عبدالله سوری سرانجام در تاریخ: 13/5/1374 در سن 74 سالگی به علّت بیماری، در بیمارستان توحید سنندج به دیار باقی شتافت.

نگارنده‌ی این سطور (پرویز بهرامی)، وقتی در خصوص شخصیّت مرحوم «ملا‌شیخ‌عبدالله سوری» امام جمعه فقید بانه با اهالی منطقه و رزمندگان پیشکسوت کردستان صحبت می‌‌نمودم کسی را نیافتم که از او به نیکی یاد نکند. به حق از هر کسی که درباره آن مرحوم سؤال کردم او را به عنوان یک شخصیت برجسته‌ی‌ انقلابی، شریف، متدیّن، شجاع، با غیرت و مردم‌دوست معرفی نمودند.

دیگر عنـــــاویـــــن :

تصاویر بهروز بهرامی ـ اولین مأموریت، نعمت‌اله عباسی ـ شبیه قرص ماه، ملک محرابی ـ تجلّی وفاداری، سیّد جلال احمدی ـ گزارش رونمایی، فارس‌نیوزـ گزارش رونمایی، قطره ـ همسنگر ـ برای قربانیان حلبچه ـ بسیج، مدرسه عشق ـ میرزا کوچک خان جنگلی ـ تقدس قلم ـ در انتظار یک حادثه ـ در چند قدمی سنگرهای دشمن ـ در رثای سردار شهید احمد کاظمی ـ رؤیای صادقه ـ عبور از دجله ـ پرواز بر فراز کارون ـ مطیع و با وفا ـ با نوای کاروان ـ وقت خداحافظی ـ خدمت کوچکی به رزمندگان ـ مرا بخاطر می‌آوری؟ ـ سری در راه خدا ـ ضد کمین ـ نبرد در ارتفاعات گوشینه ـ او را نشناختم ـ غریبانه ـ به حرمت امام حسین ـ نامه سرلشکر علی شمخانی به... ـ آخرین شناسایی ـ آخرین وداع ـ پرهیز از اسراف ـ تجلّی عاشورا ـ دیدار به قیامت ـ راز انگشتر ـ موقعیت انرژی اتمی ـ نبرد تن به تن ـ وداع غریبانه ـ وقت شناسی دوستانه ـ شبی به درازای یک‌سال ـ رایحه اخلاص ـ سفرنامه کردستان - یک ـ مقام معظم رهبری در دیدار با مسئولان و... ـ امداد غیبی ـ برادران! اینجا کربلاست ـ کمین ـ فاجعه حلبچه ـ مقام معظم رهبری در دیدار با اعضای دفتر پژوهش و... ـ دست‌نوشته‌ای از شهید حسین علم‌الهدی ـ او حاج همت بود! ـ فرازی از وصیت‌نامه سردار شهید محمّد ابراهیم همّت ـ امیر سپهبد علی صیّاد شیرازی ـ سردار شهید حمید باکری قبل از عملیات والفجر مقدماتی ـ سردار شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا ـ سردار جنگل ـ چفیه بر دوشان بسیجی ـ پرویز دشتی، دلیرمردی در کردستان ـ سیّد حسن (عماد) آقامیری، دلاورمردی از نسل غریب کردستان ـ شهید چمران: همانا وقتی شیپور جنگ نواخته می‌شود... ـ همایش تجلیل از خادمین فرهنگ و هنر شهرستان... ـ یاد ایّام ـ تصاویر ماندگار ـ شب شعر و خاطره باران عشق ـ چهره‌های آشنا در سرزمین غریب ـ تصاویری از دوران نوجوانی... ـ مسیح کردستان، کاک محمّد رسول‌زاده ـ پایان مأموریت، پرویز دشتی ـ نبرد در ارتفاعات دوسینه، سیّد عماد آقامیری ـ گزیده‌ای از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید ـ حماسه خرمشهر ـ یادواره نوجوان شهید محمّدحسین فهمیده ـ سفـرنـامـه‌هـــــا ـ هفته بسیج  ـ بــانــه، دیـار خـاطـره‌هــا ـ رونمایی از کتاب کردستان، سرزمین مجاهدتهای خاموش ـ چهره‌های آشنا در سرزمین غریب ـ گفتگو با پرویز بهرامی ـ حماسه خرمشهر ـ میرزا کوچک خان جنگلی اسوه مقاومت در برابر بیگانگان ـ راوی: پرویز بهرامی ـ پرویز دشتی، صبح صادق ـ پرویز دشتی، جمهوری اسلامی ـ رونمایی از کتاب کردستان، ایران مریوان ـ کاک دارا قادرخان‌زاده ـ در راه خدا، کاک دارا قادرخان‌زاده ـ تنبیه دشمن، کاک عارف رستمی ـ صحنه بیاد ماندنی، کاک توفیق طاهری ـ گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر در مدرسه علامه امینی ـ تصاویر حسین

 |+| نوشته شده در  شنبه دوم بهمن ۱۳۸۹ساعت 21:41  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
 

از راست: کاک عارف رستمی ـ پرویز بهرامی

تنبیه دشمن

پیشمرگ کُرد مسلمان: کاک‌عارف رستمی

بر گرفته از کتاب کردستان، سرزمین مجاهدت‌های خاموش. نوشته‌ی پرویز بهرامی

در یکی از ماه‌های سال 1366 نیروهای عراقی در یکی از تپه‌های مُشرف بر روستاهای مرزی «بلکه» و «بانوان»[1] بانه که خاک ایران نیز محسوب می‌شد پایگاهی ایجاد کرده بودند.

به خاطر حضور نیروهای بعثی عراق و تبادل آتشی که بین دو طرف وجود داشت اکثر روستاهای مرزی بدون سکنه مانده بود. ولی عده‌ی کمی از اهالی روستاهای «بلکه» و «بانوان» در روستا باقی مانده بودند.

یک روز هنگام غروب به اتّفاق 6 الی 8 تن از پیشمرگان کُرد مسلمان و رزمندگان اهل زنجان وارد روستا شدیم.

چند نفر از اهالی، دور ما حلقه زدند. دو نفر از آنها به محض دیدن ما شروع به گریه و زاری کردند.

پرسیدیم چرا گریه می‌کنید؟

یکی از آنها اشاره‌ای به پایگاه نیروهای عراقی کرد و گفت:

ـ یکی از افسران عراقی با چند نفر از سربازان خود که در تپه‌ی «گردلو» مستقر هستند دمار از روزگار ما در آورده و ما را خیلی تحت فشار قرار داده‌اند و نمی‌گذارند آرامش داشته باشیم.

 یک روز می‌آیند روستا، به زور اسلحه گوسفندانمان را می‌برند... یک روز می‌آیند مرغ و خروس‌ها را می‌برند و همین‌طور با تهدید و ارعاب، همه را فحش می‌دهند؛ حتّی گاهی به نوامیس مردم هم دست درازی می‌کنند!

اهالی، حرف‌های یکدیگر را تأیید و ادامه دادند:

ـ اگر شما با نیروهای عراقی بجنگید ما حاضریم تا پای جان شما را همـراهــی کنیـم. در غیــر این‌صورت چاره‌ای نداریم جُز اینکه رأساً برای حفظ امنیت و آبروی خودمان با هر وسیله‌ی ممکن اقدام کنیم.

ما خیلی تحت تأثیر این ماجرا قرار گرفتیم لذا بلافاصله موضوع را به وسیله‌ی بی‌سیم به مرکز گردان گزارش نمودیم که ساعتـی بعـد، از ســوی گردان و فرماندهان امر ابلاغ شد تا به منظور تنبیه نیروهای عراقی، یک حمله‌ی کوچک ولی تند و تیزی به مواضع آنها به اجرا گذاریم.

پس از برنامه‌ریزی و تجهیز خودمان، همان‌شب پایگاه عراقی‌ها را محاصره کرده و از نزدیک با آنها درگیر شدیم. شاید در مدّت کمتر از یک ساعت که این درگیری به طول انجامید چند تن از مزدوران عراقی به هلاکت رسیدند.

بعداً متوجّه شدیم از جمله افرادی که از دشمن به درک واصل شده بودند اتّفاقاً همان افسر عراقی و چند تن از نیروهای او بودند که اهالی روستا را مورد تهدید و اذیّت و آزار قرار می‌دادند.

صبح که شد اهالی روستا بعد از شنیدن این خبر، چنان به شادی و هلهله و پایکوبی پرداختند که گویی جشن عروسی بر پا شده است.

نیروهای عراقی که همچون گرگ زخم خورده‌ای به فکر تلافی عملیـات موفقیّت‌آمیز مــا بودنـــد خیلــی وحشیانه و ناجوانمردانه روستاهای بلکه، بانوان، کانـی‌مامیـر و... را زیر آتش سنگین خمپاره‌های خود قرار دادند ولی در هر حال، دیگر جرأت نداشتند از ارتفاعاتی که در آن مستقر بودند پایین بیایند.

تا جایی‌که خاطرم هست از پیشمرگان مسلمان «کاک‌کمال گاوری» و «کاک‌ابوبکر سعیدی»[2] و اکبر بابایی از بسیجیان زنجان و چند نفر از رزمندگان دیگر که اسامی آنان را فراموش کرده‌ام ما را در این عملیات یاری نمودند.


پی‌نوشت‌هـا:

[1]ـ بلکه و بانوان: هر دو از روستاهای مرزی بانه هستند.

[2] ـ کمال گاوری و ابوبکر سعیدی: هر دو اهل آرمرده‌ی بانه بودند. ابوبکر سعیدی بعدها در نبرد با ضد انقلاب، روح بلندش راه آسمان را پیمود و به ملکوت اعلی پیوست.

 |+| نوشته شده در  جمعه یکم بهمن ۱۳۸۹ساعت 20:30  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

از راست: ۱ـ یداله دهقانی ۲ـ  ؟؟؟ ۳ـ قهرمانی ۴ـ پرویز بهرامی ۵ـ کسری قربانی

"كميــن"

راوی خاطره: یداله دهقانی

بر گرفته از کتاب مردان نبرد. نوشته‌ی پرویز بهرامی

سال 1361 ارتفاعات كوه‌هاي ما بين ديواندره و سقّز شاهد زمستاني سخت و طاقت‌فرسا بود. در پايگاه ... سقز بوديم. معمولاً عناصر گروهك كومله و دمكرات همه روزه نيروهاي تأمين و خودروهاي نظامي را ادامه مطلب


ادامه مطلب
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه یکم دی ۱۳۸۹ساعت 18:51  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

گزارش تصویری هفته بسیج در مدرسه شاهد ـ 1389


دیگر مناسبت‌های دانش آموزی:

گلبانگ انقلاب در مدرسه علامه حلّی

یادواره نوجوان شهید محمّدحسین فهمیده

گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر در مدرسه علامه امینی

زنگ مقاومت در مدرسه دخترانه علامه امینی

گزارش تصویری گرامیداشت هفته بسیج در مدرسه شاهد

گرامیداشت هفته بسیج در مدرسه شهید رحمانی

تصاویر مراسم اختتامیه طرح ارودهای هجرت 3 (بهسازی و مرمت مدارس)

زنگ مقاومت در هنرستان شهید بهشتی و دبیرستان شهید رجایی 1/2/91

مراسم گرامیداشت سالروز بسیج دانش آموزی در مدرسه راهنمایی معلم 8/8/91

 |+| نوشته شده در  شنبه ششم آذر ۱۳۸۹ساعت 7:20  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

1393/11/29 سفارت جمهوری اسلامی ایران در بلاروس.

1393/11/29 سفارت جمهوری اسلامی ایران در بلاروس.

"برای دیدن فیلم کلیک کنید"

دیدار وزرای خارجه ایران و بلاروس در تهران ـ 1393/10/6

دیدار وزرای خارجه ایران و بلاروس در تهران ـ 1393/10/6

دیدار وزرای خارجه ایران و بلاروس در تهران ـ 1393/10/6 

"گرامیداشت سالروز پیروزی انقلاب اسلامی در پایتخت بلاروس"

بهمن‌ماه 1395

 |+| نوشته شده در  دوشنبه هفدهم آبان ۱۳۸۹ساعت 22:1  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

"گزارش مراسم"

هشتم آبانماه مصادف است با سالروز شهادت نوجوان بسیجی و دانش آموز شهید «محمّد حسین فهمیده» که به پاس رشادت و شجاعتی که این دانش آموز نوجوان در برابر دشمنان اسلام و میهن اسلامی از خود نشان داده است این روز « بسیج دانش آموزی » نامگذاری شده است. بهمین بهانه و مناسبت است که هر ساله با برنامه های خاصی یاد و خاطره این شهید گرانقدر و 36000 دانش آموز شهید والا مقام کشور را گرامی می داریم. برای شرح و بیان عظمت رشادت و شجاعت این اسطوره به یاد ماندنی دفاع مقدس و تاریخ ایران زمین، همین بس که امام عزیزمان در وصف او فرمودند : «رهبر ما آن طفل سیزده ساله ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صد ها زبان و قلم بزرگتر است با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید»

.

یادواره شهید محمّد حسین فهمیده و شهدای دانش آموز ـ مدرسه راهنمایی امیرکبیر

با سخنرانی سرهنگ پرویز بهرامی

۱۳۸۹/۸/۹

.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گرامیداشت هفته دفاع مقدس

.

دبیرستان شریعتی ـ مراسم گرامیداشت هفته دفاع مقدّس

۴/۷/۱۳۸۹

.

.

دیگر مناسبت‌های دانش آموزی:

گلبانگ انقلاب در مدرسه علامه حلّی

یادواره نوجوان شهید محمّدحسین فهمیده

گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر در مدرسه علامه امینی

زنگ مقاومت در مدرسه دخترانه علامه امینی

گزارش تصویری گرامیداشت هفته بسیج در مدرسه شاهد

گرامیداشت هفته بسیج در مدرسه شهید رحمانی

تصاویر مراسم اختتامیه طرح ارودهای هجرت 3 (بهسازی و مرمت مدارس)

زنگ مقاومت در هنرستان شهید بهشتی و دبیرستان شهید رجایی 1/2/91

مراسم گرامیداشت سالروز بسیج دانش آموزی در مدرسه راهنمایی معلم 8/8/91

 |+| نوشته شده در  جمعه هفتم آبان ۱۳۸۹ساعت 20:11  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

باسمه تعالی

 روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

" هفته دفاع مقدّس بر غیورمردان و شیرزنان حماسه ساز ایران زمین گرامی باد "

۱۳۸۹/۷/۴ دبیرستان شریعتی ـ مراسم گرامیداشت هفته دفاع مقدّس

 |+| نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۸۹ساعت 21:42  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

 

۱۲/۷/۱۳۹۲ ـ ابهـر (دو پسرعمو و یک پسر عمه)

۶/۷/۱۳۹۲ ـ تهـران (سه پسر عمو)

۷/۷/۱۳۹۲ ـ قزوین ـ در مسیر بازگشت از تهران

۷/۷/۱۳۹۲ ـ قزوین ـ در مسیر بازگشت از تهران

حسین بهرامی در کودکی

حسین بهرامی در کودکی

حسین بهرامی در کودکی

ضحی سلیمی

"وبلاگ حسین"

 |+| نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۸۹ساعت 19:39  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

تصاویر مراسم اختتامیه طرح ارودهای هجرت 3 (بهسازی و مرمت مدارس) تابستان 1389

تصاویر مراسم اختتامیه طرح ارودهای هجرت 3 (بهسازی و مرمت مدارس) تابستان 1389


دیگر مناسبت‌های دانش آموزی:

گلبانگ انقلاب در مدرسه علامه حلّی

یادواره نوجوان شهید محمّدحسین فهمیده

گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر در مدرسه علامه امینی

زنگ مقاومت در مدرسه دخترانه علامه امینی

گزارش تصویری گرامیداشت هفته بسیج در مدرسه شاهد

گرامیداشت هفته بسیج در مدرسه شهید رحمانی

تصاویر مراسم اختتامیه طرح ارودهای هجرت 3 (بهسازی و مرمت مدارس)

زنگ مقاومت در هنرستان شهید بهشتی و دبیرستان شهید رجایی 1/2/91

مراسم گرامیداشت سالروز بسیج دانش آموزی در مدرسه راهنمایی معلم 8/8/91

 |+| نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۸۹ساعت 14:50  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz 

"فاجعه حلبچه"

راوی خاطره: رحیم طالبی

برگرفته از کتاب مردان نبرد، تألیف پرویز بهرامی

ما در جنگ تحميلي وحشيگري‌هاي گوناگوني از رژيم بعثي عراق تجربه نموده‌ايم ولي اگر بخواهيم از وحشيانه‌ترين حملات بعثي‌ها مثال بزنيم شايد بمباران... ادامه مطلب


ادامه مطلب
 |+| نوشته شده در  جمعه بیست و نهم مرداد ۱۳۸۹ساعت 20:0  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

۱۳۶۴ کردستان ـ بانه. سردار شهید حاج قاسم نصرالهی

« شبیه قرص ماه »

راوی خاطره: ملک محرابی

بر گرفته از کتاب کردستان، سرزمین مجاهدت‌های خاموش. نوشته‌ی پرویز بهرامی

در تاریخ 12/4/1367 یعنی دو هفته مانده به پذیرش قطعنامه‌ی 598 و اعلام رسمی آتش‌بس، «حاج قاسم نصرالهی» فرمانده‌ی رشید سپاه بانه و یکی از سرداران نامدار دفاع مقدّس که به اتّفاق چند تن از فرماندهان ارشد کردستان برای سرکشی به ارتفاعات «سورکوه»[1] بانه عزیمت نموده بودند با همکاری اطلاعاتی... ادامه مطلب


ادامه مطلب
 |+| نوشته شده در  دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۸۹ساعت 18:31  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

باسمه تعالی

 

سردار شهید سیّد محمّدعلی جهان آراء

بمناسبت سوّم خردادماه ، سالروز آزادسازی خرمشهر

نویسنده : پرویز بهرامی

تقدیم به دلیرمرد خرمشهر «سیّد محمّدعلی جهان آراء» و به تمامی آلاله‌های سرخ و حماسه سازانی که با اتکال به قدرت لایزال الهی، آزادی خرمشهر عزیز را برای هموطنان خود به ارمغان آوردند.

 

«حماسه خرمشهر»

اشــاره:

خاطره‌ای است فراموش نشدنی، یعنی حماسه‌ای است ماندگار که بر تارک خرمشهر می‌درخشد. شاید در اوّلین تلنگر، محسوس باشد که فتح خرمشهر را می‌گویم. امّـا نـه!

سوّم خرداد و فتح خرمشهر جای خود و 34 روز مقاومت بچّه‌های خمینی کبیر(ره) و در رأس آنان سیّد محمّدعلی جهان آراء جای خود.

بچّه‌هایی که فتح سه روزه تهران را برای بعثـی‌ها تبدیل به خواب و رؤیا نمودند. آنچه می‌شنوید یا می‌خوانید در وصف همّت این مردان با صلابت و شورآفرین است. باشد که در نظرتان مقبول افتد.

***

"فتح خرمشهر یک مسأله‌ی عادی نیست بلکه مافوق طبیعت است..."

این کلامی‌ست از رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره) که بعد از آزادسازی خرمشهر خطاب به مردم شریف ایران و همه جهانیان فرمودند.

31 شهریورماه 1359 آب‌های خروشان کارون پذیرای جمع کثیری از اهالی خرمشهر بود که واپسین روز گرم تابستانی خود را با نسیم دل‌انگیز سواحل رود کارون و اروندرود سپری می‌کردند.

در این میان دانش آموزان حال و هوای دیگری داشتند. چرا که تعطیلات تابستانی به پایان رسیده و آغاز فصل پاییز نوید شروع مجدّد درس و مدرسه را می‌داد.

هیچکدام از جوانان و کودکان معصوم، حادثه تلخ جنگ و خونریزی را تجربه نکرده بودند و شاید فقط جنگ را در کتاب‌های داستان و فیلم‌های جنگی دیده بودند.

در این اوضاع و احوال بود که انفجار مهیبی، نـه بـه روزهای خوش تعطیلی کـه به آرامش چندین ساله‌ی خرمشهر پایان داد. پایانی که خود سرآغاز و سرفصل حماسه‌ی جاویدی در کارنامه پُر افتخار ملّت این سرزمین گردید.

آری! اوّل مهر 1359 برای دانش آموزان خرمشهر روز آغاز مدرسه بود. مدرسه‌ای که درسش رشادت، دلیری و پایمردی، قلمش اسلحه، مرکّبش خون، معلّمش سیّد محمّدعلی جهان‌آراء و دانش آموزانش محمّدحسین فهمیده و بهنام محمّدی بودند.

اگر چه از چند هفته ی گذشته، تحرکّات مشکوک و ایذایی دشمن در منطقه، زنگ خطری برای جنگی قریب الوقوع و خانمانسوز بود ولی به روایتی، اوّلین گلوله‌ی شلّیک شده از سوی دشمن بر بام مسجد جامع شهر نشست.

در لحظات اوّلیه، عدّه‌ای از اهالی، این انفجار را جدّی نگرفتند و عدّه‌ای نیز حادثه‌ای غیر مترقّبه و طبیعی پنداشتند؛ بهمین جهت اهمّیت چندانی ندادند. لیکن انفجارهای پی در پی واقعیّتی تلخ و انکار ناپذیری را آشکار  می‌ساخت.

سربازان بعثی آمده بودند تا زن و مرد، پیر و جوان، کودک و نوجوان را بی‌رحمانه و ددمنشانه، مورد آماج حمله خود قرار دهند.

مگر طفل شش ماهه خرمشهری چه گناهی داشت که اینچنین قربانی گلوله‌های مرگبار دشمن می‌شد؟!

این سئوالی‌ست که سال‌ها بعد از اتمام جنگ نیز هیچکدام از مجامع بین اللملی به آن پاسخ نداده‌اند.

با این وضع چاره‌ای به نظر نمی‌رسید جز اینکه عدّه‌ای از فرماندهان نظامی خرمشهر گرد هم آمده تا با برنامه ریزی عاجل در صدد دفاع از شهر برآیند.

اینجا بود که نقش سردارانی همچون شهید «سیّد محمّدعلی جهان آراء» که فرماندهی سپاه خرمشهر را به عهده داشت سرنوشت ساز بود و چه خوب و چه زیبا این سردار شهید با پایمردی همرزمان خود از عهده چنین مسئولیتی بر آمدند.

آنان با سازماندهی مناسب و بکارگیری به موقع نیروهای موجود سپاه، ارتش و مردمی با تعداد معدودی سلاح سبک و نارنجک دستی در مقابل دشمن تا دندان مسلّح صف کشیده و آنچنان به نبرد جانانه و رویاروی پرداختند تا اینکه بسیاری از اهالی شهر به همراه زنان و کودکان موفق به خروج از شهر شدند.

امّا دشمن بعثی با افزایش نیروها و امکانات خود، ناجوانمردانه عرصه را بر مدافعان خرمشهر تنگ می‌ساخت.

این نبرد سنگین و نابرابر تا 34 روز به طول انجامید به طوری‌که حیرّت و تعجّب کارشناسان جنگی را بر انگیخت. چون رژیم بعثی به ادعای خودش قصد فتح سه روزه خوزستان و به قولی تهران را بر سر داشت.

دشمن با حمایت‌های استکبار جهانی، روز به روز به تقویت قوای خود اعم از زرهی، پیاده و... پرداخت و در روز چهارم آبانماه 1359 غرب خرمشهر را به تصرّف کامل خود در آورد و آن را «محمّـره» نامید.

با این توصیف، همه می‌بینند که شهر جولانگاه متجاوزین بعثی شده و یکی پس از دیگری در حال به غارت بردن اموال و دارایی مردم شهر هستند. آنان از هیچ اعمال بی‌شرمانه نسبت به بازماندگان در شهر فروگذار نمی‌کنند. خانه‌ها، این تنها مأمن و آشیانه مردم بی‌دفاع را تخریب و همه جا را به ویرانی مبدّل می‌سازند.

ضجّه‌های کودکان بلند است، مادران شیون کنان بر سر و صورت خود می‌کوبند و خدا خدا می‌کنند...

باور کردنش خیلی سخت است. دیگر از شادمانی و زندگی در این شهر خبری نیست. دیگر بانگ نماز از بلندگوهای مسجد جامع خرمشهر به گوش نمی‌رسد. دیگر خنده‌ای بر لبان کودکان شهر نمی‌نشیند و دیگر هیــــچ!

در یک کلام خرمشهر به خونین شهر تبدیل می‌شود.

چند روز بعد از سقوط شهر، دشمن به مستحکم نمودن مواضع خود پرداخته و هر روز به نفرات و تجهیزاتش می‌افزاید. از استقرار مین‌های ضد نفرات و ضد تانک گرفته تا کوبیدن میله‌های آهنی و خودروهای انهدام شده و سوخته در اطراف شهر ـ برای پیشگیری از فرود آمدن احتمالی چتربازان ایرانی ـ و همچنین ایجاد سنگرهای بتونی و کانال‌های عریض و عمیق.

با این وجود، خرمشهر به دژی پولادین و نفوذناپذیر تبدیل می‌شود.

بعد از اشغال شهر، نبرد چریکی و تن به تن و یا بهتر بگوئیم تن به تانک بین نیروهای اسلام و سربازان متخاصم ادامه مي‌يابد.

خیانت و بی‌کفایتی بنی‌صدر مانع از رسیدن سلاح و مهمّات و ساير امکانات مورد نیاز و ضروری به رزمندگان می‌شود و آنها لاجرم با امکاناتی ناچیز به نبرد خود با متجاوزان ادامه می‌دهند.

نامه سردار شمخانی فرمانده وقت سپاه پاسداران خوزستان، گواه صادقی بر این مُدعاست:

«مسؤولين، مسلمين! به داد ما برسيد؛ اين چه سازمان رسمي شناخته شده‌اي است كه اسلحه انفرادي ندارد، نيروهاي شهادت‌طلب پاسدار را آموزش نداديد، مسامحه كرديد، چوبش را از خداي عزّ وجل مي‌خوريد و خواهيد خورد، چه بايد بگويم كه شايد شما را به تحرّك وا بدارد. اين را بگويم كه از 150 پاسدار خرمشهر تنها 30 نفر باقي مانده، بگويم كه ما مي‌توانيم با سي خمپاره، خونين شهر را براي سه ماه نگه داريم و امروز سي تفنگ نداريم و حال آنكه سازمان‌هاي غير رسمي با امكانات فراوان بر ما آن مي‌رانند كه بايد برانند.

واقعيّت اين است كه ارتش امروز ما نمي‌تواند بدون وجود سپاه پاسداران و بالعكس كوچك‌ترين تحرّكي داشته باشد. مرا وقت آن نيست كه بگويم تا به حال چه كارهاي متهوّرانه‌اي انجام داديم. خدا مي‌داند كه ما تانك‌هاي دشمن را لمس كرديم. فغان‌هاي زنانه آنها را در شبيخون‌هاي خود شنيديم. سايه ما به حول و قوّه خدا و مكتب اسلام همواره مورد حملات سلاح‌هاي سنگين دشمن بوده و هست. دشمن هرگز نتوانسته است اسارت ما را تحمّل كند. اُسراي پاسدار يا از پشت تيرباران شده و يا آن كه در زير تانك‌ها له و لورده گرديده‌اند. پناهندگان عراقي همواره ترس نيروهاي دشمن را از پاسداران انقلاب به عنوان يك معجزه الهي مطرح مي‌كنند. سلاح را به دست صالحين بدهيد. تا به حال، دشمن حسرت گرفتن يك اسلحه كمري را از پاسداران همواره به دل داشته و خواهد داشت. ما شهداي زنده فراوان داريم، ما اصحاب حسين به مقدار زيادي داريم.

ما بر پا دارندگان كربلاي سي روزه خونين شهريم، ما بهشت را در زير سايه شمشيرها مي‌بينيم، شهداي 25 روزه ما هنوز دفن نشده‌اند. به داد ما برسيد! ما نياز به اسلحه و امكانات داريم، ما در راه خدا جان داريم كه بدهيم، ما امكانات دادن جان را نداريم. به خود بياييد، فريادهاي پاسداران از فقدان امكانات، بر ما زمين و زمان را تنگ كرده، خستگي زياد مانع از ادامه نوشتن من مي‌شود؛ ولي باز هم بايد بدانيد كه ما شهيدان زنده‌اي هستيم كه به نبرد خويش عليه مُردگان زنده ادامه خواهيم داد. اگر وساطت كنيد و ما را به حديد خداوند مسلّح سازيد، فضربُ‌الرقاب خويش را تا سقوط دولت بعثي عراق و ديگر زورمندان قلدران ادامه خواهيم داد و گرنه تا آن زمان مبارزه خواهيم كرد كه شهيد شويم و تكليف شرعي خويش را به جا آوريم.

علـي شمخـانـي

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خوزستان

۱۳۵۹/۸/۳ 

خوشبختانه روز به روز افکار پلید و خیانت‌های بنی صدر برای امام ومردم آشکار می‌گردد تا اینکه در مورخه 21/2/1360 بنی‌صدر خائن از سوی حضرت امام(ره) عزل می‌شود.

بعد از آغاز جنگ تحمیلی با عزل بنی‌صدر عملیات‌های چریکی، کلاسیک و غیر کلاسیک همانند عملیات‌های امام مهدی(عج) ، عملیات شهید فضل‌الله نوری، عملیات امام علی(ع) و... به اجرا در آمده بود. لیکن روز عزل بنی‌صدر، عملیاتی با نام «فرمانده کل قول ـ خمینی روح خدا» در سمت شرق کارون (جنوب دارخوین) به مرحله اجرا گذارده شد که رزمندگان اسلام با اطلاع از خبر عزل بنی‌صدر از سوی امام، با روحیه‌ای مضاعف و قوّت بیش از پیش به سوی دشمن هجوم بردند.

بعد از این اتّفاق وضعیّت امکانات جبهه‌ها نسبت به گذشته، بهتر و مناسب‌تر گردید. چنان شد که دیگر آرام و قرار از رزمندگان گرفته شد و عملیات‌های مهم و پیروزمندی همچون عملیات رمضان، ثامن‌الائمه، طریق‌القدس، مطلع الفجر و فتح‌المبین را آفریدند که هر کدام به نوبه خود شرح مفصّلی را می‌طلبد.

پس از این عملیات‌ها، نوبت به عملیات بیت‌المقدّس با هدف آزاد سازی خرمشهر رسید که لشکریان اسلام متشکّل از نیروهای سپاه، بسیج و ارتش، اوّلین مرحله از آن را در مورخه 10/2/61 با رمز مقدّس «یا علی بن ابیطالب(ع)» در منطقه عملیاتی جنوب و غرب کارون، جنوب غربی اهواز و شمال خرمشهر آغاز کردند.

دوّمین مرحله از عملیات بیت المقدس در مورخه 16/2/61 به اجرا در آمد و در این عملیات نیز پیروزیهای قابل توجهی از جمله آزادسازی هویزه، پادگان حمید، جاده اهواز ـ خرمشهر، ایستگاه حسینیه و جُفیر نصیب رزمندگان پرتوان اسلام گردید.(1)

سوّمین مرحله یا مرحله نهایی عملیات بیت‌المقدس ازمورخه 20/2/61 آغاز و رزمندگان با یورش و پیشروی به سمت خرمشهر و اهداف از پیش تعیین شده موفق به آزادسازی بخش وسیعی از میهن اسلامی شدند.

اجرای این مرحله از عملیات بیت‌المقدّس، سیزده روز به طوب انجامید تا اینکه در روز سوّم خردادماه 1361 رزمندگان پرتوان و غیور اسلام با درهم کوبیدن تمام مواضع و استحکامات دشمن به چند قدمی خرمشهر رسیدند.

اکنون وقت آن رسیده بود که عزیزان رزمنده گام‌های خود را استوار سازند و با یک الله‌اکبر، خرمشهر را که 578 روز در اسارت دشمن بود آزاد سازند.(2)

بالأخره خرمشهر، شهری که به خونین شهر تبدیل شده بود آغوش خود را برای استقبال از فرزندان امام باز کرد.

مسجد جامع شهر، آخرین سنگر دفاعی رزمندگان در هنگام سقوط شهر، انتظار دوستداران خود را می‌کشید که سرانجام نیروهای سرافراز سپاه، ارتش و بسیج که بی‌صبرانه برای آزادسازی خرمشهر لحظه شماری می‌کردند به آرزوی قلبی خود رسیدند و علی‌رغم نا برابری چشمگیر نیروها، تسلیحات و دیگر امکانات با حمله‌ای برق‌آسا و پیروزی بی‌نظیر در تاریخ دفاع مقدّس 8 ساله، خرمشهــر، دیاری را که در مدّت اسارت به مستحکم‌ترین دژ نیروهای اشغالگر بعثی تبدیل شده بود آزاد نموده و قلب حضرت امــام(ره) و همه ایرانیان را شاد نمودند.

حلاوت و شیرینی این پیروزی، واقعه‌ی «غزوه ی بـــدر» را در نظرها متجلّی مي‌ساخت. آنجا که نیروهای مسلمین با شرایطی نابرابر ولی با کمک امدادهای غیبی خداوند بر کفار پیروز شدند.

شاید بهمین دلیل بود که حضرت امام(ره) در مورد آزادی خرمشهر فرمودند:

"فتح خرمشهر یک مسأله‌ی عادی نیست بلکه مافوق طبیعت است... خرمشهر را خدا آزاد کرد..."

 نویسنده : پرویز بهرامی

 ..............................................................................................................................

پي‌نوشت‌هـــــــا:

1ـ كارنامه توصيفي عمليات‌هاي هشت سال دفاع مقدّس، صفحه 74

2ـ همان مأخذ، صفحه 80

www.mardanenabard.ir

www.mardanenabard.blogfa.com

سایت‌های دیگر ـ کلیک کنید

دیگر عنـــــاویـــــن :

تصاویر بهروز بهرامی ـ اولین مأموریت، نعمت‌اله عباسی ـ شبیه قرص ماه، ملک محرابی ـ تجلّی وفاداری، سیّد جلال احمدی ـ گزارش رونمایی، فارس‌نیوزـ گزارش رونمایی، قطره ـ همسنگر ـ برای قربانیان حلبچه ـ بسیج، مدرسه عشق ـ میرزا کوچک خان جنگلی ـ تقدس قلم ـ در انتظار یک حادثه ـ در چند قدمی سنگرهای دشمن ـ در رثای سردار شهید احمد کاظمی ـ رؤیای صادقه ـ عبور از دجله ـ پرواز بر فراز کارون ـ مطیع و با وفا ـ با نوای کاروان ـ وقت خداحافظی ـ خدمت کوچکی به رزمندگان ـ مرا بخاطر می‌آوری؟ ـ سری در راه خدا ـ ضد کمین ـ نبرد در ارتفاعات گوشینه ـ او را نشناختم ـ غریبانه ـ به حرمت امام حسین ـ نامه سرلشکر علی شمخانی به... ـ آخرین شناسایی ـ آخرین وداع ـ پرهیز از اسراف ـ تجلّی عاشورا ـ دیدار به قیامت ـ راز انگشتر ـ موقعیت انرژی اتمی ـ نبرد تن به تن ـ وداع غریبانه ـ وقت شناسی دوستانه ـ شبی به درازای یک‌سال ـ رایحه اخلاص ـ سفرنامه کردستان - یک ـ مقام معظم رهبری در دیدار با مسئولان و... ـ امداد غیبی ـ برادران! اینجا کربلاست ـ کمین ـ فاجعه حلبچه ـ مقام معظم رهبری در دیدار با اعضای دفتر پژوهش و... ـ دست‌نوشته‌ای از شهید حسین علم‌الهدی ـ او حاج همت بود! ـ فرازی از وصیت‌نامه سردار شهید محمّد ابراهیم همّت ـ امیر سپهبد علی صیّاد شیرازی ـ سردار شهید حمید باکری قبل از عملیات والفجر مقدماتی ـ سردار شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا ـ سردار جنگل ـ چفیه بر دوشان بسیجی ـ پرویز دشتی، دلیرمردی در کردستان ـ سیّد حسن (عماد) آقامیری، دلاورمردی از نسل غریب کردستان ـ شهید چمران: همانا وقتی شیپور جنگ نواخته می‌شود... ـ همایش تجلیل از خادمین فرهنگ و هنر شهرستان... ـ یاد ایّام ـ تصاویر ماندگار ـ شب شعر و خاطره باران عشق ـ چهره‌های آشنا در سرزمین غریب ـ تصاویری از دوران نوجوانی... ـ مسیح کردستان، کاک محمّد رسول‌زاده ـ پایان مأموریت، پرویز دشتی ـ نبرد در ارتفاعات دوسینه، سیّد عماد آقامیری ـ گزیده‌ای از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید ـ حماسه خرمشهر ـ یادواره نوجوان شهید محمّدحسین فهمیده ـ سفـرنـامـه‌هـــــا ـ هفته بسیج  ـ بــانــه، دیـار خـاطـره‌هــا ـ رونمایی از کتاب کردستان، سرزمین مجاهدتهای خاموش ـ چهره‌های آشنا در سرزمین غریب ـ گفتگو با پرویز بهرامی ـ حماسه خرمشهر ـ میرزا کوچک خان جنگلی اسوه مقاومت در برابر بیگانگان ـ راوی: پرویز بهرامی ـ پرویز دشتی، صبح صادق ـ پرویز دشتی، جمهوری اسلامی ـ رونمایی از کتاب کردستان، ایران مریوان ـ کاک دارا قادرخان‌زاده ـ در راه خدا، کاک دارا قادرخان‌زاده ـ تنبیه دشمن، کاک عارف رستمی ـ صحنه بیاد ماندنی، کاک توفیق طاهری ـ گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر در مدرسه علامه امینی ـ شبحی در تاریکی ـ  سفر به 29 سال قبل ـ خسته نباشی برادر! ـ تصاویر حسین

 |+| نوشته شده در  یکشنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۸۹ساعت 19:59  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

 گزیده ای از خاطرات و سفرنامه ها :

خاطرات :

۱ـ پایان مأموریت / پرویز دشتی

۲ـ مسیح کردستان / محمّد رسول زاده

۳ـ همچون کوه در برابر دشمن / ابوبکر خضرنژاد

۴ـ شجاعت فرمانده / کریم میرزایی

۵ـ نبرد در ارتفاعات دوسینه / سیّد عماد آقامیری

۶ـ میهمان ناخوانده / پرویز بهرامی

۷ـ شبحی در تاریکی / پرویز بهرامی

سفرنامه ها :

۱ـ چهره های آشنا در سرزمین غریب / پرویز بهرامی

۲ـ دلیرمردی در کردستان / پرویز بهرامی

۳ـ در اوج گمنامی / پرویز بهرامی

................................................................................................................................................................

پـایان مأموریت / پرویز دشتی

آخرین ساعات دهم تیرماه سال ۱۳۶۶چند ارتفاع مهم در حوالی روستای « میرگه نقشینه » سقّـز به تصرّف یک گروهان از نیروهای ضد انقلاب وابسته به شاخه نظامی حزب دموکرات در آمده بود.

گردان های ضربت جندالله و حضرت رسول(ص) سپاه سقز و همچنین تعدادی از نیروهای ژاندارمری[1] نیز در منطقه مورد نظر با نیروهای دشمن درگیر و عدّه ای هم به دست آنها اسیر و شهید شده بودند.

آن موقع ، فرماندهی گردان جندالله سپاه سقز را برادر « رادان »[2] بر عهده داشت.

به دنبال این ماجرا ، گردان جندالله سپاه بانه که به گردان همیشه پیروز معروف بود مأموریت یافت تا برای پیشتیبانی از نیروهای سقّز به محل درگیری اعزام شود.

صبح روز یازدهم تیرماه 65 آماده حرکت شدیم و هنوز حرکت نکرده بودیم که فرمانده عملیات سپاه بانه[3] که چند ساعتی قبل از ما در منطقه حضور یافته بود بوسیله بی سیم از من خواست تا « سیّد عمر عزیزی قای بُردی »[4] را که یکی از پیشمرگان مسلمان مخلص و جان برکف بانه بود برای شرکت در این عملیات همراه خود ببرم.

من هم اطاعت امر کرده ، پس از اینکه نیروهای گردان را به سمت محل درگیری گُسیل داشتم بلافاصله به دنبال کاک عمر رفته و به او گفتم که موضوع از چه قرار است و ...

سیّد عمر استقبال کرد و خیلی خوشحال شد و گفت : « بسیار خوب. می آیم. فقط چند لحظه ای اجازه بدهید که آماده شوم. »

رفتم داخل و منتظر شدم تا سیّد عمر آماده شود.

به سیّد عمر گفتم : « سیّد ! چیکار داری می کنی ؟! »

گفت : « وضو می گیرم نماز بخوانم »

دیدم حالتش با گذشته خیلی فرق دارد. به قول دوستان بسیجی ، این بار نـور بالا می زند.

سیّد گفت : « برادر دشتـی ! آرزو دارم که خداوند مرا شهید کند بلکه بدین طریق از بار گناهانم کاسته شود و بتوانم دینم را برای اسلام و وطنم ادا کنم. »

سپس حرکت خود را به سمت پایگاه روستای « میرگه نقشینه » که در نزدیکی محل درگیری بود آغاز نمودیم.

در پایگاه میرگه نقشینه ، بچّه های ژاندارمری مستقر بودند.

نیروهای گردان جندالله را که در قالب سه گروهان به منطقه برده بودیم به صورت آماده در چند نقطه امن مستقر کردیم.

ابتدا فقط ده ـ دوازده نفر از ما به بالای یکی از ارتفاعات رفتیم.

آن جا ، برادران : حاج حسن رستگار پناه[5] ، مجید مشایخی[6] و فرهاد در حال بررسی موقعیّت و اوضاع منطقه بودند.

برادر فرهاد با اشاره به چند ارتفاع گفت : « همه این ارتفاعات به تصرّف نیروهای دموکرات در آمده است ! »

من به ایشان عرض کردم : « اگر اجازه بفرمایید ما می توانیم با همین ده ـ دوازده نفر که اکنون نزد شما هستیم ، یکی از این بلندی ها را که خیلی به اطراف خود اشرافیّت دارد از دست دشمن بگیریم. »

برادر فرهاد گفت : « فکر نمی کنم این کار با این عدّه ی کم امکان پذیر باشد ! »

عرض کردم : « مگر در احادیث و روایات نیامده که یک نفر از ما به بیش از ده نفر و بلکه صد نفر از نیروهای دشمن غالب هستیم ؟ »

ـ ما ان شاءالله ارتفاع را از چنگ دشمن پس می گیریم.

تا جایی که ذهنم یاری می کند چند تن از آن ده ـ دوازده نفر عبارت بودند از : من ، سیّد عمر عزیزی قای بُردی ، اسفندیار ، خوشدامن اهل لنگرود ، سیّد که یکی از رزمندگان جوان همدان و تک فرزند خانواده بود.

 این برادر رزمنده ـ سیّد ـ یک روز قبل از حرکت ، مأموریتش به پایان رسیده بود و قصد داشت به همدان باز گردد ولی با این وجود ، به خاطر همین عملیات ، مُصرّانه همراه ما آمده بود.

به این برادر رزمنده گفتم : « سیّـد جـان ! مگر تو پایان مأموریت نگرفته بودی ؟! »

گفت : « چـرا ، گرفته ام ! »

پرسیدم : « مگر قرار نبود به شهر و خانه خود برگردی ؟!  تو تک فرزند خانواده ای ، بهتر است برگردی به آغوش خانواده ات. »

پاسخ داد : « من تا در این عملیات شرکت نکنم به خانه باز نمی گردم... ان شاء لله بعد از عملیات بر می گردم. »

بالأخره با کسب دستور ، ما چند نفر در سه گروه سه نفره به عنوان پیشقراولان نیروهای مهاجم ، حرکت به نوک کوه را آغاز نمودیم.

من از جناح راست به بالای ارتفاع می کشیدم که ناگهان متوجّه سه نفر از نیروهای ضد انقلاب شدم که از شیاری به دنبال ما می آمدند. قبل از اینکه حرکتی از جانب آنان صورت بگیرد رگباری از گلوله را به سوی آنها سرازیر نمودم که دو تن درجا به هلاکت رسیده و سوّمی با بدن مجروح متواری شد.

اسلحه آر. پی. جی ـ7 یکی از بچّه ها را گرفته و با بی سیم به فرمانده گروهان ویژه ی گردان گفتم که با شلّیک اوّلین موشک ، تکبیر گویان ، صُعود به نوک قلّه را آغاز کنند.

به محض این که اوّلین موشک آر. پی. جی را به سمت مواضع دشمن شلّیک نمودم به یاری خدا بچّه های گروهان ویژه هم با سرعتی فوق العاده ، خود را به بالای کوه کشیده ، با نیروهای دشمن به نبرد پرداختند.

درگیری تا مدتی به طول انجامید ولی بچّه ها با استفاده از اصل غافلگیری موفق شدند در کمترین زمان ممکن ، مواضع دشمن را منهدم ساخته و ارتفاع را از دست آنها خارج کنند.

لحظاتی بعد ، نیروهای خصم چون عرصه را برای خود تنگ و آشفته دیدند با تحمّل تلفات جانی و خساراتی سنگین ، ناگزیر فرار را بر قرار ترجیح دادند.

سپس طبق دستور فرماندهان حاضر در منطقه ، بقیه گردان ها و یگان ها نیز وارد عمل شده و چهار الی پنج ارتفاع باقی مانده را که در چنگال نیروهای ضد انقلاب بود مورد هجوم خود قرار دادند.

بالأخره به لطف خدا همه ی ارتفاعات منطقه ، کاملاً تحت کنترل رزمندگان و پیشمرگان کُرد مسلمان در آمد.

در آزاد سازی این ارتفاعات ، چند تن از همرزمان غیور نیز به فوز عظیم شهادت دست یافتند که در میان پیکرهای مطهّر و به خون نشسته ی آنان ، چهره ی پیشمرگ مسلمان « کاک عمر عزیزی » و آن « سیّد بسیجی اهل همدان » هم می درخشید.

آری ! دعای کاک عمر خیلی زود مستجاب شده بود.

او مشتاقانه و مخلصانه در این عملیات ایفای نقش کرد و مردانه جنگید و سرانجام نیز با نوشیدن شهد گوارای شهادت به حیات ابدی دست یافت.

آن سیّد جوان و رزمنده همدانی هم با آن که تکلیفش را با حضور چند ماهه ی خود در جبهه ادا کرده و حتّی گواهی تسویه حساب و پایان مأموریت خود را هم در جیب داشت ، عاشقانه در این عملیات حماسه آفرید و پس از نبردی سنگین و رویارو با دشمنان اسلام و میهن ، با دریافت مدال شجاعت و شهادت از دست حضرت حقّ ، به « پایان مأموریت » دست یافت.



پانویس ها :

[1]ـ ژاندارمری : یک نیروی نظامی بود که در سال 1290 به درخواست دولت ایران توسط سوئدی ها در کشور به وجود آمد. ژاندارمری مسؤول امور انتظامی و امنیت راهها و اماکن بیرون شهری بود. این نیرو از اواخر سال 1369 شمسی با تصویب مجلس شورای اسلامی و تأیید مقام معظّم رهبری و فرماندهی کل قوا با شهربانی و کمیته های انقلاب اسلامی ، ادغام و از اوایل دهه 70 سازمانی تحت عنوان نیروی انتظامی جمهوری اسلامی تشکیل و عملاً جایگزین آنها شد.

[2]ـ سردار احمدرضا رادان : عضو سپاه پاسداران در زمان جنگ و جانشین فعلی فرماندهی نیروی انتظامی کشور.

[3]ـ فرهاد آذر ارجمند

[4]ـ سیّد عمر عزیزی قای بُردی : اهل روستای « قای بُرد » بانه بود که بعد از انقلاب اسلامی در حدود 3 الی 4 سال با حزب دموکرات کردستان همکاری داشت ولی با شناخت عمیقی که از ماهیّت اصلی و تروریستی این حزب ضد انقلاب پیدا کرد خود را از صف آن جدا و به عضویت سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان سپاه در آمد. او بعد از آن در دفاع از اسلام و میهن خود ، مردانه با عناصر خود فروخته ضد انقلاب جنگید و سرانجام نیز در مورخه ۱۲/۴/۱۳۶۶ به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت دست یافت.

[5]ـ حاج حسن رستگار پناه : فرمانده وقت سپاه پاسداران کردستان

[6]ـ مجید مشایخی : فرمانده وقت عملیات سپاه پاسداران کردستان

................................................................................................................................................................

مسیح کردستان / کاک محمّد رسول زاده

در سال 1361 شهرهای بزرگ کردستان از تصرف گروهک های ضد انقلاب آزاد شده بود ولی برخی از روستاها ، محورها و مناطق صعب العبور ، هنوز تحت سلطه ی گروهک ها قرار داشت.

دولت وقت نیز بخاطر این نا امنی ها نتوانسته بود موقعیّت خود را آنطوری که باید در این مناطق تثبیت کنند.

تبلیغات گمراه کننده ی عوامل ضد انقلاب ، تأثیرات بسیار منفی و سوئی در اذهان و محافل مردم منطقه به دنبال داشت.

به عنوان مثال می گفتند : « نیروهای نظامی بخصوص نیروهای سپاه در پاکسازی ها ، به جان اهالی آبادی ها اعم از زن و مرد و پیر و کودک و.... رحم نمی کنند و ... »

ما هم تحت تأثیر این تبلیغات سوء ، به این باور رسیده بودیم که اگر روزی گُذر پاسداران به منطقه ما بیفتد لابد چنین و چنان خواهد شد و به هیچ کس رحم نخواهند کرد.

در همان ایّام یعنی هنگامی که جاده ی بـانـه به سردشت و بعضی از روستاهای اطراف آن توسط نیروهای نظامی پاکسازی می شد گروهی از آنها برای شناسایی و ارزیابی منطقه به سمت روستای « کوخان » آمدند.

مرحوم پدرم « کاک رسول رسول زاده »[1] بخاطر نگرانی از حوادث احتمالی ، اعضای خانواده و شاید خیلی از اهالی روستا را به خارج از محیط خطر هدایت نمود.

فضای عجیب و دلهره آمیزی ایجاد شده بود و همگی با چهره های نگران هر لحظه منتظر حادثه بودیم.  

قبل از رسیدن نیروها ، دو تن از آنان که گویا از فرماندهان نیز بودند بوسیله یک جیپ نظامی وارد روستا شده و با پدرم وارد گفتگو شدند.

صحبت آنها بیشتر برای شناسایی عناصر مسلّح ضد انقلاب و محل اختفای آنها بود.

همه اهالی از نیروهای نظامی می ترسیدند.

در خلال این گفتگو ، یکی از آنها که جُثه ای لاغراندام ، محاسنی متوسط و موهای نسبتاً فِــری داشت با چهره ای متبسّم ، کودکی را به آغوش گرفته و بر سر و صورتش بوسه زد و همچنین ، خوش و بشی هم با اطرافیان نمود.

مشاهده این صحنه ، همه ما را بر خلاف آنچه که در ذهنمان بود به تعجّب و حیرت وا داشت و خیلی هم از وحشت و نگرانی مان کاست. 

آن موقع ، من به عنوان یک نوجوان 14ـ13ساله در کنار پدر و برادرم ، از نزدیک شاهد این واقعیّت بودم.

اهالی روستا ، بعضی از خانه ها را که مقرّ نیروهای ضد انقلاب به حساب می آمد به آن جوان موفِـر و دوستش که ظاهراً مافوق همه آنها بود نشان دادند.

آن دو نفر به همراه چند نفر از اهالی و پدرم به خانه های مشکوک نزدیک شدند.

به اولیّن خانه ای که رسیدند پدرم می خواست وارد آن شود ولی ناگهان آن جوان دیگر که قامتی تقریباً بلند و سر و صورتی بُــور و یک عینک کاچوئی بر چشمان سبز خود داشت پدرم را از این کار منع کرد و به او گفت : « پــدر جـان ! صبر کنید اوّل من وارد شوم ؛ چون احتمال دارد این درب یا داخل اتاق ها توسط عوامل ضد انقلاب با نارنجک یا چیز دیگری تلـه گذاری شده باشد. بگذارید اگر خطری وجود داشت متوجّه من شود نه شمـا ! »

حُسن رفتار آن دو فرمانده ؛ گویی قلب پدرم را به یکباره تسخیر کرد و او را از عمق وجود متحوّل ساخت.

پدرم خطاب به اطرافیان و دوستان خود گفت : « پس می گفتند که اینها بی رحم هستند و .... !! »

ـ این جوان که با نهایت جوانمردی ، حفظ جان مرا به جان خود ارجح می داند و آن دیگری هم که بچّه های روستا را مثل فرزندان خود در آغوش گرفته و نوازش می دهد !

ـ اینها که مثل برادر به ما نزدیک و مهربان هستند !

پدرم شیفته ی برخورد و رفتار اسلامی آن دو فرمانده ی جوان شد و همان جا با خـدای خود پیمان بست که بعد از آن به همکاری صمیمانه با آنها ادامه دهد و این تصمیم را هم تا آخر عمرش با تمام وجود به اثبات رساند.

مرحوم پدر به اتّفاق دو فرزندش یعنی من و برادر شهیدم « کاک جلال »[2]  جزو کسانی بودیم که پس از آن ماجرا در کسوت « پیشمرگان کُرد مسلمان » بانه قرار گرفتیم.

به راستی آنان از قبیله ایثار و گذشت و فداکاری بودند و چه خوب توانستند صف مردم عادی را از صف دشمنان و ضد انقلابیون مسلّح جدا سازند.

آری !

« او با نگاه آخرینش خنده کرد »         « مانده گان را تا ابد شرمنده کرد »

امروز کردستان ، بی نام آنان غریب و خاموش است ولی هنوز قلب ما و قاطبه ی مردم کُرد به یاد خاطرات و مرام جوانمردی آنان می تپد.

و امّــا آن جوان اوّلی و موفِر کسی نبود جز « سردار شهید ناصر کاظمی »[3] و دوّمی نیز « میرزا محمّد بروجردی »[4] سردار نامی و پُر آوازه کردستان بود که بعدها در میان مردم به « مسیح کردستان » شهرت یافت.

خداوند هر دو شهید بزرگوار را غریق رحمت خود بگرداند.

پـانـویس ها :


[1] ـ کاک رسول رسول زاده : یکی از پیشمرگان مسلمان و معروف کردستان بود که  به سال 1323 در روستای کوخان بانه دیده به جهان گشود و پس از سالها مجاهدت و مبارزه در تاریخ :  4/4/1381 به دیار « عند ربهم یُرزقون » شتافت.

[2] ـ کاک جلال رسول زاده فرزند کاک رسول : متولّد سال 1346 شمسی در کوخان بانه و از پیشمرگان غیور و کُرد مسلمان بانه بود که در آذر ماه سال 1362 در روستای « سپید درّه » شهرستان بانه در نبرد با گروهک های ضد انقلاب به شهادت رسید.

[3] ـ ناصر کاظمی : به سال  1335 در تهران به دنیا آمد. پس از پایان دوره متوسطه و دریافت مدرک دیپلم در کنکور شرکت نموده و در دو رشته‌ پیراپزشکی و تربیت بدنی بطور همزمان پذیرفته شد. او در سال 1356 فعالیت سیاسی خود را آغاز و در همین راستا دستگیر و به زندان افتاد. بعد از انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران در آمده و در دیماه 1358 به پیشنهاد سردار شهید محمّد بروجردی به پاوه رفت و پس از اندک زمانی بخاطر لیاقتی که از خود نشان داد به عنوان فرمانده سپاه و فرماندار شهرستان پاوه منصوب شد. وی پس از یک سال و نیم فعالیت صادقانه در پاوه ، به سنندج رفته و فرماندهی سپاه استان کردستان را بر عهده گرفت. او سرانجام در تاریخ 6/6/1361 در حین پاکسازی محور سردشت به پیرانشهر در یکی از روستاهای سردشت به خیل شهدای دفاع مقدّس پیوست.

[4] ـ میرزا محمّد بروجردی : به سال 1333 هجري شمسي در روستاي « دره گرگ» از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد. در هفت سالگي وارد مدرسه شد امّا به دليل شرايط مادي خانواده ، تحصيل در كلاسهاي شبانه توأم با كار و تلاش روزانه را انتخاب كرد و خانواده را در تامين زندگي شرافتمندانه مدد رساند. در 17 سالگی ازدواج و در جوانی به صف انقلابیون پیوست. در سوريه و لبنان با شهيداني همچون مصطفی چمران و محمّد منتظري آشنا شد. همچنین در ایّام انقلاب از سوی دکتر بهشتی مسؤولیت حفاظت ورود امام خمینی(ره) را به ایران بر عهده گرفت. وی از مؤسسان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب می شود. بعد از انقلاب و با شروع ناآرامی ها در کردستان به پاوه رفت و باقی عمر خود را در مسؤولیت های مختلف من جمله فرماندهی قرارگاه حمزه سیّدالشهدا علیه السلام ـ مرکز عملیات جبهه های غرب ـ گذراند. هوش نظامی وی موجب شد که کردستان بطور کامل از لوث وجود گروهک های ضد انقلاب پاکسازی شود. او سرانجام در تاریخ 1/3/1362 به همراه عدّه اي از همرزمانش در حاليكه در مسير جاده مهاباد ـ نقده در حال حرکت بودند براثر انفجار مين به فیض عظمای شهادت نائل آمدند. شهید بروجردی به خاطر مهربانی و حُسن اخلاق و رفتاری که در طول خدمت خود با مردم کردستان از خود نشان داد به « ناجی » و « مسیح کردستان » شهرت یافت.

................................................................................................................................................................

همچون كوه در برابر دشمن / ابوبکر خِضرنژاد

ما بچّه های کردستان در ابتداي جنگی که در این خطّه شروع شد از خیلی واقعیّتها نا آگاه بودیم. امّا در طول نبرد کردستان انسانهایی در میان رزمندگان اسلام پیدا شد که با انگیزه ها و اندیشه هایی که داشتند انسانهایی مثل ما را به این مسیر که راه مقدّسی هم هست فرا خواندند. ولی چه زحمتهایی کشیدند که ما این را قبول کردیم و چطور ما را بار آوردند که تا هنوز ایستاده ایم و خواهیم ماند. فرماندهانی از سپاه بودند که با اعمال و رفتار خود بر روی برخی از ما که گوشمان به حرف کسی بدهکار نبود تأثیر مثبت و بسزايي گذاشتند.

ما جنگاورانی هستیم که در هشت سال دفاع مقدّس و اگر ایّام ناآرام کردستان را به آن اضافه کنیم چندین سال بیشتر از این سالها نیز شانه به شانه ي رزمندگان اسلام جنگیده ایم و امروز هم بر آن افتخار می کنیم.

می خواهم خاطره کوتاهی از جریان اسارت خودم را بیان کنم که براستی هر وقت خودم نیز می نشینم و فکر می کنم با خود می گویم شاید این ماجرا را در خواب دیده ام، شاید هم باور کردنی نباشد ولی عين حقیقت است.

پاییز 1365 در یکی از شبها خبر رسيد که حدود هفتاد نفر از عوامل ضد انقلاب وابسته به گروهك ......[1] وارد شهر بانه و اطراف آن شده اند.

مأموریت شناسایی و یافتن محل اختفاء آنان به من و دو تن از برادران به نامهای « کاک توفیق » و « کریم علیپور »[2] محوّل شد.

برای انجام مأموریت، ابتدا من به سمت محلی در بیرون شهر حرکت کردم ولی هنوز از شهر خارج نشده بودم كه با نيروهاي دشمن درگير شده و به اسارت آنها در آمدم.

زمانی که به اسارت نیروهای دشمن در آمدم اغلب آنهایی که در چنگشان گرفتار شدم مرا می شناختند. چون همشهری، هم لباس و همزبان خودم بودند. از همین رو بيش از ديگران مورد نفرت و غضب آنها قرار گرفتم.

همان لحظه ی اوّل که در اطراف شهر اسیر شدم مرا به دشتی که پشت شهر بود انتقال دادند و آنجا با لوله و طپانچه ي یک اسلحه کمری تعدادی از دندانهایم را خُرد کرده در دهانم ريختند. همچنین در آن هوای بسیار سرد، لباسهایم را در آورده سپس بردند به یک روستایی در پنج الی شش کیلومتری شرق شهر بانه به اسم « ترخان آباد »[3] .

آنجا در یک خانه ای نشستند و مشغول غذا خوردن شدند. من هم در کنار آنها بودم در حالیکه به علّت خُرد شدن دندانهایم بشدّت خون از دهانم جاری بود.

ساعتی بعد، از یک کوه بالا رفتیم. 

بالای کوه که رسیدیم حرفهایی را درباره من بین خود ردّ و بدل می نمودند. چون در بانه عدّه ای از هواداران و مرتبطين ضد انقلاب در باره ما یک چیزهایی می گفتند. مثلاً می گفتند: « مزدور » می گفتند اینها خودشان را به این نظام فروخته اند. می گفتند اگر اینها نباشند آنهایی که به کردستان می آیند نمی توانند به دنبال ما بیایند. اینها راهنمای آنها هستند. بنابراين به خاطر همین موضوع نیز نسبت به ما پیشمرگان مسلمان خیلی کینه و خصومت داشتند. یعنی خیلی خیلی بیشتر از سایر رزمندگان.

آنجا مرا در کنار درختی نگه داشتند. کنار یک درخت بلوط و دو نفری پایم را گرفته و با گُلمیخهایی که چادرهای بزرگ را با آن روی زمین مهار می کنند محکم بر زمین چسباندند.

میخ بزرگ از پایم رد شد و به زمین فرو رفت.

حدود دو ساعت به همین وضع در آنجا ماندم و خونی را که از پایم داشت به زمین می ریخت با چشمان خودم می دیدم.

جثّه ی بزرگی هم نداشتم ولی یاد خدا آرامم می کرد.

بعد از روشنایی هوا، آنها کوله پشتی هایی داشتند که یکی از آنها را پُر از سنگ کرده بر روی پشتم قرار دادند و به سمت عراق حرکت کردیم.

تقریباً ده روز طول کشید تا به خاک عراق رسیدیم.

قبل از اینکه به اوّلین پایگاه نیروهای ارتش بعث عراق برسیم من و چند تن از اُسرای دیگر را توجیه نموده و گفتند: « اینجا نباید بگویید که اسیر ما ( گروهگ .... ) هستید؛ چون اگر نیروهای عراقی از این موضوع اطلاع یابند شما را از ما تحویل می گیرند، در نتیجه هیچ وقت نمی توانید از اسارت خلاص شوید.»

لذا تأکید کردند که بگوییم آمده ایم به سازمان.... بپيونديم.

ما هم به خیال آنکه شاید آنها راست می گویند به اوّلین پایگاه نیروهای عراقی که رسیدیم در پاسخ سئوالات آنها گفتیم: « آمده ایم پیشمرگ سازمان.... بشویم. »

آنها هم به ما خوش آمد گفتند و یک کیک و نوشیدنی هم دادند و خوردیم و پس از آن رفتیم به زندان « کیله » عراق.

روزی که به زندان « کیله » عراق رسیدیم اوّلین کاری که کردند ما را به نوبت خواباندند روی یک سکویی مثل سکوی غسّالخانه مرده ها و بیش از هفتاد ضربه کابل بزرگ بر روی پشتمان نواختند.

ما گفتیم: « چرا ما را می زنید ؟! »

گفتند: « بخاطر اینکه شما رام شوید چون مثل وحشیها هستید. بخاطر اینکه بعد از اين، هر چه گفتیم به حرف ما گوش کنید. »

سپس سیبیل و ابروهای ما را خشک خشک تراشیدند؛ خیلی سوزش داشت و درد آور بود.

بعد از آن ما را بردند بین ساير اُسرا.

زندانها اتاقهای خیلی کوچکی بودند و شاید در هر اتاق سی الی چهل نفر به صورت بسیار فشرده حبس شده بودند.

داخل اتاق، هوا خیلی آلوده و گرم بود. بچّه ها احساس خفگی کرده و روز تا شب بخاطر گرما و تنگی جا گریه می کردند.

روزی یک بار اجازه داشتیم به دستشویی برویم. غذا هم که می آوردند آبش را ما می خوردیم و گوشتش را آنها.

امّا جدا از این مسائل در اسارت صبح تا شب به کار کردن مجبور و مشغول بودیم. صبح کار می کردیم و شب بر می گشتیم.

البته مسائلی در آنجا اتّفاق افتاده که نمی توان بیان کرد...

یک روز وقتی به دستشویی می رفتم ناگهان سُر خوردم و به شدّت به زمین افتادم. بلند که شدم خون از بینی و گوش و دهانم جاری شد.

در این لحظه یکی از نگهبانان محوطه که به حساب خودش پیشمرگ آنها بود به جاي اينكه كمكم كند سیلی محکمی به گوشم نواخت که پرده گوشم آسیب دید و برای مدتی نا شنوا شدم.

از دکتر و درمان و این جور چیزها هم خبری نبود كه درمان كند.

زمانی که رزمندگان ایران طی عملیاتی « ماوت »[4] و اطراف آن را به تصرّف خود در آوردند ما آنجا بودیم که افراد ضد انقلاب سریعاً همه را به شهر « سیره میرگ »[5] انتقال دادند.

در یکی از روزها که آنجا برای هواخوری در محوطه زندان قدم مي زديم يك رشته سیم خاردار حلقوی دیده می شد که خارهایش از سیم خاردارهای ساده نبود. تیغهایش بلندتر بود.

یکی از نگهبانان زندان برای آزار دادن من و سرگرمی خودش، رو كرد به من و گفت: « من این سیم خاردار را به پایین ـ سرا شیبی ـ می اندازم و تو باید بدوی و آن را بیاوری پیش من. »

خیلی خواهش و تمنّا کردم که از این کار و شکنجه صرف نظر کند.

به او گفتم: « بیا و مردانگی کن و از این کار بگذر ! »

ولی بی فایده بود. خواهش و تمنّا به درد نمی خورد.

جایی که ایستاده بودیم یک شیب نسبتاً تُندي داشت و عدّه ای از آنها هم در كنار ما سرگرم بازي والیبال بودند.

وقتی که سیم خاردار را با لگد به پايين غلتاند من هم بلافاصله دنبالش دویدم و سیم خاردار را با حرص زیاد گذاشتم روی شانه ام و آوردم بالا و انداختم روی زمین.

تیغهای سیم خاردار دستهایم را زخمی نمود و به علّت عدم مداوا ، دو سه روز بعد زخمهایم عفونت كرد و جوری چندش آور شد که دیگر ، نه کسی با من غذا می خورد و نه پیشم می نشست. حتّی خودم هم وقتی دستهایم را نگاه می کردم دچار تهوّع و استفراغ می شدم.

حدود بیش از دو هفته از این جریان می گذشت که به اصطلاح « ش. ج. ح » سر کرده ی گروهک.... برای بازدید به آنجا ـ زندان سازمان.... ـ آمد.

من هم به خيال اینکه مرا این قدر اذیت و آزار ندهند رفتم پیش او و گفتم : « آخــه بـابـا ! این درست است شما که به قول خودتان اسلام راستین را می خواهید مرا که همدین، همزبان، همشهری و هم لباستان هستم این جوری شکنجه می کنید؟! »

ـ آخــه کجای این کار بر حقّـه؟!

اعتراض من نه تنها سودي نيافت بلكه او را خشمگین کرد.

در نتیجه در آن هوای بسیار سرد و برفی با دستوری که صادر کرد مرا لخت و عریان نموده و داخل یک حوضی که در آنجا بود انداختند.

نیم ساعتی توی این حوض ماندم.

بدنم دیگر بی حس شده بود. بیرون هم که آوردند حدود یک هفته با کابل و شلّاق نوازشم مي دادند.  

ش. ج. ح گفت: « این تنبیه بخاطر آن بود که دیگر برای چیزی اعتراض نکنی ! »

روزها ، هفته ها و ماهها را زیر سخت ترین آزارها و شکنجه ها گذراندم تا اینکه بعد از حدود دو سال یعنی در آخرین روزهای اسارت، تصمیم به اعدام من گرفتند.

آنها به اندازه کافی روی من شناخت داشتند. لذا دفاعیات ، اعترافات یا عدم آن نیز توفیری به حالم نداشت. به علاوه ، آنجا که مقام قضایی و وکیل مدافع و... نداشت تا از حقّ من دفاع کند. فقط روزی که تصمیم به اعدام  می گرفتند متوجّه موضوع می شدی.

ولی در آخرین لحظات یأس و نا امیدی، خواست خدا سرنوشت من و همه چیز را به یکباره تغییر داد.

در مرز بانه محلی بود به نام « سورکوه »[6] که تعدادی از نیروهای آن گروهک در هنگام تردد روی مین رفته و پنج نفرشان نیز از بین رفته بودند.

یکی از این پنج نفر پسر ش. ج. ح رهبر همان سازمان بود به نام « ع » که فرماندهی عملیات و شاخه نظامی سازمان .... را به عهده داشت.

ش. ج. ح به دنبال پسرش می گشت و دقیقاً هم اطلاع نداشت که او زنده است یا مرده. 

در آن ایّام با پیگیری فرماندهان سپاه و با وساطت برخي از افراد با نفوذ منطقه، پدر پیرم آمد به محلي كه سازمان.... تعيين كرده بود.

ابتدا از نزدیک اجازه ملاقات با مرا نمي دادند ولی با تلاش بعضی از افراد، این ملاقات انجام گرفت.

ش. ج. ح  مرا صدا زد و گفت: « تو اگر بتوانی بواسطه پدر و دوستانت از پسرم ـ ع ـ خبر موثقی یافته و به من بدهی، من هم حاضر هستم با همین دولت و سپاه پاسداران، تو را با پسرم معاوضه کنم و... »

خلاصه بعد از حدود سه ماه به لطف خدا و تلاشهای جدّی و بی وقفه مسئولین امر بخصوص سردار شهید نصرالهی[7] فرمانده وقت سپاه بانه و سایر مسؤولان ذیربط در سپاه، اجساد « ع » و چند نفر دیگر از اعضای آن گروهک با من معاوضه و مبادله گردید که در نهایت به آغوش نظام جمهوری اسلامی و خانواده بازگشتم.

ما همان جنگاوران کردستان و شهدای زنده ای هستیم که اکنون از طرف خیلی از برادران و همرزمان به فراموشی سپرده شده ایم.

پانویس ها : 


[1]ـ به لحاظ مسائل امنیتی و دلایل موجّه از ذکر برخی عناوین، اسامی و آدرسها خودداری میگردد.

[2]ـ کاک توفیق در همان لحظه اسارت توسط نیروهای دشمن به شهادت می رسد و همچنین کاک کریم علیپور نیز به اسارت آنها در می آید که چند سال بعد از آزادی، در یک سانحه ی تصادف در شهر بوکان در جوار رحمت حضرت حق آرام می گیرد.

[3]ـ ترخان آباد: نام روستایی از شهرستان بانه که در 5 الی 7 کیلومتری سمت شرقی آن واقع است.

[4]ـ ماوت: نام شهری مرزی از توابع استان سلیمانیه کردستان عراق.                           Mawet

[5]ـ سیره میرگ: شهری در استان سلیمانیه عراق.

[6]ـ سورکوه: نام یکی از ارتفاعات سوق الجیشی و مرزی بانه.

[7]ـ سردار شهید قاسم نصرالهی: به سال 1333 شمسی در شهرستان خوي متولّد شد. دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در همان جا پشت سر گذاشت. اين دوران مصادف بود با سالهاي سخت ستم شاهي كه خانواده وي نيز از آن بي نصيب نمانده بود. او سپس بهمراه خانواده به تهران رفته و در دانشكده مخابرات تهران به ادامه تحصيل پرداخت و در همان روزهاي اوّل به جرگه ي مبارزات دانشجويي پيوست. نصرالهی بعد از اتمام دوره دانشجويي و گذراندن خدمت سربازي كه مصادف با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي بود به استخدام شركت مخابرات درآمد. در جوّ پُرتلاطم اوايل پيروزي انقلاب خودش را گم نكرد و همواره گوش به فرمان امام راحل بود. بنابراین چون دريافته بود كه كشور در محاصره اقتصادي است و بايد سازندگي را در پيش گرفت بلافاصله در واحد جهاد سازندگي دين خود را به انقلاب ادا كرد. با شروع جنگ تحميلي دريافت كه ديگر ماندن جايز نيست. لذا بيدرنگ رهسپار جبهه هاي حق عليه باطل در غرب كشور گردید. او بخاطر استعداد و لیاقتی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه « بـانـه » منصوب شد. قاسم نه تنها يك فرمانده نظامي و مسلّط بر اوضاع منطقه و رده هاي تحت امرش بود بلكه خدمتگزاری صدیق و دلسوز براي اهالی منطقه به حساب می آمد. ارتباط صمیمانه و عاشقانه او با مردم تا جايي بود كه حتّي گرفتاريهاي خانوادگي آنان نیز در نزد او ، طرح و رفع مي گرديد. او بعد از شش سال حضور پُر ثمر در جبهه های حقّ علیه باطل، سرانجام در مورخه 12/4/1367 یعنی دو هفته مانده به اعلام رسمی پذیرش قطعنامه 598 ( پایان جنگ ) در ارتفاعات « سورکوه » بانه با همکاری عناصر خود فروخته و پس مانده های ضد انقلاب توسط نیروهای ارتش بعث عراق به مُنتهای آرزوی خود یعنی شهادت دست یافت. پیکر مطهّر این شهید بزرگوار در تاریخ 3/6/1367 در بانه و فردای همان روز بدست امّت حزب ا... و دوستدارانش در تهران تشییع گردید. او همیشه می گفت: « خداوندا ! از شراب عشقت، مرا جرعه ای بنوشان »

................................................................................................................................................................

شجاعت فرمانده / کریم میرزایی

سال 1365 مسؤولیت تدارکات و پشتیبانی گردان شهید فرجی کوخان[1] بر عهده من بود.

در یکی از روزها که تدارکات لازم را از شهر تأمین کرده و تازه به مقر گردان رسیده بودم یکی از برادران رزمنده که به تازگی از واحد دیگری به گردان ما مأمور شده بود خبری از حضور نیروهای ضد انقلاب در اطراف روستای « سوئیچ »[2] داد و گفت: « تعدادی از پیشمرگان برای بررسی موضوع به محل مورد نظر اعزام می شوند. بیا ما هم برویم و از نزدیک شاهد عملیات پیشمرگان باشیم. »

من هم به اتّفاق او و چند نفر از برادران دیگر با یک وسیله نقلیه به سمت پایگاه نیروهای خودمان که در بالای یک کوه مُشرف بر روستای « سوئیچ پایین » بود حرکت کردیم.

پشت همان کوهی که ما قصد استقرار در آن را داشتيم روستای کوچک دیگری بود به نام « سوئیچ بالا »

بين اين دو روستا نيز منطقه سرسبز و زيبايي بود كه كوه هاي اطراف آن به صورت نعل اسبي دور آن کشیده شده بود.

قبل از اينكه ما وارد پايگاه شويم گروه پيشمرگان را ديديم كه از محل گذشته و به سمت روستاي سوئيچ بالا مي روند.

در اين حين كه حدود ساعت سه بعدازظهر بود ناگهان صداي تيراندازي توجّه همه را به خود جلب كرد.

ابتدا فكر كرديم شايد اين تيراندازي عادي بوده يا براي آزمايش سلاح توسط پيشمرگان صورت گرفته است ولي با ادامه و تشديد آن و همچنين اعلام خبر بي سيمچي گروه، به درگيري پیشمرگان با ضد انقلاب پي برديم كه بلافاصله ما هم در كانال ورودي پايگاه موضع تدافعی گرفته و اقدامات لازم را جهت پشتيباني آتش و حمايت از پيشمرگان به عمل آورديم.

بنا به دستور فرمانده گردان[3] در سنگرهاي تدافعي، آمادگي خود را حفظ نموديم تا ببينيم وضعيت پيش آمده به كجا خواهد رسيد. البته در اين مدت كه برادران پيشمرگ دلیرانه مشغول نبرد با نيروهاي دشمن بودند ما نیز تیربار دوشكاي پايگاه را براي نابودي آنان بكار گرفتيم.

درگيري پيشمرگان با نيروهاي ضد انقلاب در ساعت 6 بعدازظهر به اوج خود رسيده بود كه در این لحظات فرمانده گردان را ديديم كه زیر آتش دشمن، با لباس فرم سپاه به وسیله يك موتور تريل جهت هماهنگي و كنترل اوضاع، سمت پايگاه حركت نمود.

او بعد از حرکت، در وسط راه به علّت شرايط ناهموار زمين با موتور به زمين خورد و موتورش هم خاموش شد.

در اين لحظه اين فرمانده شجاع و بي باك در حاليكه زير ديد و آتش مستقيم دشمن قرار گرفته بود با هندل زدن های پی در پی سعي در روشن كردن موتور داشت ولي متأسفانه موتور روشن نمی شد.

نيروهاي دشمن كه شاهد اين صحنه بودند با استفاده از فرصت پيش آمده، حجم آتش خود را افزايش داده و با « قنّاصه »[4] فرمانده را نشانه گرفتند.

ما با دیدن خاکی که از زیر پای وی بر می خاست مسیر گلوله ها را تشخیص می دادیم.

تيراندازي ادامه داشت و محل برخورد گلوله ها هر لحظه به فرمانده، نزديك و نزدیکتر می شد تا جايي كه به چند سانتی متری ایشان رسید.

در اين لحظه همه بچّه ها نگران شده و دست به دعا بردند؛ چون ديگر اميدي به زنده ماندن فرمانده نبود.

ولي بر خلاف تصوّر ما، الطاف الهی موجب روشن شدن موتور سیکلت شد و فرمانده دلیر نيز بلافاصله از زير ديد و تير مستقيم دشمن خارج گرديد و خداوند خواست برای خدمت بیشتر به اسلام و هموطنانش زنده بماند.

در همان لحظات، بی سیمچی گروه پیشمرگان هم که اهل اصفهان بود زير رگبار گلوله های ضد انقلاب قرار گرفت به طوری که چند تير از كنار سر وي رد شده و اصابت یکی از گلوله ها باعث قطع آنتن بی سیم او گرديد.

هوا تقريباً گرگ و میش شده و حدود سه ساعتی از آغاز درگیری می گذشت ولی هنوز تبادل آتش ادامه داشت و تمام نگاهها نیز به سمت جلو و روستای « سوئیچ بالا » بود.

من و چند تن از نیروها در داخل کانال پايگاه بودیم كه ناگهان نور خاصی از دامنه کوه سمت چپ، توجّه مرا به خود جلب نمود. 

درست فهمیده بودم. آن نـور، نشانه ی شلّیک یک موشک « آر. پی. جی ـ7 »[5]بود که به سرعت سمت ما می آمد.

شاید کمتر از یک ثانیه فرصت داشتم که برای حفظ جان خود و همرزمان تصمیم بگیرم.

به مدد الهی با فریادی بلند، بچّه ها را از خطر موشک آگاه نموده و همگی در کف کانال به حالت درازکش در آمدیم.

دیگر چیزی نفهمیدیم. فقط زمانی متوجّه انفجار موشک آر. پی. جی شدیم که تکّه های خورد شده سنگ و خاک گونیهای ورودی کانال بر سرمان فرو می ریخت ولی خوشبختانه به لطف خدا هیچ آسیبی به دوستان و همسنگران نرسید. زیرا موشک دشمن به زیر کانال و سینه کوه اصابت کرده و منفجر شده بود.

این موضوع نشان داد که یکی از افراد ضد انقلاب از موقعیّت نعل اسبی به سمت پایگاه منحرف شده بوده تا شکست خود را در برابر پیشمرگان مسلمان، با گرفتن تلفات از نیروهای پایگاه جبران کند.

دقایقی بعد، با دستور برادر فرهاد ـ فرمانده عملیات ـ که همراه تعدادی از نیروهای کمکی وارد صحنه شده بود کلیه برادران در مکانهای حسّاس مستقر شدند.

پانویس ها :


[1]ـ کوخان: نام روستا و منطقه ای در شمال غربی شهرستان بانه. در دوران دفاع مقدّس، سپاه بانه از چند گردان استقراری و ضربت برخوردار بود که مرکز گردان شهید فرجی در بخش کوخان بانه مستقر بود. شهید « عبداله فرجی » یکی از پیشمرگان و فرماندهان مخلص و فدارکار سپاه بانه بود که در تاریخ : 15/3/1363 به فیض شهادت نائل آمد. بعد از شهادت او، گردان مورد نظر به نام وی نامگذاری گردید.

[2]ـ سوئیچ: در بخش شمال غربی شهرستان بانه، دو روستا با فاصله کمی از یکدیگر واقع است که یکی به نام سوئیچ بالا و دیگری سوئیچ پایین نام دارد.

[3]ـ فرمانده گردان شهید فرجی: سیّد حسن ( عماد ) آقامیری.

[4]ـ قنّاصـــه: نام اصلی این اسلحه « دراگونوف » و ساخت شوروی است که به زبان عربی « قنّاصه » و معروف به همان نام می باشد. اسلحه ای است انفرادی ، تک تیر و دارای دوربینی بسیار دقیق که برای شکار اهداف خاص مثل فرماندهان و عناصر فعّال دشمن و... مورد استفاده قرار می گیرد.

[5]ـ آر. پی. جی ـ 7: نام موشک اندازی است انفرادی و بدون عقب نشینی که بر علیه ادوات، استحکامات، خودروها و نفرات دشمن بکار می رود.

................................................................................................................................................................

نبرد در ارتفاعات دوسینه / سیّد حسن ( عماد ) آقامیری

پاییز سال 1367 گروههاي ضد انقلاب کردستان در تاکتیکهای جنگی خود شگرد جديدي را پيش رو قرار داده بودند كه از جمله آن روشها، تصرّف يكسري از ارتفاعات حسّاس و سوق الجیشی درون مرزی بود.

عمده هدف دشمن از اين ترفند، قدرت نمایی و اعلام موجودیّت در منطقه كردستان بود.

در يكي از همان ایّام، منابع اطلاعاتي گزارش دادند كه تعداد زيادي از نيروهاي حزب دموكرات در ارتفاعات دوسينه بانه مشاهده شده اند. لذا جهت ارزيابي خبر و صحت و سقم موضوع، جلسه اي در سپاه بانه تشكيل شد كه پس از بررسي گزارشات منابع و مخبرين چون از صحت آن اطمينان حاصل شد مقرّر گردید گردانها و واحدهاي ذيل براي نابودي و انهدام نيروهاي دشمن مهيّا و وارد عمل شوند:

گردان حضرت رسول(ص) به فرماندهي: ا . ب گردان یا زهرا(س) به فرماندهی: ن . ع گردان جندالله به سرپرستی ن . ن گروهان وي‍‍‍ژه سپاه به فرماندهي کاک[2] م . ا گروهان ضربت شهيد چمران به فرماندهي شهید رئوف قادری[3]، گروهان ضربت حمزه سيّدالشهداء(ع) به فرماندهي کاک ا . خ و گروهان ضربت شهيد فرجي به فرماندهي کاک ج . ع.

به محض تاريك شدن هوا، گردانها و واحدهاي مورد نظر ، دستور عملياتي دریافت کرده و به طرف اهداف از پيش تعيين شده حركت نمودند.

تعداد نيروهاي ضد انقلاب بيش از 100 نفر بر آورد شده بود.

حدود ساعت 4 صبح بود كه نيروها به نزديكي دشمن و نقطه رهايي رسيدند. بنابراين ضمن آماده سازي خود، آرايش جنگي گرفته و منتظر دستور بعدي شدند.

پس از دستور، نيروها از هفت نقطه به سمت ارتفاعات حركت كردند.

ساعتی پس از حركتِ نيروها، ناگهان خبر تأسف باری از بی سیم دریافت شد.

دسته ای از گروهان ضربت شهید فرجی به فرماندهی: آ . م در كمين نيروهاي دشمن گرفتار آمده و تعدادي از نيروهاي آن نیز شهید و مجروح شده و تعدادي هم در شيار كوه سردرگم و مستأصل مانده بودند.

پس از روشنايي هوا، من و تعدادي از نيروهاي كمكي با يك دستگاه جيپ مخابراتي، يك قبضه مسلسل دوشكا[4] و يك دستگاه جیپ مجهز به توپ 106 ميلي متري[5] بطرف روستاي دوسينه حركت کردیم و در پايگاهی که از چند سال قبل در کنار آن ایجاد شده بود مستقر شديم.

ارتفاعاتي كه در شعاع ديد بودند توسط گردان جندالله و گروهان ضربت حمزه سيّدالشهداء(ع) تحت پوشش و كنترل قرار گرفته بود.

پس از بررسي نقاط ضعف و قوّت و ارزيابي مجدّد موقعيّت و استعداد رزمي دشمن، نیروهای مهاجم را در سینه کش کوه متمركز كرديم.

نيروهاي دشمن نيز خودشان را در بلندترين ارتفاع منطقه كه يك ارتفاع سنگي بود متمركز کرده بودند.

اوضاع پيش آمده فرصت خوبي بود تا دشمن قدرت نمايي كند. چون از شب گذشته، چند نفر از برادران را شهید و بعلاوه، تعدادي از بي سيمها و سلاحهاي ما را نيز به غنيمت خود در آورده بود.

با اعلام برادر م . س مسؤول مخابرات، بلافاصله فركانس بي سيمها تغيير يافت تا دشمن از شُنود مكالمات واحدهاي ما ناكام بماند.

در اين لحظه با « كاك  ا . خ » یکی از پیشمرگان كارآزموده و مجرّب كه با نيروهاي تحت امرش، نوك پيكان حمله به حساب مي آمدند صحبت كردم.

از گرفتگي و لحن صدايش فهميدم كه خيلي خسته به نظر می رسد. البته هيچ يك از آنها تقصيري نداشتند. چون بندگان خدا از صبح روز گذشته در سخت ترين شرايط جنگي، بدون خواب و استراحت، گرسنگي و تشنگي را تحمّل كرده بودند.

کا ا تا خواست گلايه كند گفتم: « ا   جـان ! همه ي ما خسته هستيم، چند شب است كه استراحت نكرده ايم بايد توكّلمان به خدا باشد. يك بار ديگر پيش برويد تا ان شاء الله ارتفاعات را از دست دشمن خارج كنيد. »

« کا ا » مثل هميشه مطيع بود و مُنضبط. دستور مرا با جان و دل پذیرفت كه بار ديگر با نيروهاي تحت امرش به سمت دشمن یورش ببرند و اين كار را هم شايد تا چند بار انجام دادند ولي متأسفانه دشمن با استفاده از موقعیّتهای خاصی كه به دست آورده بود كاملاً به نقاط پيرامون خود تسلّط داشت و با زير آتش قرار دادن نيروهاي ما، مانع از هرگونه پيشروي مي شد.

باید زمان را از دست نمی دادیم. بنابراین برخي از فرماندهان گردان و گروهانها از جمله برادران: ن . ع و ا . ب ، کاک ا ، کاک س ، کاک ص ، کاک ع ص و... را جمع كرده و اهميّت موضوع را به تك تك آنان گوشزد کردم.

گفتم: « ظاهراً نيروهاي دشمن قسم خورده اند كه این ارتفاعات را براحتي از دست ندهند و ما اگر نتوانيم امروز ارتفاعات را از تصرّف آنان خارج كنيم شكست سنگيني برايمان متصوّر است و... »

با گفتن اين حرفها حالت عجيبي به من دست داد. می شود گفت یک احساس تنهایی و عجز.

براي لحظاتي با خداي خود خلوت كرده و شروع به درد دل نمودم.

گفتم: « خــدايـا ! چرا كمكمان نمي كني؟! »

ـ مگر ما براي تو تلاش نمي كنيم؟

ـ مگر ما با دشمنان اسلام و اين مملكت كه حتّي به دين و ناموس و   هم لباسيهاي خود نيز رحم نمي كنند نمی جنگیم؟

ـ چرا ما را یاری نمي كني؟!

دقايقي نگذشته بود كه برادر « فرهاد آذر ارجمند » فرمانده عمليات سپاه مريوان كه قبلاً فرماندهي عمليات سپاه بانه را بر عهده داشت بدون اطلاع قبلي از راه رسيد.

خيلي خوشحال شده و روحيه گرفتم. احوالپرسي و خوش و بشي كرديم ولی چند دقیقه بعد بدون مقدمه از ايشان خداحافظي كرده و به اتّفاق چند نفر از نیروهای ادوات[6] با خودروهاي مجهز به توپ 106 ميلي متري و تیربار دوشكا به طرف محل درگيري حركت كردیم.

خيلي جلو پيش رفتیم تا جايي كه بعضی از بچّه ها، ماشينها را رها كرده و پشت سنگها سنگر گرفتند ولي با نهيب من مجدّداً به طرف ماشينها بازگشتند.

كمي جلوتر رفته و پشت يك تخته سنگ بزرگي جمع شديم.

به فرماندهان گروهانها و دسته ها خسته نباشيد گفتم.

چهره ها نشان از خستگي داشت ولي با صحبت كوتاهي، همگي انرژي گرفتيم.

در حين صحبت، زیر رگبار تیربارهای دشمن قرار داشتیم، به طوري که یک لحظه هم سفیر گلوله ها از اطراف و بالای سرمان قطع نمي شد.

با جلو رفتن من و چند نفر از همراهانم، روحيه مضاعفي در نيروها جان گرفت.

صداي « الله اکبر » بچّه ها از همه جا بلند شد.

خيلي سريع، دسته ها و نيروهاي عمل كننده را دوباره سازماندهي و توجيه كردم.

با نام و یاد خدا، يك حمله ی همه جانبه از هر سو به طرف مواضع دشمن آغاز شد.

وقتي توپ 106 به سمت دشمن شليك مي کرد چون محل اصابت بسيار نزديك بود موج انفجار حاصل از انفجار گلوله های آن حتّی نيروهاي خودي را نيز به زحمت می انداخت.

آتش ادواتِ سنگين به عهده برادر « یعقوب . ا » بود.

بچّه های ادوات ، چندين بار با توپ 106 و  آر. پی. جی ـ7 به سمت دشمن شلّيك کردند ولي دشمن با اينكه متحمّل تلفات زیادی هم شده بود از خود مقاومتی بسیار سرسختانه نشان می داد و ما را در رسیدن به نوک قلّه عاجز می ساخت.

بنابراین به ناچار دوباره بازگشتیم به نقطه اوّل.

همه فرماندهان و دست اندركاران عملياتي سپاه بانه در محل حضور داشتند. با اشاره من، تعدادي از پيشمرگان مسلمان که در تهوّر و بیباکی  کم نظیر بودند در محل امني دور هم جمع شدند.

چند دقيقه اي در حالت درازكش براي آنها صحبت كردم و سپس حالت نيم خيز به خود گرفته و با صداي بلند به نيروها گفتم: « اي نيروهاي اسلام! اي آنهايي كه قرار است اسلام با جانفشاني شما حفظ شود. اگر لازم شود، باید کشته شویم تا اين صحنه شكست را تجربه نكنیم و... »

بلند شدم و اسلحه كلاشينكف را مثل چماقي روي دوشم انداخته و به سمت بالاي ارتفاعات حركت كردم.

پشت سر من نيز بلافاصله برادر « ن . ع » فرمانده گردان یا زهرا(س) برخاست و به دنبالم آمد.

ده متر به جلو نرفته بوديم كه در كمال ناباوري، خيل عظيم رزمندگان را ديديم كه در حرکتی برق آسا بدون واهمه از آتش شديد دشمن به بالاي كوه هجوم مي برند.

جلوتر از همه، پيشمرگان مسلمان: كاك ا ، كاك س ، كاك ص ، كاك ع و چند تن ديگر از عزيزان را ديدیم كه گوي سبقت را از ما ربوده و با جرأت فوق العاده ای، صخره ها را يكي پس از ديگري مثل پلّه زير پا در می نوردند.

نبرد سختی بین نیروهای ما و دشمن در گرفته بود.

دقايقي نگذشت كه مواضع دشمن به شدّت منهدم شد و تعداد زيادي از نيروهايش نیز به هلاكت رسيدند.

در این میان ، تیربارچی دشمن را دیدم که در حین تیراندازی با چند نارنجك دستي بچّه ها به بيرون از سنگر پرتاپ شد.

سرانجام با ياري خداوند، ارتفاعات توسط نيروهاي اسلام فتح و از لوث وجود نیروهای ضد انقلاب پاکسازی شد و نيروهای خصم زبون، ضمن بر جاي گذاشتن تلفات زياد و بسياري از تجهيزات و سلاحهاي خود، از منطقه گريختند.

ديگر هوا داشت کم کم به تاریکی فرو می رفت. خیلی از بچّه ها به تصرّف ارتفاعات هم بسنده نکرده، به تعقیب نیروهای دشمن پرداختند.

این پیروزی، چنان شور و شوق وصف ناپذیری در بچّه ها پدید آورده بود که دیگر هیچ کدام به دستور من هم گوش نمی دادند.

هر چه با بی سیم به نیروهای عمل کننده تأکید كرده و فرياد مي زدم که تعقیب لازم نیست، برگردید و... انگار گوش هیچ یک از آنها بدهکار این حرفها نبود و با ذوق و شوق شگفت آوری در تعاقب دشمن بودند.

مجروحین عملیات را بلافاصله با کمکهای اولیه، مداوا و به بـانـه انتقال دادیم و همچنین در مراحل پایانی، پیکرهای مطهر شهدا را نیز در تاریکی شب جمع آوری نمودیم.

اجساد متلاشی شده دشمن روی ارتفاعات به چشم می خورد و طنین « الله اکبر » بچّه ها در همه ي منطقه می پیچید.

خدا را شُکر گفتیم برای پیروزی رزمندگان اسلام و بخاطر اينكه بار ديگر نيز شاهد حماسه ای بودیم که داشت در صفحات تاریخ به ثبت می رسید.

با گذشت چندین سال از آن عملیات، هرگز لبهای خشکیده بچّه ها در آن روز از خاطرم نمی رود.

در آخر با صلواتی به ارواح طیّبه ی همه شهدا بویژه شهدای این عملیات، یاد و خاطره ی آنها را گرامی می داریم.


پا نویس ها :

[1]ـ دوسينه: نام روستایی از توابع شهرستان بانه که در سمت شرقی آن واقع است.

[2] ـ کاک ـ کاکا: به گویش کُردی یعنی برادر.

[3]ـ کاک رئوف قادری بعدها توسط عوامل ضد انقلاب به شهادت رسید.

[4]ـ تیربار دوشکا: اسلحه ای است نیمه سنگین و اتوماتیک که معمولاً بر روی تانک، نفربر و خودروها یا به صورت ثابت روی سه پایه قرار گرفته و بر علیه خودروها، اجتماع نیروها و همچنین هواپیماها و بالگردهای دشمن که در ارتفاع پایین پرواز می کنند به کار می رود. 

[5]ـ توپ 106 میلی متری: جنگ افزاری است در رده سلاحهای سنگین که بر علیه ادوات زرهی مثل تانکها، نفربرها و همچنین خودروها و سنگرهای بتونی و... دشمن مورد استفاده قرار می گیرد. این جنگ افزار بیشتر بر روی جیپ های جنگی و تویوتا وانت یا سه پایه ی ثابت سوار و نصب می شود.

[6]ـ ادوات: به یگانها و واحدهایی گفته می شود که سلاحهای نیمه سنگین و سنگین را بر علیه استحکامات، تانکها، خودروها و نیروهای دشمن بکار می گیرند. 

................................................................................................................................................................

میهمان ناخوانده / پرويز بهرامي

هنگام حضور در « کیوه رود »[1] بانه به خاطر حفظ امنيت پايگاه و خط دفاعي ، مجبور بوديم روزانه يك بار به گشت زني در اطراف خود بپردازيم.

يكي از روزهاي تابستان 1365 به اتّفاق حدود 15 نفر از برادران به فرماندهي برادر دشتي ـ مسؤول محور ـ به سمت « چومان »[2] حركت كرديم.

مسافت دوري نبود. شايد حدود 200 متر با پايگاه ما فاصله داشت. البته با راهي كاملاً كوهستاني و صعب العبور.

وقتي به چومان رسيديم به طرف رودخانه ی كنار آبادي نزديك شديم تا با شُستن دست و صورت خود كمي خنك شده و خستگي بدر كنيم.

ناگهان كنار رودخانه، سه میهمان ناخوانده را دیدیم كه به سیر و صفا مشغول بودند.

آنها از نیروهای گشتی و اطلاعاتی ارتش بعث عراق بودند.

وقتي در عرض رودخانه، مقابل همديگر قرار گرفتيم دو تن از آنها شتاب زده و كوركورانه به سمت ما آتش گشوده، پا به فرار گذاشتند ولي يكي از آنها دستهاي خود را به علامت تسليم بالا برده و در جايش ميخكوب شد.

ما هم بسوي آن دو نفري كه در حال فرار بودند شلّيك كرديم ولي همه تيرهايمان به خطا رفت. در واقع اين صحنه ي غير مترقّبه و به دور از انتظار، همه را غافلگير و مستأصل نموده بود. بنابراين نمي توانستيم با خونسردي و دقّت تصميم گرفته یا عمل كنيم. شرايط خاصِ منطقه نيز تعقيب آن دو نفر را براي ما غير ممكن يا خیلی دشوار مي ساخت.

همه بچّه ها ، سلاحهاي خود را به سمت تنها نفر باقيمانده نشانه رفتند.

برادر دشتی با اشاره از او خواست تا اسلحه ي خود را از زمين برداشته و با قرار دادن آن در پشت گردنش، از داخل رودخانه به سمت ما عبور كند.

عرض رودخانه حدود بيست متر و عمق آن نيز شايد به يك و نيم متر مي رسيد.

آن فرد عراقي عرض رودخانه را تا نيمه ، پشت سر گذاشت ليكن به دليل خروش و سرعت نسبتاً زياد آب و از ترس غرق شدن، دوباره به جاي اوّل خود بازگشت.

فرمانده؛ دشتي چند تير به اطراف او شليك كرد تا هر طور شده از رودخانه عبور كند.

آن اسير بخت بر گشته نیز با سعی فراوان دو الي سه بار اين كار را تكرار كرد و بالأخره به اسارت ما در آمد.

با کاوشی که از جیب های آن اسیر به عمل آمد چند نقشه و کالک نظامی کشف شد که بعدها مورد بهره برداری فرماندهان ذیربط قرار گرفت.

................................................................................................................................................................

شبحی در تاریکی / پرويز بهرامي

شبي از شبهاي تابستان اطلاع يافتيم چند نفر از عوامل ضد انقلاب در يكي از آباديهاي اطراف ما توسط اهالي مشاهده شده اند. بهمين دلیل پانزده نفر از بچّه هاي گروه ضربت پايگاههاي « كيوه رود » و « برده رش » را به سمت روستاي « مالدوم »[3] حركت داديم و پنج نفر نيز براي شناسايي و كسب اطلاعات وارد قهوه خانه اي در كنار روستاي « انجينه » شديم.

اين قهوه خانه كه در نقطه ي صفر مرزي واقع بود محل مناسبي براي استراحت و تأمين غذاي افراد ضد انقلاب و قاچاقچيان عراقي و ايراني محسوب مي شد.

در خلال صحبت با يكي از قاچاقچيان حاضر در قهوه خانه مطّلع شديم 10 الي 15 دقيقه قبل، هفت نفر از نيروهاي گروهك موسوم به « خه بات »[4] در قهوه خانه او بوده اند كه آنجا را به قصد يكي از شهرهاي كردستان عراق ترك کرده اند.

ما هم بيدرنگ از راهها و كوره راههايي كه احتمال مي داديم حركت كرده باشند به تعقيب آنها پرداختيم.

مسيري كه در پيش گرفته بوديم راهِ شيب دار، جنگلی و نسبتاً صعب العبوري بود. تاريكي شب نيز مشكل ديد و حركت را دو چندان مي ساخت.

هنوز فاصله ي زيادي از قهوه خانه طی نکرده بوديم كه احساس كرديم شبحی در تاريكي جنگل مانند سايه ی چند نفر در مقابلمان نمايان است.

اين سايه ها آنقدر نزديك بود كه هرگز تصوّر نمی كرديم نيروهاي دشمن باشند. خاطرم هست اين فاصله تا اندازه اي كوتاه شد كه يكي از همرزمان ما به نام احمدخاني كه اهل زنجان نیز بود با يكي از نفرات ضد انقلاب برخورد كرد.

در اين لحظه انگار قلبها فرو ريخت و نفسها در سينه ها حبس شد.

اگر چه ضامن آتش سلاحها در وضعيّت رگبار و انگشت سبّابه ي بچّه ها روي ماشه سلاح قرار گرفته بود ليكن كسي ياراي چكاندن ماشه و گشودن آتش را نداشت. زيرا به خاطر تاريكي، افراد ضد انقلاب به راحتي قابل رؤيت نبودند. همچنين بيم آن نیز مي رفت كه به اشتباه، همديگر را مورد هدف قرار دهيم.

لحظات به سختي سپري مي شد و فكر گرفتاري در چنگال ضد انقلاب همه ي ما را بي قرار نموده بود.

سكوت سنگين و وهمناكي در محل حاكم شده بود كه ناگهان يكي از افراد دشمن با لهجه ي كُردي گفت: « كا ابراهيم به خوآ پازداره ! » گويـا يكي از آنها ابراهيم نام داشت.

همان لحظه بود كه صداي « گلن گدن»[5] سلاحها در فضا پيچيده شد. صداهايي كه تصوّر مي شد حداقل از 100 الی 150 اسلحه به گوش می رسد.

همين موضوع رُعب و وحشت عجیبی در دلمان انداخته و موجب تضعيف روحيه شد.

ما منتظر بوديم هر لحظه آماج پرتاب نارنجك دستی و گلوله هاي دشمن قرار بگيريم.

بعد از اين سر و صداها دوباره سكوت بر همه جا مُستولي گشت. موقعيّت طوري شده بود كه هر كس فقط به فكر جان خودش بود.

با تعدّد صداي گلن گدنها ، نفرات دشمن را بين 100 الي 150 نفر تخمين مي زديم.

حدود 10 دقيقه به اين صورت گذشت تا اينكه بالأخره آتش سلاحهاي دشمن، سكوت حاكم بر منطقه را در هم شكست.

گلوله ها زوزه كشان از كنارمان مي گذشت يا به زمين و درختان اطراف اصابت مي كرد. گويي مرگ بر سرمان سايه افكنده بود.

رگبار گلوله ها شايد تا يك دقيقه ادامه یافت ولي به طور مشكوكي تيراندازي كاملاً متوقّف شد.

چند ثانيه بعد از توقّف تيراندازي، صداي گامهايي به گوش رسيد كه نشان از فرار نيروهاي دشمن داشت.

لذا ما هم از مواضع خود خارج شده به دنبال آنها رفتیم.

در اين مرحله از درگيري، تيراندازي توسط نيروهاي ما انجام مي گرفت. هر چند كه افراد دشمن در حال فرار بودند ليكن علفهاي موجود در منطقه كه ارتفاعشان شايد به يك متر مي رسيد مانع از حركت ما مي شد. چرا كه احتمال مي داديم تعدادي از نيروهاي دشمن در بين علفها مخفي شده باشند.

خلاصه اينكه اوضاع به نفع نيروهاي دشمن تمام شد و سرانجام همگي موفق به فرار شدند.

ساعتي بعد متوّجه شديم نيروهاي دشمن با دو ترفند و تاكتيك عجيب، ما را فريب داده اند. اوّل صداي پي در پي گلن گدنها بود كه نفرات آنها را بين 100 الي 150 نفر نشان مي داد غافل از اينكه بعداً فهميديم همان طوري كه قاچاقچي بيچاره مي گفت تعداد آنها فقط « هفت نفر » بوده است و دوّم آن كه همزمان با تيراندازي، محل را به سرعت ترك نموده بودند و متأسفانه ما زماني متوجّه اين موضوع شديم كه مرغ از قفس پريده بود.

فرداي همان روز، برادر فرهاد آذر ارجمند[6] به اتّفاق اكيپي از نيروهاي واحد عمليات براي بررسي موضوع به منطقه آمده و همراه من به روستاي   « انجينه » رفتيم.

ايشان به استناد اخبار و اطلاعات منابعي از روستا كه مخفيانه با آنان در ارتباط بودند اظهار داشتند كه در درگيري شب گذشته، دو نفر از نيروهاي ضد انقلاب مجروح و ساعاتی بعد در همان روستا مداوا شده اند. همچنين يكي از پسران سركرده ي گروهك « خه بات » در بين آن هفت نفر بوده است كه موفق به فرار می شوند.

پانویس ها :

[1] ـ کیوه رود: یکی از روستاهای مرزی بانه

[2]ـ چومان: یکی از روستاهای مرزی بانه

[3]ـ مالدوم: از روستاهای مرزی بانه

[4]ـ خه بات: نام یکی از گروهکهای معاند و ضد انقلاب كردستان به رهبري جلال حسيني.

[5]ـ گلن گدن: آلتی از تفنگ است که فشنگ را در جان لوله ، وارد و خارج می کند.

[6]ـ فرمانده عملیات وقت سپاه بانه. 

 |+| نوشته شده در  چهارشنبه هفتم بهمن ۱۳۸۸ساعت 19:55  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

۱۳۶۶ کردستان ـ بانه ، شیلر ، پاکسازی داروخان از راست :

۱ـ ؟؟ ۲ـ پرویز دشتی ۳ـ فرهاد آذر ارجمند ۴ـ سیّد عماد آقامیری ۵ـ ؟؟

« نبرد در ارتفاعات دوسینه [1] »

راوی خاطره: سیّد حسن (عماد) آقامیری

بر گرفته از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید. نوشته‌ی پرویز بهرامی

پاییز سال 1367 گروههاي ضد انقلاب کردستان در تاکتیکهای جنگی خود شگرد جديدي را پيش رو قرار داده بودند كه از جمله آن روشها، تصرّف يكسري از ارتفاعات حسّاس و سوق الجیشی درون مرزی بود.

عمده هدف دشمن از اين ترفند، قدرت نمایی و اعلام موجودیّت در منطقه كردستان بود.

در يكي از همان ایّام، منابع اطلاعاتي گزارش دادند كه تعداد زيادي از نيروهاي حزب دموكرات در ارتفاعات دوسينه بانه مشاهده شده اند. لذا جهت ارزيابي خبر و صحت و سقم موضوع، جلسه اي در سپاه بانه تشكيل شد كه پس از بررسي گزارشات منابع و مخبرين چون از صحت آن اطمينان حاصل شد مقرّر گردید گردانها و واحدهاي ذيل براي نابودي و انهدام نيروهاي دشمن مهيّا و وارد عمل شوند:

گردان حضرت رسول(ص) به فرماندهي: ا . ب گردان یا زهرا(س) به فرماندهی: ن . ع گردان جندالله به سرپرستی ن . ن گروهان وي‍‍‍ژه سپاه به فرماندهي کاک[2] م . ا گروهان ضربت شهيد چمران به فرماندهي شهید رئوف قادری[3]، گروهان ضربت حمزه سيّدالشهداء(ع) به فرماندهي کاک ا . خ و گروهان ضربت شهيد فرجي به فرماندهي کاک ج . ع.

به محض تاريك شدن هوا، گردانها و واحدهاي مورد نظر ، دستور عملياتي دریافت کرده و به طرف اهداف از پيش تعيين شده حركت نمودند.

تعداد نيروهاي ضد انقلاب بيش از 100 نفر بر آورد شده بود.

حدود ساعت 4 صبح بود كه نيروها به نزديكي دشمن و نقطه رهايي رسيدند. بنابراين ضمن آماده سازي خود، آرايش جنگي گرفته و منتظر دستور بعدي شدند.

پس از دستور، نيروها از هفت نقطه به سمت ارتفاعات حركت كردند.

ساعتی پس از حركتِ نيروها، ناگهان خبر تأسف باری از بی سیم دریافت شد.

دسته ای از گروهان ضربت شهید فرجی به فرماندهی: آ . م در كمين نيروهاي دشمن گرفتار آمده و تعدادي از نيروهاي آن نیز شهید و مجروح شده و تعدادي هم در شيار كوه سردرگم و مستأصل مانده بودند.

پس از روشنايي هوا، من و تعدادي از نيروهاي كمكي با يك دستگاه جيپ مخابراتي، يك قبضه مسلسل دوشكا[4] و يك دستگاه جیپ مجهز به توپ 106 ميلي متري[5] بطرف روستاي دوسينه حركت کردیم و در پايگاهی که از چند سال قبل در کنار آن ایجاد شده بود مستقر شديم.

ارتفاعاتي كه در شعاع ديد بودند توسط گردان جندالله و گروهان ضربت حمزه سيّدالشهداء(ع) تحت پوشش و كنترل قرار گرفته بود.

پس از بررسي نقاط ضعف و قوّت و ارزيابي مجدّد موقعيّت و استعداد رزمي دشمن، نیروهای مهاجم را در سینه کش کوه متمركز كرديم.

نيروهاي دشمن نيز خودشان را در بلندترين ارتفاع منطقه كه يك ارتفاع سنگي بود متمركز کرده بودند.

اوضاع پيش آمده فرصت خوبي بود تا دشمن قدرت نمايي كند. چون از شب گذشته، چند نفر از برادران را شهید و بعلاوه، تعدادي از بي سيمها و سلاحهاي ما را نيز به غنيمت خود در آورده بود.

با اعلام برادر م . س مسؤول مخابرات، بلافاصله فركانس بي سيمها تغيير يافت تا دشمن از شُنود مكالمات واحدهاي ما ناكام بماند.

در اين لحظه با « كاك  ا . خ » یکی از پیشمرگان كارآزموده و مجرّب كه با نيروهاي تحت امرش، نوك پيكان حمله به حساب مي آمدند صحبت كردم.

از گرفتگي و لحن صدايش فهميدم كه خيلي خسته به نظر می رسد. البته هيچ يك از آنها تقصيري نداشتند. چون بندگان خدا از صبح روز گذشته در سخت ترين شرايط جنگي، بدون خواب و استراحت، گرسنگي و تشنگي را تحمّل كرده بودند.

کا ا تا خواست گلايه كند گفتم: « ا   جـان ! همه ي ما خسته هستيم، چند شب است كه استراحت نكرده ايم بايد توكّلمان به خدا باشد. يك بار ديگر پيش برويد تا ان شاء الله ارتفاعات را از دست دشمن خارج كنيد. »

« کا ا » مثل هميشه مطيع بود و مُنضبط. دستور مرا با جان و دل پذیرفت كه بار ديگر با نيروهاي تحت امرش به سمت دشمن یورش ببرند و اين كار را هم شايد تا چند بار انجام دادند ولي متأسفانه دشمن با استفاده از موقعیّتهای خاصی كه به دست آورده بود كاملاً به نقاط پيرامون خود تسلّط داشت و با زير آتش قرار دادن نيروهاي ما، مانع از هرگونه پيشروي مي شد.

باید زمان را از دست نمی دادیم. بنابراین برخي از فرماندهان گردان و گروهانها از جمله برادران: ن . ع و ا . ب ، کاک ا ، کاک س ، کاک ص ، کاک ع ص و... را جمع كرده و اهميّت موضوع را به تك تك آنان گوشزد کردم.

گفتم: « ظاهراً نيروهاي دشمن قسم خورده اند كه این ارتفاعات را براحتي از دست ندهند و ما اگر نتوانيم امروز ارتفاعات را از تصرّف آنان خارج كنيم شكست سنگيني برايمان متصوّر است و... »

با گفتن اين حرفها حالت عجيبي به من دست داد. می شود گفت یک احساس تنهایی و عجز.

براي لحظاتي با خداي خود خلوت كرده و شروع به درد دل نمودم.

گفتم: « خــدايـا ! چرا كمكمان نمي كني؟! »

ـ مگر ما براي تو تلاش نمي كنيم؟

ـ مگر ما با دشمنان اسلام و اين مملكت كه حتّي به دين و ناموس و   هم لباسيهاي خود نيز رحم نمي كنند نمی جنگیم؟

ـ چرا ما را یاری نمي كني؟!

دقايقي نگذشته بود كه برادر « فرهاد آذر ارجمند » فرمانده عمليات سپاه مريوان كه قبلاً فرماندهي عمليات سپاه بانه را بر عهده داشت بدون اطلاع قبلي از راه رسيد.

خيلي خوشحال شده و روحيه گرفتم. احوالپرسي و خوش و بشي كرديم ولی چند دقیقه بعد بدون مقدمه از ايشان خداحافظي كرده و به اتّفاق چند نفر از نیروهای ادوات[6] با خودروهاي مجهز به توپ 106 ميلي متري و تیربار دوشكا به طرف محل درگيري حركت كردیم.

خيلي جلو پيش رفتیم تا جايي كه بعضی از بچّه ها، ماشينها را رها كرده و پشت سنگها سنگر گرفتند ولي با نهيب من مجدّداً به طرف ماشينها بازگشتند.

كمي جلوتر رفته و پشت يك تخته سنگ بزرگي جمع شديم.

به فرماندهان گروهانها و دسته ها خسته نباشيد گفتم.

چهره ها نشان از خستگي داشت ولي با صحبت كوتاهي، همگي انرژي گرفتيم.

در حين صحبت، زیر رگبار تیربارهای دشمن قرار داشتیم، به طوري که یک لحظه هم سفیر گلوله ها از اطراف و بالای سرمان قطع نمي شد.

با جلو رفتن من و چند نفر از همراهانم، روحيه مضاعفي در نيروها جان گرفت.

صداي « الله اکبر » بچّه ها از همه جا بلند شد.

خيلي سريع، دسته ها و نيروهاي عمل كننده را دوباره سازماندهي و توجيه كردم.

با نام و یاد خدا، يك حمله ی همه جانبه از هر سو به طرف مواضع دشمن آغاز شد.

وقتي توپ 106 به سمت دشمن شليك مي کرد چون محل اصابت بسيار نزديك بود موج انفجار حاصل از انفجار گلوله های آن حتّی نيروهاي خودي را نيز به زحمت می انداخت.

آتش ادواتِ سنگين به عهده برادر « یعقوب . ا » بود.

بچّه های ادوات ، چندين بار با توپ 106 و  آر. پی. جی ـ7 به سمت دشمن شلّيك کردند ولي دشمن با اينكه متحمّل تلفات زیادی هم شده بود از خود مقاومتی بسیار سرسختانه نشان می داد و ما را در رسیدن به نوک قلّه عاجز می ساخت.

بنابراین به ناچار دوباره بازگشتیم به نقطه اوّل.

همه فرماندهان و دست اندركاران عملياتي سپاه بانه در محل حضور داشتند. با اشاره من، تعدادي از پيشمرگان مسلمان که در تهوّر و بیباکی  کم نظیر بودند در محل امني دور هم جمع شدند.

چند دقيقه اي در حالت درازكش براي آنها صحبت كردم و سپس حالت نيم خيز به خود گرفته و با صداي بلند به نيروها گفتم: « اي نيروهاي اسلام! اي آنهايي كه قرار است اسلام با جانفشاني شما حفظ شود. اگر لازم شود، باید کشته شویم تا اين صحنه شكست را تجربه نكنیم و... »

بلند شدم و اسلحه كلاشينكف را مثل چماقي روي دوشم انداخته و به سمت بالاي ارتفاعات حركت كردم.

پشت سر من نيز بلافاصله برادر « ن . ع » فرمانده گردان یا زهرا(س) برخاست و به دنبالم آمد.

ده متر به جلو نرفته بوديم كه در كمال ناباوري، خيل عظيم رزمندگان را ديديم كه در حرکتی برق آسا بدون واهمه از آتش شديد دشمن به بالاي كوه هجوم مي برند.

جلوتر از همه، پيشمرگان مسلمان: كاك ا ، كاك س ، كاك ص ، كاك ع و چند تن ديگر از عزيزان را ديدیم كه گوي سبقت را از ما ربوده و با جرأت فوق العاده ای، صخره ها را يكي پس از ديگري مثل پلّه زير پا در می نوردند.

نبرد سختی بین نیروهای ما و دشمن در گرفته بود.

دقايقي نگذشت كه مواضع دشمن به شدّت منهدم شد و تعداد زيادي از نيروهايش نیز به هلاكت رسيدند.

در این میان ، تیربارچی دشمن را دیدم که در حین تیراندازی با چند نارنجك دستي بچّه ها به بيرون از سنگر پرتاپ شد.

سرانجام با ياري خداوند، ارتفاعات توسط نيروهاي اسلام فتح و از لوث وجود نیروهای ضد انقلاب پاکسازی شد و نيروهای خصم زبون، ضمن بر جاي گذاشتن تلفات زياد و بسياري از تجهيزات و سلاحهاي خود، از منطقه گريختند.

ديگر هوا داشت کم کم به تاریکی فرو می رفت. خیلی از بچّه ها به تصرّف ارتفاعات هم بسنده نکرده، به تعقیب نیروهای دشمن پرداختند.

این پیروزی، چنان شور و شوق وصف ناپذیری در بچّه ها پدید آورده بود که دیگر هیچ کدام به دستور من هم گوش نمی دادند.

هر چه با بی سیم به نیروهای عمل کننده تأکید كرده و فرياد مي زدم که تعقیب لازم نیست، برگردید و... انگار گوش هیچ یک از آنها بدهکار این حرفها نبود و با ذوق و شوق شگفت آوری در تعاقب دشمن بودند.

مجروحین عملیات را بلافاصله با کمکهای اولیه، مداوا و به بـانـه انتقال دادیم و همچنین در مراحل پایانی، پیکرهای مطهر شهدا را نیز در تاریکی شب جمع آوری نمودیم.

اجساد متلاشی شده دشمن روی ارتفاعات به چشم می خورد و طنین « الله اکبر » بچّه ها در همه ي منطقه می پیچید.

خدا را شُکر گفتیم برای پیروزی رزمندگان اسلام و بخاطر اينكه بار ديگر نيز شاهد حماسه ای بودیم که داشت در صفحات تاریخ به ثبت می رسید.

با گذشت چندین سال از آن عملیات، هرگز لبهای خشکیده بچّه ها در آن روز از خاطرم نمی رود.

در آخر با صلواتی به ارواح طیّبه ی همه شهدا بویژه شهدای این عملیات، یاد و خاطره ی آنها را گرامی می داریم.


پی‌نوشت‌ها:

[1]ـ دوسينه: نام روستایی از توابع شهرستان بانه که در سمت شرقی آن واقع است.

[2] ـ کاک ـ کاکا: به گویش کُردی یعنی برادر.

[3]ـ کاک رئوف قادری بعدها توسط عوامل ضد انقلاب به شهادت رسید.

[4]ـ تیربار دوشکا: اسلحه ای است نیمه سنگین و اتوماتیک که معمولاً بر روی تانک، نفربر و خودروها یا به صورت ثابت روی سه پایه قرار گرفته و بر علیه خودروها، اجتماع نیروها و همچنین هواپیماها و بالگردهای دشمن که در ارتفاع پایین پرواز می کنند به کار می رود. 

[5]ـ توپ 106 میلی متری: جنگ افزاری است در رده سلاحهای سنگین که بر علیه ادوات زرهی مثل تانکها، نفربرها و همچنین خودروها و سنگرهای بتونی و... دشمن مورد استفاده قرار می گیرد. این جنگ افزار بیشتر بر روی جیپ های جنگی و تویوتا وانت یا سه پایه ی ثابت سوار و نصب می شود.

[6]ـ ادوات: به یگانها و واحدهایی گفته می شود که سلاحهای نیمه سنگین و سنگین را بر علیه استحکامات، تانکها، خودروها و نیروهای دشمن بکار می گیرند.

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سیزدهم دی ۱۳۸۸ساعت 19:46  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

 روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

« پایان مأموریت »

۱۳۶۶ کردستان ـ بانه

سردار شهید حاج قاسم نصرالهی ، پرویز دشتی ، سردار سرتیپ پاسدار حاج حسن رستگار پناه

پرویز دشتی

بر گرفته از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید. نوشته‌ی پرویز بهرامی

آخرین ساعات دهم تیرماه سال ۱۳۶۶چند ارتفاع مهم در حوالی روستای «میرگه نقشینه» سقّـز به تصرّف یک گروهان از نیروهای ضد انقلاب وابسته به شاخه نظامی حزب دموکرات در آمده بود.

گردان‌های ضربت جندالله و حضرت رسول(ص) سپاه سقز و همچنین تعدادی از نیروهای ژاندارمری[1] نیز در منطقه مورد نظر با نیروهای دشمن درگیر و عدّه‌ای هم به دست آنها اسیر و شهید شده بودند.

آن موقع، فرماندهی گردان جندالله سپاه سقز را برادر «رادان»[2] بر عهده داشت.

به دنبال این ماجرا، گردان جندالله سپاه بانه که به گردان همیشه پیروز معروف بود مأموریت یافت تا برای پیشتیبانی از نیروهای سقّز به محل درگیری اعزام شود.

صبح روز یازدهم تیرماه 65 آماده حرکت شدیم و هنوز حرکت نکرده بودیم که فرمانده عملیات سپاه بانه[3] که چند ساعتی قبل از ما در منطقه حضور یافته بود بوسیله بی‌سیم از من خواست تا «سیّد عمر عزیزی قای‌بُردی »[4] را که یکی از پیشمرگان مسلمان مخلص و جان برکف بانه بود برای شرکت در این عملیات همراه خود ببرم.

من هم اطاعت امر کرده، پس از اینکه نیروهای گردان را به سمت محل درگیری گُسیل داشتم بلافاصله به دنبال کاک عمر رفته و به او گفتم که موضوع از چه قرار است و ...

سیّد عمر استقبال کرد و خیلی خوشحال شد و گفت: «بسیار خوب. می‌آیم. فقط چند لحظه‌ای اجازه بدهید که آماده شوم.»

رفتم داخل و منتظر شدم تا سیّد عمر آماده شود.

به سیّد عمر گفتم: «سیّد! چی‌کار داری می‌کنی؟!»

گفت: «وضو می گیرم نماز بخوانم»

دیدم حالتش با گذشته خیلی فرق دارد. به قول دوستان بسیجی ، این بار نـور بالا می‌زند.

سیّد گفت: «برادر دشتـی! آرزو دارم که خداوند مرا شهید کند بلکه بدین‌طریق از بار گناهانم کاسته شود و بتوانم دینم را برای اسلام و وطنم ادا کنم.»

سپس حرکت خود را به سمت پایگاه روستای «میرگه نقشینه» که در نزدیکی محل درگیری بود آغاز نمودیم.

در پایگاه میرگه نقشینه، بچّه‌های ژاندارمری مستقر بودند.

نیروهای گردان جندالله را که در قالب سه گروهان به منطقه برده بودیم به صورت آماده در چند نقطه امن مستقر کردیم.

ابتدا فقط ده ـ دوازده نفر از ما به بالای یکی از ارتفاعات رفتیم.

آن جا، برادران: حاج حسن رستگار پناه[5]، مجید مشایخی[6] و فرهاد در حال بررسی موقعیّت و اوضاع منطقه بودند.

برادر فرهاد با اشاره به چند ارتفاع گفت: «همه این ارتفاعات به تصرّف نیروهای دموکرات در آمده است!»

من به ایشان عرض کردم: «اگر اجازه بفرمایید ما می‌توانیم با همین ده ـ دوازده نفر که اکنون نزد شما هستیم، یکی از این بلندی‌ها را که خیلی به اطراف خود اشرافیّت دارد از دست دشمن بگیریم.»

برادر فرهاد گفت: « فکر نمی‌کنم این کار با این عدّه‌ی کم امکان‌پذیر باشد!»

عرض کردم: «مگر در احادیث و روایات نیامده که یک نفر از ما به بیش از ده نفر و بلکه صد نفر از نیروهای دشمن غالب هستیم؟»

ـ ما ان‌شاءالله ارتفاع را از چنگ دشمن پس می‌گیریم.

تا جایی که ذهنم یاری می‌کند چند تن از آن ده ـ دوازده نفر عبارت بودند از: من، سیّد عمر عزیزی قای‌بُردی، اسفندیار، خوشدامن اهل لنگرود، سیّد که یکی از رزمندگان جوان همدان و تک فرزند خانواده بود.

این برادر رزمنده ـ سیّد ـ یک روز قبل از حرکت، مأموریتش به پایان رسیده بود و قصد داشت به همدان باز گردد ولی با این وجود، به خاطر همین عملیات، مُصرّانه همراه ما آمده بود.

به این برادر رزمنده گفتم: «سیّـد جـان! مگر تو پایان مأموریت نگرفته بودی؟!»

گفت: «چـرا، گرفته‌ام!»

پرسیدم : «مگر قرار نبود به شهر و خانه خود برگردی؟! تو تک فرزند خانواده‌ای، بهتر است برگردی به آغوش خانواده‌ات.»

پاسخ داد : «من تا در این عملیات شرکت نکنم به خانه باز نمی‌گردم... ان‌شاء‌لله بعد از عملیات بر می‌گردم.»

بالأخره با کسب دستور، ما چند نفر در سه گروه سه نفره به عنوان پیشقراولان نیروهای مهاجم، حرکت به نوک کوه را آغاز نمودیم.

من از جناح راست به بالای ارتفاع می‌کشیدم که ناگهان متوجّه سه نفر از نیروهای ضد انقلاب شدم که از شیاری به دنبال ما می‌آمدند. قبل از اینکه حرکتی از جانب آنان صورت بگیرد رگباری از گلوله را به سوی آنها سرازیر نمودم که دو تن درجا به هلاکت رسیده و سوّمی با بدن مجروح متواری شد.

اسلحه آر. پی. جی ـ7 یکی از بچّه‌ها را گرفته و با بی‌سیم به فرمانده گروهان ویژه‌ی گردان گفتم که با شلّیک اوّلین موشک، تکبیر گویان، صُعود به قلّه‌ی کوه را آغاز کنند.

به محض این که اوّلین موشک آر. پی. جی را به سمت مواضع دشمن شلّیک نمودم به یاری خدا بچّه‌های گروهان ویژه هم با سرعتی فوق‌العاده، خود را به بالای کوه کشیده، با نیروهای دشمن به نبرد پرداختند.

درگیری تا مدتی به طول انجامید ولی بچّه‌ها با استفاده از اصل غافلگیری موفق شدند در کمترین زمان ممکن، مواضع دشمن را منهدم ساخته و ارتفاع را از دست آنها خارج کنند.

لحظاتی بعد، نیروهای خصم چون عرصه را برای خود تنگ و آشفته دیدند با تحمّل تلفات جانی و خساراتی سنگین، ناگزیر فرار را بر قرار ترجیح دادند.

سپس طبق دستور فرماندهان حاضر در منطقه، بقیه گردان‌ها و یگان‌ها نیز وارد عمل شده و چهار الی پنج ارتفاع باقی مانده را که در چنگال نیروهای ضد انقلاب بود مورد هجوم خود قرار دادند.

بالأخره به لطف خدا همه‌ی ارتفاعات منطقه، کاملاً تحت کنترل رزمندگان و پیشمرگان کُرد مسلمان در آمد.

در آزادسازی این ارتفاعات، چند تن از همرزمان غیور نیز به فوز عظیم شهادت دست یافتند که در میان پیکرهای مطهّر و به خون نشسته‌ی آنان، چهره‌ی پیشمرگ مسلمان «کاک عمر عزیزی» و آن «سیّد بسیجی اهل همدان» هم می‌درخشید.

آری! دعای کاک عمر خیلی زود مستجاب شده بود.

او مشتاقانه و مخلصانه در این عملیات ایفای نقش کرد و مردانه جنگید و سرانجام نیز با نوشیدن شهد گوارای شهادت به حیات ابدی دست یافت.

آن سیّد جوان و رزمنده همدانی هم با آن که تکلیفش را با حضور چند ماهه‌ی خود در جبهه ادا کرده و حتّی گواهی تسویه حساب و پایان مأموریت خود را هم در جیب داشت، عاشقانه در این عملیات حماسه آفرید و پس از نبردی سنگین و رویارو با دشمنان اسلام و میهن، با دریافت مدال شجاعت و شهادت از دست حضرت حقّ، به «پایان مأموریت» دست یافت.



پانویس‌ها:

[1]ـ ژاندارمری: یک نیروی نظامی بود که در سال 1290 به درخواست دولت ایران توسط سوئدی‌ها در کشور به وجود آمد. ژاندارمری مسئول امور انتظامی و امنیت راه‌ها و اماکن بیرون شهری بود. این نیرو از اواخر سال 1369 شمسی با تصویب مجلس شورای اسلامی و تأیید مقام معظّم رهبری و فرماندهی کل قوا با شهربانی و کمیته‌های انقلاب اسلامی، ادغام و از اوایل دهه 70 سازمانی تحت عنوان نیروی انتظامی جمهوری اسلامی تشکیل و عملاً جایگزین آنها شد.

[2]ـ سردار احمدرضا رادان: عضو سپاه پاسداران در زمان جنگ و جانشین فعلی فرماندهی نیروی انتظامی کشور.

[3]ـ فرهاد آذر ارجمند.

[4]ـ سیّد عمر عزیزی قای‌بُردی: اهل روستای «قای‌بُرد» بانه بود که بعد از انقلاب اسلامی در حدود 3 الی 4 سال با حزب دموکرات کردستان همکاری داشت ولی با شناخت عمیقی که از ماهیّت اصلی و تروریستی این حزب ضد انقلاب پیدا کرد خود را از صف آن جدا و به عضویت سازمان پیشمرگان کُرد مسلمان سپاه در آمد. او بعد از آن در دفاع از اسلام و میهن خود، مردانه با عناصر خود فروخته ضد انقلاب جنگید و سرانجام نیز در مورخه ۱۲/۴/۱۳۶۶ به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت دست یافت.

[5]ـ حاج حسن رستگار پناه: فرمانده وقت سپاه پاسداران کردستان.

[6]ـ مجید مشایخی: فرمانده وقت عملیات سپاه پاسداران کردستان.

........................................................................................................................

۱۳۶۴ کردستان ـ بانه

از راست : پرویز دشتی ، سردار شهید حاج قاسم نصرالهی

 

۱۳۶۶ کردستان ، قبل از عملیات نصر یک پرویز دشتی در حال توجیه نیروها

۱۳۶۵ مسجد جامع بانه

 از راست : زنده یاد حاج رحیم گروسی ، پرویز دشتی

 

 

پیشمرگ شهید " مجید لطفی "

چهره ای دوست داشتنی که هرگز از یاد و خاطره ی رزمندگان بانه فراموش نخواهد شد

 

پیشمرگ شهید " سیّد عمر عزیزی قای‌بُردی "

 |+| نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۸۸ساعت 16:43  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر
  بالا