مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
|
||
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشتهی پرویز بهرامی |
روز وصل دوستداران یاد باد ...................................... یاد باد آن روزگاران یاد باد
جمعی از دلیرمردان کردستان
" کاک محمّد رسول زاده "
........................................................................................................................................
"سردار شهید محمّد بروجردی"
« مسیح کردستان »
راوی : کاک محمّد رسول زاده
بر گرفته از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید. نوشتهی پرویز بهرامی
در سال 1361 شهرهای بزرگ کردستان از تصرف گروهک های ضد انقلاب آزاد شده بود ولی برخی از روستاها ، محورها و مناطق صعب العبور ، هنوز تحت سلطه ی گروهک ها قرار داشت.
دولت وقت نیز بخاطر این نا امنی ها نتوانسته بود موقعیّت خود را آنطوری که باید در این مناطق تثبیت کنند.
تبلیغات گمراه کننده ی عوامل ضد انقلاب ، تأثیرات بسیار منفی و سوئی در اذهان و محافل مردم منطقه به دنبال داشت.
به عنوان مثال می گفتند : « نیروهای نظامی بخصوص نیروهای سپاه در پاکسازی ها ، به جان اهالی آبادی ها اعم از زن و مرد و پیر و کودک و.... رحم نمی کنند و ... »
ما هم تحت تأثیر این تبلیغات سوء ، به این باور رسیده بودیم که اگر روزی گُذر پاسداران به منطقه ما بیفتد لابد چنین و چنان خواهد شد و به هیچ کس رحم نخواهند کرد.
در همان ایّام یعنی هنگامی که جاده ی بـانـه به سردشت و بعضی از روستاهای اطراف آن توسط نیروهای نظامی پاکسازی می شد گروهی از آنها برای شناسایی و ارزیابی منطقه به سمت روستای « کوخان » آمدند.
مرحوم پدرم « کاک رسول رسول زاده »[1] بخاطر نگرانی از حوادث احتمالی ، اعضای خانواده و شاید خیلی از اهالی روستا را به خارج از محیط خطر هدایت نمود.
فضای عجیب و دلهره آمیزی ایجاد شده بود و همگی با چهره های نگران هر لحظه منتظر حادثه بودیم.
قبل از رسیدن نیروها ، دو تن از آنان که گویا از فرماندهان نیز بودند بوسیله یک جیپ نظامی وارد روستا شده و با پدرم وارد گفتگو شدند.
صحبت آنها بیشتر برای شناسایی عناصر مسلّح ضد انقلاب و محل اختفای آنها بود.
همه اهالی از نیروهای نظامی می ترسیدند.
در خلال این گفتگو ، یکی از آنها که جُثه ای لاغراندام ، محاسنی متوسط و موهای نسبتاً فِــری داشت با چهره ای متبسّم ، کودکی را به آغوش گرفته و بر سر و صورتش بوسه زد و همچنین ، خوش و بشی هم با اطرافیان نمود.
مشاهده این صحنه ، همه ما را بر خلاف آنچه که در ذهنمان بود به تعجّب و حیرت وا داشت و خیلی هم از وحشت و نگرانی مان کاست.
آن موقع ، من به عنوان یک نوجوان 14ـ13ساله در کنار پدر و برادرم ، از نزدیک شاهد این واقعیّت بودم.
اهالی روستا ، بعضی از خانه ها را که مقرّ نیروهای ضد انقلاب به حساب می آمد به آن جوان موفِـر و دوستش که ظاهراً مافوق همه آنها بود نشان دادند.
آن دو نفر به همراه چند نفر از اهالی و پدرم به خانه های مشکوک نزدیک شدند.
به اولیّن خانه ای که رسیدند پدرم می خواست وارد آن شود ولی ناگهان آن جوان دیگر که قامتی تقریباً بلند و سر و صورتی بُــور و یک عینک کاچوئی بر چشمان سبز خود داشت پدرم را از این کار منع کرد و به او گفت : « پــدر جـان ! صبر کنید اوّل من وارد شوم ؛ چون احتمال دارد این درب یا داخل اتاق ها توسط عوامل ضد انقلاب با نارنجک یا چیز دیگری تلـه گذاری شده باشد. بگذارید اگر خطری وجود داشت متوجّه من شود نه شمـا ! »
حُسن رفتار آن دو فرمانده ؛ گویی قلب پدرم را به یکباره تسخیر کرد و او را از عمق وجود متحوّل ساخت.
پدرم خطاب به اطرافیان و دوستان خود گفت : « پس می گفتند که اینها بی رحم هستند و .... !! »
ـ این جوان که با نهایت جوانمردی ، حفظ جان مرا به جان خود ارجح می داند و آن دیگری هم که بچّه های روستا را مثل فرزندان خود در آغوش گرفته و نوازش می دهد !
ـ اینها که مثل برادر به ما نزدیک و مهربان هستند !
پدرم شیفته ی برخورد و رفتار اسلامی آن دو فرمانده ی جوان شد و همان جا با خـدای خود پیمان بست که بعد از آن به همکاری صمیمانه با آنها ادامه دهد و این تصمیم را هم تا آخر عمرش با تمام وجود به اثبات رساند.
مرحوم پدر به اتّفاق دو فرزندش یعنی من و برادر شهیدم « کاک جلال »[2] جزو کسانی بودیم که پس از آن ماجرا در کسوت « پیشمرگان کُرد مسلمان » بانه قرار گرفتیم.
به راستی آنان از قبیله ایثار و گذشت و فداکاری بودند و چه خوب توانستند صف مردم عادی را از صف دشمنان و ضد انقلابیون مسلّح جدا سازند.
آری !
« او با نگاه آخرینش خنده کرد » « مانده گان را تا ابد شرمنده کرد »
امروز کردستان ، بی نام آنان غریب و خاموش است ولی هنوز قلب ما و قاطبه ی مردم کُرد به یاد خاطرات و مرام جوانمردی آنان می تپد.
و امّــا آن جوان اوّلی و موفِر کسی نبود جز « سردار شهید ناصر کاظمی »[3] و دوّمی نیز « میرزا محمّد بروجردی »[4] سردار نامی و پُر آوازه کردستان بود که بعدها در میان مردم به « مسیح کردستان » شهرت یافت.
خداوند هر دو شهید بزرگوار را غریق رحمت خود بگرداند.
.......................................................................................................................................................................
پی نوشتـــــها:
[1] ـ کاک رسول رسول زاده : یکی از پیشمرگان مسلمان و معروف کردستان بود که به سال 1323 در روستای کوخان بانه دیده به جهان گشود و پس از سالها مجاهدت و مبارزه در تاریخ : 4/4/1381 به دیار « عند ربهم یُرزقون » شتافت.
[2] ـ کاک جلال رسول زاده فرزند کاک رسول : متولّد سال 1346 شمسی در کوخان بانه و از پیشمرگان غیور و کُرد مسلمان بانه بود که در آذر ماه سال 1362 در روستای « سپید درّه » شهرستان بانه در نبرد با گروهک های ضد انقلاب به شهادت رسید.
[3] ـ ناصر کاظمی : به سال 1335 در تهران به دنیا آمد. پس از پایان دوره متوسطه و دریافت مدرک دیپلم در کنکور شرکت نموده و در دو رشته پیراپزشکی و تربیت بدنی بطور همزمان پذیرفته شد. او در سال 1356 فعالیت سیاسی خود را آغاز و در همین راستا دستگیر و به زندان افتاد. بعد از انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران در آمده و در دیماه 1358 به پیشنهاد سردار شهید محمّد بروجردی به پاوه رفت و پس از اندک زمانی بخاطر لیاقتی که از خود نشان داد به عنوان فرمانده سپاه و فرماندار شهرستان پاوه منصوب شد. وی پس از یک سال و نیم فعالیت صادقانه در پاوه ، به سنندج رفته و فرماندهی سپاه استان کردستان را بر عهده گرفت. او سرانجام در تاریخ 6/6/1361 در حین پاکسازی محور سردشت به پیرانشهر در یکی از روستاهای سردشت به خیل شهدای دفاع مقدّس پیوست.
[4] ـ میرزا محمّد بروجردی : به سال 1333 هجري شمسي در روستاي « دره گرگ» از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد. در هفت سالگي وارد مدرسه شد امّا به دليل شرايط مادي خانواده ، تحصيل در كلاسهاي شبانه توأم با كار و تلاش روزانه را انتخاب كرد و خانواده را در تامين زندگي شرافتمندانه مدد رساند. در 17 سالگی ازدواج و در جوانی به صف انقلابیون پیوست. در سوريه و لبنان با شهيداني همچون مصطفی چمران و محمّد منتظري آشنا شد. همچنین در ایّام انقلاب از سوی دکتر بهشتی مسؤولیت حفاظت ورود امام خمینی(ره) را به ایران بر عهده گرفت. وی از مؤسسان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محسوب می شود. بعد از انقلاب و با شروع ناآرامی ها در کردستان به پاوه رفت و باقی عمر خود را در مسؤولیت های مختلف من جمله فرماندهی قرارگاه حمزه سیّدالشهدا علیه السلام ـ مرکز عملیات جبهه های غرب ـ گذراند. هوش نظامی وی موجب شد که کردستان بطور کامل از لوث وجود گروهک های ضد انقلاب پاکسازی شود. او سرانجام در تاریخ 1/3/1362 به همراه عدّه اي از همرزمانش در حاليكه در مسير جاده مهاباد ـ نقده در حال حرکت بودند براثر انفجار مين به فیض عظمای شهادت نائل آمدند. شهید بروجردی به خاطر مهربانی و حُسن اخلاق و رفتاری که در طول خدمت خود با مردم کردستان از خود نشان داد به « ناجی » و « مسیح کردستان » شهرت یافت.
از راست: پرویز بهرامی ـ کاک محمد رسولزاده ـ بهروز بهرامی
روز وصل دوستداران یاد باد ...................................... یاد باد آن روزگاران یاد باد
"نفر دوم ایستاده از سمت چپ: کاک ابوبکر خضرنژاد"
"همچون كوه در برابر دشمن"
راوی خاطره: پشمرگ کُرد مسلمان ابوبکر خِضرنژاد
بر گرفته از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید. نوشتهی پرویز بهرامی
ما بچّههای کردستان در ابتداي جنگی که در این خطّه شروع شد از خیلی واقعیّتها نا آگاه بودیم. امّا در طول نبرد کردستان انسانهایی در میان رزمندگان اسلام پیدا شد که با انگیزهها و اندیشههایی که داشتند انسانهایی مثل ما را به این مسیر که راه مقدّسی هم هست فرا خواندند. ولی چه زحمتهایی کشیدند که ما این را قبول کردیم و چطور ما را بار آوردند که تا هنوز ایستادهایم و خواهیم ماند. فرماندهانی از سپاه بودند که با اعمال و رفتار خود بر روی برخی از ما که گوشمان به حرف کسی بدهکار نبود تأثیر مثبت و بسزايي گذاشتند.
ما جنگاورانی هستیم که در هشت سال دفاع مقدّس و اگر ایّام ناآرام کردستان را به آن اضافه کنیم چندین سال بیشتر از این سالها نیز شانه به شانهي رزمندگان اسلام جنگیدهایم و امروز هم بر آن افتخار میکنیم.
میخواهم خاطره کوتاهی از جریان اسارت خودم را بیان کنم که براستی هر وقت خودم نیز مینشینم و فکر میکنم با خود میگویم شاید این ماجرا را در خواب دیدهام، شاید هم باور کردنی نباشد ولی عين حقیقت است.
"پیشمرگ کرد مسلمان: کاک ابوبکر خضرنژاد"
پاییز 1365 در یکی از شبها خبر رسيد که حدود هفتاد نفر از عوامل ضد انقلاب وابسته به گروهك ......[1] وارد شهر بانه و اطراف آن شدهاند.
مأموریت شناسایی و یافتن محل اختفاء آنان به من و دو تن از برادران به نامهای «کاک توفیق» و «کریم علیپور»[2] محوّل شد.
برای انجام مأموریت، ابتدا من به سمت محلی در بیرون شهر حرکت کردم ولی هنوز از شهر خارج نشده بودم كه با نيروهاي دشمن درگير شده و به اسارت آنها در آمدم.
زمانی که به اسارت نیروهای دشمن در آمدم اغلب آنهایی که در چنگشان گرفتار شدم مرا میشناختند. چون همشهری، هم لباس و همزبان خودم بودند. از همین رو بيش از ديگران مورد نفرت و غضب آنها قرار گرفتم.
همان لحظهی اوّل که در اطراف شهر اسیر شدم مرا به دشتی که پشت شهر بود انتقال دادند و آنجا با لوله و طپانچهي یک اسلحه کمری تعدادی از دندانهایم را خُرد کرده در دهانم ريختند. همچنین در آن هوای بسیار سرد، لباسهایم را در آورده سپس بردند به یک روستایی در پنج الی شش کیلومتری شرق شهر بانه به اسم «ترخان آباد»[3].
آنجا در یک خانهای نشستند و مشغول غذا خوردن شدند. من هم در کنار آنها بودم در حالیکه به علّت خُرد شدن دندانهایم بشدّت خون از دهانم جاری بود.
ساعتی بعد، از یک کوه بالا رفتیم.
بالای کوه که رسیدیم حرفهایی را درباره من بین خود ردّ و بدل مینمودند. چون در بانه عدّهای از هواداران و مرتبطين ضد انقلاب در باره ما یک چیزهایی میگفتند. مثلاً می گفتند: «مـــزدور» میگفتند اینها خودشان را به این نظام فروختهاند. میگفتند اگر اینها نباشند آنهایی که به کردستان می آیند نمیتوانند به دنبال ما بیایند. اینها راهنمای آنها هستند. بنابراين به خاطر همین موضوع نیز نسبت به ما پیشمرگان مسلمان خیلی کینه و خصومت داشتند. یعنی خیلیخیلی بیشتر از سایر رزمندگان.
آنجا مرا در کنار درختی نگه داشتند. کنار یک درخت بلوط و دو نفری پایم را گرفته و با گُلمیخهایی که چادرهای بزرگ را با آن روی زمین مهار میکنند محکم بر زمین چسباندند.
میخ بزرگ از پایم رد شد و به زمین فرو رفت.
حدود دو ساعت به همین وضع در آنجا ماندم و خونی را که از پایم داشت به زمین میریخت با چشمان خودم میدیدم.
جثّهی بزرگی هم نداشتم ولی یاد خدا آرامم میکرد.
بعد از روشنایی هوا، آنها کوله پشتیهایی داشتند که یکی از آنها را پُر از سنگ کرده بر روی پشتم قرار دادند و به سمت عراق حرکت کردیم.
تقریباً ده روز طول کشید تا به خاک عراق رسیدیم.
قبل از اینکه به اوّلین پایگاه نیروهای ارتش بعث عراق برسیم من و چند تن از اُسرای دیگر را توجیه نموده و گفتند: «اینجا نباید بگویید که اسیر ما (گروهگ ....) هستید؛ چون اگر نیروهای عراقی از این موضوع اطلاع یابند شما را از ما تحویل میگیرند، در نتیجه هیچ وقت نمیتوانید از اسارت خلاص شوید.»
لذا تأکید کردند که بگوییم آمدهایم به سازمان.... بپيونديم.
ما هم به خیال آنکه شاید آنها راست میگویند به اوّلین پایگاه نیروهای عراقی که رسیدیم در پاسخ سؤالات آنها گفتیم: «آمدهایم پیشمرگ سازمان.... بشویم.»
آنها هم به ما خوش آمد گفتند و یک کیک و نوشیدنی هم دادند و خوردیم و پس از آن رفتیم به زندان «کیله» عراق.
روزی که به زندان «کیله» عراق رسیدیم اوّلین کاری که کردند ما را به نوبت خواباندند روی یک سکویی مثل سکوی غسّالخانه مردهها و بیش از هفتاد ضربه کابل بزرگ بر روی پشتمان نواختند.
ما گفتیم: «چـــــرا ما را میزنید؟!»
گفتند: «بخاطر اینکه شما رام شوید چون مثل وحشیها هستید. بخاطر اینکه بعد از اين، هر چه گفتیم به حرف ما گوش کنید.»
سپس سیبیل و ابروهای ما را خشک خشک تراشیدند؛ خیلی سوزش داشت و درد آور بود.
مقرّ گردان حضرت رسول (ص) کوخان ۱۷/۷/۱۳۸۸
از راست : ۱ـ کاک محمد رسول زاده ۲ـ پرویز بهرامی ۳ـ علیرضا مولایی ۴ـ سیّد عماد آقامیری ۵ـ کاک حاج مطلّب احمدی ( فرمانده گردان )
بعد از آن ما را بردند بین ساير اُســــرا.
زندانها اتاقهای خیلی کوچکی بودند و شاید در هر اتاق سی الی چهل نفر به صورت بسیار فشرده حبس شده بودند.
داخل اتاق، هوا خیلی آلوده و گرم بود. بچّهها احساس خفگی کرده و روز تا شب بخاطر گرما و تنگی جا گریه میکردند.
روزی یک بار اجازه داشتیم به دستشویی برویم. غذا هم که میآوردند آبش را ما میخوردیم و گوشتش را آنها.
امّا جدا از این مسائل در اسارت صبح تا شب به کار کردن مجبور و مشغول بودیم. صبح کار میکردیم و شب بر میگشتیم.
البته مسائلی در آنجا اتّفاق افتاده که نمیتوان بیان کرد...
یک روز وقتی به دستشویی میرفتم ناگهان سُر خوردم و به شدّت به زمین افتادم. بلند که شدم خون از بینی و گوش و دهانم جاری شد.
در این لحظه یکی از نگهبانان محوطه که به حساب خودش پیشمرگ آنها بود به جاي اينكه كمكم كند سیلی محکمی به گوشم نواخت که پردهی گوشم آسیب دید و برای مدتی ناشنوا شدم.
از دکتر و درمان و این جور چیزها هم خبری نبود كه درمان كند.
زمانی که رزمندگان ایران طی عملیاتی «مـــاوت»[4] و اطراف آن را به تصرّف خود در آوردند ما آنجا بودیم که افراد ضد انقلاب سریعاً همه را به شهر «سیره میرگ»[5] انتقال دادند.
در یکی از روزها که آنجا برای هواخوری در محوطه زندان قدم ميزديم يك رشته سیم خاردار حلقوی دیده میشد که خارهایش از سیم خاردارهای ساده نبود. تیغهایش بلندتر بود.
یکی از نگهبانان زندان برای آزار دادن من و سرگرمی خودش، رو كرد به من و گفت: «من این سیم خاردار را به پایین ـ سرا شیبی ـ میاندازم و تو باید بدوی و آن را بیاوری پیش من!»
خیلی خواهش و تمنّا کردم که از این کار و شکنجه صرف نظر کند.
به او گفتم: «بیا و مردانگی کن و از این کار بگــــذر!»
ولی بیفایده بود. خواهش و تمنّا به درد نمیخورد.
جایی که ایستاده بودیم یک شیب نسبتاً تُندي داشت و عدّهای از آنها هم در كنار ما سرگرم بازي والیبال بودند.
وقتی که سیمخاردار را با لگد به پايين غلتاند من هم بلافاصله دنبالش دویدم و سیم خاردار را با حرص زیاد گذاشتم روی شانه ام و آوردم بالا و انداختم روی زمین.
تیغهای سیمخاردار دستهایم را زخمی نمود و به علّت عدم مداوا ، دو سه روز بعد زخمهایم عفونت كرد و جوری چندش آور شد که دیگر، نه کسی با من غذا میخورد و نه پیشم مینشست. حتّی خودم هم وقتی دستهایم را نگاه میکردم دچار تهوّع و استفراغ میشدم.
حدود بیش از دو هفته از این جریان میگذشت که به اصطلاح «ش. ج. ح» سر کرده ی گروهک.... برای بازدید به آنجا ـ زندان سازمان.... ـ آمد.
من هم به خيال اینکه مرا این قدر اذیت و آزار ندهند رفتم پیش او و گفتم: «آخــــه بـابـا! این درست است شما که به قول خودتان اسلام راستین را میخواهید مرا که همدین، همزبان، همشهری و هملباستان هستم این جوری شکنجه میکنید؟!»
ـ آخــه کجای این کار بر حقّـه؟!
اعتراض من نه تنها سودي نيافت بلكه او را خشمگین کرد.
در نتیجه در آن هوای بسیار سرد و برفی با دستوری که صادر کرد مرا لخت و عریان نموده و داخل یک حوضی که در آنجا بود انداختند.
نیم ساعتی توی این حوض ماندم.
بدنم دیگر بی حس شده بود. بیرون هم که آوردند حدود یک هفته با کابل و شلّاق نوازشم ميدادند.
ش. ج. ح گفت: «این تنبیه بخاطر آن بود که دیگر برای چیزی اعتراض نکنی!»
روزها، هفتهها و ماهها را زیر سختترین آزارها و شکنجهها گذراندم تا اینکه بعد از حدود دو سال یعنی در آخرین روزهای اسارت، تصمیم به اعدام من گرفتند.
آنها به اندازه کافی روی من شناخت داشتند. لذا دفاعیات، اعترافات یا عدم آن نیز توفیری به حالم نداشت. به علاوه، آنجا که مقام قضایی و وکیل مدافع و... نداشت تا از حقّ من دفاع کند. فقط روزی که تصمیم به اعدام میگرفتند متوجّه موضوع میشــــدی.
ولی در آخرین لحظات یأس و نا امیدی، خواست خدا سرنوشت من و همه چیز را به یکباره تغییر داد.
در مرز بانه محلی بود به نام «سورکوه»[6] که تعدادی از نیروهای آن گروهک در هنگام تردد روی مین رفته و پنج نفرشان نیز از بین رفته بودند.
یکی از این پنج نفر پسر ش. ج. ح رهبر همان سازمان بود به نام «ع» که فرماندهی عملیات و شاخه نظامی سازمان .... را به عهده داشت.
ش. ج. ح به دنبال پسرش میگشت و دقیقاً هم اطلاع نداشت که او زنده است یا مرده.
در آن ایّام با پیگیری فرماندهان سپاه و با وساطت برخي از افراد با نفوذ منطقه، پدر پیرم آمد به محلي كه سازمان.... تعيين كرده بود.
ابتدا از نزدیک اجازه ملاقات با مرا نميدادند ولی با تلاش بعضی از افراد، این ملاقات انجام گرفت.
ش. ج. ح مرا صدا زد و گفت: «تو اگر بتوانی به واسطه پدر و دوستانت از پسرم ـ ع ـ خبر موثقی یافته و به من بدهی، من هم حاضر هستم با همین دولت و سپاه پاسداران، تو را با پسرم معاوضه کنم و...»
خلاصه بعد از حدود سه ماه به لطف خدا و تلاشهای جدّی و بیوقفه مسئولین امر بخصوص سردار شهید نصرالهی[7] فرمانده وقت سپاه بانه و سایر مسؤولان ذیربط در سپاه، اجساد «ع» و چند نفر دیگر از اعضای آن گروهک با من معاوضه و مبادله گردید که در نهایت به آغوش نظام جمهوری اسلامی و خانواده بازگشتم.
ما همان جنگاوران کردستان و شهدای زندهای هستیم که اکنون از طرف خیلی از برادران و همرزمان به فراموشی سپرده شدهایم.
پـینوشتهــا:
[1]ـ به لحاظ مسائل امنیتی و دلایل موجّه از ذکر برخی عناوین، اسامی و آدرسها خودداری میگردد.
[2]ـ کاک توفیق در همان لحظه اسارت توسط نیروهای دشمن به شهادت میرسد و همچنین کاک کریم علیپور نیز به اسارت آنها در میآید که چند سال بعد از آزادی، در یک سانحهی تصادف در شهر بوکان در جوار رحمت حضرت حق آرام میگیرد.
[3]ـ ترخان آباد: نام روستایی از شهرستان بانه که در 5 الی 7 کیلومتری سمت شرقی آن واقع است.
[4]ـ ماوت: نام شهری مرزی از توابع استان سلیمانیه کردستان عراق. Mawet
[5]ـ سیره میرگ: شهری در استان سلیمانیه عراق.
[6]ـ سورکوه: نام یکی از ارتفاعات سوق الجیشی و مرزی بانه.
[7]ـ سردار شهید قاسم نصرالهی: به سال 1333 شمسی در شهرستان خوي متولّد شد. دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در همان جا پشت سر گذاشت. اين دوران مصادف بود با سالهاي سخت ستم شاهي كه خانواده وي نيز از آن بي نصيب نمانده بود. او سپس به همراه خانواده به تهران رفته و در دانشكده مخابرات تهران به ادامه تحصيل پرداخت و در همان روزهاي اوّل به جرگهي مبارزات دانشجويي پيوست. نصرالهی بعد از اتمام دوره دانشجويي و گذراندن خدمت سربازي كه مصادف با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي بود به استخدام شركت مخابرات درآمد. در جوّ پُرتلاطم اوايل پيروزي انقلاب خودش را گم نكرد و همواره گوش به فرمان امام راحل بود. بنابراین چون دريافته بود كه كشور در محاصره اقتصادي است و بايد سازندگي را در پيش گرفت بلافاصله در واحد جهاد سازندگي دين خود را به انقلاب ادا كرد. با شروع جنگ تحميلي دريافت كه ديگر ماندن جايز نيست. لذا بيدرنگ رهسپار جبهههاي حق عليه باطل در غرب كشور گردید. او بخاطر استعداد و لیاقتی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه «بـانـه» منصوب شد. قاسم نه تنها يك فرمانده نظامي و مسلّط بر اوضاع منطقه و رده هاي تحت امرش بود بلكه خدمتگزاری صدیق و دلسوز براي اهالی منطقه به حساب میآمد. ارتباط صمیمانه و عاشقانه او با مردم تا جايي بود كه حتّي گرفتاريهاي خانوادگي آنان نیز در نزد او ، طرح و رفع ميگرديد. او بعد از شش سال حضور پُر ثمر در جبهه های حقّ علیه باطل، سرانجام در مورخه 12/4/1367 یعنی دو هفته مانده به اعلام رسمی پذیرش قطعنامه 598 (پایان جنگ) در ارتفاعات «سورکوه» بـانـه با همکاری عناصر خود فروخته و پس ماندههای ضد انقلاب توسط نیروهای ارتش بعث عراق به مُنتهای آرزوی خود یعنی شهادت دست یافت. پیکر مطهّر این شهید بزرگوار در تاریخ 3/6/1367 در بانه و فردای همان روز بدست امّت حزبا... و دوستدارانش در تهران تشییع گردید. او همیشه میگفت: «خــداونــدا ! از شراب عشقت، مرا جرعهای بنوشان!»
این پُست در حال ویرایش است
سال : ۱۳۵۸ پرویز بهرامی
سال : ۱۳۶۱ دهلُران ، قبل از والفجر مقدماتی
ایستاده ها از راست : ۱ـ بهروزی ۲ـ گنج خانلو ۳ـ پرویز بهرامی
نشسته ها از راست : ۱ـ یداله صفائیان ۲ـ ؟ ۳ـ محمود صفائیان ۴ـ ؟
فروردین ۱۳۶۲ ـ لحظه اعزام به جبهه های حق علیه باطل
از راست : زنده یاد حاج محرمعلی بهرامی ، پرویز بهرامی
فروردین سال ۱۳۶۲ جاده اهواز ـ حمیدیه ، پرویز بهرامی
پاییز ۱۳۶۲ سر پل ذهاب ـ عملیات والفجر ۴
پاییز ۱۳۶۲ سر پل ذهاب ـ عملیات والفجر ۴
از سمت راست ، نفر ایستاده : پرویز بهرامی
فروردین ۱۳۶۳ واحد بسیج سپاه.... ـ پرویز بهرامی
۱۳۶۳ کردستان ، پرویز بهرامی
سنگر خوب و قشنگی داشتیم ............ روی دوش خود تفنگی داشتیم
۱۳۶۳ زنده یاد بسیجی : حاج محرمعلی بهرامی
۱۳۶۳ کردستان ـ بانه ـ از راست : پرویز بهرامی ، شهید ابراهیم جهانشاهلو
۱۳۶۳ کردستان ـ پرویز بهرامی
۱۳۶۳ مقابل سپاه بانه
نفر سمت راست : پرویز بهرامی
۱۳۶۳ کردستان ، پرویز بهرامی
۱۳۶۳ کردستان
از راست : پرویز بهرامی ، شهید امیرعلی کرمی ، مصطفی واحدی
۱۳۶۳ ـ کردستان ـ بانه ـ پرویز بهرامی
۱۳۶۳ ـ کردستان ـ بانه ـ پرویز بهرامی
۱۳۶۴ کردستان ـ سپاه بانه ـ از راست : پرویز بهرامی ، محمّدباقر حیدری
زمستان ۱۳۶۴ کردستان ـ بانه
از راست : عمران قربانی ، پرویز بهرامی ، حسن دریس
۱۳۶۴ کردستان ، پرویز بهرامی
۱۳۶۴ کردستان ـ بانه ـ دوسینه ـ پرویز بهرامی
۱۳۶۴ کردستان ـ بانه
از راست : پرویز بهرامی ، بهروز بهرامی
پاییز ۱۳۶۴ ـ کردستان ـ بانه ـ دوسینه
نفر سمت چپ : پرویز بهرامی
۱۳۶۵ کردستان ـ بانه ـ کیوه رود ـ پرویز بهرامی
تابستان ۱۳۶۵ کردستان ـ بانه ـ کیوه رود ـ پرویز بهرامی
تابستان ۱۳۶۵ کردستان ـ بانه ـ کیوه رود
شعارهای ضد انقلاب بر روی پُل دیده می شود
۱۳۶۵ کردستان ـ بانه ـ مسجد کیوه رود
از راست : پرویز بهرامی ، غلامرضا غریبی
تابستان ۱۳۶۵ کردستان ـ بانه ـ کیوه رود
از راست : ۱ـ شیرافکن زمانی ( ایستاده ) ۲ـ پرویز بهرامی ۳ـ ؟ ۴ـ محمّدرضا مرادخانی ۵ـ شریفی
تابستان ۱۳۶۵ کردستان ـ بانه ـ کیوه رود
از راست : پرویز بهرامی ، نبی اله شیخلر ، محمود یزدانی
تابستان ۱۳۶۵ ـ کردستان ـ بانه ـ کیوه رود
نفر وسط نشسته : پرویز بهرامی
بهار ۱۳۶۵ کردستان ـ بانه ـ مالدوم
از راست : پرویز بهرامی ، رحمت اله فیروزی ، جعفری
۱۳۶۷ پرویز بهرامی
۱۳۸۹/۷/۴
یادواره شهید محمّد حسین فهمیده و شهدای دانش آموز ـ مدرسه راهنمایی امیرکبیر
۱۳۸۹/۸/۹
دهه فجر سال ۱۳۸۹ مدرسه علامه امینی
روز وصل دوستداران یاد باد ...................................... یاد باد آن روزگاران یاد باد
" بـــانـــه "
سرزمین خاطرهها. خطّهی مردان شجاع و غیرتمند ایران زمین. سرزمینی به وسعت شور عشق مردان خدا.
" آربابا " روایتگری خاموش از ایثار و شهادت مردان کردستان
................................................................................................................
سفرنامه
"چهرههاي آشنا در سرزمين غريب"
بر گرفته از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید. نوشتهی پرویز بهرامی
نمیدانم توفیق حضور در نبرد چندین سالهی کردستان را داشتهاید یا نه؟ و یا تاکنون به هر نیت و سببی گذرتان به سرزمین غریب کردستان بویژه خطهی «بـانـه» افتاده است یا نه؟ نمیدانم اصلاً آنچه را که میخواهم از این یادگار دوران دفاع مقدس برایتان بازگو کنم قابل درک و تصور کردنی خواهد بود یا نه!
هر چند که مشغلهی کاری و برخی از مشکلات روزمرّه، امکان مسافرت به کردستان را برای ما با مشکل مواجه میساخت لیکن فقط یک دلتنگی کافی بود که به بهانه دیدار و ثبت و ضبط خاطرات گرانبهای چند تن از پیشمرگان مسلمان به شهر بانه عزیمت کنیم.
آری! بـانـه. سرزمین خاطرهها. خطّهی مردان شجاع و غیرتمند ایران زمین. سرزمینی به وسعت شور عشق مردان خدا.
سرزمینی مطهّر و مقدّس که در سالهای نه چندان دور قدمگاه سرداران و فرماندهان شهیدی بوده است که نامشان برای همیشهی تاریخ جاودانه خواهد ماند.
از راست : ۱ـ کاک جلیل قادرپور ۲ـ حاج مُطلّب احمدیان ۳ـ کاک ابوبکر خضرنژاد
محمّد بروجردي، ناصر كاظمي، حبیب اله افتخاریان، محمود كاوه، قاسم نصرالهي، اكبر رضايي، تهماسب نوروزي، وحيد ضيايي، حميد فرشاد، حفظ اله عابدینی، شيبت الحمد بيگدلي، حسين خسروي، حسين فاخته و... و پیشمرگان دلاور و شهیدی همچون:
بختیار، بهنام، کامیار، دلاور، اردشیر و کوروش قادرخان زاده ـ که شش برادر میباشند ـ و همچنین فریدون، امید و بهزاد قادرخان زاده، جلال رسول زاده، حاج محمد صفري، حاج سليم عليپور، صلاح احمدي، مُطلب حسني، يونس محمودي، علي سليمانپور، محمدامين سليمانپور، محمدامين نيزه رودي، عبداله فرجي، مجيد لطفي، حسين لطفي، طاهر لطفي، كمال خدري، طاهر احمدي، كريم تاژاني و...
***
ساعت 12 ظهر روز جمعه مورخه 17/7/1388 بود که وارد شهر شدیم.
هماندم که بر خاک شهر قدم نهادیم بیاختیار خاطرات و سرگذشت تلخ و شیرین چندین سالهی آن همچو فیلمی در مقابل چشمان ما نمایان شد. اگر چه در ظاهر به بانه ی سال 1388 وارد شده بودیم ولی نشانههای بر جای مانده از دوران دفاع مقدّس، ما را بیاختیار مسافر سالهای دور کرده بود. سالهای خون و حماسه. سالهای یکرنگی و صداقت و ایثار و شهادت.
همه چیز به یکباره در ذهنمان زنده میشد. انگار یکبار دیگر آن حماسهها و حادثهها را تجربه میکردیم.
«آربابا» کوه بلند و معروف کنار شهر، شاهد خاموشی بود که با زبان بیزبانی از حماسههای روزهای خطر سخن میراند و حدیث پنهان و ناگفتههای دلیرمردان بانه را برای ما روایت میکرد.
دقایقی بعد «کاک ابوبکر خضرنژاد» یکی از پیشمرگان مسلمان که در بین اهالی بانه به «ابو خضر» و «كا ابو» و در بین رزمندگان به «ببر کردستان» معروف است برای راهنمایی و هدایت ما به منزلش به استقبالمان آمد.
حاج سعید حاجي خاني و دستیارش آقا ابوالفتح فتحي هم که برای تهیه یک مُستند تلویزیونی همسفر ما بودند قبل از رسيدن به شهر دوربینهای خود را به هر سو نشانه میرفتند. به قول خودشان نمیخواستند هیچ صحنهای را از دست بدهند.
وارد منزل که شدیم «کا ابو» ما را به گرمی پذیرفت. لحظاتی پس از پذیرایی و گپ و گفت و شنود ما، برادر «سیّد عماد آقامیری» نیز به جمع ما پیوست. همان سیّد عماد که در زمان جنگ، چندین سال فرماندهی برخی از گردانها و واحد عملیات سپاه بانه را بر عهده داشت.
در واقع سیّد عماد ارتباط نزدیک ما با تعدادی از پیشمرگان مسلمان را برقرار مینمود.
ملاقات و همصحبتی با برادران سیّد عماد و کا ابوخضر نیز در بانه، آنهم سالها پس از ایّام جنگ خود حکایت دیگری دارد که بعداً به آن میپردازیم.
بعد از صرف ناهار که میهمان خانواده «کا ابو» بودیم به سمت مقرّ گردان حضرت رسول(ص) از تیپ شهيد كاوهی لشکر 22 بیت المقدّس سنندج كه در بخش «کوخان» یکی از محورهای عملیاتی دوران جنگ یا به اصطلاح امروزی در بخش شمال غربي بانه استقرار دارد حرکت نموديم.
طبق هماهنگی قبلی، پس از کنترل و چند سؤال توسط دژبانان و ارائه پاسخ لازم از جانب ما، وارد محوطهی ستاد گردان شدیم.
چند تن از پیشمرگان، منتظر رسیدن ما بودند و عدّهای هم دقایقی بعد به جمع ما پیوستند.
اگر چه سالیان زیادی از آن ایّام میگذشت ولی خدا را شاکریم که بخت را یارمان کرد تا یکبار دیگر چهرههای نوراني چند نفر از پیشمرگان مسلمان کُرد را که یاد آور چهرهی پیشمرگان شهید کردستان بودند از نزدیک ملاقات کنیم.
آری! چهرههایی آشنا و با صفا در سرزمین غریب.
با قدري تأمّل ميتوانستیم بفهمیم که آنان پیشمرگان ساده و بیآلایشی هستند که دیگر کمتر کسی به سراغشان میرود. یعنی همان مردان غیور و مدافعان سرافراز و با صلابت دیروز که هیچ دشمنی، یارای مقابله با آنها را نداشت.
سراغ بعضی از دوستان را که گرفتیم گفتند در درگیریها و ترورهای سالهای قبل به فوز عظیم شهادت نائل آمدهاند و برخی هم گمنامانه از این دنیا رخت بر بستهاند و اندک شماری هم با موها و محاسن سپید از قافلهی مهاجران جا ماندهاند تا قصّهی حماسهها و مظلومیّت همرزمان خود را به نسل حاضر و آینده بازگو کنند.
از خیل رزمندگانی که در طول سالهای دفاع مقدّس گُذرشان به مناطق جنگی غرب افتاده است خوب بخاطر دارند که جنگ در کردستان تفاوت زیادی با جنگهای مناطق جنوب داشت. شاید در منطقه جنگی جنوب، جنگِ مستقیم با نیروهای دشمن فقط در خطّ مقدم جبههها بوقوع میپیوست ولی جای جای کردستان را میتوان میدان نبرد با دشمن نامید چرا که موقعیت جغرافیایی و جنگ چریکی، هنوز هم حضور و تحرّكات عوامل دشمن را در بسیاری از روستاها، ارتفاعات و... سهل و آسان میسازد.
در این میان پُر واضح است که حساسیّت و شدّت این جنگها برای پیشمرگان مسلمان به مراتب بالاتر از سایر رزمندگان بود. چون آنها حتّی در خانه و کاشانه خود نیز احساس امنیت و آرامش نمیکردند. لذا از افراد بومی به نُدرت کسی میتوانست آنهم به عنوان «پیشمرگ مسلمان» در چنین صحنههای مخاطرهآميزي، در مقابل دشمن قد علم کند.
پس از دیدار و احوالپرسی در مقرّ گردان، برادر آقامیری در خلال صحبتهای خود، هدف از مسافرت و عزیمت ما را به خطّهی بانه تشريح نموده و از همه پیشمرگان خواست تا برای ارائه و ثبت و نشر خاطرات ارزشمند خود اکیپ ما را در این مسیر یاری کنند.
سپس «حاج مُطلّب احمدي» فرمانده گردان حضرت رسول(ص) که یکی از پیشمرگان سپاه و پيشكسوتان عرصه دفاع مقدّس میباشد به همه ما خیر مقدم گفته و با سخنان کوتاهی، خاطرهی دلاوري همه فرماندهان، رزمندگان و پیشمرگان سالهای جنگ را گرامی داشت.
بخش نخست برنامه و دیدار ما با تعدادی از پیشمرگان در کوخان و بانه تا ظهر روز شنبه مورخه 18/7/88 ادامه یافت و قرار شد سفر دوّم، در ماههاي بعد صورت پذيرد.
هنگام خداحافظی، برحسب وظیفه به اتفاق چند تن از دوستان در گُلزار شهدای بانه حاضر شده و به ارواح طیّبهی شهدای عزیز فاتحه خواندیم.
در آخر به همرزمان و خوانندگان محترم توصیه میکنیم که اگر گذرتان به شهر بانه افتاد حتماً سری هم به گلزار شهدای این شهر بزنید.
آنجا تجلی گاه نام و یاد و خاطره دلیرمردان کردستان است. شهدای آرام گرفتهای که با شما به اندازه یک دنیا درد و دل دارند. پرویز بهرامی. مهرماه 1388
۱۳۸۸/۷/۱۷ بانه، از راست: پرویز بهرامی، علیرضا مولایی
۱۳۸۸/۷/۱۷ منزل کاک ابوبکر خضرنژاد
کاک حاج مطلّب احمدیان، فرمانده گردان حضرت رسول(ص)
سال ۱۳۶۴، کوخان ـ نفر اوّل از راست: پیشمرگ شهید انور شهیدی، نفر دوّم از چپ: پیشمرگ شهید مجید عزیزی، نفر سمت چپ: حاج مطلب احمدیان
۱۳۶۴ ـ کوخان ـ جمعی از پیشمرگان مسلمان بانه
کوخان ـ بانه ۱۷/۷/۱۳۸۸ جمعی از پیشمرگان مسلمان
سعید حاجی خانی، مستندساز دفاع مقدس ـ کوخان
۱۳۸۸/۷/۱۷ کوخان ـ بانه ـ صرف شام
۱ـ سیّد عماد آقامیری ۲ـ حاج مطلّب احمدیان ۶ـ کاک جلیل قادرپور
۱۳۸۸/۷/۱۷ بانه، از راست: پرویز بهرامی، سیّد عماد آقامیری
از راست: پرویز بهرامی، کاک ابوبکر خضرنژاد
مقرّ گردان حضرت رسول (ص) کوخان ۱۷/۷/۱۳۸۸
از راست: ۱ـ کاک محمد رسول زاده ۲ـ پرویز بهرامی ۳ـ علیرضا مولایی ۴ـ سیّد عماد آقامیری ۵ـ کاک حاج مطلّب احمدیان (فرمانده گردان)
" باران عشق "
پیشمرگ مسلمان : کاک ابوبکر خضر نژاد
باسمه تعالی
« شب شعر و خاطره ـ باران عشق »
مراسم معنوی "عصری" با شعر و خاطره دفاع مقدس با عنوان « باران عشق » در آخرین روز هفته دفاع مقدس رأس ساعت 5 بعد از ظهر روز دوشنبه مورخه 6/7/1388 با حضور جمع کثیری از هنرمندان ، ادب دوستان و اساتید گرانقدر: محمد جواد محبت و بیژن ارژن از شعرای نامی کشور و همچنین حاج سید عماد آقامیری و حاج پرویز دشتی از فرماندهان کردستان در دوران دفاع مقدس در فرهنگسرای نــور ارشاد اسلامی شهرستان ابهر برگزار گردید. در این مراسم آقای مجید مرادی ریاست اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی ضمن عرض خیر مقدم و خوش آمد گویی به میهمانان و مدعوین، از حضور ارزشمند آنان در شهرستان ابهر سپاسگزاری نمودند. حاج سید عماد آقامیری و حاج پرویز دشتی از فرماندهان و پیشکسوتان عرصه دوران دفاع مقدّس به بیان خاطراتی از نبرد کردستان پرداخته و تعدادی از شعرای منطقه نیز اشعاری را در مورد دفاع مقدس سرودند. پخش کلیپ هایی از زمان جنگ مربوط به برادران: آقامیری و دشتی از برنامه های جانبی مراسم بود که در انتها با اهداء هدایایی توسط دست اندرکاران و مسئولان حاضر در مراسم از زحمات شعرا و میهمانان عزیز تقدیر و تشکر بعمل آمد. ضمناً کاک ابوبکر خضر نژاد یکی ازپیشمرگان کُرد مسلمان و هموطن خطه ی بـانـه که به عنوان میهمان ویژه در این مراسم حضور داشت با احساسات خاصی به خاطره گویی از آن دوران پرداخت که با تشویق و استقبال کم نظیر حُضار مواجه گردید.
جمعی از دلیرمردان کردستان
سال ۱۳۶۳
روز وصل دوستداران یاد باد ...................................... یاد باد آن روزگاران یاد باد
"اولین همایش تجلیل از پیشکسوتان خادمین فرهنگ و هنر شهرستان ابهر"
( مـرداد ماه سال ۱۳۸۸ )
اسامی پیشکسوتان خادمین فرهنگ و هنر شهرستان ابهر:
۱ـ شیخ کاظم عسگری ۲ـ حسینعلی اصغری ـ دانش ۳ـ عبدالله زینلخانی ۴ـ حجّت الاسلام والمسلمین شیخ نصرت صالحی ۵ـ شعبان ربّی ۶ـ محمّد آقا محمّدی ۷ـ اسماعیل آقا محمّدی ۸ـ سعید بداغی ۹ـ اسداله محمّدی والا ۱۰ـ رستمعلی جعفری ۱۱ـ عوضعلی صالحی ـ رهگذر ۱۲ـ ابراهیم عسگری ۱۳ـ اسداله احدی ۱۴ـ منوچهر قشلاقی ۱۵ـ سعید حاجی خانی ۱۶ـ پرویز بهرامی ـ نفر وسط (نشسته)
هنگامي كه شيپور جنگ نواخته ميشود شناختن مرد از نا مرد آسان ميشود، پس اي شيپورچي بنــواز!
سردار شهید دکتر مصطفی چمران:
..............................................
خــدايـــا!
عذر ميخواهم از اين که بخود اجازه ميدهم که با تو راز و نياز کنم
عذر ميخواهم که ادعا هاي زياد دارم در مقابل تو اظهار وجود ميکنم
در حالي که خوب ميدانم وجود من ضائيدهي اراده من نيست و بدون خواستهي تو هيچ و پوچم،
عجيب آنکه
از خود ميگويم
منم ميزنم
خواهش دارم و آرزو ميکنم
خــدايـــا!
تو مرا عشق کردي که در قلب عشاق بسوزم
تو مرا اشک کردي که در چشم يتيمان بجوشم
تو مرا آه کردي که از سينهي بيوهزنان و دردمندان به آسمان صعود کنم
تو مرا فرياد کردي که کلمهي حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمايم
تو تار و پود وجود مرا با غم و درد سرشتي
تو مرا به آتش عشق سوختي
تو مرا در توفان حوادث پرداختي، در کورهي غم و درد گداختي
تو مرا در درياي مصيبت و بلا غرق کردي
و در کويره فقر و هرمان و تنهایي سوزاندي.
خــدايـــا!
تو به من
پوچيه لذات زود گذر را نمودي
ناپايداري روزگار را نشان دادي
لذت مبارزه را چشاندي
ارزش شهادت را آموختي
خــدايـــا!
تو را شکر ميکنم
که از پوچيها و ناپايداريها و خوشيها و قيد و بندها آزادم نمودي
و مرا در توفانهاي خطرناک حوادث رها کردي و در غوغاي حيات در مبارزهي با ظلم و کفر غرقم نمودي و مفهوم واقعي حيات را به من فهماندي.
فهميدم: سعادت حيات در خوشي و آرامش و آسايش نيست
بلکه در درد و رنج و مصيبت و مبارزه با کفر و ظلم
و بالاخره شهادت است
از راست: پرویز بهرامی ـ کریم داودی
« غـريبانـه »
بر گرفته از کتاب حکایت آن روزهـا. نوشتهی پرویز بهرامی
راوی خاطره: کریم داودی
اشــاره:
شكي نيست كه گردانها، يگانها و يا واحدهاي تخريب از حسّاسترين و در عين حال پرحادثهترين يگانهاي عمل كننده در طول دفاع مقدّس بوده و به همين جهت نقش سرنوشت ساز و تعيين كنندهاي در پيروزي هاي جنگ تحميلي ايفاء نمودهاند؛ به عبارت ديگر نيروهاي تخريب جزء پيشقراولان اصلي در مراحل اوليه عملياتها به حساب ميآمدند چرا كه در صورت عدم ايجاد معبر و پاكسازي ميادين مين دشمن اجراي هيچ نوع عملياتي، حتّي عمليات شناسايي ميسور نبود. به لحاظ حساسيّت موضوع، عناصر تشكيل دهندهي اين واحدها غالباً از افراد مخلص و شهادت طلب و از جهات مختلفي منحصر به فرد بودند كه گروه عظيمي از آنها در طول جنگ هشت ساله به درجهي رفيع شهادت نائل آمدند كما اينكه اين موضوع ساليان سال بعد از اتمام جنگ تحميلي نيز در پاكسازي ميادين مين مشهود است، ليكن هنوز هستند يادگاراني از اين خيل مخلص و عاشق كه گمنامانه با دلي مملو از خاطرات ناگفته از گفتنيهاي عرصههاي نبرد، در جامعهي امروزين زندگي ميكنند.
"كريم داودي" چهرهاي آشنا از زُمرهي مجاهدهان نستوه است كه بارها و بارها در ميادين مين جنگ، با مرگ دست و پنجه نرم كرده است. همرزمان وي در واحدها و گردانهاي تخريب لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) و لشكر 31 عاشورا و يا آنهایيكه در پادگانهاي آموزشي 21 حمزه ي تهران، مالك اشتر زنجان، قدس و شهيد زين الدين ابهر آموزش تخريب (اعزام به جبهه) را طي نمودهاند همگي گواه صادقي به توانايي و اخلاص اين سرباز مخلص هستند.
كريم داودي از سال 1358 به صف بسيجيان و از اوايل 1360 به جرگهی سبزپوشان سپاه در آمده است، او با مسؤوليتهاي گوناگوني در يگانها و واحدهاي تخريب جبهه و در پشت جبهه با عناوين مربيگري تخريب تعدادي از پادگانهاي آموزشي، فرماندهي پادگان آموزشي قدس ابهر، مسئول آموزش نظامي و... درخشيده است. ظاهري بسيار ساده و بي ريا دارد؛ اخلاص و اُبهت خاصي در وجود و چهرهاش نمايان است. با اينكه سوابق پُر رمز و راز و درخشاني در مأموريتهاي تخريب و اطلاعات و عمليات جبهه و حتّي پشت جبهه (خنثي سازي بُمبهاي هواپيماهاي دشمن) به يادگار گذاشته ولي خود را فقط يك سرباز كوچكي از اين آب و خاك ميداند. حاصل زحمات و فعاليتهاي او در دوران مربيگرياش، شاگرداني هستند كه بسياري از آنها در جبهههاي نبرد، فرماندهي و مسئوليتهاي مختلفي را در واحدها و يگانهاي تخريب عهده دار بودهاند.
برادر داودي پس از 24 سال خدمات ارزنده و مخلصانه در سال 1383 به سپاه دوّم يعني بازنشستگان و پيشكسوتان سپاه پيوست. اين رزمندهي خستگي ناپذير، خاطرات پُر ماجرا و هيجان انگيزي در دل دارد كه مطالب ذيل بخشي از اين خاطرات است.
قرار بود آخرين شناسايي و ارزيابي بخش مهمّي از محورها و ميادين مين منطقه عملياتي والفجرـ 10 [1] توسط واحد اطلاعات و عمليات تيپ سوّم لشكر 31 عاشورا انجام گيرد.
اين مأموريت به سه گروه چهار الي پنج نفره مركّب از دو نفر تخريبچي و دو يا سه تن از عناصر اطلاعاتي تيپ محوّل گرديده بود.
من بعنوان جانشين واحد تخريب تيپ و چهار تن از برادران پاسدار بنامهاي: يونس مصطفوي (مسؤول واحد تخريب)، قرباني (تخريبچي)، رضا رضايي و بابايي (از واحد اطلاعات و عمليات)، يكي از گروههاي شناسايي را تشكيل داده بوديم.[2]
همهي افراد گروهها از ويژهگي و تواناييهاي مثبت و خوبي برخوردار بودند ولي هر گاه ياد عمليات والفجر ـ 10 مياُفتم بي اراده چهرهي نوراني و روحاني دو يار سفر كرده در ذهنم نقش ميبندد. يكي برادر قرباني كه خيلي با متانت و با تقوا بود و در اوقات فراغت به تلاوت آيات قرآن ميپرداخت و هميشه نيز ذكر خدا بر لب داشت بطوريكه اين رفتارش زبانزد بچّهها بود و ديگري رضا رضايي كه همواره به اخلاص، رفتار و كردار نيكش، غبطه ميخوردم.
رضايي مدّاح اهل بيت بود، با قامتي رشيد و سيمايي نوراني و متبسّم كه هر فردي را شيفته كمالات خود ميكرد. از غيبت افراد به شدّت پرهيز ميكرد. هميشه دغدغهي فقرا را بر دل داشت.
همهي دوستان و همرزمان خود را در هر جايگاه و مقامي كه بودند در وقت مقتضي، امر به معروف و نهي از منكر مينمود. زيباتر اينكه اين فريضهي الهي را در قالب طنز و پوششهاي گوناگوني بطور غير مستقيم بيان ميكرد تا كسي را از خود رنجيدهخاطر نكند.
در عين حال فردي بسيار زرنگ، چابك و بيباك بود. خاطرم هست قبل از حركت به سمت دشمن به چند موضوع خيلي تأكيد ميورزيد: «دنيا به كسي وفا نميكند، بايد توشهاي براي آخرت برداشت... به فكر فقرا باشيد و...»
حرفهاي آسماني او، شهادت را بر چهرهاش نمايان ميساخت؛ معلوم بود كمي دير يا زود، او هم رفتني است.
بگـذريـم، بر ميگردم به ادامـهي ماجـرا.
همه بچّهها ملبّس به لباس كُردي شدند تا در صورت لزوم در بعضي از آباديهاي كردنشين عراق با پوشش محلي و عادي ظاهر شوند، من هم لباس كردي يكي از برادران رزمنده را به صورت اماني به تن كرده و به اتّفاق برادران آماده حركت شديم.
نقطهي حركت و اسكان موقّت ما اطراف رودخانه «سيروان» بود.
چيزي به هنگام غروب آفتاب نمانده بود كه اكيپها حركت به سوي مواضع دشمن را آغاز كردند.
بارش برف، ارتفاعات و بعضي از نقاط را سفيدپوش و روشن كرده بود. به همين دليل، ديد و تسلّط نيروهاي دشمن را نسبت به پيرامون خود راحتتر ميساخت. سنگرهاي نيروهاي بعثي نيز در ارتفاعات و سينهي كوهها ديده ميشد.
حركت ما تا نقطهاي ادامه يافت كه اكيپها از همديگر جدا و طبق طرح و برنامه قبلي، هر كدام از مسيري معيّن به طرف دشمن حركت كردند.
ما پنج نفر نيز در قالب يك گروه شناسايي به حركت خود ادامه داديم تا اين كه به سنگرها و مواضع دشمن نزديك شديم.
پنجره و سوراخهاي چندين سنگر با روشنايي فانوس يا چراغ نفتي سو سو زده و جلب توجّه مينمود.
نزديكتر شديم ولي از افراد دشمن كسي در اطراف سنگرها ديده نميشد و اين براي ما بسيار سؤال برانگيز بود. بنابراين دل به دريا زده و تصميم گرفتيم بيشتر به سنگرها نزديك شويم.
برادر بابايي كه مسئوليت گروه شناسايي را بر عهده داشت چند سنگ به سمت يكي از سنگرها پرتاب كرد تا عكس العمل افراد دشمن را ببينيم ليكن با كمال حيرت و ناباوري دريافتيم كه كسي در سنگرها حضور ندارد. لذا به نوبت داخل سنگرها شده و از عدم حضور نيروهاي دشمن اطمينان حاصل كرديم. فقط فانوسي بود كه براي فريب ما توسط دشمن روشن شده بود.
نيروهاي دشمن كه با فاصله 150 الي 200 متر عقب تر از اين سنگرها مستقر بودند ظاهراً با اين شگرد قصد به دام انداختن و محاصرهي نيروهاي مقابل خود را داشتند. شايد هم بدليل كمبود نيروي انساني اين كار را كرده بودند!
وقتي كه با سنگرهاي خالي دشمن مواجه شديم ناگزير گامها را فراتر از محدوده آن سنگرها برداشتيم و بالأخره بعد از شناسايي به سمت مواضع خودي بازگشتيم.
در مسير برگشت، ناگهان انفجار مهيبي سكوت شب و منطقه را بر هم ريخت.
اضطراب سراسر وجودمان را فرا گرفت؛ هر آن منتظر لـو رفتن موضوع و واكنش دشمن بخاطر اين انفجار غير مترقّبه بوديم، ولي هيچ حركتي از سوي آنان مشاهده نشد.
با دقّت اطراف خود را وارسي كرديم. متأسفانه صحنهي دلخراشي در مقابل چشمانمان پديدار شد.
برادران: «قرباني» و «رضا رضايي» را ديديم كه به خون خود غوطهور بودند. آنان با يكي از مينهاي ضد نفرات «والمــر»[3] دشمن برخورد و هر دو راه آسمان را در پيش گرفته بودند.
دو پاي شهيد قرباني قطع شده و تركشهاي زيادي بر سر و صورت شهيد رضايي نشسته بود.
برادر مصطفوي نيز مجروح شده بود. تنها من مانده بودم و برادر بابايي.
ساعت بين دوازده نيمه شب و يك بامداد بود. مصطفوي و بابايي به سمت نيروهاي خودمان به راه افتادند تا نيروهاي كمكي را به دنبال من و حمل پيكر شهدا بفرستند.
در دل سياهي شب و برودت هواي اسفندماه، آن هم در نزديكي مواضع دشمن، فقط من مانده بودم و پيكر بيجان دو همرزم عزيز كه غريبانه بر روي زمين آرميده بودند و من تنها چشم به راه رسيدن بچّههـا!
لحظات به سختي و كُندي ميگذشت... ديدن دوستان شهيد آن هم در موقعيّتي حساس و خطرناك، خيلي درد آور بود...
هوا گرگ و ميش بود كه نيروهاي كمكي با راهنمايي برادر بابايي به موقعيّت ما رسيدند و پيكر پاك دو شهيد بزرگوار را به مقرّ خودمان حمل نمودند.
ياد آنان هميشه در دل ما زنده است و نامشان در صفحهي روزگار جاويد خواهد بود. خداوند هر دو شهيد عزيز را غريق رحمت خود بگرداند.
پینوشتها:
[1] عمليات والفجر ـ 10 رأس ساعت 2320 مورخه 25/12/1366 با هدف آزاد سازي بخشي از استان سليمانيه عراق (منطقه عمومي حلبچه) با رمز مقدّس يا رسول الله، يا رسول الله، يا رسول الله(ص) توسط رزمندگان اسلام به اجرا در آمد. كارنامه عمليات سپاهيان اسلام در هشت سال دفاع مقدّس، صفحه 128
[2] افراد گروه همگي اهل زنجان ميباشند.
[3] مين والمـر، از قويترين مينهاي جهنده و ضد نفرات ساخت ايتاليا ميباشد كه در طول جنگ تحميلي در ميادين مين ارتش بعثي عراق به وفور ديده ميشد.
« به نام خدا »
تقدیم به : فرمانده عزیز و مقتدر سیّد عماد آقامیری
و همه حماسه سازان غریب و گمنام کردستان
" سیّد عماد آقامیری "
دلاور مردی از نسل غریب کردستان
بر گرفته از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید. نوشتهی پرویز بهرامی
اشـاره :
سال 1362 وقتی که برای اولین بار گُذرم به شهرهای کردستان افتاد بر روی چند دیوار جمله ای از شهید دستغیب توجّهم را جلب کرد : « خدمت در زیر آسمان کبود کردستان عبادت است » ، « هیچ خدمتی بالاتر از خدمت در زیر آسمان کبود کردستان نیست ... »
جمله دیگری که بیش از عبارات و جملات دیگر ، همه ما را به تأمّل و تعمّق وا می داشت از فرمایشات حضرت آیت ا.. خامنه ای رئیس جمهور محترم آنزمان بود که فرموده بودند : « اساسی ترین و خاموشترین جهادها ، جهاد در کردستان سرزمین غریبان است » در آن ایّام دائماً در این فکر بودم که مگر خدمت در کردستان چه ویژگی و برتری هایی بر خدمت در سایر نقاط کشور دارد ؟! چه مظلومیتی در کردستان وجود دارد که خدمت در آنجا اینهمه مورد تأکید و توجه بزرگان و دلسوزان به نظام مقدّس انقلاب اسلامی است ؟!
آن روزها ، نبرد در کردستان از سخت ترین جنگ ها به شمار می رفت. زیرا تفکیک صف مردم عادی و صف عناصر ضد انقلاب کار آسانی نبود. توطئه های استکبار جهانی ، شرارتهای گروهک ها و غائله آفرینی های برخی از گروههای تجزیه طلب و معاندان مسلّح ، روز به روز گسترش می یافت و همین عامل هرگونه خدمتی را در کردستان با مشکل مواجه می ساخت.
شرایط موجود ، مردان مردی را از اقصی نقاط کشورمان می طلبید که با ایثار جان و مال خود ، بی درنگ به یاری مردم ستمدیده کردستان بشتابند. چرا که اگر کمی دیر تصمیم گرفته می شد خدا می داند که چه بر سر مردم مظلوم کردستان می آمد.
در فراز و نشیب این ماجرا و تثبیت امنیت و آرامش منطقه کردستان ، سرداران شهیدی همچون : « دکتر مصطفی چمران ، سیّد محمّد بروجردی ، علي صياد شيرازي ، احمد كشور ي ، علی اکبر شيرودي ، ناصر كاظمي ، محمود کاوه ، حبیب اله افتخاریان ، آبشناسان ، قاسم نصرالهی و ... » نقش مهمی ایفا نموده و مشقتهای فراوانی را متحمّل شدند و پس از مبارزات سختي نیز جام شهادت را سر کشیده و به سعادت ابدی دست یافتند. ولی امروز هستند کسانی از جنس همان مردان که ادامه ی آن واقعیتند ؛ واقعیتی که در اوج گمنامی و نهایت غُربت در جریان است.
***
شهر « سلطانیه » که روزی مرکز حکمرانی سلطان محمّد خدابنده « اولجایتو » و پایتخت ایران زمین بوده ، همواره برای هر ایرانی و حتّی توریست های خارجی مورد توجه است و گُنبد موجود در آن نیز به عنوان بزرگترين گنبد آجری جهان و به دلیل عظمت و قدمت تاریخی ، روزانه عده کثیری از هموطنان و جهانگردان را به سوی خود می کشاند. امّــا این بار نه عظمت و نه قدمت گُنبد سلطانیه ، که حس غریبی ما را به آن وادی کشاند !
نمی دانــم ! شاید ندایی از شهیدان ، شاید تلنگری که وجدان خفته ی آدمی را برای لحظاتی بیدار کرده باشد و شاید دست تقدیر.
کمی آنطرفتر از همان گنبد ، فرمانده ی بی نشانی از فرماندهان کردستان را یافتیم که در اوج غربت و نهایت گمنامی زندگی می کند. درست مثل نسل غریب کردستان.
آری ! مردان آسمانی را در دیار خاکی ، غُربتی بس عظیم است.
بعداز ظهر روز پنجشنبه هفتم خرداد ماه 1388 بود که برای ملاقات و تهیه یک مستند به دیدار او رهسپار شدیم.
نامش « سیّد حسن » و نام خانوادگی اش « آقامیری » است. در کردستان به نام مستعار « سید عماد » معروف بود. بچه های رزمنده اکنون هم او را با همان نام می شناسند.
سالها در کسوت فرماندهی گردان شهید فرجی کوخان و فرماندهی عملیات سپاه پاسداران بـانـه حماسه ها آفریده است. رزم بی امانش با عناصر پلید ضد انقلاب هنوز زبانزد برادران سپاه و ارتش است. در گرما گرم نبرد و روزهای نا آرام کردستان ، مناطق زیادی از بانه و اطراف آن تحت فرماندهی او از لوث وجود عوامل ضد انقلاب پاکسازی شده است.
بر خلاف ما که جزء فرمانبرهای آن فرمانده مقتدر بودیم ، پیشمرگان کُرد مسلمان بانه بخاطر حُسن اخلاق و احترامی که در دوران جنگ از او بخاطر دارند از صمیم قلب دوستش داشته و خیلی هم به او وفادارند. بهمین جهت هر از چند گاهی بدنبالش می آیند و او را میهمان بر و بچّه های کردستان و اهالی بانه می کنند.
سیّد عماد آقامیری ، سبز پوشی از سپاه است که از سال 86 در کسوت بازنشستگی قرار گرفته لیکن هنوز قلبش به عشق کردستان می تپد. با اینکه یکی از برادرانش ـ سيد سعيد آقامیری ـ خلعت زیبای شهادت را به تن کرده ، خود او نیز بهمراه دو تن از برادرانش ـ سيد ابوالفضل و سيّد حميد ـ شهدای زنده ای هستند که چندین بار به مقام جانبازی دست یافته اند.
سيّد عماد در یکي از مبارزات رویارو با مزدوران فریب خورده ضد انقلاب از ناحیه پا مورد اصابت شش گلوله مستقیم قرار گرفته است که شاید وفادار ترین دوستان زمان جنگ او ، دو گلوله ای باشد که هنوز از پایش جدا نشده اند.
او زخمهای بسیاری از آن دوران به یادگار دارد و بر آن افتخار می کند. امّا انگار بی مهری برخی دوستان ، زخمی بر دلش نهاده که به آساني التیام پذیر نیست !
آن روز ، پس از دق الباب و ورود به منزلش ، او را بسیار ساده زیست و بی آلایش دیدیم. در عین حال خیلی مهربان ، مهمان نواز و سرشار از روحیه بسیجی.
ضمن احوالپرسی و جویا شدن از اوضاع و احوال ، باب سخن را باز نموده و از «فرمانده» خواستیم تا از خاطرات کردستان برایمان بگوید.
فرمانده ، متحیّر بود از اینکه چگونه پس از گذشت سالها همرزمان و دوستانی پیدا می شوند که به دیدارش بروند و....
ذهن فرمانده ، مملو از خاطرات و صحنه های زیبایی از سالهای نبرد در کردستان بود. اگر چه تکرار برخی از آنها برایش تلخ و آزار دهنده بود امــا او گفت و گفت از آنچه باید می گفت ولی در کمال ناباوری هیچ از خود نگفت. فقط و فقط رشادتها و پایمردیهای دوستان شهیدش را بیان کرد. همانهایی که یکرنگی و اخلاصشان را به عینه شاهد بوده است.
او همچنین به همکاری و فداکاری برادران و پیشمرگان کُرد مسلمان و نقش مهم آنان در موفقیت ها و پیروزیهای رزمندگان در کردستان اشاره کرد.
بعد از حدود چهار ساعت که وقت ایشان را گرفتيم بالأخره وقت دیدار ما هم به سر رسید و با یک جمله از سید عماد خداحافظی کردیم :
« اگر چه گُذر زمان همانند آفتی ، خاطرات گذشته را از ذهن آدمی پاک می کند ولی خاطرات حماسه ها و از جان گذشتگی های رزمندگان جبهه و جنگ ، چیزی نیست که به این زودی از ذهنها زدوده شود... »
خــدایــا ! مردم ما چقدر به این گمنامان دفاع مقدّس مدیونند.
در خاتمه از همفکری و همراهی برادران عزیزم : حاج امراله گلمحمّدی بخشدار مرکزی شهرستان ابهر ، مجید مرادی ریاست محترم اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان ابهر، احمد ذوالقدر بخشدار سلطانیه ، سعید حاجی خانی از فیلمبرداران و مستند سازان قدیمی جبهه و جنگ و جناب سرهنگ علیرضا مولایی ، سپاسگزاری نموده و توفیق روزافزونشان را از خداوند متعال مسئلت می نمایم. « اجرشان با خدا » والسلام.
تهیه و تنظیم : پرویز بهرامی
خرداد 1388
از راست : سیّد ( حسن ) عماد آقامیری ، پرویز بهرامی
پرویز بهرامی
سفرنامه ـ یک سفرنامه ـ دو سفرنامه ـ سه سفرنامه ـ چهار سفرنامه ـ پنج
دیگر عنـــــاویـــــن :
تصاویر بهروز بهرامی ـ اولین مأموریت، نعمتاله عباسی ـ شبیه قرص ماه، ملک محرابی ـ تجلّی وفاداری، سیّد جلال احمدی ـ گزارش رونمایی، فارسنیوزـ گزارش رونمایی، قطره ـ همسنگر ـ برای قربانیان حلبچه ـ بسیج، مدرسه عشق ـ میرزا کوچک خان جنگلی ـ تقدس قلم ـ در انتظار یک حادثه ـ در چند قدمی سنگرهای دشمن ـ در رثای سردار شهید احمد کاظمی ـ رؤیای صادقه ـ عبور از دجله ـ پرواز بر فراز کارون ـ مطیع و با وفا ـ با نوای کاروان ـ وقت خداحافظی ـ خدمت کوچکی به رزمندگان ـ مرا بخاطر میآوری؟ ـ سری در راه خدا ـ ضد کمین ـ نبرد در ارتفاعات گوشینه ـ او را نشناختم ـ غریبانه ـ به حرمت امام حسین ـ نامه سرلشکر علی شمخانی به... ـ آخرین شناسایی ـ آخرین وداع ـ پرهیز از اسراف ـ تجلّی عاشورا ـ دیدار به قیامت ـ راز انگشتر ـ موقعیت انرژی اتمی ـ نبرد تن به تن ـ وداع غریبانه ـ وقت شناسی دوستانه ـ شبی به درازای یکسال ـ رایحه اخلاص ـ سفرنامه کردستان - یک ـ مقام معظم رهبری در دیدار با مسئولان و... ـ امداد غیبی ـ برادران! اینجا کربلاست ـ کمین ـ فاجعه حلبچه ـ مقام معظم رهبری در دیدار با اعضای دفتر پژوهش و... ـ دستنوشتهای از شهید حسین علمالهدی ـ او حاج همت بود! ـ فرازی از وصیتنامه سردار شهید محمّد ابراهیم همّت ـ امیر سپهبد علی صیّاد شیرازی ـ سردار شهید حمید باکری قبل از عملیات والفجر مقدماتی ـ سردار شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا ـ سردار جنگل ـ چفیه بر دوشان بسیجی ـ پرویز دشتی، دلیرمردی در کردستان ـ سیّد حسن (عماد) آقامیری، دلاورمردی از نسل غریب کردستان ـ شهید چمران: همانا وقتی شیپور جنگ نواخته میشود... ـ همایش تجلیل از خادمین فرهنگ و هنر شهرستان... ـ یاد ایّام ـ تصاویر ماندگار ـ شب شعر و خاطره باران عشق ـ چهرههای آشنا در سرزمین غریب ـ تصاویری از دوران نوجوانی... ـ مسیح کردستان، کاک محمّد رسولزاده ـ پایان مأموریت، پرویز دشتی ـ نبرد در ارتفاعات دوسینه، سیّد عماد آقامیری ـ گزیدهای از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید ـ حماسه خرمشهر ـ یادواره نوجوان شهید محمّدحسین فهمیده ـ سفـرنـامـههـــــا ـ هفته بسیج ـ بــانــه، دیـار خـاطـرههــا ـ رونمایی از کتاب کردستان، سرزمین مجاهدتهای خاموش ـ چهرههای آشنا در سرزمین غریب ـ گفتگو با پرویز بهرامی ـ حماسه خرمشهر ـ میرزا کوچک خان جنگلی اسوه مقاومت در برابر بیگانگان ـ راوی: پرویز بهرامی ـ پرویز دشتی، صبح صادق ـ پرویز دشتی، جمهوری اسلامی ـ رونمایی از کتاب کردستان، ایران مریوان ـ کاک دارا قادرخانزاده ـ در راه خدا، کاک دارا قادرخانزاده ـ تنبیه دشمن، کاک عارف رستمی ـ صحنه بیاد ماندنی، کاک توفیق طاهری ـ گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر در مدرسه علامه امینی ـ تصاویر حسین
روز وصل دوستداران یاد باد ...................................... یاد باد آن روزگاران یاد باد
«سفر رويايي»
به بهانهی اعزام به اردوهای راهیان نور ـ ۱۳۸۵
نجمه دودانگه
بر گرفته از کتاب مردا نبرد. نوشتهی پرویز بهرامی
عصر فراموشي ايمان، سال قحطي عاطفه، ماه تكراري گناه، روز خاكسپاري عدالت و لحظهي چيرگي ظلم بر نيكي سوار بر چرخ رؤياهايم در جادهاي كه نمي دانستم انتهايش به كجا ختم ميشود در حركت بودم. با تعجّب و حيرت به اطراف خود مينگريستم، سرزمين خاكي كه انسانهاي صنعتي را چون رباط بياراده به اين سو و آن سو ميكشد و آنها را در گرداب هوسها و خواهشهاي نفساني غوطهور مينمايد.
زندگي دنيوي چنان آنها را مشغول نموده كه گويي هرگز كلمهي عشق و عرفان را نشنيدند و لذّات زودگذر و ناپايدار چنان وجود پر از گناهشان را به شادي وا داشته كه ديگر به شاد كردن دل ديگران نميانديشند.
قلبها در تسخير شيطان قرار گرفتهاند. آتشكدههاي جهل و فساد روز به روز عابدان زيادي را جذب ميكند و استعمار و استكبار را در عملي ساختن نقشه هاي شوم ياري ميكنند.
در بيشهي تنهايي انسان كلامي از آرامش قلبي بر نميخيزد ، همه در پرتگاه عظيم بيعدالتي فرود آمدهاند، همه ي پلهاي انسانسازي شكسته شده است و پرندگان ديگر توان بال زدن در هواي آلوده را ندارند و زمين از تحمّل اجباري انسانهاي پست به ستوه آمده و آسمان هر از گاهي با غرّش سهمگين خود بُغض چندين سالهاش را ميشكند.
كمي دورتر نزديك به انتهاي جاده، گويي تلألو نوري جلوي حركت مرا ميگيرد و برق چنان به چشمانم تير ميزند كه براي چند دقيقه چشمانم نابينا ميشود. لحظهاي ميگذرد و خود را در سرزمين يوسفان گمگشته مييابم و اين بار در پي عزيز مصر رؤياهايم شتابان بسوي نور و روشنايي ميدود. شايد چيزهايي كه در مقابل چشمانم مجسّم ميشوند سنگرها و خاكريزهاي سوختهي اهالي رستاخيز است.
آه ! در چشمانم، سيل اشك جاريست و زلزلهي اشتياق وجودم را به لرزه در آورده است و روحم از تيرگي گناهانم ، شرمسارانه ميگريد.
امّا... نــــــــه! انگار طراوت ديگري در وجودم آشكار ميگردد و مرا از دنياي خاكي ميرهاند و به زيستن و عشق ورزيدن اميدوار ميكند.
اكنون صداي شريان بودنم را احساس ميكنم. شايد هنوز نقطهي سپيدي بر صفحهي تيرهي گناهانم خودنمايي ميكند و شايد خداوند مرا بخشيده است و اهالي رستاخيز مرا ياري ميكند.
مگر اينجا كجاست؟! كه قبلهگاه وجودم پُر از درد گشته و مرا اينچنين آشفته نموده است.
آري ! اينجا سرزمين «مردان نبرد و بسیجیان بي ادّعاست».
سرزميني كه مأمن دلتنگيهاي من است؛ سرزميني كه در آن هرگز خورشيد نميگيرد.
بر گرفته از فصل سفرنامه کتاب "مردان نبـرد" نوشتهی پرویز بهرامی
۱۳۸۵
خرمشهر را خدا آزاد کرد. امام خمینی قدس سره
در بیست و هفتمین سالروز آزاد سازی خرمشهر ، یاد و خاطره سردار شهید سید محمدعلی جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر و همه آلاله های خونین خرمشهر را گرامی می داریم. روحشان شاد و راهشان پُر رهرو باد.
سردار شهید سیّد محمّدعلی جهان آراء
بمناسبت سوّم خردادماه ، سالروز آزادسازی خرمشهر
تقدیم به دلیرمرد خرمشهر «سیّد محمّدعلی جهان آراء» و به تمامی آلالههای سرخ و حماسه سازانی که با اتکال به قدرت لایزال الهی، آزادی خرمشهر عزیز را برای هموطنان خود به ارمغان آوردند.
«حماسه خرمشهر»
اشــاره:
خاطرهای است فراموش نشدنی، یعنی حماسهای است ماندگار که بر تارک خرمشهر میدرخشد. شاید در اوّلین تلنگر، محسوس باشد که فتح خرمشهر را میگویم. امّـا نـه!
سوّم خرداد و فتح خرمشهر جای خود و 34 روز مقاومت بچّههای خمینی کبیر(ره) و در رأس آنان سیّد محمّدعلی جهان آراء جای خود.
بچّههایی که فتح سه روزه تهران را برای بعثـیها تبدیل به خواب و رؤیا نمودند. آنچه میشنوید یا میخوانید در وصف همّت این مردان با صلابت و شورآفرین است. باشد که در نظرتان مقبول افتد.
***
"فتح خرمشهر یک مسألهی عادی نیست بلکه مافوق طبیعت است..."
این کلامیست از رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره) که بعد از آزادسازی خرمشهر خطاب به مردم شریف ایران و همه جهانیان فرمودند.
31 شهریورماه 1359 آبهای خروشان کارون پذیرای جمع کثیری از اهالی خرمشهر بود که واپسین روز گرم تابستانی خود را با نسیم دلانگیز سواحل رود کارون و اروندرود سپری میکردند.
در این میان دانش آموزان حال و هوای دیگری داشتند. چرا که تعطیلات تابستانی به پایان رسیده و آغاز فصل پاییز نوید شروع مجدّد درس و مدرسه را میداد.
هیچکدام از جوانان و کودکان معصوم، حادثه تلخ جنگ و خونریزی را تجربه نکرده بودند و شاید فقط جنگ را در کتابهای داستان و فیلمهای جنگی دیده بودند.
در این اوضاع و احوال بود که انفجار مهیبی، نـه بـه روزهای خوش تعطیلی کـه به آرامش چندین سالهی خرمشهر پایان داد. پایانی که خود سرآغاز و سرفصل حماسهی جاویدی در کارنامه پُر افتخار ملّت این سرزمین گردید.
آری! اوّل مهر 1359 برای دانش آموزان خرمشهر روز آغاز مدرسه بود. مدرسهای که درسش رشادت، دلیری و پایمردی، قلمش اسلحه، مرکّبش خون، معلّمش سیّد محمّدعلی جهانآراء و دانش آموزانش محمّدحسین فهمیده و بهنام محمّدی بودند.
اگر چه از چند هفته ی گذشته، تحرکّات مشکوک و ایذایی دشمن در منطقه، زنگ خطری برای جنگی قریب الوقوع و خانمانسوز بود ولی به روایتی، اوّلین گلولهی شلّیک شده از سوی دشمن بر بام مسجد جامع شهر نشست.
در لحظات اوّلیه، عدّهای از اهالی، این انفجار را جدّی نگرفتند و عدّهای نیز حادثهای غیر مترقّبه و طبیعی پنداشتند؛ بهمین جهت اهمّیت چندانی ندادند. لیکن انفجارهای پی در پی واقعیّتی تلخ و انکار ناپذیری را آشکار میساخت.
سربازان بعثی آمده بودند تا زن و مرد، پیر و جوان، کودک و نوجوان را بیرحمانه و ددمنشانه، مورد آماج حمله خود قرار دهند.
مگر طفل شش ماهه خرمشهری چه گناهی داشت که اینچنین قربانی گلولههای مرگبار دشمن میشد؟!
این سئوالیست که سالها بعد از اتمام جنگ نیز هیچکدام از مجامع بین اللملی به آن پاسخ ندادهاند.
با این وضع چارهای به نظر نمیرسید جز اینکه عدّهای از فرماندهان نظامی خرمشهر گرد هم آمده تا با برنامه ریزی عاجل در صدد دفاع از شهر برآیند.
اینجا بود که نقش سردارانی همچون شهید «سیّد محمّدعلی جهان آراء» که فرماندهی سپاه خرمشهر را به عهده داشت سرنوشت ساز بود و چه خوب و چه زیبا این سردار شهید با پایمردی همرزمان خود از عهده چنین مسئولیتی بر آمدند.
آنان با سازماندهی مناسب و بکارگیری به موقع نیروهای موجود سپاه، ارتش و مردمی با تعداد معدودی سلاح سبک و نارنجک دستی در مقابل دشمن تا دندان مسلّح صف کشیده و آنچنان به نبرد جانانه و رویاروی پرداختند تا اینکه بسیاری از اهالی شهر به همراه زنان و کودکان موفق به خروج از شهر شدند.
امّا دشمن بعثی با افزایش نیروها و امکانات خود، ناجوانمردانه عرصه را بر مدافعان خرمشهر تنگ میساخت.
این نبرد سنگین و نابرابر تا 34 روز به طول انجامید به طوریکه حیرّت و تعجّب کارشناسان جنگی را بر انگیخت. چون رژیم بعثی به ادعای خودش قصد فتح سه روزه خوزستان و به قولی تهران را بر سر داشت.
دشمن با حمایتهای استکبار جهانی، روز به روز به تقویت قوای خود اعم از زرهی، پیاده و... پرداخت و در روز چهارم آبانماه 1359 غرب خرمشهر را به تصرّف کامل خود در آورد و آن را «محمّـره» نامید.
با این توصیف، همه میبینند که شهر جولانگاه متجاوزین بعثی شده و یکی پس از دیگری در حال به غارت بردن اموال و دارایی مردم شهر هستند. آنان از هیچ اعمال بیشرمانه نسبت به بازماندگان در شهر فروگذار نمیکنند. خانهها، این تنها مأمن و آشیانه مردم بیدفاع را تخریب و همه جا را به ویرانی مبدّل میسازند.
ضجّههای کودکان بلند است، مادران شیون کنان بر سر و صورت خود میکوبند و خدا خدا میکنند...
باور کردنش خیلی سخت است. دیگر از شادمانی و زندگی در این شهر خبری نیست. دیگر بانگ نماز از بلندگوهای مسجد جامع خرمشهر به گوش نمیرسد. دیگر خندهای بر لبان کودکان شهر نمینشیند و دیگر هیــــچ!
در یک کلام خرمشهر به خونین شهر تبدیل میشود.
چند روز بعد از سقوط شهر، دشمن به مستحکم نمودن مواضع خود پرداخته و هر روز به نفرات و تجهیزاتش میافزاید. از استقرار مینهای ضد نفرات و ضد تانک گرفته تا کوبیدن میلههای آهنی و خودروهای انهدام شده و سوخته در اطراف شهر ـ برای پیشگیری از فرود آمدن احتمالی چتربازان ایرانی ـ و همچنین ایجاد سنگرهای بتونی و کانالهای عریض و عمیق.
با این وجود، خرمشهر به دژی پولادین و نفوذناپذیر تبدیل میشود.
بعد از اشغال شهر، نبرد چریکی و تن به تن و یا بهتر بگوئیم تن به تانک بین نیروهای اسلام و سربازان متخاصم ادامه مييابد.
خیانت و بیکفایتی بنیصدر مانع از رسیدن سلاح و مهمّات و ساير امکانات مورد نیاز و ضروری به رزمندگان میشود و آنها لاجرم با امکاناتی ناچیز به نبرد خود با متجاوزان ادامه میدهند.
نامه سردار شمخانی فرمانده وقت سپاه پاسداران خوزستان، گواه صادقی بر این مُدعاست:
«مسؤولين، مسلمين! به داد ما برسيد؛ اين چه سازمان رسمي شناخته شدهاي است كه اسلحه انفرادي ندارد، نيروهاي شهادتطلب پاسدار را آموزش نداديد، مسامحه كرديد، چوبش را از خداي عزّ وجل ميخوريد و خواهيد خورد، چه بايد بگويم كه شايد شما را به تحرّك وا بدارد. اين را بگويم كه از 150 پاسدار خرمشهر تنها 30 نفر باقي مانده، بگويم كه ما ميتوانيم با سي خمپاره، خونين شهر را براي سه ماه نگه داريم و امروز سي تفنگ نداريم و حال آنكه سازمانهاي غير رسمي با امكانات فراوان بر ما آن ميرانند كه بايد برانند.
واقعيّت اين است كه ارتش امروز ما نميتواند بدون وجود سپاه پاسداران و بالعكس كوچكترين تحرّكي داشته باشد. مرا وقت آن نيست كه بگويم تا به حال چه كارهاي متهوّرانهاي انجام داديم. خدا ميداند كه ما تانكهاي دشمن را لمس كرديم. فغانهاي زنانه آنها را در شبيخونهاي خود شنيديم. سايه ما به حول و قوّه خدا و مكتب اسلام همواره مورد حملات سلاحهاي سنگين دشمن بوده و هست. دشمن هرگز نتوانسته است اسارت ما را تحمّل كند. اُسراي پاسدار يا از پشت تيرباران شده و يا آن كه در زير تانكها له و لورده گرديدهاند. پناهندگان عراقي همواره ترس نيروهاي دشمن را از پاسداران انقلاب به عنوان يك معجزه الهي مطرح ميكنند. سلاح را به دست صالحين بدهيد. تا به حال، دشمن حسرت گرفتن يك اسلحه كمري را از پاسداران همواره به دل داشته و خواهد داشت. ما شهداي زنده فراوان داريم، ما اصحاب حسين به مقدار زيادي داريم.
ما بر پا دارندگان كربلاي سي روزه خونين شهريم، ما بهشت را در زير سايه شمشيرها ميبينيم، شهداي 25 روزه ما هنوز دفن نشدهاند. به داد ما برسيد! ما نياز به اسلحه و امكانات داريم، ما در راه خدا جان داريم كه بدهيم، ما امكانات دادن جان را نداريم. به خود بياييد، فريادهاي پاسداران از فقدان امكانات، بر ما زمين و زمان را تنگ كرده، خستگي زياد مانع از ادامه نوشتن من ميشود؛ ولي باز هم بايد بدانيد كه ما شهيدان زندهاي هستيم كه به نبرد خويش عليه مُردگان زنده ادامه خواهيم داد. اگر وساطت كنيد و ما را به حديد خداوند مسلّح سازيد، فضربُالرقاب خويش را تا سقوط دولت بعثي عراق و ديگر زورمندان قلدران ادامه خواهيم داد و گرنه تا آن زمان مبارزه خواهيم كرد كه شهيد شويم و تكليف شرعي خويش را به جا آوريم.
علـي شمخـانـي
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خوزستان
۱۳۵۹/۸/۳
خوشبختانه روز به روز افکار پلید و خیانتهای بنی صدر برای امام ومردم آشکار میگردد تا اینکه در مورخه 21/2/1360 بنیصدر خائن از سوی حضرت امام(ره) عزل میشود.
بعد از آغاز جنگ تحمیلی با عزل بنیصدر عملیاتهای چریکی، کلاسیک و غیر کلاسیک همانند عملیاتهای امام مهدی(عج) ، عملیات شهید فضلالله نوری، عملیات امام علی(ع) و... به اجرا در آمده بود. لیکن روز عزل بنیصدر، عملیاتی با نام «فرمانده کل قول ـ خمینی روح خدا» در سمت شرق کارون (جنوب دارخوین) به مرحله اجرا گذارده شد که رزمندگان اسلام با اطلاع از خبر عزل بنیصدر از سوی امام، با روحیهای مضاعف و قوّت بیش از پیش به سوی دشمن هجوم بردند.
بعد از این اتّفاق وضعیّت امکانات جبههها نسبت به گذشته، بهتر و مناسبتر گردید. چنان شد که دیگر آرام و قرار از رزمندگان گرفته شد و عملیاتهای مهم و پیروزمندی همچون عملیات رمضان، ثامنالائمه، طریقالقدس، مطلع الفجر و فتحالمبین را آفریدند که هر کدام به نوبه خود شرح مفصّلی را میطلبد.
پس از این عملیاتها، نوبت به عملیات بیتالمقدّس با هدف آزاد سازی خرمشهر رسید که لشکریان اسلام متشکّل از نیروهای سپاه، بسیج و ارتش، اوّلین مرحله از آن را در مورخه 10/2/61 با رمز مقدّس «یا علی بن ابیطالب(ع)» در منطقه عملیاتی جنوب و غرب کارون، جنوب غربی اهواز و شمال خرمشهر آغاز کردند.
دوّمین مرحله از عملیات بیت المقدس در مورخه 16/2/61 به اجرا در آمد و در این عملیات نیز پیروزیهای قابل توجهی از جمله آزادسازی هویزه، پادگان حمید، جاده اهواز ـ خرمشهر، ایستگاه حسینیه و جُفیر نصیب رزمندگان پرتوان اسلام گردید.(1)
سوّمین مرحله یا مرحله نهایی عملیات بیتالمقدس ازمورخه 20/2/61 آغاز و رزمندگان با یورش و پیشروی به سمت خرمشهر و اهداف از پیش تعیین شده موفق به آزادسازی بخش وسیعی از میهن اسلامی شدند.
اجرای این مرحله از عملیات بیتالمقدّس، سیزده روز به طوب انجامید تا اینکه در روز سوّم خردادماه 1361 رزمندگان پرتوان و غیور اسلام با درهم کوبیدن تمام مواضع و استحکامات دشمن به چند قدمی خرمشهر رسیدند.
اکنون وقت آن رسیده بود که عزیزان رزمنده گامهای خود را استوار سازند و با یک اللهاکبر، خرمشهر را که 578 روز در اسارت دشمن بود آزاد سازند.(2)
بالأخره خرمشهر، شهری که به خونین شهر تبدیل شده بود آغوش خود را برای استقبال از فرزندان امام باز کرد.
مسجد جامع شهر، آخرین سنگر دفاعی رزمندگان در هنگام سقوط شهر، انتظار دوستداران خود را میکشید که سرانجام نیروهای سرافراز سپاه، ارتش و بسیج که بیصبرانه برای آزادسازی خرمشهر لحظه شماری میکردند به آرزوی قلبی خود رسیدند و علیرغم نا برابری چشمگیر نیروها، تسلیحات و دیگر امکانات با حملهای برقآسا و پیروزی بینظیر در تاریخ دفاع مقدّس 8 ساله، خرمشهــر، دیاری را که در مدّت اسارت به مستحکمترین دژ نیروهای اشغالگر بعثی تبدیل شده بود آزاد نموده و قلب حضرت امــام(ره) و همه ایرانیان را شاد نمودند.
حلاوت و شیرینی این پیروزی، واقعهی «غزوه ی بـــدر» را در نظرها متجلّی ميساخت. آنجا که نیروهای مسلمین با شرایطی نابرابر ولی با کمک امدادهای غیبی خداوند بر کفار پیروز شدند.
شاید بهمین دلیل بود که حضرت امام(ره) در مورد آزادی خرمشهر فرمودند:
"فتح خرمشهر یک مسألهی عادی نیست بلکه مافوق طبیعت است... خرمشهر را خدا آزاد کرد..."
نویسنده : پرویز بهرامی
..............................................................................................................................
پينوشتهـــــــا:
1ـ كارنامه توصيفي عملياتهاي هشت سال دفاع مقدّس، صفحه 74
2ـ همان مأخذ، صفحه 80
از راست به چپ : مجید مرادی ، پرویز بهرامی ، علیرضا مولایی ، اردیبهشت ۸۸
از راست به چپ : پرویز بهرامی ، پرویز دشتی ، سعید حاجی خانی اردیبهشت ۸۸
از راست به چپ : ۱ـ علیرضا مولایی ۲ـ پرویز بهرامی ۳ـ پرویز دشتی ۴ـ مجید مرادی
نفر سمت چپ : سعید حاجی خانی از عکاسان و فیلمبرداران پیشکسوت دفاع مقدس
.........................................................................................................................................
« به نام خدا »
تقدیم به : « فرمانده ؛ دشتی » و همه فرماندهان غیور کردستان
فرمانده ؛ دشتی
دلیر مردی در کردستان
بر گرفته از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید. نوشتهی پرویز بهرامی
اشـاره :
سیر کوتاهی در کوچه پس کوچه های خاطرات سالهای دفاع مقدّس ، ما را بر آن داشت تا بدنبال دلیر مردی از تبار مردان کردستان برویم که بحق فاتح دلهای بسیجیها بود. فرمانده ای که در روزگاران نه چندان دور در کوران نبرد کردستان بین بر و بچّه های بسیجی اسم و رسمی داشت و نام و آوازه اش لرزه بر اندام منافقین و گروهک های ملحد ضد انقلاب می انداخت. اگر چه اقدامات مؤثری برای شناسایی و معرفی این مجاهدان راه خدا به نسلهای امروز و آینده صورت گرفته است لیکن متأسفانه به نظر می رسد دست اندرکاران امر ، بنحو بایسته و شایسته به این موضوع نپرداخته اند. براستی ما را چه شده است که به آسانی این سرمایه های گرانقدر دفاع مقدس را که امنیت و آرامش امروزین را برایمان فراهم ساخته اند به فراموشی سپرده ایم ؟!
چرا باید مردان بی ادعایی که تا دیروز حماسه شجاعت و غیرت را در دفاع از اسلام و کیان این مرز و بوم خلق نمودند به فراموشی سپرده شوند ؟
مگر زرق و برق دنیای زود گذر و فانی چه ارمغانی برای ما دارد که بخاطر آن از یاد این بازماندگان و یادگاران روزهای خطر غافل شویم ؟!
« پرویز دشتی » از زُمره ی همان فرماندهان شجاع و نامدار سالهای دفاع مقدس است که با سوختن و ساختن سهم بسزایی در برقراری امنیت کردستان داشته و بارها تا مرز شهادت نیز پیش رفته است. قلّه های سر به فلک کشیده کردستان گواه صادقی بر حماسه سازی و رشادتهای او و همرزمانش هست. ولی دریغا که آنان در پسِ گذر زمان مثل خیلی از بازماندگان شهدا به فراموشی سپرده شده و در غربت و مظلومیت بسر می برند !! نام و چهره برادر دشتی فرمانده دلاور « گردان ضربت جندالله سپاه » برای هر رزمنده ای که در دوران دفاع مقدس گُذرش به خطه ی کردستان بویژه شهر « بـانـه » افتاده است بیگانه نیست. فرمانده ای که حتّی چند سال همسر گرامی خود را نیز در همه مُخاطرات و فراز و نشیب های نبرد کردستان با خود همراه ساخته است. آنچه در پی می آید خلاصه ای از سفرنامه ملاقات و دیدار با این فرمانده دلاور کردستان است که اکنون تقدیم علاقمندان به ادبیات مقاومت و پایداری می گردد ؛ باشد که بدین طریق یاد و خاطره ی همه غیورمردان کردستان را گرامی بداریم.
***
روز پنجشنبه دهم اردیبهشت 1388 مطابق با پنجم جمادی الاول ۱۴۳۰ به قصد دیدار و دست بوسی برادر « دشتی » وارد شهر ..... محل سکونت او ـ شده و پس از پرس و جو و یافتن آدرس ، بالأخره رأس ساعت 15:50 در مقابل منزلشان حضور بهم رساندیم.
بعد از اینکه حضور خودمان را بوسیله تلفن همراه به آقای دشتی اعلام کردیم دقایقی نگذشت که ایشان به استقبالمان آمد.
قریب به یک رُبع قرن از آخرین دیدارمان با او می گذشت ، بهمین جهت در طول مسیر همواره در این فکر بودیم که بدانیم دست روزگار چه تغییراتی در چهره و رفتار این مرد خدا بوجود آورده است.
او تک تک ما را در آغوش گرفت و به گرمی پذیرفت ؛ به گرمی لحظات حضور در کردستان و به صفا و صمیمیّت همان فرمانده بسیجی گردان جنداللّهی که سالها در ذهنمان باقی بود.
چهره فرمانده ، صدای فرمانده و حتّی نفس های او برای ما یادآور چهره خیلی از فرماندهان شهید کردستان بویژه خطه ی بانه بود.
اکیپ ما را چهار نفر تشکیل می داد. برادر مجید مرادی رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان ..... برادر سعید حاجی خانی از عکّاسان و فیلمبرداران قدیمی جبهه و جنگ ، جناب سرهنگ علیرضا مولایی از همرزمان و نیروهای برادر دشتی در دوران دفاع مقدّس و نگارنده این سفرنامه ـ پرویز بهرامی ـ از همرزمان و نیروهای برادر دشتی در کردستان.
پس از خوش و بش و احوالپرسی و پذیرایی ، فرصت را مُغتنم دانسته و جویای حال و احوال فرماندهان ، همرزمان و دوستان قدیمی آقای دشتی در زمان جنگ شدیم.
اگر چه دشتی از بی وفایی و بی مهری برخی دوستان و همرزمان سالهای دور گله مند بود ولی با کمال افتخار و نیکی از همه آنان یاد کرد.
« فرمانده ؛ دشتی » در فرصت کمی که میهمان او بودیم صندوقچه اسرار دلش را برایمان باز کرد و دقایقی از خاطرات سالهای نبرد در کردستان گفت.
او از دوستان شهیدش گفت ، بخصوص از سردار شهید حاج قاسم نصرالهی فرمانده سپاه بانه و پیشمرگِ شهید کاک مجید لطفی و ....
ما هم با زمزمه ی خاطرات تلخ و شیرین او به سالهای دور پرواز کردیم.
برای دقایقی و شاید ساعتی به گذشته بازگشتیم. اگر چه جسممان در منزل او بود ولی روحمان با خاطرات گذشته او عجین شده بود.
برای بازسازی یکی از خاطرات گذشته ، بوسیله کامپیوتر لب تابی که به همراه داشتیم فیلمی را که توسط سیّد شهیدان اهل قلم شهید مرتضی آوینی در عملیات « نصر یک » از برادر دشتی و نیروهای تحت امر او تولید شده بود پخش نمودیم.
پخش این فیلم حال و هوای او را دگرگون ساخت بطوریکه نتوانست احساس درونیش را پنهان کند و ....
ذکر جزئیات و ادامه ماجرا در این مقال نمی گنجد لذا به همین اندازه بسنده می کنیم با این توضیح که « فرمانده ؛ دشتی » اکنون دوران بازنشستگی را سپری می کند هر چند او بر این باور است که وفاداری به آرمانها و تداوم راه شهدا هرگز نقطه پایان و بازنشستگی ندارد.
در لحظه خداحافظی با برادر دشتی فقط یک جمله برایش گفتیم :
ما هرگز یاد و خاطره دلیرمردان و راست قامتان کردستان را که با پایمردی و استقامت خود درس شجاعت و آزادگی را برای نسلهای امروز و آینده آموختند فراموش نخواهیم کرد.
« هرگز نمیرد آنکس که دلش زنده شد به عشق »
« ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما »
پرویز بهرامی و پرویز دشتی
سفرنامه ـ یک سفرنامه ـ دو سفرنامه ـ سه سفرنامه ـ چهار
جبهه : " یافتـن " بود نه " بافتـن "
روز وصل دوستداران یاد باد ...................................... یاد باد آن روزگاران یاد باد
روزها میآیند و میروند، فرداها، امروز میشوند، امروزها، دیروز میشوند و دیروزها به خاطرهها میپیوندند. اما همیشه قلمهایی بوده و هستند که بگویند روزی جنگی بود، جنگی نبود و آدمهایی بودند چفیه بر دوش که وقتی صدای شنی تانکها را شنیدند بیدرنگ از شهر و خانمان خود بریدند و رفتند تا جلو تجاوز دشمن را سد کنند. مردم ما چقدر به این چفیه بر دوشان بسیجی مدیونند.
فروردین ۱۳۶۲ ـ لحظه اعزام به جبهه های حق علیه باطل
از راست : زنده یاد حاج محرمعلی بهرامی ، پرویز بهرامی
1ـ مهدی مهدوی 2ـ سید احمد نبئی 3ـ محمود آهنگری 4ـ ناصر صالحی 5ـ خیرالله محرمخانی 6ـ حمید محبی 7ـ علی ذوالقدر 8ـ فرهاد گلی 9ـ زنده یاد بسیجی حاج محرمعلی بهرامی 10ـ احمد شریفلو
نشستهها از راست:
1ـ علی رضایی 2ـ محمدباقر حیدری 3ـ محمد الهیاری 4ـ پرویز بهرامی 5ـ عبدالله محمدی 6ـ سیفالله جعفری
هنگامي كه شيپور جنگ نواخته ميشود شناختن مرد از نا مرد آسان ميشود، پس اي شيپورچي بنـــواز!
سردار شهيد دكتر مصطفي چمران
... خيلي متأسف هستم از اينكه از دوستان شهيدم تا به امروز عقب ماندم و واقعاً صحنه هايي كه امروز نمايش دادند از شهيد خرّازي ، شهيد باكري ، شهيد همّت ، شهيد زين الدين و... حكايت از واماندگي بنده است از دوستان خوشبخت و سرافراز. و يقين دارم كه امروز هم حسين ، مهدي و همّت و همة شهيدان ناظر بر اين جلسه هستند ، چرا كه نيروي زميني سپاه مهد شهدا است... امروز كه بنده افتخار پيدا كردم تا اين امانت (فرماندهي نيروي زميني سپاه) را در دست بگيرم ، نيروي زميني را به خوبي مي شناسم و از خداي متعال درخواست كردم و در اين مجلس هم درخواست مي كنم كه خدايا ! به من توفيق بده وقتي كه از اين دنيا مي روم بتوانم در روي دوستان شهيدم سرم را بلند كنم و بگويم « ما تا آخر ايستاديم » و براي كار دفاع در سپاه هيچ كوتاهي نكرديم...
بخشي از سخنان آسماني سردار شهيد حاج احمد كاظمي
در مراسم معارفه فرماندهي نيروي زميني
( چند ماه قبل از شهادت )
شهيد سيّد مرتضي آويني :
شايد جنگ خاتمه يافته باشد امّا مبارزه هرگز پايان نخواهد يافت و زنهار ! اين غفلتي كه من و تو را در خود گرفته است ظلمات قيامت است.
بمناسبت ۱۱ آذر ماه ۱۳۸۷ ، هشتاد و هفتمین سالروز شهادت سردار نهضت جنگل میرزا کوچک خان جنگلی :
میرزا کوچک خان جنگلی اسوه مقاومت در برابر بیگانگان
نامه ميرزا کوچک خان جنگلی در پاسخ به نامه تطميع و تهديد آميز رئيس اترياد تهران (رتمستر كيكاچينكوف) كه او را دعوت به تسليم مي نمايد :
« دير آمدي اي نگار سرمست ! از صدر تا ذيل مرقومه 21 شهر جاري را با ديده دقّت ديدم بنده به كلمات عقل فريبانه اعضاء و اتباع اين دولت كه منفور ملّت اند فريفته نخواهم شد . از اين پيشتر نمايندگان دولت انگليس با وعده هايي كه به سايرين دادند و [ به ] يكبارگي قباله مالكيّت ايران را گرفتند تكليفم كردند تسليم نشدم . مرا تهديد و تطميع از وصول به مقصود و معشوقم باز نخواهد داشت ، وجدانم به من امر مي مي كند در استخلاص مولد و موطنم كه در كف قهاريت اجنبي است كوشش كنم . شما مي فرماييد نظام نظر به حقّ يا باطل ندارد و مدعيان دولت را هر كه و هر چه است بايد قلع و قمع نموده تا داراي منصب و مقام گرديد . بنده عرض مي كنم تاريخ عالم به ما اجازه مي دهد هر دولتي كه نتوانست مملكت را از سُلطه اقتدار دشمنان خارجي نجات دهد وظيفه ملّت است كه براي خلاصي وطنش قيام كند امّا كابينة حاضر مي گويد من محض استفاده شخصي بايد مملكت را در بازار لندن به « ثمن بخس » بفروشم . در قانون اسلام مدوّن است كه كفّار وقتي به ممالك اسلامي مسلّط شوند مسلمين بايد به مدافعه برخيزند ولي دولت انگليس فرياد مي كشد كه من اسلام و انصاف نمي شناسم بايد دُول ضعيف را اسير آز و كشته مقاصد مشئوم خود سازم ... »
بخشي از آخرين سخنراني سردار شهيد مهدي باكري فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا :
... همچون حضرت ابراهيم(ع) كه او را در آتش انداختند ولي در اثر رحمت الهي و قدرت الهي سالم ماند و آتش او را نسوزاند شما هم اگر در سخت ترين شرايط و زير شديدترين آتش دشمن قرار گرفتيد اگر مُصمّم و راسخ باشيد صحيح و سالم همانطور كه خداوند متعال مصلحت بداند به صفوف دشمن رسوخ ميكنيد و با اتكا به قدرت خداوند آنها را از بين ميبريد. سلاح ما در مقابل دشمن، سلاح مقاومت است، ايستادگي در مقابل دشمن است، بايد به حدّ نهايي از اين سلاح استفاده كنيم. تمام اين صحبتها كه ميكنم بر ميگردد به اينكه خداوند به ما رحم كند. خداوند وقتي كه استواري و استقامت رزمندهها را در مقابل كُفّار ببيند قطعاً ياري خواهد كرد و نصرتش را به ما خواهد داد...
سال 1361 قبل از عمليات والفجر مقدماتي
سردار شهيد حميد باكري
جانشين فرماندهي لشكر 31 عاشورا خطاب به رزمندگان اسلام:
دعا كنيد خداوند شهادت را نصيب شما كند كه در غير اين صورت زماني فرا ميرسد كه جنگ تمام ميشود و رزمندگان اسلام به سه دسته تقسيم ميشوند:
1- دستهاي به مخالفت با گذشته خود بر ميخيزند و از گذشته خود پشيمان ميشوند.
2- دستهاي راه بيتفاوتي را بر ميگزينند و در زندگي مادي غرق ميشوند و همه چيز را فراموش ميكنند.
3- دسته سوّم به گذشته خود وفادار ميمانند و احساس مسؤوليت ميكنند كه از شدّت مصائب و غصّهها دقّ خواهند نمود.
دیگر عنـــــاویـــــن :
تصاویر بهروز بهرامی ـ اولین مأموریت، نعمتاله عباسی ـ شبیه قرص ماه، ملک محرابی ـ تجلّی وفاداری، سیّد جلال احمدی ـ گزارش رونمایی، فارسنیوزـ گزارش رونمایی، قطره ـ همسنگر ـ برای قربانیان حلبچه ـ بسیج، مدرسه عشق ـ میرزا کوچک خان جنگلی ـ تقدس قلم ـ در انتظار یک حادثه ـ در چند قدمی سنگرهای دشمن ـ در رثای سردار شهید احمد کاظمی ـ رؤیای صادقه ـ عبور از دجله ـ پرواز بر فراز کارون ـ مطیع و با وفا ـ با نوای کاروان ـ وقت خداحافظی ـ خدمت کوچکی به رزمندگان ـ مرا بخاطر میآوری؟ ـ سری در راه خدا ـ ضد کمین ـ نبرد در ارتفاعات گوشینه ـ او را نشناختم ـ غریبانه ـ به حرمت امام حسین ـ نامه سرلشکر علی شمخانی به... ـ آخرین شناسایی ـ آخرین وداع ـ پرهیز از اسراف ـ تجلّی عاشورا ـ دیدار به قیامت ـ راز انگشتر ـ موقعیت انرژی اتمی ـ نبرد تن به تن ـ وداع غریبانه ـ وقت شناسی دوستانه ـ شبی به درازای یکسال ـ رایحه اخلاص ـ سفرنامه کردستان - یک ـ مقام معظم رهبری در دیدار با مسئولان و... ـ امداد غیبی ـ برادران! اینجا کربلاست ـ کمین ـ فاجعه حلبچه ـ مقام معظم رهبری در دیدار با اعضای دفتر پژوهش و... ـ دستنوشتهای از شهید حسین علمالهدی ـ او حاج همت بود! ـ فرازی از وصیتنامه سردار شهید محمّد ابراهیم همّت ـ امیر سپهبد علی صیّاد شیرازی ـ سردار شهید حمید باکری قبل از عملیات والفجر مقدماتی ـ سردار شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا ـ سردار جنگل ـ چفیه بر دوشان بسیجی ـ پرویز دشتی، دلیرمردی در کردستان ـ سیّد حسن (عماد) آقامیری، دلاورمردی از نسل غریب کردستان ـ شهید چمران: همانا وقتی شیپور جنگ نواخته میشود... ـ همایش تجلیل از خادمین فرهنگ و هنر شهرستان... ـ یاد ایّام ـ تصاویر ماندگار ـ شب شعر و خاطره باران عشق ـ چهرههای آشنا در سرزمین غریب ـ تصاویری از دوران نوجوانی... ـ مسیح کردستان، کاک محمّد رسولزاده ـ پایان مأموریت، پرویز دشتی ـ نبرد در ارتفاعات دوسینه، سیّد عماد آقامیری ـ گزیدهای از کتاب کردستان، حماسه همیشه جاوید ـ حماسه خرمشهر ـ یادواره نوجوان شهید محمّدحسین فهمیده ـ سفـرنـامـههـــــا ـ هفته بسیج ـ بــانــه، دیـار خـاطـرههــا ـ رونمایی از کتاب کردستان، سرزمین مجاهدتهای خاموش ـ چهرههای آشنا در سرزمین غریب ـ گفتگو با پرویز بهرامی ـ حماسه خرمشهر ـ حماسه خرمشهر 2 ـ میرزا کوچک خان جنگلی اسوه مقاومت در برابر بیگانگان ـ راوی: پرویز بهرامی ـ پرویز دشتی، صبح صادق ـ پرویز دشتی، جمهوری اسلامی ـ کاک دارا قادرخانزاده ـ در راه خدا، کاک دارا قادرخانزاده ـ تنبیه دشمن، کاک عارف رستمی ـ صحنه بیاد ماندنی، کاک توفیق طاهری ـ گزارش تصویری از مراسم گرامیداشت دهه مبارک فجر در مدرسه علامه امینی ـ شبحی در تاریکی ـ سفر به 29 سال قبل ـ خسته نباشی برادر! ـ تصاویر دورههای آموزشی ـ تصاویر متفرقه قدیمی ـ تصاویر قدیمی متفرقه سری دو ـ حماسه سازان دفاع مقدس ـ الواح و احکام خوشنویسی، ورزشی و... ـ تصاویر تجلیل از خبرنگاران 23/5/91 ـ مصاحبهها (مراسم رونمایی از کتاب) ـ مراسم عصری با شهدا 10/6/1391 ـ تصاویر حسین
امير سپهبُد شهيد علي صيّاد شيرازي:
خـدايــا! تو خود ميداني كه همواره آماده بودهام آنچه را كه تو خود به من دادي در راه عشقي كه به راهت دارم نثار كنم، اگر جُز اين نبودم، آنهم خواست تو بود.
سردار سرلشکر پاسدار شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع)
من خيلي دوست داشتم كه در اين عمليات شهيد شوم و جسدم در كنار مفقودين بماند و جنازه ام بر نگردد. واللّه آرزوي ديرينهام نيز همين بوده كه اگر شهيد بشوم، سر گذشتي از زندگي من و نشانهاي از جنازهي من و يا هيچ خبري از اينكه زنده يا مرده هستم بر نگردد؛ تا غمخوار عزيزانم باشم كه در اين گونه صحنهها باقي ماندهاند، چه يقين دارم كه امام زمان(عج) و ائمّهي اطهار و اباعبداللّه الحسين(ع)، ياران اين عزيزان هستند.
...من نيز در پوست خود نميگنجم، گُمشدهاي دارم و خويشتن را در قفس محبوس ميبينم و ميخواهم از قفس به در آيم، سيمهاي خاردار مانعاند، من از دنياي ظاهر فريب مادّيات و همه آنچه كه از خدا بازم ميدارد متنفّرم ( هواي نفس، شيطان درون و خالص نشدن). در طول جنگ برادراني كه در عمليات شهيد ميشدند از قبل سيمايشان روحاني و نوراني ميشد و هر بيطرفي احساس ميكرد كه نوبت شهادت آن برادر فرا رسيده است.
عزيزانم! اين بار دوّم است كه وصيّت نامه مينويسم ولي لياقت ندارم و معلوم است كه هنوز در بند اسارتم، هنوز خالص نشدهام و آلودهام...
"فرازهايي از وصيت نامه سردار شهيد حاج محمّد ابراهيم همّت"
به تاريخ: 26/2/1361
او حاج همّت بود !
دیگر خاطرات:
مطیع و با وفا در انتظار یک حادثه راز انگشتر او حاج همّت بود تجلی عاشورا
او حاج همّت بود
راوی: سیّد محسن نبئی
بر گرفته از کتاب یاد یاران. نوشتهی پرویز بهرامی
دوّمين مرحله از عمليات والفجر چهار را با موفقيت پشت سر گذاشته بوديم، انفجارهاي پي در پي گلولههاي توپ و خمپاره سكوت و آرامش كوهها را ميشكست و گرد و غبار و بوي متصاعد از انفجار آنها منطقه را فرا گرفته بود. من وظيفه داشتم به وسيله بيسيم بين فرمانده لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) (سردار شهيد حاج مهدي زين الدين) و گردانهاي عمل كننده اين لشكر ارتباط برقرار كنم، در اين لحظات بود كه رزمندهاي با سر و صورت خاكي امّا گشادهرو در مقابل سنگر مخابرات (بيسيم) نمايان شد و تقاضا كرد در صورت امكان با فركانسي كه خودش ارائه ميداد ارتباط برقرار كنم تا او دستور يا پيامي ضروري به يگانهاي خود صادر كند.
من بدليل اصول حفاظتي و همچنين به جهت جلو گيري از تغيير فركانس و اختلال در شبکه و ارتباط خودمان از قبول اين تقاضا امتناع ورزيدم ولي او بدون آنكه خود را معرفي كند با ملاطفت و خواهش و تمنّاي زياد اصرار به برقراري ارتباط با يگانهاي خودش داشت.
اصرار بيش از حد ايشان سبب شد تا تقاضاي او را قبول كنم مشروط براينكه پيامش توسط شخص من به يگانهايش منعكس شود. فركانس بيسيم را تغيير دادم ولي من براي يگانهاي او ناشناس بودم. تصميمم عوض شد و گوشي بيسيم را به خود او دادم تا صحبت كند.
با احترام خاصي از من گوشي را گرفت و سريعاً دستوراتي به يگانهاي تابعه خود صادر كرد. از نحوهی صدور دستوراتش احساس کردم كه او از فرماندهان عاليرتبهی سپاه ميباشد ولي با مشاهدهی ظاهر خاكي اش دچار ترديد ميشدم.
وقتيكه پيامش به اتمام رسيد با تشكر مجدّد از من، دستي به سرم كشيد و موقع خروج او از سنگر يكي از نيروهاي مخابرات (همسنگرانم) سر رسيد و طوري با او مشغول صحبت شد كه فهميدم با شخصي كه براي من نا شناس بود آشنايي كامل دارد.
بعد از خدا حافظي و جدا شدن از يكديگر، از همسنگر خود پرسيدم او چه كسي بود كه اينطور صميمانه با او صحبت كردي؟! در جوابم گفت: مگر او را نشناختي؟! گفتــــم: نـــــه! نشناختم! گفت: او حاج همّت بود.. فرمانده لشكر 27 محمّد رسول ا..(ع) ، به محض اينكه متوجّه موضوع شدم از سنگر زدم بیرون تا بلكه آن سردار را بيابم و از جسارتي كه كرده بودم عذرخواهي كنم، ولي افسوس كه حسرت به دل مانده و گم كرده خود را هرگز نيافتم و متحيّـــــــر ماندم از اينكه اين سردار بزرگ چقدر متواضعانه با نيروهاي رزمنده و بسيجي رفتار ميكند.
بعد از گذشت چند ماه كه خبر شهادت آن سردار عزيز در عمليات پيروزمندانه خيبر به گوشمان رسيد داغ تازهاي بر دلم نشست، نالان و گريان بوديم از اينكه سردار گمنامي از دست بسيجيان رفت…
او گمنام و بي نشان بود ولي در نهايت گمنامي و بي نشاني، نام و نشاني گرفت كه هرگز در تاريخ دفاع مقدّس و از ياد و خاطرهها محو نخواهد شد. يادش گرامي باد .
من در سنگر هستم؛ در اين خانه محقّر، در اين خانه فرياد و سكوت، فرياد عشق و سكوت تنهايي در اين خانه سرد و گرم، سردي زمستان و گرماي خون، در اين خانه ساكن و پر جوش و خروش، سكون در كنار رودخانه و هيجان قلب و شورشهادت، خانه نمناك و شيرين، نم آب باران و طعم شيرين و لذّت شهادت، خانه بي شكل و زيبا، بي شكلي ساختمان و زيبايي ايمان، خانه اي كوچك و با عظمت، كوچكي قبر و عظمت آسمان... خـــدايـا! اين خانه كوچك را بر من مبارك گردان...
"بخشي از دست نوشتههاي سردار شهيد حسين علمالهدي"
.........................................................................................
متن کامل دستنوشته شهید علمالهدی بمناسبت 16 دیماه سالروز شهادت این شهید والامقام
روزها در تنهایی با خود سخن میگویم و با دوستانم، در جمع. در لحظاتی که اسلحه را بر دوش دارم به فکر ذوالفقار میافتم؛ به فکر ابوذر و دست پر توان او...
خدایا! این اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشیرها نزدیک گردان...
مؤلف : پرویز بهرامی
محل فروش : کتابفروشی های معتبر کشور
از فرمايشات مقام معظّم رهبري حضرت آيت ا.. خامنه اي مدظله العالي
در ديدار اعضاي دفتر پژوهش و گسترش فرهنگ جبهه 16/10/1370
ـ اين نوشته هايي كه راجع به رزمندگان و جنگ منتشر مي شود كه غالباً هم همين حوزه هنري چاپ و منتشر مي كند و انصافاً چيزهاي بسيار با ارزش و خوبي هم است هر چه بدستم مي رسد ، مي خوانم. با اين كه ما اين همه از نزديك و از دور ، به وسيله گزارش ها و از طريق خبرهاي شخصي و فردي ، در جريان مسايل اين ها بوديم، در عين حال الآن كه مي خوانم ، مي بينم نخير ، ما هرگز نمي توانستيم آن ابعاد و آن هفت توي حوادث را از دور ببينيم ، حالا كه انسان مي خواند مي فهمد كه چه دنياي عجيبي بود. به هر حال دروازه عظيمي بود كه الآن به روي ما بسته شده است.
ـ ما بايد آن مجموعه را همچنان كه هست ، مثل آثار ساختماني جنگ كه امام فرمودند اين ها را حفظ كنيد حفظ كنيم ؛ اين اهميتش از آنها خيلي بيشتر است. ما تا آن جا كه مي توانيم بايد آثار جنگ را كشف و حفظ كنيم ؛ كه حالا شما داريد اين كار بزرگ را انجام مي دهيد. تاريخ نمي تواند اين ها را بيان كند ، در تاريخ خواهند گفت هشت سال جنگ شد ديگر بيشتر از اين كه نمي شود بگويند ، عمليات ها را يكي يكي خواهند گفت ، در فلان تاريخ ، عمليات فتح المبين شد ؛ در فلان تاريخ ، فلان عمليات شد ؛ اين قدر نيرو شركت داشت ؛ پيروزي بدست آمد. اين ها كجا و حقيقت كجا ، و حقيقت آنچه كه در اين ميدانها گذشته ، كجا ؟ شما بحمداللّه داريد به اين قضيه رسيدگي مي كنيد ؛ كار را مغتنم بشماريد.
ـ شايد اغلب و يا همه شما در جبهه بوده ايد و آن را درك كرده ايد ، من كه يكايك شما برادران را نمي شناسم ، قاعدتاً تا كسي در آن جا نباشد ، آن شوق و آن معرفت برايش پيدا نمي شود كه دنبال اين چيزها برود و عمر خود را مصرف كند ؛ يقيناً بودن و ديدن و لمس كردن مؤثر است. به هر حال ، اين كار شما يك حسنه باقيه و يك صدقه جاريه است ؛ و هر چه هم بگذرد، ارزش كار شما بيشتر فهميده مي شود. البته بايد تلاش كنيد كه هر چه ممكن است، اين نقش ها را بر جسته كنيد.
ـ نوشته هاي شما بايد وارد ادبيات و هنر مربوط به جنگ شود.
روز وصل دوستداران یاد باد ...................................... یاد باد آن روزگاران یاد باد
معرفـی کتب تألیف شــده توسط مـدیــر وبـلاگ ـ اینجـا را کلیک کنید
برای تماشای فایلهای تصویری اینجـا را کلیک کنید
از راست: ۱ـ یداله دهقانی ۲ـ ؟؟؟ ۳ـ قهرمانی ۴ـ پرویز بهرامی ۵ـ کسری قربانی
"كميــن"
راوی خاطره: یداله دهقانی
بر گرفته از کتاب مردان نبرد. نوشتهی پرویز بهرامی
سال 1361 ارتفاعات كوههاي ما بين ديواندره و سقّز شاهد زمستاني سخت و طاقتفرسا بود. در پايگاه ... سقز بوديم. معمولاً عناصر گروهك كومله و دمكرات همه روزه نيروهاي تأمين و خودروهاي نظامي را در كمين و حملات خود قرار ميدادند.
يك روز با طرح و برنامه قبلي گروهان تأمين و پايگاه، براي مسدود ساختن راه بازگشت دشمن به دل كوه زديم. از محلهايي عبور ميكرديم كه دور از انتظار نيروهاي كومله و دمكرات بود و شايد تا آنروز پاي نيروهاي خودي نيز به آنجا نخورده بود.
فرمانده دسته ضربت در بين مسير مأموريت، تذكرات مهمّي جهت اجراي كمين و به دام انداختن نيروهاي دشمن بما دادند؛ همچنين اضافه كردند: "بچّهها امروز لحظات مرگ و زندگي است، شايد راه برگشتي وجود نداشته باشد. همه شما بايد مصمّم باشيد و از خود رشادت بخرج دهيد. اگر خواست خدا باشد انشاءالله دشمن را چنان غافلگير خواهيم نمود كه ديگر جرأت تردد در اين منطقه را نداشته باشد."
به بالاي مرتفع ترين كوه منطقه نزديك شده بوديم بطوريكه به خيلي از مناطق اطراف كاملاً مُشرف بوديم.
پس از توقّف كوتاه و كمي استراحت، فرماندهی دسته گفتند: "بچّه ها داريم به جايي نزديك ميشويم كه دشمن آخرين سازماندهي خود را جهت ضربه زدن به نيروهاي ما و پايگاهها انجام ميدهد و تعدادي از نيروهاي خود را كه مسلّح به سلاح نيمه سنگين هستند براي پشتيباني ديگر نيروهايشان در اينجا مستقر ميسازد كه راه برگشت نيروهاي ضربتي خود را پوشش دهد. بايد هرگونه تحرّك و تردّد شما بدون سر و صدا صورت گيرد.
برف همه جا را سفيد پوش كرده و تا حدود زيادي حركت ما را كُند و دشوار ساخته بود؛ از ابروها و ريش و سبيل دور دهان همه بچّهها يــــخ آويزان شده بود. از هيچ كس صدايي به جز دم و بازدم نفس، صداي ديگري بگوش نميرسيد ولي در دل، همه از خداوند طلب ياري ميكردند.
چهار نفر از نيروهاي ما كه به عنوان ديدهور جلوتر از همه در حال حركت بودند ناگهان شتاب زده و نفس نفس زنان خود را به ما رسانده و خبر دادند كه تعداد تقريباً 10 الي 12 نفر از نيروهاي دشمن در پناه تخته سنگها آتش روشن كردهاند ولي كاملاً از حضور ما بيخبر بنظر ميرسند/
با دستور فرمانده دسته، نيروها به گروههاي كوچكتر تقسيم شده و در پشت سنگها سنگر گرفتند. دقايقي بعد طبق دستور به صورت سينهخيز و نيمخيز خودمان را به نيروهاي دشمن نزديك كرديم تا اينكه شايد بيش از 25 متر از آنها فاصله نداشتيم، سرماي حاكم بر منطقه و غلتيدن در برفها انگشتان دست و پاهايمان را بي حس كرده بود. شايد ديگر همرزمانم نيز مثل من توان چكاندن ماشه را نداشتند.
در دل كوه و نزديكي دشمن، هزار و يك تصوير از دنيا و آخرت در چشمانمان حلقه زده و هركس به نقطه خاصي خيره شده بود. در اين ميان صداي فرماندهی دسته بلند شد كه: "بچّهها! امانشان ندهيد..!! با دستپاچگي به طرف نيروهاي دشمن آتش گشوديم و به ياري خداوند در اندك زمان باور نكردني 4 نفر از عناصر ضد انقلاب را به درك واصل نموده و 8 نفر باقي مانده را كه 5 نفر از آنها به شدّت زخمي شده بودند به اسارت درآورديم .
با اسارت چند نفر از دشمن دريافتيم كه تعداد ديگري از نيروهاي دشمن در منطقه حضور دارند.
لذا در كمين آنها نشستيم تا آن لحظهاي كه دقيقاً ستون نيروهاي ضد انقلاب ديده شد در حاليكه از شياري بطرف بالا حركت ميكردند. نيروهاي ما كه آنسوي ارتفاعات بودند بطرف دشمن تيراندازي ميكردند. فرمانده دسته ما مدام پشت بي سيم ميگفت: "مواظب نيروهاي ما باشيد، ما درست بالاي سر دشمن قرار داريم! مبادا به سمت ما تيراندازي شود!
نيروهاي دشمن لحظه به لحظه به طرف ما نزديك ميشدند و هيچكدام از كمين ما خبر نداشتند.
تعدادي از رزمندگان كه بعداً مشخص شد 24 نفر ميباشند در اسارت نيروهاي دشمن بودند كه با بيرحمي تمام بعضي از آنها با زير پيراهن و بدون كفش يا پوتين در روي برفها به همراه دشمن مجبور به حركت بودند. بالأخره ضمن اينكه مواظب اُسرا بوديم دشمن را زير آتش قرار داديم.
براي من كه تا آنروز دشمن را از نزديك نديده و در عمرم به طرف كسي يا حتّي حيواني تيراندازي نكرده بودم صحنه عجيب و خوفناكي بود .
همزمان با ديگر همرزمان خود شروع به تيراندازي كردم. در تيراندازي اول يكي از عناصر ضد انقلاب در حاليكه به سمت سنگر من نزديك ميشد مورد اصابت چند تير قرار گرفت و با كشيدن فريادي بلند در سرازيري غلتيده و ديگر بلند نشد.
با به هلاكت رسيدن اولين نفر، وحشت و اضطرابي كه وجودم را فرا گرفته بود بر طرف شد. دومين نفر را نشانه رفته و با شلّيك دو تير از پاي در آوردم.
حدود 20 دقيقه درگيري بطول انجاميد.
نيروهاي دشمن با هدف و بدون هدف سمت ما را زير آتش گرفته بودند. هفت نفر از نيروهاي دشمن با بلند كردن دست و انداختن اسلحه از ادامه درگيري دست كشيده و تسليم گرديدند.
وقتيكه افراد تسليم شده به ما نزديك شدند، مات و مبهوت نگاهشان به همديگر بود. يكي از آنها اظهار داشت ما خيال ميكرديم از طرف نيروهاي مخالف خودمان مورد حمله قرار گرفتهايم و هيچ باور نميكرديم كه نيروهاي شما بتوانند خودشان را به اين نقطه از كوه برسانند.
سرانجام نيروهاي دشمن درمجموع با تعداد 9 كشته و 5 زخمي در مقابل نيروهاي اسلام شكست خوردند.
با انجام اين عمليات تعداد 24 نفر از نيروهاي ما كه در اسارت دشمن بودند آزاد گرديدند.
صحنه شيرين، زماني بود كه اسراي آزاد شده متوجّه شدند ما از گروهان خود آنها هستيم به همين جهت از شدّت ذوقشان همديگر را در آغوش گرفته و گريه ميكردند. ناگفته نماند كه در طي اين درگيريها چند تن از همرزمان ما نيز شهيد و مجروح گرديد.
![]() |