مردان نبرد ـ پرویز بهرامی
 
 
خاطرات فرماندهان و رزمندگان دفاع مقدّس، نوشته‌ی پرویز بهرامی
 

"برادران ! اينجا كربلاست..."

راوی: محرم شریفی

بر گرفته از کتاب یاد یاران. نوشته‌ی پرویز بهرامی

پاييز بود، همه جا صحبت از اعزام به جبهه بود. در سپاه، در بسيج و پايگاه‌هاي مقاومت. همه از رفتن مي‌گفتند. جاي درنگ نبود، بايد همپاي دلاور مردان و همرزمانت به سوي جبهه‌ها مي‌شتافتي؛ مسئولين جنگ درخواست نيرو كرده بودند. سپاه ابهر نيز حال و هواي ديگري داشت، پاسداران و بسيجيان آماده و سرحال در ساختمان بسيج (اعزام نيرو) حضور داشتند و هر لحظه به تعداد نيروها اضافه مي‌شد. هر كس وارد محوطه مي‌شد ساكي در دست داشت…

بالأخره بعد از اعزام، به جمع رزمندگان لشكر 31 عاشورا پيوستيم و كلي هم خوشحال از اين پيوند.

در مقّر لشكر مستقر در دزفول بوديم، چند روز از استقرارمان نمي‌گذشت كه خبر دادند آقا مهدي(۱)مي‌آيد براي سخنراني.

مشتاق ديدارش بوديم، تعريفش را خيلي شنيده بوديم اين دفعه كه خودش را مي‌ديديم برايمان سعادت بود. همه يگان‌ها جمع شده بودند. نيروهاي تازه اعزام و…

آقا مهدي شروع به صحبت كرد. شيرين و صريح سخن مي‌گفت. حرف‌هايش به دل مي‌نشست. با نگاهش آرامش عجيبي در خود احساس مي‌كردم، او با صحبت‌هايش شهيدان را در ذهن‌مان زنده كرد. او از شهيدان گفت. او از كربلا گفت. از امام حسين(ع) گفت و …

برادران اينجا كربلاست و اين روزها ياد آور عاشورا! هر كس كه در جمع ما مي‌ماند بايد همه مشكلات را تحمّل كند تا لحظه شهادت، آنهایي‌كه در جمع ما مي‌مانند بايد حسين وار باشند و بمانند. اكنون من به چادر و خيمه خود بر مي‌گردم هر كس كه نمي‌خواهد بماند مي‌تواند برگردد ولي آنهایي‌كه مي‌مانند بايد مصمّم باشند...

معلوم بود كه آقا مهدي اين حرف‌ها را بيهوده و بدون حساب نمي‌زند. جدّي حرف مي‌زند، لحن كلامش طوري بود كه انگار اينجا واقعا كربلاي حسيني است.

نگاهم را روي نگاه‌هاي همرزمانم چرخاندم از همه ديده‌ها اشك جاري بود و شانه‌ها تكان مي‌خورد و صحبت‌هاي فرمانده لشكر ما را غافلگير كرده بود. احساس مي‌كرديم واقعاً روز عاشوراست.

فكر بلند و آينده‌نگر عميق او در ذهن تنگ ما نمي‌گنجيد. امّا ديگر چه كسي بود كه بگويد: "آقا مهدي من نمي‌مانم" چه كسي بود كه بگويد: " آقا مهدي من به گردان پياده نمي‌روم!" نــه! هيچكس، همه با تكبير (الله اكبر) جواب دادند:

"فرمانده آزاده ..   آماده ايم آماده .."

آقا مهدي! شما هر چه بگویيد ما مطيع فرمان شمایيم.

سخنانش پايان يافت، در ميان شور و شوق بسيجيان، آقا مهدي محل را ترك نمود امّا هنوز هم صدايش در گوشم مانده بود.

فرداي همان روز همه نيروها در یگان‌ها و گردان‌هاي مختلف سازماندهي شده و براي عمليات آماده گرديدند.

آقا مهدي باكري آن‌روز با آن سخنانش همه ما را به ياد كربلا انداخت و رشادت‌هاي ياران امام حسين(ع) را در جلوي چشمان‌مان مجسّم ساخت؛ از پيمان و وفاداري آنها صحبت كرد، عاقبت خودش نيز جان بر سر پيمان خويش با خدا نهاد. 

آقا مهدي مظهر استقامت و پايداري بود.

هنوز هم كلامش در گوشمان مانده و زمزمه مي‌كند:

"آنهایي‌كه در جمع ما مي‌مانند بايد حسين‌وار باشند و حسين‌وار بمانند..."

شهید در حال سخنرانی


پی‌نوشت‌ها:

۱. فرمانده دلاور لشكر هميشه پيروز 31 عاشورا، سردار شهيد مهدي باكري.

 |+| نوشته شده در  دوشنبه چهارم آذر ۱۳۸۷ساعت 19:11  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz 

"این عکس مربوط به خاطره نیست"

سال : ۱۳۶۱ دهلُران  ، قبل از والفجر مقدماتی

ایستاده ها از راست : ۱ـ بهروزی ۲ـ گنج خانلو ۳ـ پرویز بهرامی

نشسته ها از راست : ۱ـ یداله صفائیان ۲ـ ؟ ۳ـ محمود صفائیان ۴ـ ؟

"امداد غيبي"

راوی خاطره: پرویز بهرامی

بر گرفته از کتاب یاد یاران. نوشته‌ی پرویز بهرامی

لحظه لحظه‌هاي دفاع مقدّس آميخته است با خاطرات تلخ و شيرين، خاطرات حماسه‌ها و حادثه‌ها، خاطرات یافتن دوستان جديد، خاطرات از دست دادن دوستان و همسنگران. خاطرات پيروزي‌هاي جبهه‌ی حق عليه باطل و...

همه اين خاطرات و حوادث، بهانه‌اي است براي بكار گرفتن قلم تا بشنوند از روزهاي خدايي، آنهائي‌كه ندیده‌اند و نشنيده‌اند...

دي‌ماه سال 1361 چند روز قبل از عمليات پيروزمندانه والفجر مقدماتي بود كه به اتّفاق برادران بسيجي يدا.. صفائيان، محمود صفائيان، عبداله محمّدي، بهروزي و... توفيق حضور در جبهه دهلُران را داشتيم، يك روز مشغول صحبت بوديم كه ناگهان طنين شلّيك پدافندها (توپهاي ضد‌هوايي) در منطقه پيچيد. فهميديم كه حمله‌ی هوايي صورت گرفته است، تا آمديم از جا بجُنبيم بمب‌هاي جنگنده‌هاي دشمن در چند نقطه از زمين فرود آمدند و با انفجار آنها تعدادي از همسنگران و رزمندگان مستقر در دهلران شهيد يا مجروح شدند. به كمك همديگر تعدادي از مجروحين را به اورژانس سپاه انتقال داديم. داخل اورژانس بوديم كه مجدّداً حمله هوايي از سر گرفته شد. در حين بمباران وقتي‌كه ما از اورژانس خارج شده و به دنبال سنگري مي‌گشتيم، ناگهان متوجّه بمبي شديم كه تقريبا در شش متري اورژانس (حياط اورژانس) جا خشك كرده ولي خوشبختانه عمل نكرده بود...

از اين صحنه عجيب و وحشتناك، نگاهمان مات ومبهوت به يكديگر بود كه بلافاصله يكي از بسيجيان توجّه ما را بخود جلب كرد و گفت: نترسيد! اين معجزه‌ی خداوند است! اين امداد غيبي است! از اين‌ها كم نديده‌ايم، اراده‌ی خداوند در اين بوده است كه مجروحين داخل اورژانس زنده بمانند؛ همه‌ی ما دستهايمان را بلند كرده و شكر اين امداد خداوندي را بجاي آورديم.

 

 |+| نوشته شده در  دوشنبه چهارم آذر ۱۳۸۷ساعت 19:7  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz 

نمونه هايي از آثار چاپ شدة مؤلف ( پرویز بهرامی ) :

كتاب :

۱.    كتاب مجموعه خاطرات رزمندگان با عنوان « ياد ياران » با شمارگان 2000 جلد ، آبانماه 1382  ناشر: « نشر روح »  قـم

۲.   كتاب مجموعه خاطرات رزمندگان با عنوان « مردان نبرد » با شمارگان 3000 جلد ، بهار 1385  ناشر : « نشر صلوات » قـم

۳.  کتاب مجموعه خاطرات رزمندگان با عنوان « حکایت آن روزها » با شمارگان 4000 جلد ، بهار 1386  ناشر : « نشر آفرند » قم

مقالات :

۱.   حماسه سازان دفاع مقدّس ، روزنامه جمهوري اسلامي ، 3/7/83 ، صفحه  12

۲.   حماسه سازان ، مجله اميد انقلاب ،  آذر1383 ، صفحه  40

۳.   سفر به روزهاي پُر خاطره غرب ، روزنامه جمهوري اسلامي ، 20/1/83 ، صفحه  12

۴.   حضور ناب خدا ( خرمشهر ) ، روزنامه جمهوري اسلامي ،  11/4/83 صفحه  12

۵.   ميرزاكوچك خان حماسه ساز نهضت جنگل , روزنامه اطلاعات ، 11/9/78 ، ضميمه

۶.   يادي از نهضت جنگل ، كار و كارگر ، 11/9/76 ، صفحه  12

۷.    ميرزا كوچك خان رزمنده خستگي ناپذير,  روزنامه  اطلاعات ، 11/9/77 ، ضميمه

۸.    هنوز آماده ايم... ، روزنامه جمهوري اسلامي ، 5/7/83 ، ضميمه

۹.   تقدّس قلم  ، مجلّه آشنا ، آذر 1383 ، صفحه 57

۱۰.  بسيج مدرسه عشق ، هفته نامه صبح صادق ، 26/10/84 ، صفحه  15

۱۱.  در رثاي سردار ( احمد كاظمي ) ، روزنامه جوان ، 29/11/84 ،  صفحه  6

۱۲.  كوله باري از خاطرات ( سردار كاظمي ) ، روزنامه جمهوري اسلامي ، 2/12/84 صفحه  12

۱۳.  فاجعه حلبچه ؛ ارمغان قدرتهاي ... ، روزنامه جوان ( سرو ) ، 9/12/84 صفحه  7

۱۴.  مرا بخاطر ميآوري ؟   مجلّه آشنا ، خرداد 1383 ، صفحه  17

۱۵.  آنهائيكه قلهّ هاي ايثار را در نورديدند ،  مجلّه نهال انقلاب ، آذر ماه 1383 صفحه 50

۱۶.  براي دلتنگي ها ، مجلّه آشنا ، تير 1385

 

 |+| نوشته شده در  دوشنبه چهارم آذر ۱۳۸۷ساعت 18:24  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

www.leader.ir

۱۳۷۰/۷/۳  از سخنان مقام معظّم رهبري ، حضرت آيت اله خامنه اي

در ديدار با جمعي از رزمندگان و مسؤولان ستاد فرماندهي كل قـوا :

- در ايّام هفته دفاع مقدّس كه ياد آور فصل مهمّي از زندگي اين ملّت و تاريخ پر افتخار پس از انقلاب است ، هيچ چيز شايسته تر و لازم تر از اين نيست كه ما از فداكاران دوران جنگ و سربازان جان بركف اسلام و كساني كه جان خود را در وسط معركه حقّ و باطل به گروگان گذاشتند تا آبروي اسلام و آبروي اين ملّت و حيثيّت جهاد در راه خدا را حفظ كنند ، تجليل كنيم و آنها را بزرگ بداريم ؛ مخصوصاً پاكبازاني كه هر چه داشتند ، در اين ميدان نثار كردند.

- اين جنگ تحميلي ، نه فقط براي همان چند سال يك امتحان بود ، بلكه براي بعد از دوران خاتمه جنگ هم يك محك و يك امتحان و يك عبرت است. اگر هر ملّتي بتواند در هنگام تهاجم دشمنان و خطري كه بيگانگان براي او بوجود مي آورند ، از خودش دفاع كند و دشمن را سركوب نمايد و به عقب براند و بعد از جنگ ، ويراني هاي جنگ را اصلاح كند و اوضاع را به حال اوّل در بياورد و عزّت و آبروي آن ملّت را حفظ بكند و يادگارهاي جنگ ، يعني همين رزمندگان و جانبازان و خانواده هاي شهدا، را گرامي بدارد اين ملّت ذليل شدني نيست ؛ امّا ملّت عزيز خواهد ماند.

- ملّت ما بحمدالله با پيروزي انقلاب اسلامي و بعد از اين پيروزي درخشان ، خود را از اين حالت تحقير آميز نجات داد. بعد هم ماجراي جنگ تحميلي اتّفاق افتاد و اين ملّت بزرگ ثابت كرد كه مي تواند از خودش دفاع كند ؛ اين درسي براي ملّت هاي ديگر شد.

- آنچه كه من مي خواهم تأكيد كنم ، اين است كه ملّت ما نبايد هرگز فراهم آورندگان اين عزّت را فراموش كند. آنها چه كساني هستند؟ رزمندگان ، نيروهاي مسلّح ، آحاد بسيج عظيم و بي پايان مردمي ، جوانان مؤمن اين مملكت و خانواده هاي صبور و غيور اين ملّت ، اين ها بودند كه اين حماسه بزرگ را آفريدند.

- شما ملّت عزيز ، شما ملّتي كه دلهايتان با ايمان روشن شد و به بركت ايمان قوّت قلب پيدا كرديد و در مقابل دشمنان ايستاديد و حرف خودتان را پيش برديد ، بايد قدر اين ايمان و اين روحيه سلحشوري و قدر سلحشوران ميدان نبرد را بدانيد و اين ارزش ها را زنده نگهداريد. ملّت ما در مقابل چنين ظالم هايي سر خم نخواهد كرد.

  

 |+| نوشته شده در  دوشنبه چهارم آذر ۱۳۸۷ساعت 18:10  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
 

سوّم فروردین ۱۳۸۳  بـانـه ، دوسینه ، بازسازی خاطرات سالهای دور

از راست : پرویز بهرامی ، رحمانی ، عثمانی 

.................................................................................................................................................................

تقديم به شهداي مظلوم و غريب كردستان 

"سفر به کردستان، دیار خاطره‌ها"

ياري اندر كس نمي‌بينيم ياران را چه شد

دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد

كس نمي‌گويد كه ياري داشت حق دوستي

حق شناسان‌را چه حال افتاد ياران را چه شد

شهر ياران بود و خاك مهربانان اين ديار

مهرباني كي سر آمد شهرياران را چه شد

صدهزاران گل شكفت و بانگ مرغي بر نخاست

عندليبان‌را چه پيش آمد هزاران را چه شد

اشــــــاره:

چه خوش است 18 سال پس از فراق به ديار دوست رهسپار شدن.

چه خوش است خاطرات مانده در گذر ساليان سال كه دوباره قد علم كنند و با تو همراه شوند.

چه خوش است عطر تُربت پاك خطّه‌اي كه قدمگاه شهيدان عاشق بوده است. چه خوش است وصال معشوق و چه خوش است ...

بــــــانـــــــه از مناطقي است كه در دوران دفاع مقدّس داراي دو جبهه نبرد بوده است. جبهه نبرد با عناصر و گروهك‌هاي مسلّح ضد انقلاب و جبهه نبرد با نيروهاي بعثي عراق. بهمين جهت اثرات و خاطرات بسياري از دوران جنگ از خود باقي گذاشته است.

هر كس براي گذراندن ايام نوروزي برنامه‌اي براي خود چيده بود. يكي سفر به شمال، يكي تخت جمشيد، يكي سي و سه پُل و ديگري...

ما هم عزم خود را جزم كرديم تا دو روزي براي تجديد ميثاق با شهيدان و تداعي خاطرات كردستان (بـانـه) اين خطّه‌ی غريب و شهيدپرور ايران‌زمين و يادگار دوران دفاع مقدّس سفر كنيم.

دوشنبه:  3/1/1383

عقربه‌ی سرعت‌سنج خودرو 65 كيلومتر در ساعت را نشان ميدهد. فراز و نشيب جاده و منطقه مانع از سرعت بيشتر خودرو است.. هر چه به سمت بانه نزديكتر مي‌شويم گردنه‌ی خان كه بلندتر از هر ارتفاعي در منطقه است بيشتر خودنمايي مي‌كند. براي عبور از اين گردنه، همه‌ی خودروها يكي پس از ديگري وارد تونل ميشوند. مشاهده‌ی اين تونل، هيجان و خوشحالي كم‌نظيري در وجود ما پديد آورده است. چون مدّتي در سالهاي 62 و 63 و 64 و 65 سعادت حضور در منطقه‌ی كردستان به ویژه بانه را داشتيم و آن‌زمان يعني تا اواخر سال 65 تونل به بهره‌برداري نرسيده بود و فقط بيرون تونل را ديده بوديم...

بالأخره كوه بلند و معروف آربابا نيز ديده شد. سينه آربابا مأمن اهالي بانه در بمباران‌هاي دوران جنگ بود…

رشد و پيشرفت شهر بانه از هر جهت نسبت به سالهاي قبل از 1365 بطور چشمگيري مشهود است . بازارچه و پاساژهاي مجلّلي در بعضي از خيابان‌ها به چشم مي‌خورند. جنب و جوش خاصّي در اهالي وجود دارد. ظاهراً حضور مسافرين نوروزي نيز به اين جنب و جوش و فعاليت‌ها افزوده است. علاوه بر پيشرفت اماكن و محل‌هاي خصوصي، هركدام از سازمان‌ها، ادارات و نهادهاي دولتي بناهاي خوبي براي خود برداشته و يا ساخته‌اند و اين واقعاً براي ما و هر مسافر ديگري خوشحال كننده مي‌باشد. ليكن با اين وجود هيچ تغيير و ترميمي در اماكن و مقرّهاي سپاه و بسيج و ديگر نيروهاي نظامي احساس نمي‌شود. اين كم‌لطفي يا كوتاهي از سوي هر دستگاه و مسئول ذيربطي كه باشد آنچنان همه‌ی ما را به حيرت و تعجّب وا داشته كه از خود مي‌پُرسيم چرا بايد اماكن و مراكزي كه در زمان دوران دفاع مقدّس متولّي و منشاء بيشترين خدمات‌رساني در منطقه‌ی مزبور بوده‌اند اينچنين مورد بي‌مهري و كم‌لطفي قرار بگيرنــــــــد؟!!

شهر بانه و مردمان شريفش در زمان دوران دفاع مقدّس متحمّل بيشترين و وحشيانه‌ترين بمباران‌هاي هوايي جنگنده بمب افكن‌هاي رژيم بعثي بودند و اين واقعيّتي بود كه در آن‌زمان از نزديك شاهد آن بوديم. مع الوصف همپاي رزمندگان اسلام در مقابل اين حملات بطور جانانه، مقاومت و ايستادگي نموده و به هيچ وجه شهر را ترك نكردند. بنابراين اول از همه، براي زنده ساختن خاطرات گذشته به دنبال مناطق و اماكن بمباران شده هستيم ولي آثار ناچيزي از اثرات تخريبي بمباران‌ها بر جا مانده است…

هنگام نزديك شدن به محل قبلي سپاه بانه در مي‌يابيم كه ديگر از سرداران شهيد "حاج حبيب‌ا.. افتخاريان" (ابو عمّار) فرمانده سپاه بانه و مريوان و حاج قاسم نصرالهي (فرمانده سپاه بانه) هيچ خبري نيست ليكن عطر خوشي از یاد آنان به مشام مي رسد... 

بازديد از نقاط صفر مرزي ايران و عراق (منطقه هنگ ژال، هلاله ابراهيم، سيران بند و...) كه در حال حاضر يك پاسگاه مرزي نيروي انتظامي و يك پايگاه نيروهاي آمريكايي با فاصله كمي از آن به چشم مي‌خورند خيلي برايمان جالب و شگفت‌انگيز است.

در پيرامون اين منطقه تابلوي بجا مانده‌اي از دوران جنگ با عنوان سه راه بقيه‌ا..(عج) به چشم مي‌خورد كه با اصابت تركش‌هاي فراواني سوراخ سوراخ شده و همين عامل، خاطرات و مخاطرات دوران جنگ را در اذهانمان بازسازي مي‌كند. اين منطقه و چندين كيلومتر در امتداد آن جزء مناطق عملياتي والفجر چهار بودند كه در سال 1362 توسط رزمندگان سپاهي، بسيجي و ارتشي به اجرا در آمد يا به عبارت ديگر همان دفتري است كه حادثه و حماسه‌هاي صدها و بلكه هزاران شهيد مناطق عملياتي كردستان و جبهه‌هاي غرب را در دل خود ثبت كرده...

اين مكان يادآور جانفشاني‌هاي همسنگران و عزيزاني چون شهيد سهراب اسماعيلي، بهرام بازرگان و... است كه در عمليات والفجر چهار به شهادت رسيدند. ياد اين حوادث و اتّفاقات ساليان دور و روزگار عاشقي هواي چشمان هر رزمنده بجا مانده از قافله را باراني مي‌كند و چنان بُغضي در دل بوجود مي‌آورد كه از خجالت و حيا نمي‌توانيم سر را برگردانيم و بيشتر از آنچه كه در ظاهر به چشم مي‌خورد به همراهان توضيح بدهيم.

چندين سال بعد از عمليات والفجر چهار و حضور چند ماهه در مناطق كيورود و چومان بانه، ارتفاعات و صحنه‌هايي را در خواب مي‌ديدم كه در اين بازديد به تعبير آن خواب‌ها پي بردم.

آري ! اين بار مناطق جديدي توجه مرا بخود جلب كرد كه شبيه همان جاهايي هستند كه بطور مكرّر در خواب ديده بودم...

از ديگر محل‌هايي كه مورد بازديد قرار داده‌ايم روستاي "دوسينه" است. روستايي كوچك، بن‌بست، با اهالي اندك ولي پُر خاطره! روستايي كه دوستاني بنام‌هاي ابراهيم جهانشاهلو (اهل روستاي كرسف خدابنده)، يدا.. كريمي (اهل يكي از روستاهاي خدابنده)، محرم ونده‌شاد (از برادران سپاهي و اهل شريف آباد ابهر)، احمد مرداني (از برادران سپاهي و اهل روستاي ميموندره ابهر) در آنجا به لقـــاء حق پر کشیئه‌اند.

به خاطر عزيمت به اين روستا لاجرم مي‌بايستي از روستاي بـــــژي و بوئين عُليا عبور مي‌كرديم.

در بين راه بوئين و دوسينه پُلي وجود دارد كه در سال 1364 دو تن از رزمندگان اسلام با يك‌دستگاه خودروي تويوتا در روي آن پُل مورد كمين و حمله ناجوانمردانه‌ی عوامل ضد انقلاب قرار گرفته و به شهادت نائل آمدند.

بعد از گذشت 18 سال علي‌رغم گسترش و تغيير ظاهري شهر بانه، متأسفانه يا خوشبختانه (واقعاً نمي‌دانم از كدام واژه استفاده كنم؟!) هيچ تغييري در ظاهر اين دو آبادي (بوئين و دوسينه) حاصل نشده!!  برخورد مهربانانه اهالي، ما را به گذشته مي‌برد.

انگار همان سال 63 و يا 64 است و ما مثل اصحاب كهف فكر مي‌كنيم كه فقط يك شب در خواب بوده‌ايم...  انگار چرخ زمان در اينجا كاملاً متوقّف شده! ولي وقتي بخود مي‌آييم متوجّه مي‌شويم كه ديگر از همسنگران و ياران دوران جنگ هيچ خبري نيست. كسي چه مي‌داند شايد هم خداوند، صحنه‌ها را به اين شكل در مقابل چشمان ما مي‌نماياند تا به ياد گذشته خود باشيم و رزمندگان و مردم مظلوم و غريب كردستان را از ياد نبريم. با تصوّر اين موارد در ذهن به ياد سخن زيباي مقام معظّم رهبري حضرت آيه‌ا.. خامنه‌اي مدظلّه‌العالي مي‌اُفتيم كه در آن زمان با اين عبارت: "اساسي‌ترين و خاموش‌ترين جهادها جهاد در كردستان، سرزمين غريبان است" ، بر روي بعضي از ديوارهاي مناطق كردستان به چشم مي‌خوردند و يا سخن ديگري از شهيد دستغيب كه در آن‌زمان فرموده بودند: "خدمت در زير آسمان كبود كردستان عبادت است".

سرداران شهيد بروجردي، كاوه، كاظمي، نصرالهي و... به اين منویات و اوامر مهم عنايت ويژه‌اي داشته و خدمات شاياني را در كردستان انجام داده‌اند.

در بين راه با دو نفر از اهالي اهل تسنّن و حدودا ً 32 ساله‌ی روستاي دوسينه بنام‌هاي خانوادگي "رحماني" و "عثماني" همراه شده‌ايم. بندگان خدا از حضور ما در آن روستاي ياد شده آن‌هم هنگام غروب آفتاب مبهوت شده‌اند و همواره مراقب حركات ما هستند..  

فرصت پيش آمده را غنيمت شمرده و جوياي اوضاع و احوال روزهاي گذشته و دور مي‌شويم.

آنها از حوادث و درگيري‌هاي سال‌هاي 63 و 64 و همچنين از چند رزمنده شهيد از جمله شهيد تهماسب نوروزي (اهل زنجان)، شهيد ابراهيم جهانشاهلو و يدا.. كريمي خاطرات شيرين و جالبي به ياد دارند ولي از شهادت تهماسب نوروزي بي‌خبربند. با اطلاع از اين موضوع عميقاً تحت تأثير قرار مي‌گيرند. چون شهيد ياد شده در سال ۱۳۶۳ فرمانده‌ی پايگاه (تپّه) مجاور اين روستا بود كه حدود دو سال بعد، فرماندهي يكي از گردان‌هاي بانه (شهيد محوري) را به عهده گرفته بود و بعدها در منطقه ديگري به شهادت نائل آمد.

سه‌شنبه:  4/1/1383

امروز محور كوخان يا به اصطلاح امروزي مسير سياحومه و بُوالحسن را در پيش گرفته‌ايم. هنگامي‌كه از جاده‌ي بانه به سردشت تا سه راهي كوخان و بُوالحسن در حال حركت بوديم در بين راه متوجّه روستاي شُــــــوي شديم يعني همان‌جايي كه در سال 1364 برادر فرشاد (جانشين عمليات سپاه بانه) و برادر وحيد (مسئول امور گردان‌هاي سپاه بانه) با حمله و كمين گروهك "خـــــه‌بـــات" به ميهماني خدا رفتند. بعد از پشت سر گذاشتن چندين كيلومتر از جاده به روستاي بُوالحسن مي‌رسيم. با گذشت چندين سال از پايان جنگ هنوز اين روستا نشان از مقاومت اهالي آنجا در برابر گلوله‌ی خمپاره و كاتيوشاهاي دشمن دارد. هنوز ردّ پاي بسيجيان در خاك اين زمين به چشم مي‌خورد كه مسير درست زندگي را براي ما بازكرده‌اند.

دقايقي با يكي از اكراد روستا هم‌صحبت مي‌شويم. او بــدواً جوياي علّت حضور ما مي‌شود و از توضيح بيشتري در هر مورد امتناع مي‌ورزد ولي كم كم لب به سخن گشوده و مطالبي را از دوران جنگ بازگو ميكند.

او هنوز كه هنوز است مهرباني و برخورد صميمانه‌ی سردار شهيد حاج قاسم نصرالهي فرمانده سپاه بانه را نسبت به مردم منطقه از ياد نبرده و به او وفادار است.

از وضعيت فعلي اهالي روستا و روستاهاي همجوار سؤال مي‌كنيم كه در پاسخ مي‌گويد اكثر افراد به كار كشاورزي مشغولند و عدّه‌اي نيز در كنار رودخانه چومان (مرز ايران و عراق) نسبت به داد و ستد و مبادله كالا مشغول هستند.

بخاطر صعبُ‌العبور و خاكي بودن جاده، متأسفانه قادر به حضور در روستاهاي كيورود، چومان، مالــِدُوم و… نيستيم و آنها را موكول مي‌كنيم به فرصت ديگر تا با آمادگي هرچه بيشتر و وسيله‌ی نقليه مناسب به روستاهاي مورد اشاره عزيمتي داشته باشيم .

در آخر سخني داريم با مسئولين و دست اندركاران محترم حفظ آثار و ارزش‌هاي دفاع مقدّس كه بار سنگين و مهمي در اين خصوص بر دوش دارند.

همانطوري‌كه مسئولين عزيز و ذيربط مسبوق هستند امنيتي كه در حال حاضر در كردستان بويژه مناطق مرزي آن برقرار شده همه و همه مديون و مرهون ايثار و از جان گذشتگي‌هاي هزاران شهيد سرافراز وطن مي‌باشد كه در دفاع از حريم انقلاب و خاك مقدّس مملكت اسلامي تمام هستي خود را تقديم اسلام عزيز نموده‌اند ولي به نظر مي‌رسد آنطوري‌كه بايسته و شايسته‌ی حماسه‌هاي اين عزيزان است تاكنون امكاناتي براي بازديد ملّت شهيدپرور ايران از اين مناطق فراهم نشده است.

پس مي‌طلبد دستگاه‌ها و مسئولين محترم مربوطه بيش از پيش در اين خصوص مساعدت و عنايات ويژه‌اي را بعمل آورند.

به اميد ديدار در جبهه هاي ديگر ...

۵/۱/۱۳۸۳ شمسی

دیگر سفرنامـه‌هــــا

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 19:15  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

 روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

« رايحة اخلاص »

راوی: ذبیح‌اله آقامیرزایی

بر گرفته از کتاب حکایت آن روزها. نوشته‌ی پرویز بهرامی

وقتي صحبت به خاطرات جنگ تحميلي كشيده مي شود نا خود آگاه به ياد شهداي سرافراز و افتخارآفرين كشورمان مي اُفتيم و اگر با ديده ي دقّت بنگريم ، در مي يابيم كه قريب به اتّفاق اين شهدا از ويژگي هاي معنوي و منحصر به فردي برخوردار بوده اند.

مي توان گفت همين خصوصيات و ارزش ها در تقدّس بخشيدن به دفاع هشت ساله ، نقش بسزايي داشته و جبهه ها را به گلستاني از انسان هاي وارسته از دنيا ، مبدّل ساخته بود. لذا مي خواهم از رنگ و بوي گُلي خوشبو از اين گلستان زيبا سخن به ميان آورم كه از نزديك شاهد آن بوده ام.

در عمليات والفجر4 ، لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) به فرماندهي سردار شهيد مهدي زين الدين[1] ، براي انجام بخشي از عمليات در اطراف شهر پنجوين عراق مستقر بود.

من و چند نفر از برادران رزمنده در قالب يك گروهان امداد ، وظيفه ي انتقال مجروحين و مصدومين عمليات را به پشت جبهه بر عهده داشتيم.

در محل استقرار ما سنگرهايي بطور پراكنده ولي با فاصله ي نزديك به هم وجود داشت كه در يكي از آن ها ، افتخار همسنگري با شهيد سيّد محمّد علوي[2] ( مسؤول بهداري رزمي لشكر ) نصيب ما شده بود. اگر چه از خصوصيات مثبت و بارز اين شهيد والامقام ، كم و بيش ، چيزهايي شنيده بودم ولي بعد از آشنايي با ايشان ، بيش از پيش به صفات اخلاقي و معنوي او پي بُردم. تصويري كه با گذشت يك رُبع قرن از آن شهيد عزيز هنوز در ذهنم باقي است ، مرا در زمان ها و موقعيّت هاي خاص، به ياد او مي اندازد.

چهره اي خوشرو با نگاهي گرم و صميمانه كه همواره توأم با خلوص نيّت، تواضع و فروتني بود او را در كسوت عاشقانِ طريق حقّ قرار مي داد.

اغلب ، رايحه ي دل انگيز اخلاص و مناجات شبانه اش به مشام مي رسيد ، در حاليكه ديرتر از همه به خواب مي رفت صبح ها نيز زودتر از همه بيدار مي شد.

شهيد علوي با اين كه ارشد سنگر و ما فوق همه ي نيروهاي بهداري بود هميشه در نظافت و مرتب كردن سنگر ، از ديگران پيشي مي گرفت ، حتّي در مواردي ، اين كار او فراتر از سنگر خودمان هم مي رفت ، يعني در سامان دادن به سنگرهاي نزديك نيز به گونه اي نقش داشت.

در روزهاي اوّل چند بار متوجّه شديم پوتين ها واكس خورده و با نظم خاصي در كنار سنگر جفت شده اند ولي از عامل اين كار ، آگاه نبوديم.

در يكي از روزها كه نگاهم بيرون سنگر را مي كاويد ناگهان او را ديدم.

« شهيـد علـوي ؟! » خودش بود ! پوتين ها را يك به يك نگاه مي كرد و هر كدام را كه احتياج به واكس داشت ، واكس مي زد.

با اين كارش ، شگفت زده و شرمنده شدم ؛ سريع جلو رفته و گفتم : «برادر علوي شما چرا ؟! » گفت : « كار مهمّي نمي كنم ! » گفتم : « ما را شرمنده نكنيد... »

به راستي او نمونه اي از مظهر ايثار ، دلدادگي و اخلاص شهدايي بود كه به عينه مي ديدم.

الآن مي فهمم كه چنين شخصيتي ، مستحق پاداشي همچون شهادت بود ، همانطور كه در عمليات هاي بعدي با شهادت خود ، حيات سرخ جاودانه را آغاز نمود.

ملّت عزيز ايران بهتر از هر چيز مي داند كه اينك فقط نام شهيدان نيست كه به يادگار مانده است بلكه خون هاي مطهر آنان همچون امانت سنگيني است فرا روي ما كه بايد به سر منزل مقصود برسانيم. 


[1] آقا مهدي زين الدين در مورخه 27/8/63 در كردستان ( بين بانه و سردشت ) هدف كمين ضد انقلاب مسلّح قرار گرفته و به همراه برادر عزيز خود مجيد زين الدين به فيض شهادت نائل آمدند.

[2] سيّد محمّد علوي ، اهل قــم و از پاسداران فداكار سپاه بود كه بعدها به قافله شهدا پيوست.

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 19:10  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

 روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

« شبي به درازاي يك سال »

راوی خاطره: پرویز بهرامی

بر گرفته از کتاب حکایت آن روزها. نوشته‌ی پرویز بهرامی

سال 1364 شاهد زمستاني سخت و طاقت‌فرسا در كردستان بوديم.

در اين فصل سرما گردان‌هاي جندالله سپاه بانه و سقّز با حمايت و پشتيباني قرارگاه حمزه‌ي سيّدالشُهداء(ع)در عملياتي مشترك موفق به آزادسازي و پاكسازي مناطقي از مرز بانه و سردشت شدند.

اين مناطق شامل روستاها و آبادي‌هاي «كيوه رود»، «گله‌سور»، «مالته»، «مالدوم »، «برده‌رش »، «چومان»، «زله» و... بود كه همگي ظرف دو روز توسط رزمندگان عزيز از لوث وجود عناصر گروهك‌هاي ضد‌انقلاب پاكسازي شدند.

كيوه‌رود و اطراف آن گلوگاه مهمّي براي تردّد و استقرار گروهك‌هاي ضد‌انقلاب در آن بُرهه از زمان بود؛ لذا روستاي مزبور و پيرامون آن به عنوان اوّلين هدف نيروهاي عمل كننده قرار گرفت.

روستاهاي فوق همگي از هر گونه سكنـه خالي شده بود ليكن چندين خانوار بدون توجّه به خطرات احتمالي عمليات پاكسازي، در بعضي  روستاها و آبادي‌ها مانده بودند؛ بنابراين عمليات بايد با احتياط و دقّت كامل انجام مي‌گرفت تا هيچ خطر و آسيبي را متوجّه اهالي و افراد بي‌گناه نسازد.

به هر ترتيب مراحل اوليّه‌ي آزاد سازي و پاكسازي مناطق در مدّت كمتر از دو روز با انهدام مواضع و هلاكت چند تن از افراد گروهك‌هاي مسلّح ضد‌انقلاب با موفقيّت به اجرا در آمد.

نيروهاي عمل كننده به تفكيك وظايف، واحدها و دسته‌ها براي استقرار خود در تپّه‌هاي مُشرف به آبادي‌ها با روش‌هاي تعجيلي اقدام به ايجاد پايگاه و سنگر نمودند. در اين گير و دار بود كه سربازان ارتش بعثي عراق كه در ارتفاعات مقابل ما مستقر بودند در حمايت از افراد ضد‌انقلاب و به تصوّر اين كه عملياتي بر عليه آنان صورت گرفته، شروع به حملات خمپاره‌اي كردند. انفجار خمپاره‌ها هر گونه تردّد و تحرّك رزمندگان را كُند نموده و با مشكل مواجه مي‌ساخت.

عمده نيروهاي عراقي در رأس قلّه ي «گـامـو» كه از قُلل سوق‌الجيشي و بسيار بلند كردستان عراق به شمار مي‌رود مستقر بودند، لذا منشأ شلّيك خمپاره‌ها بيشتر اين قلّه و اطراف آن بود.

با فرا رسيدن تاريكي شب، شدّت درگيري‌ها بين رزمندگان و افراد ضد‌انقلاب فروكش كرد ولي سربازان بعثي همچنان به پرتاب خمپاره‌ها ادامه داده و سكوت شب را در هم مي‌شكستند.

نيروها با وضعيت جنگي و كمبود آب، غذا و شبـي سخت و سرماي استخوان سوز دست و پنجه نرم مي‌كردند. از همه مهمتر نداشتن يك مأمن گرم نيز اين مشكلات را دو چندان مي‌ساخت.

سنگرهاي تعجيلي كه توسط بچّه‌ها احداث مي‌شد غالباً كوچك بود و با پُر كردن خاك و گل در داخل گوني‌ها و با ارتفاع حداكثر 80 الي 90 سانتي‌متر شكل مي‌گرفت؛ بنابراين براي در امان ماندن از سرما و تركش‌هاي خمپاره يا كمي استراحت و خواب مجبور بوديم به صورت خميده و درازكش وارد سنگر شويم.

ما به كمك يكديگر كف سنگرمان را با استفاده از چند متر نايلون و دو تخته پتو و همچنين سقف آن را با نايلون پوشش داديم تا اندازه‌اي ما را از سرما و بارش احتمالي برف حفظ كند.

وقتي كه با بدن خسته و يخ زده زير سقف نايلوني سنگر دراز كشيديم ابتدا فكر كرديم حداقل براي دو يا سه ساعتي هم كه شده مي‌توانيم چشم روي چشم بگذاريم ولي نعره‌ي خمپاره‌ها و از آن بدتر سرماي حاكم بر منطقه و صدها دلهُره و افكار جورواجور ديگر كه گريبانگر ما شده بود آرام و قرار و خواب را از چشمان‌مان مي‌ربود.

سرماي حاكم از يك طرف و تنفّس بچّه‌ها از طرف ديگر باعث مي‌شد تا سقف كم ارتفاع و نايلوني سنگر عرق كند و در ساعاتي كه دماي هوا به زير صفر مي‌رسيد رطوبت روي نايلون را منجمد سازد؛ گويي قرار بود شبي را در سردخانه‌اي به صبح برسانيم!

گاهي قطرات آب شده از سقف سنگر بر سر و صورت ما چكّه مي‌كرد و درست زماني كه مي‌خواستيم براي لحظه‌اي به خواب فرو رويم همانند شلّاق و سيلي سختي كه بر رخسار كوبيده شود وحشت زده از خواب بيدارمان مي‌كرد.

آه! آه كه سرما چنان لرزه‌اي بر جان افكنده بود كه دندان‌ها را دائماً به هم مي‌سائيد تا جايي كه نفس‌ها را در سينه‌ها حبس مي‌كرد.

بچّه‌ها مي‌خواستند به همديگر كمك كنند ليكن وضعيت عمومي هر كس وخيم تر از ديگري بود. راستش از شدّت سرما خيلي بي رمق و بي طاقت شده بوديم به طوري‌كه ديگر نمي‌توانستيم حتّي به ضد‌حمله‌ي احتمالي و غافلگيرانه‌ي ضد‌انقلاب نيز فكر كنيم، بلكه با تمام وجود فقط به چگونگي گرم كردن خود مي‌انديشيديم؛ گرمايي كه در آن اوضاع و احوال از هر نيازي مهمتر به نظر مي‌رسيد.

عقربه‌ي زمان مي چرخيد و لحظه‌ها با سرما سپري مي‌شد ولي انگار از روشنايي روز هيچ خبري نبود.

پاها در داخل پوتين ها بي‌حس شده بود، احساس مي‌كرديم از سوز سرما كبود شده‌اند ليكن كسي جرأت در آوردن پوتين‌ها را از پا نداشت و همه مجبور بودند تا صبح با وضعيت موجود بسازند.

هر يك از بچّه‌ها كلاه اوركتشان را محكم بر سر كشيده و كوله پشتي، سلاح و ساير تجهيزات خود را زير سر گذاشته بودند تا در صورت لزوم بتوانند به سرعت از آن‌ها استفاده كنند.

سلاح‌هاي ما در پاسي از شب آنچنان برودت را به خود جذب كرده بود كه سرما از زير كلاه اوركت هم به شدّت قابل احساس بود.

در بعضي از لحظات به سرمان مي‌زد تا با آتش زدن جعبه‌هاي مهمّات و كاغذهاي اضافي داخل جيب، خودمان را گرم كنيم ولي فقط كافي بود جرقّه‌ي شعله‌اي زده شود تا خمپاره‌هاي دشمن يكي پس از ديگري بر سر و رويمان فرو ريزند.

ديگر چه مي‌توانستيم بكنيم؟! سرماي سخت جانكاه، بي‌رحمانه جاي همه چيز را گرفته بود، چاره‌اي نداشتيم جز اينكه با وضعيت موجود بسوزيم و بسازيم. فقط ياد خـدا بود كه به ما آرامش مي‌داد.

ياد روزها و اتاق‌هاي گرم گذشته افتاده بودم. ياد كُرسي گرم و چاي داغ خانه در زمستان كه دور هم مي‌نشستيم و نوش جان مي‌كرديم. با خود مي‌گفتم اي كاش در اين موقعيّت يك استكان چاي داغ نصيبمان مي‌شد... اي كـاش و اي كـاش ...

با اين فكر و خيال كلنجار مي‌رفتم كه براي دقايقي و شايد حدود يك ساعتي در خواب شيرين فرو رفته و در عالم ديگري سير مي‌كردم...

صداي يكي از همسنگران كه همه را براي اداي فريضه‌ي صبح فرا مي‌خواند مرا نيز از خواب بيدار كرد. همگي از سنگر بيرون آمديم و با تيمّم در حالي كه پوتين‌ها در پايمان بود نماز صبح را به جا آورديم. نمي‌دانم! شايد تنها نمازي كه به نظرم تمام عيار بجا آورده‌ام همان نماز باشد.

بعضي از همرزمان نيز به خاطر سرما و خطرات احتمالي، به صورت نشسته در داخل سنگرها نماز را خواندند.

بعد از نماز صبح، ديگر به فكر استراحت و خواب نبوديم و مشغول صحبت بوديم تا اين كه با طلوع خورشيد بالأخره شب سختي را كه گويي به درازاي يك سال به طول انجاميد پشت سر گذاشتيم. چند ساعت پس از روشنايي هوا، عمليات پشتيباني و تداركاتي از كليه نيروها و پايگاه‌هاي احداث شده بعمل آمد و...

آري! هرگز خاطره‌ي آن عمليات از ذهنم خارج نمي‌شود ولي آنچه كه در آن سنگر سرد، بيش از هر چيز برايم ارزشمند بود و تا ابد ماندگار شد چهره‌ي يكايك بسيجيان و جمع با صفاي آنان بود كه گرمي بخش محفل ما در آن شب بسيار سرد شده بود.

زمستان ۱۳۶۴ کردستان ـ بانه

از راست : عمران قربانی، پرویز بهرامی، حسن دریس

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 18:47  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz 

 روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

"وقت شناسي دوستانه"

منطقه جنگي جنوب، بُستان، بهمن ماه 1361 ، باند اضطراري هليكوپتر

روای خاطره: پرویز بهرامی

بر گرفته از کتاب یاد یاران. نوشته‌ی پرویز بهرامی

... با چند نفر از بر و بچّه‌هاي بسيجي در يك چادر هستيم، مأموريت‌مان حفاظت از باند خاكي و اضطراري هليكوپترها است. هر روز چند فروند هليكوپتر شُنوك جهت حمل مجروحين و مصدومين عمليات به اهواز و... بر زمين نشسته و پس از اينكه مجروحين را در خود جاي مي‌دهند مجدّداً از زمين كنده شده و به قصد اهواز و... محل را ترك مي‌كنند.

در هنگام فرود و پرواز هليكوپترها گرد و غبار عجيبي از زمين بلند مي‌شود، براي جلوگيري از اين گرد و غبار تعدادي از برادران، نفت سياه و قير بر زمين پاشيدند ولي غافل از اينكه صد رحمت به گرد و خاك؛  چون اين بار كه هليكوپترها نشستند  سر و صورت و لباس‌هاي همه بچّه‌ها با قير و نفت سياه چريكي شد. شايد اين هم يك نوع تاكتيك جنگي و چريكي بود كه ما از آن بي‌خبر بوديم...

سنگري در 20 متري چادر ما وجود دارد كه ما چند نفر هر شب در آنجا با اسلحه كلاشينكف به صورت نوبه‌اي پست مي‌دهيم.

هيچكدام از ما ساعت نداريم ولي براي تعويض پست‌ها راهش را يافته‌ايم. راهش چيست؟ معلوم است، بوسيله يك دستگاه تلفن قورباغه‌اي(۱) كه ارتباط صحبت ما و دفتر مسئول اورژانس صحرايي را برقرار مي‌كند هر نيم ساعت و يا چهل و پنج دقيقه يكبار، تماس مي‌گيريم و ساعت و يا وقت دقيق را مي‌پرسيم. در ضمن، هر شب زمان و مدّت پست‌هايمان را نيز با آن تنظيم مي‌كنيم.

در طي يكي دو روز اوّل هيچ مشكلي براي تنظيم زمان و مدّت پست‌ها بوجود نيامده است، ولي مشكل از زماني شروع شده كه يكي از برادران از آن سوي سيم تلفن قورباغه‌اي با عصبانيّت به ما مي‌گويد:

آخه ما در يك 24 ساعت، چند بار بايد به شما وقت را اعلام كنيم؟!

ما كه نمي‌توانيم هر شب تا صبح بيست بار به شما ساعت بگویيم و... برويد به فكر يك ساعت باشيد، الحقّ كه بي‌ترمز هستيد. ما هم در جواب گفتيم: ما هم مثل شما بي‌تقصيريم، چون هيچكدام از ما ساعت نداريم...  خلاصه اينكه ديگر كسي براي اطلاع از وقت، جرأت زنگ زدن به اورژانس را ندارد. چاره‌اي نداريم جز اينكه همه ما به همديگر تعهّد شفاهي بدهيم تا  هر كدام از نيروها به نظر خودش دو ساعت نگهباني داد نگهبان بعدي را براي ادامه پست از خواب بيدار كند.

تاريكي آغاز شد. نگهبان اوّل كه سر پست خود رفته به نظر خودش دو ساعت ايستاده است، پس نگهبان بعدي را براي پست دو ساعت بعد بيدار مي‌كند و به همين ترتيب تا اينكه هنگام روشنايي، پست همه به پايان برسد.

ولي نتيجه عكس اين است؛ ناگهان متوجّه مي‌شويم كه آخرين نگهبان به چادر آمده و مي‌گويد: يالّا بلند شيد ببينم چرا هوا روشن نمي‌شود؟! فكر مي‌كنم من بيش از سه ساعت و نيم است كه پست مي‌دهم ولي هوا روشن نشده...  ما هم گفتيم روشن شدن هوا به ما ربطي ندارد... جهت حل معمّا بالأخره يكي از ما جرأت كرد كه دوباره به اورژانس زنگ بزند... 

الو... الو... برادر ببخشيد فقط يكبار ديگر ساعت را بگویيد قول مي‌دهيم براي آخرين بار باشد و... در جواب ما مي‌گويد: فكر مي‌كنم شما ما را دست انداخته‌ايد... ولي عيبي ندارد براي آخرين بار مي‌گويم ساعت 30 : 3 بامداد است.

باور نكرديم، چون با اين حساب پست آخرين نگهبان چيزي حدود شش ساعت به نظر مي‌رسيد. با اين وجود همه ما خودمان را به كوچه علي چپ مي‌زنيم و در تاريكي چادر، سرمان را در زير پتو پنهان مي‌كنيم...

بيچاره آخرين نگهبان مجبور مي‌شود تا صبح نگهباني بدهد.

بالأخره به منظور مرتفع ساختن اين مشكل مهم يك نفر از رزمندگان كه داراي يك ساعت مچي بود به جمع ما معرفي گرديد.

پی‌نوشت:
 
۱ـ تلفن قورباغه‌اي يك نوع تلفن هندلی نظامي است كه زنگي شبيه صداي قورباغه دارد.
 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 18:23  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

"وداع غريبانه"

راوی خاطره: علی سجادی

بر گرفته از کتاب یاد یاران. نوشته‌ی پرویز بهرامی

۱۹ سال (سال ۱۳۶۳) پيش بود كه با 10 نفر از برادران سپاه ابهر براي چند ماهي به منطقه كردستان (بانه) مأموريت يافتيم.

بنا بود با توجّه به نياز واحدهاي ستادي همه برادران در اين واحدها بكارگيري شوند.

در بين همرزمان، شهيد محرم ونده‌شاد(۱) اولين كسي بود كه فعاليت در رده هاي ستادي را نمي‌پذيرفت و اصرار داشت در مأموريت‌هاي عملياتي به كار گمارده شود ولي با عدم موافقت فرماندهان ذيربط مواجه بود.

اصرار زياده از حد ايشان باعث شد فقط براي پانزده روز جهت شركت در عمليات و پاكسازي‌هاي مناطق آلوده به عناصر ضد انقلاب، به گردان ضربت جندالله معرفي شود.

اين شهيد عزيز از خصوصيات بارز و منحصر به فردي برخوردار بود كه هيچگاه از خاطرمان محو نمي‌شود و بدون شك همين عوامل، موجب اشتياق وي جهت شركت در مأموريت‌هاي عملياتي و رزمي گرديده بود.

ايشان رزمنده‌اي بسيار شجاع و بي‌باك بود و اين را در اوّلين روزهاي مأموريت خود در گردان به اثبات رسانيد.

بارها اتّفاق مي‌اُفتاد وقتي بچّه‌ها از عمليات و درگيري با ضدانقلاب ـ كومله و دمكرات ـ به مقرّ باز مي‌گشتند بعضي از اتّفاقات را به ديگر همرزمان تعريف مي‌كردند و اين بزرگوار در مقابل باز گو كردن مطالب مي‌گفت: "بچّه‌ها با گفتن اين مسائل، اجر كارتان را پايين نياوريد…"

به كتاب‌هاي شهيد مطهري خيلي علاقه‌مند و در وقت اذان مؤذن گردان بود. 

به ادعيه و مناجات علاقه و عنايت ويژه‌اي داشت. نسبت به حفظ و استفاده صحيح از بيت المال، حساس و كاملاً مقيّد بود. در انجام كارهاي خوب و خداپسندانه همواره از همرزمان و دوستان خود پيشي مي‌گرفت.

براي شركت در عمليات‌ها و مقابله با گروهك‌هاي كومله، دمكرات و... روحيه‌اي فوق‌العاده و وصف ناپذيري داشت.

با صدق و صفا و صميميّت و  بدون ريـا با همه برادران رفتار مي‌كرد و از غيبت و بدگويي ديگران به شدّت ناراحت مي‌شد. به راستي شيفته و عاشق شهادت در راه خدا بود و در يك كلام فردي خود ساخته و از هر آنچه كه بوي غير خدايي داشت دوري مي‌جُست. با اين اوصاف زبانزد همه بچّه‌ها شده بود.

در پانزدهمين روز حضور برادر محرم ونده‌شاد در گردان جندالله يعني در آخرين روز مأموريت ايشان، عدّه‌اي از عوامل ضد انقلاب در محور.... و روستاي... (۲) ظاهر و تا حدودي منطقه را به اشغال خود در آورده بودند. به همين جهت گردان ضربت جندالله بانه براي سركوبي اين افراد و پاكسازي منطقه مورد نظر آماده گرديد.

قبل از عمليات، تذكّرات هميشگي توسط فرمانده گردان داده شد. 

برادران!  خوب دقت كنيد، جنگ در كردستان مانند جنگ در جبهه‌هاي جنوب نيست. در اين منطقه دشمن همه جا كمين كرده است. تا از كسي مطمئن نشُديد به او اجازه عبور و مرور در محل‌هاي حسّاس را ندهيد. محل درگيري، كوهستاني مي‌باشد. بنابراين احتياط بيشتري را مي‌طلبد.

هنگام حركت، فاصله خودروها را حفظ كنيد تا در حملات احتمالي دشمن غافلگير نشويد و... 

در اين مأموريت يكي از برادران تيربارچي، نيروي كمكي نداشت، لذا برادر ونده‌شاد داوطلبانه به عنوان كمك‌تيربارچي در اين عمليات شركت نمود.

اين دوست عزيز اين بار حال و هواي ديگري در سر داشت. با همه وداع غريبي نموده و حلاليّت طلبيد. انگار صحنه‌هاي چند ساعت آينده در دلش الهام شده بود.

وقت‌يكه وارد منطقه مورد نظر شديم بلافاصله طبق برنامه و سازماندهي قبلي در برابر نيروهاي دشمن موضع گرفته و درگير شديم. اين درگيري چند ساعت به طول انجاميد.

تفاوت اين نوع درگيري با درگيرهاي مناطق جنگي جنوب، بيشتر در اين بود كه با سلاح‌هاي سبك ، موشك انداز آر پي جي 7 ، نارنجك دستي و به طور كلّي با سلاح‌هاي سبك چريكي با دشمن مبارزه مي‌كرديم.

در اين درگيري عدّه‌اي از نيروهاي ضد انقلاب به هلاكت رسيده و بقيه آنها از منطقه متواري گرديدند.

چند نفر از نيروهاي ضربت هم به درجه رفيع شهادت نائل آمدند كه سر انجام دوست عزيز ما يعني محرم ونده‌شاد نيز همراه با اين شهدا خط سرخ شهادت را پيموده و به لقاءالله پيوست.


پی‌نوشت‌ها:

۱ـ محرم وندشاد اهل شريف آباد و از اعضاء رسمي سپاه پاسداران ابهر بود كه در سال 1363 در منطقه… بانه توسط افراد ضد انقلاب به شهادت رسيد.

۲  بنا به مسائل امنيتي از ذكر نام روستا و محل درگيري خودداري مي‌گردد.

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 18:18  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

 روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

"نبرد تن به تن"

راوی خاطره: کریم داودی

بر گرفته از کتاب یاد یاران. نوشته‌ی پرویز بهرامی

يازدهم آبان‌ماه سال 1361 بود كه رزمندگان بسيجي چند لشكر از جمله لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) براي اجراي مرحله‌ی دوّم عمليات مُحرم گوش به فرمان فرماندهان بودند. ذكر خدا بر لبان همه جاري بود. قرار بود عمليات در قسمت جنوب دهلُران و غرب عين خوش و چند محور ديگر به اجرا درآيد.

نيروهاي دشمن بخاطر ترس و وحشت از اجراي عمليات شب قبل (مرحله اول عمليات محرم) در حالت آماده باش كامل بسر مي‌بردند.

قرار بود نيروها بعد از باز شدن معبر۱ توسط تخريبچيان ۲ و علامت گذاري معبرها با قُرص‌هاي شبنما و نوارهاي فُسفري، به جلو هدايت شوند .

فرمان حركت نيروها به سمت دشمن با رمز مقدّس يا زينب (س) صادر شد. آماده حركت به منطقه عملياتي شديم.

بارش باران شب قبل سطح زمين را گل و لاي كرده بود. بهمين جهت حركت را براي نيروها دشوار مي‌ساخت. آتش دشمن به قدري شديد بود كه اگر نيروها در طول مسير، حالت سينه خيز هم بخود مي‌گرفتند باز خُمپاره‌هاي زماني دشمن در بالاي سر همه منفجر مي‌شد و كسي را امان نمي‌داد. ولي عشق و علاقه رزمندگان به حضرت اباعبداللّه‌الحسين(ع) بيش از اين حرف‌ها بود و هيچ عاملي مانع حركت نيروهاي اسلام نگرديد.

اين حقير به اتّفاق چند تن از تخريبچيان و نيروهاي اطلاعات و عمليات لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) براي عبور نيروها از ميدان مين، وظيفه باز كردن معبرها را داشتيم.

يك يا دو نفر از نيروهاي تخريبچي، جلوتر از ستون‌هاي عملياتي حركت مي‌كردند. ساعتي گذشت، چند معبر جهت عبور نيروها باز شد. عدّه‌اي از نيروها به اتّفاق فرماندهان خود ميدان مين را پشت سر گذاشتند و عدّه‌اي هم منتظر باز شدن معبرهاي بعدي بودند.

ما هم نيروها را يك به يك از معبر به جلو هدايت مي‌كرديم. اين كار ساعتي بطول انجاميد تا اينكه همه برادران از ميدان مين عبور نمودند.

در اين لحظات، عمليات از چند محور ديگر آغاز و دشمن از حضور نيروها آگاه شده بود. بهمين جهت آتش دشمن ثانيه به ثانيه شديدتر مي‌شد. وصف اوضاع و احوال آن موقعيّت با زبان ويا قلم دشوار است؛ بايد در لحظات صحنه بود تا حقيقت را فهميد.

در حين عمليات در قسمتي از منطقه با نيروهاي خودمان فاصله زيادي پيدا كردم؛ تنها بودم كه يك دستگاه خودروي سيمرغ نيروهاي دشمن را در داخل درّه كوچكي ديدم درحالي‌كه چراغ‌هاي سوئيچ و پشت آمپرهايش روشن بود. به نظرمي‌رسيد نفرات داخل خودرو به تازگي خودرو را ترك نموده بودند. آهسته به سمت خودرو حركت مي‌كردم كه دو نفر ناشناس ظاهر شدند.

رمز گردان‌ها و واحدها علي اصغر(ع)  و پاسخش از طرف نيروي مقابل علي اكبر(ع) بود.

آن دو نفر به من نزديك شدند، به آنها رمز علي اصغر را گفتم ولي از پاسخ خبري نشد. با خود گفتم شايد پاسخ رمز يادشان رفته و چون از مسير سمت خودمان به من نزديك شده بودند اصلاً فكر نمي‌كردم كه نيروي دشمن باشند.

ناگهان يكي از آنها كه هيكل قوي و دُرشتي داشت مرا غافلگير كرده و يك دستش را محكم به دهانم گذاشت و با دست ديگر نيز سينه ام را چسبيد، ديگري هم كمي از ما فاصله داشت.

من كه اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود خودم را در يكقدمي مرگ مي ديدم، در آن لحظه نمي‌دانستم چه تصميمي بگيرم،  ولي در دل از خدا كمك مي‌خواستم. فقط توانستم لوله اسلحه‌اي را كه به وسيله‌ی بندي بر گردنم آويزان بود بطرف شكم فرد مورد نظر بچرخانم. 

ناگهان ديدم چند تير رسام۳ به صورت رگبار از پشت فردي كه مرا گرفته بود خارج شد و لحظه‌اي بعد بدنش شُل شده و نقش بر زمين گرديد.

بعد از اين تيراندازي فرد دوّم ادخيل يا خميني سر مي‌داد و ..

تا آن لحظه نمي‌دانستم گلوله‌ها از لوله اسلحه من خارج شده است. بعد از اينكه فرد مقابل به زمين اُفتاد تازه فهميدم كه ناخودآگاه ماشه‌ی اسلحه را چكانده‌ام.

با شليّك گلوله‌هاي رسام، چند تن از رزمندگان سر رسيده و با داد و فرياد من متوجّه موضوع شدند و فرد ديگري را كه از نيروهاي دشمن بود با رگباري به هلاكت رساندند.. 


پی‌نوشت‌ها:

۱ـ معبر به راهي در ميدان مين مي‌گويند كه فاقد هر نوع مين باشد.

۲ـ تخريبچي به خنثي ساز مين و مين گذار مي‌گويند.

۳ـ  گلوله‌هاي رسام داراي مواد فسفري هستند و بعد از شلّيك از خود نور توليد مي‌كنند.

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 18:16  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

تابستان ۱۳۶۲ قبل از عملیات والفجر 4  ـ دارخوین ـ انرژی اتمی (مقـر لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب)
نفرات ایستاده از راست:
1ـ مهدی مهدوی 2ـ سید احمد نبئی 3ـ محمود آهنگری 4ـ ناصر صالحی 5ـ خیرالله محرمخانی 6ـ حمید محبی 7ـ علی ذوالقدر 8ـ فرهاد گلی 9ـ زنده یاد بسیجی حاج محرمعلی بهرامی 10ـ احمد شریفلو
نشسته‌ها از راست: 
1ـ علی رضایی 2ـ محمدباقر حیدری 3ـ محمد الهیاری 4ـ پرویز بهرامی 5ـ عبدالله محمدی 6ـ سیفالله جعفری

............................................................................................................. 

 

"موقعيّت انرژي .."

راوی: پرویز بهرامی

بر گرفته از کتاب یاد یاران. نوشته‌ی پرویز بهرامی

شايد " انرژي اتمي" براي كساني‌كه زماني جزء سربازان سرافراز لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع)  بوده‌اند نام ناآشنايي نباشد و شايد امروز بكار بردن اين واژه براي عدّه‌اي از رزمندگان اسلام ياد آور حماسه‌ها و دلاوري‌هاي همسنگرانشان باشد.

در عرف جبهه "انرژي اتمي" به محلي در سه كيلومتري دارخوين بطرف آبادان گفته مي‌شد كه در سال‌هاي دفاع مقدّس مقرّ لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع) در آن قرار گرفته بود . 

اين مقرّ بود كه در دوران دفاع مقدّس بسيجيان استان‌هاي مركزي، سمنان و زنجان را در خود جاي مي‌داد، بسيجياني‌كه اغلب از استان‌هاي فوق به جبهه‌هاي جنوب عزيمت مي‌نمودند ابتدا به قرارگاه كربلا (اهواز) و سپس جهت سازماندهي و بكارگيري در گردان‌ها و واحدهاي رزمي راهي مقرّ ياد شده مي‌شدند.

در كنار مقرّ لشكر، تأسيسات و تجهيزاتي از سازمان انرژي اتمي كشور وجود داشت كه با حمله متجاوزين بعثي تا حدود زيادي تخريب و از بين رفته بود و از اين جهت اين محل بعنوان  انرژي اتمي مشهور بود.

آن محل (انـــرژي) حسينيه بزرگي داشت كه بسيجيان را هرشب به دور خود جمع مي‌كرد و گاه به گاه حاج صادق آهنگران نيز حالي به بچّه‌ها مي‌داد و يا گاهي در آن سردار لشكر 17 شهيد حاج مهدي زين الدين با صحبت‌هاي دلنشين و جذّابش رزمندگان را مي‌گريانيد و به ياد مظلوميّت سرور آزادگان جهان حضرت سيّدالشهداء(ع) مي‌انداخت .

همه‌ي در و ديوار "انرژي" به ايمان و اخلاص بسيجيانش گواهي مي‌دهد.

خوشا به حال آن‌روزها كه بعد از مراسم صبحگاهي با تجهيزات كامل از ميدان صبحگاه تا سه راهي جاده اهواز، آبادان و انرژي به دويدن و انجام نرمش مي‌پرداختيم ؛ "حاجي رگباري" يا چريك پير جلوتر از همه مي‌دويد و ما هم پشت سر او.

هيچ يادمان نمي‌رود كه در آن‌روزها يكي از همسنگران عزيز كه فرد مسني هم بود (۱) بخاطر لهجه شيريني كه داشت به انرژي اتمي " ا لِنجي ياتُومي"  مي‌گفت و آن‌روزها همه ما براي مزاح اين كلمه را به زبان گرفته بوديم و هي تكرار مي‌كرديم...

كجايي انرژي؟!  كجايي انرژي كه ديگر دلمان طاقت دوري تورا ندارد، كجايي انرژي كه با ديدنت، دوستان شهيدمان را بخاطر مي‌آوريم ؛ كجايند سرداران شهيد: زين الدين، حسن پور، صادقي، بنيادي، نديري، شيخ حسني، علوي، رستمخاني، فيروزي، معروفخاني و … كه با قدم‌هاي پاكشان به خاكت تقدّسي وصف ناپذير و فراموش نشدني بخشيدند …

كجايي انرژي! كه با يادت، راز و نيازها و نماز شب‌هاي بر و بچّه‌هاي بسيجي را بخاطر مي‌آوريم. انگار رؤيا بودي كه رفتي؛ چه زود مثل يك خاطره فراموش شدي!!

امّا بدان هر خاطره، فراموش شدني نيست و تا نام اسلام و انقلاب و دفاع مقدّس باقي است نام تو هم باقی‌ست و ياد آور فداكاري‌هاي بچّه‌هاي جبهه است.

نمي‌دانيم كه اكنون تبديل به چه جايي شده‌اي؟!  ولي وقتي‌كه صفحه‌اي از آلبوم جبهه را باز مي‌كنيم بي درنگ به ياد تو مي‌افتيم. به ياد شهدايي كه قدرشان را ندانستيم و از قافله‌ی آنها جا مانديم.

انــــــــرژي!  توهمان قطعه از زميني كه بوي بهشت ميدهي. اگر دلت براي بسيجيانت تنگ شده، بدان كه دل بسيجيانت نيز براي تو تنگ شده.

 كجايـــــــي انـــــــرژي؟!   ما را از ياد مبر …

 

 

 

پی‌نوشت:

۱ـ حاج ايمانعلي زماني معروف به شيخ ايمان , اهل شريف آباد ابهر

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 18:14  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

  سردار سرلشکر پاسدار: حاج مهدی زین‌الدین

فرمانده لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) 

 

" تجلّی عــاشـــورا "

دیگـر خـاطـرات:

مطیع و با وفا    در انتظار یک حادثه    راز انگشتر    او حاج همّت بود   " تجلّی عــاشـــورا "

 

راوی: سیّد محسن نبئی:

اين بار هور الهويزه نيز شاهد حماسه آفريني‌هاي سربازان اسلام بود، آري بار ديگر رزمندگان اسلام دل به دريا زده و با بهترين سلاح ايمان يعني اللّه اكبر بسوي دشمن سر تا پا مسلّح به مُدرنترين سلاحهاي مرگبار دنيا ، مي‌تاختند.

مرحله اوّل و دوّم عمليات خيبر با رمز مقدّس يا رسول اللّه(ص) با موفقيّت كامل به اجرا در آمده بود ، رزمندگان اسلام چندين كيلومتر از آبها و نيزارها را بطور باور نكردني بوسيله‌ی قايقهاتا هورالهويزه پشت سر گذاشته بودند. نيروهاي لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع) مواضع خود را در جزيره جنوبي مجنون تثبيت نموده و براي انجام مرحله ديگري از عمليات، خود را مهيّا مي‌ساختند.  دشمن زبون كه در چند روز گذشته ضربات جبران ناپذيري از قواي اسلام تجربه مي‌كرد منطقه عملياتي را زير آتش شديد پيشرفته‌ترين سلاح‌هاي روز قرار داده بود. هر لحظه صداي وحشتناك هواپيماها و هلي‌كوپترهاي موشك‌انداز دشمن به گوش مي‌رسيد كه با اندك زمان كوتاهي از شنيدن اين صداها، بُمبها و موشك‌هاي شديدالانفجار به سمت نيروهاي اسلام سرازير مي‌گشتند.

پرواز هواپيماها بطور بي‌سابقه در ارتفاع بسيار كم صورت مي‌گرفت و علاوه بر بمباران با مسلسل و كاليبرهايشان بچّه‌ها را مورد هدف قرار مي‌دادند. جنگ سختي ميان نيروهاي اسلام و سربازان بعثي در گرفته بود. تعداد زيادي از نيروهاي دشمن بدست رزمندگان اسلام كشته، مجروح و يا به اسارت در آمده بودند. البته در اين نبرد سخت و نابرابر عدّه‌اي از رزمندگان اسلام نيز به فيض شهادت نائل آمده و يا مجروح شده بودند، امّا همچنان فرياد حماسه آفرينان و خيبرشكنان زمان از آب‌هاي مجنون بگوش مي‌رسيد. هنوز صداي اللّه‌اكبر رزمندگان از كنار دجله، لرزه بر اندام صدام و صداميان مي‌انداخت. گويي هر سرباز اسلام يك تنه به مصاف دشمن هجوم مي‌برد.

به اتّفاق چند تن از بي سيم چيان فرماندهي لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) در سنگري واقع در چهارراه شهيد همّت1 مستقر بوديم. وظيفه دريافت هرگونه پيام و خبر از يگان‌هاي عمل كننده و همچنين مخابره دستورات فرمانده لشكر، شهيد حاج مهدي زين‌الدين به گردان‌ها و يگان‌هاي تابعه، بعهده ما بود. در اين عمليات قريب به 10 نفر از فرماندهان و مسئولين با سابقه و پر تجربه لشكر به شهادت رسيده بودند. آتش دشمن بيش از پيش قوّت گرفته و نيروهاي بعثي در صدد پيشروي و باز پس گيري مناطق و موقعيّت از دست رفته خود بودند. شهادت عدّه‌اي از فرماندهان، لشكر را با كمبود جدّي كادر فرماندهي مواجه مي‌ساخت. در هر پيامي كه به فرمانده‌ی لشكر مي‌داديم شايد خبر شهادت يكي دو نفر از فرماندهان گردان و گروهان‌ها نيز در لابلاي اخبار انتقال داده مي‌شد. تصوّرش خيلي مشكل و درد آور است ؛ آقا مهدي كه چند سال و در عمليات‌هاي مختلف با فرماندهاني مثل شهيد رضا حسن‌پور، امير حسين نديري، مهدي شالباف، محمّد بنيادي، شيخ حسني، علي شالي و ... همسنگر و همرزم بود و با مشورت همديگر مأموريت‌هاي مهم و حساس را دنبال مي‌كردند، حالا هيچكدام از آنها در كنارش نبودند، هر چند آقا مهدي بخاطر تضعيف نشدن روحيه افراد، چيزي را به ظاهر نمي‌آورد ليكن ديده‌هاي اشك آلود اين سردار عاشورايي همه‌ی ما را به گريه مي‌انداخت و همواره از خود سؤال مي‌كرديم مگر يك انسان، طاقت و تحمّل چه اندازه از مصائب توأم با خستگي و بيخوابي چند روزه را بايد داشته باشد؟! با درك وضعيّت موجود و عالم دروني اين فرمانده‌ي دور مانده از ياران خويش، ديگر از خود شرم داشتيم تا خبر شهادت ديگر فرماندهان را به او بدهيم..

مع‌الوصف جزيره مجنون هم به حال اين سردار تنها غصه ميخورد. در اين لحظات حساس و پر مُخاطره، يكي از فرماندهان عزيز بنام غلامرضا جعفري2 كه آن‌زمان مسئوليت طرح و عمليات لشكر را بعهده داشت بشدّت مجروح شده و برايش وضعيّت اورژانسي پيش آمده بود. اين برادر مجروح كه يكي از اركان مهمّ لشكر بحساب مي‌آمد در مواجه شدن با آقا مهدي، او را تحت تأثير بسيار عميق قرار داد و ناگهان آقا مهدي در حالي‌كه گرد و غبار غم در چهره‌اش هويدا بود با حالتي مأيوسانه به اين برادر گفت:  غلامرضـــا! تو هم مي‌خواهي بروي و ما را تنها بگـذاري؟! و برادر جعفري با وجود آن‌همه جراحت در بدن اظهار داشت : نـــه! آقا مهدي. به ما چيزي نشده، ما تا آخر با شما هستيم ..

نه تنها من، بلكه چند نفر از افراد حاضر و ناظر بر صحنه‌ی پيش آمده و صحبت‌هاي اين دو يار وفادار به همديگر، در ذهنمان روز عاشورا تجلّي يافت و دقايقي به فكر آخرين لحظات فاجعه كربلا فرو رفتيم... آنجائيكه حضرت سيّدالشهداء(ع) بهترين ياران خود را همچون ابوالفضل العبّاس(ع) و .. از دست داده و با نداي هل من ناصرا ينصروني، قرار است به تنهايي به نبرد با كفّار ادامه بدهند...

آري! اينان پاكباختگــاني بودند كه با پيروي از حضرت اباعبدالله‌الحسين(ع) ، هيچدر عهد و پيمان خويش با خداوند كوتاهي ننمودند.


پی‌نوشت‌هــا:

۱ـ محل شهادت فرمانده لشكر 27 محمّدرسول ا.. (حاج محمّد ابراهيم همّت) به چهار راه شهيد همّت نامگذاري شده بود.

۲ـ برادر غلامرضا جعفري بعد از شهادت شهيد زين‌الدين فرماندهي لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع) را بعهده گرفته بود.

 

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 18:2  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

"پرهيز از اسراف"

راوی خاطره: محمّدرضا فخیمی

بر گرفته از کتاب یاد یاران. نوشته‌ی پرویز بهرامی

جبهه و جنگ خاطرات زيادي از خود بر جاي گذاشته است و بعضي از خاطرات كه معرف پاكي و صداقت سربازان اسلام ميباشد هرگز فراموش شدني نيست.

اگر تاريخ عالم نام سرداران و سربازان اسلام را براي اطلاع و عبرت نسل‌هاي آينده در سينه خود حبس نموده است، بي شك نام "مهدي باكري" نيز در بين اين سرداران عاشق و سپاه اسلام مي‌درخشد.

آخرين روزهاي سال1363 را پشت سر مي‌گذاشتيم. رزمندگان خط شكن لشكر 31 عاشورا در قسمتي از جزيره مجنون ( پد 5 و 6 )، براي عمليات بدر  و نبرد با سربازان بعثي مُهيا بودند. طنين انفجارهاي پي در پي گلوله‌ها و توپها و... هر سكوتي را مي‌شكست و امواج آب‌هاي مجنون را در هم مي‌كوبيد. جنب و جوش خاصّي در رزمندگان اسلام پديد آمده بود.

هركس به فكر عمليات و نتيجه آن بود و شايد كمتر كسي به مسائل متفرقه و ظاهراً كوچك فكر مي‌كرد. ولي كسي هم بود كه براي رضاي خدا از برخي موارد به ظاهر كوچك غافل نباشد.

در اوضاع و احوال آن‌روزها، روزي "سردار شهيد مهدي باكري"(۱) را ديديم كه يك دست لباس بسيجي وصله دار بر تن دارد  و شخصاً مشغول  نظافت عمومي و پاكسازي محوطه مي‌باشد.

در حين جمع آوري زباله‌ها ناگهان متوجّه شديم ديدگان آقا مهدي به بسته‌اي از خُرما اُفتاد كه مقدار زيادي خُرماي سالم در داخل آن وجود داشت. آرام آرام خُرماهاي سالم و تميز را جمع كرده و با خودش زمزمه مي‌نمود.

در زير لب حرف‌هايي مي‌زد... گر چه با او مقداري فاصله داشتيم  ولي از حركاتش استنباط مي‌شد كه از اسراف خُرماها سخت ناراحت است.

برايمان قابل باور نبود كه بالاترين مقام يك لشكر شخصاً اقدام به نظافت عمومي كند و از اسراف مقداري خُرما اينچنين ناراحت باشد و يا ملبّس به لباس وصله‌دار باشد. شايد هزار و يك دليل در اين راز وجود داشت كه هم آواز شدن و يكرنگ شدن با رزمندگان بسيجي و اخلاص و صداقت، جزئي از دلايل انجام اين كارها بود.

اخلاص، پاكي و ساده زيستي  اين سردارخاكي، درس عبرتي است براي همه ما بازماندگان از قافله آن سرداران عزيز...

پی‌نوشت:

۱ـ فرمانده دلاور لشكر عاشورا

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 17:59  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz 

روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

"آخرين سفر"

راوی خاطره: رسول حدادیان

بر گرفته از کتاب یاد یاران. نوشته‌ی پرویز بهرامی

براي شركت در مرحله‌اي از عمليات كربلاي پنج در مقرّ لشكر 8 نجف اشرف واقع در شوشتر مستقر بوديم كه ناگهان دستان گرمي از پشت سرم چشمانم را گرفتند. گمانم به چند نفر از بچّه‌ها رفت كه شايد كار آنها باشد ولي تا دست‌ها از مقابل چشمانم كنار رفتند و برگشتم، چهره‌ی آشنايي از يك دوست را ديدم؛ شهيد حاج جهانگير جعفري.

دقايقي با هم خوش و بش نموده و از مسائل مختلف صحبت كرديم. اين بار حرف‌هاي دوستمان رنگ و بوي ديگري داشت، انگار از درون متحوّل شده بود. به نظر مي‌رسيد دلش از دنيا به طرف آخرت در حال پرواز است. كلامش كلام خدائي بود و سكناتش همه اخلاص و معرفت. هر حركتي از او ما را بياد خداوند مي‌انداخت و درس عبرتي بود براي تمام همسنگران.

مي‌گفت: فلانی!(۱) تو بيش از هر كس ديگر مي‌داني كه من به دخترم خيلي علاقه دارم.

هنگام خروج از منزل و لحظه خداحافظي با خانواده‌ام  او در خواب بسر مي‌برد و پتو را هم بر سر كشيده بود. مي‌خواستم براي خداحافظي پتو را از صورتش كنار بزنم ولي لحظه‌اي به فكر فرو رفتم...

خـدايـا! مبادا محبّت به اين فرزند مرا از ياد تو غافل كند؟! مبادا با كشيدن پتو از صورت فرزندم، تحت تأثير عاطفه پدر و فرزندي قرار بگيرم و تصميمم در اعزام به جبهه عوض شود و يا به تأخير بيفتد؟! 

واقعاً تصميم گرفتن در آن لحظه كار آساني نبود، هر چه باشد دُخترم هست و پاره تنم. 

در دل گفتم: خدايا كمكم كُن تا در اين بُرهه از زمان فقط به ياد تو باشم...

بالأخره بدون اينكه سيماي دختر دلبندم را ببينم براي اداي تكليف از او جدا و راهي جبهه شدم.

يكي دو روز گذشت مجدداً شهيد جعفري با همان حالت عجيب به من گفت: در شوشتر غسل شهادت كرده ام، به يقين رسيده‌ام كه ان‌شاءالله اين بار شهادت نصيبم مي‌شود و... و اگر لحظه شهادت بالاي سرم باشي رازي را با تو در ميان خواهم گذاشت.

يك شب به عمليات مانده بود كه به اتّفاق شهيد جعفري و چند تن از همسنگران ديگر به خرمشهر عزيمت نموديم. بعد از شركت در نماز جماعت و صرف شام، براي هواخوري در محوطه بودم كه دقايقي بعد، شهيد جعفري نيز نزد من آمد و گفت بيا قدم بزنيم، احتمال دارد كه امشب آخرين شب ما باشد...

گفتم: حاجي! طوري حرف مي‌زني كه انگار همه چيز به آخر رسيده و...

در جوابم گفت: تقريباً.  گفتم: آخر چطور به اين نتيجه و يقين رسيده‌اي؟!  

گفت: من در دفعات قبل كه در جبهه بودم از هواپيماها و بمباران آنها خوف داشتم و در دلم مي‌گفتم خدا كند بُمب‌ها روي سر ما ريخته نشود و... ولي الآن مي‌بينم بر عكس دفعات قبل هيچ ترسي ندارم و دلم مي‌خواهد براي رسيدن به مقام شهادت، از آن بمب‌ها نصيب من هم بشود!

شب را در خرمشهر مانديم، همه بچه‌ها به خواب رفتند. نصف شب بود كه متوجّه شدم شهيد جعفري با گريه و زاري عجيبي مشغول نماز شب است به طوري‌كه اين راز و نياز با خدا را تا اذان صبح ادامه داد و معمولاً اين كلام در زبانش جاري بود:

"خدايا پاكم كن...  خاكم كن..."

بعد از اذان صبح، من مشغول نماز بودم كه ناگهان شهيد جعفري به من اقتدا نمود.

نمازم كه تمام شد گفتم:

حاجي! اين كارها چيست كه شما مي‌كنيد؟! چرا به من اقتدا مي‌كنيد؟! 

در جوابم گفتند: در اين لحظات آخر عمر دو ركعت نماز براي مرحوم پدرم بجا آوردم و مي‌خواستم به جماعت بخوانم تا اينكه فضيلت بيشتري داشته باشد...

اين رفتار و سكنات شهيد جعفري همه ما را متعجّب و متحيّر نموده بود و پي در پي به او مي‌گفتيم ان‌شاءالله همگي بعد از پيروزي به خانه باز مي‌گرديم. ولي او همچنان مي‌گفت: نـــــه! احساس مي‌كنم اين سفر آخر من است...

بعد از نماز صبح، شهيد جعفري براي چند دقيقه‌اي به خواب رفت. بعد از طلوع آفتاب يكي از دوستان كه جانشين گردان بود به من گفت: می‌خواهيم فرماندهان گروهان‌ها را جهت شناسايي به منطقه عملياتي ببريم، تو هم با ما بيا...

من گفتم: مي‌آيم به شرط اينكه يكي از همسنگرانم(۲) نيز به همراه ما بيايد. گفت: ايرادي ندارد.

من هم شهيد جعفري را از خواب بيدار نموده و قضيه را به او توضيح دادم. 

راهي منطقه عملياتي شديم. يكي دو نفر از برادران در جلو و بقيه(۳) در پشت ماشين تويوتا نشسته بوديم که شهيد جعفري با لحن تقريباً ما بين شوخي و جدّي به يكي از برادران (شهيد اسماعيل گروسي) گفت: آقاي گروسي! خيلي نوراني شده‌اي؟!   

شهيد گروسي برگشت و گفت: چطور مگه؟!

شهيد جعفري خطاب به شهيد گروسي گفت: تو حتماً امشب شهيد مي‌شوي..

شهيد گروسي هم در پاسخ شهيد جعفري گفت: از خودت خبر نداري؟!  تو قبل از من شهيد مي‌شوي...

بالأخره شب عمليات فرا رسيد. گردان‌ها و يگان‌ها هر كدام به نوبه‌ی خود با سازماندهي خاص و از پيش طراحي شده به سوي منطقه عملياتي سرازير شدند.

مدّتي نگذشته بود كه درگيري بين رزمندگان اسلام و نيروهاي دشمن سرگرفت. گلوله‌هاي توپ و خمپاره و انواع سلاح‌هاي دشمن منطقه را به آتشي عظيم تبديل نموده بود.

در حين انجام عمليات، خبر شهادت چند تن از رزمندگان از جمله شهيد اسماعيل گروسي به گوشمان رسيد و سخت تحت تأثير قرار گرفتيم.

لحظاتي نگذشته بود كه شهيد جعفري را ديدم در حالي‌كه از ناحيه سر تركش خورده و دستمال سفيدي دور سرش پيچيده بود. به همديگر نزديك شديم. من هم مجروح شده بودم، به شهيد جعفري گفتم:    

ما هر دو مجروح هستيم  بيا با هم برگرديم، ولي چون مجروحيت شهيد جعفري نسبت بمن سطحي بود گفت:  

از تو يك سؤالي دارم؟! واقعاً اگر تو به جاي من بودي بر مي‌گشتي؟! من سكوت كردم. نمي‌دانستم چه جوابي بدهم. ناگهان در همان لحظه يك گلوله خمپاره 60 دشمن نزديك ما اصابت نموده و منفجر گرديد. دقيقه‌اي نگذشت كه شهيد جعفري بر زمين افتاد. حضور مرا حس مي‌كرد ولي نمي‌توانست حرفي بزند. باورم نمي‌شد، آخرين دقايق زندگي را مي‌گذراند. پيكر خونينش را به زانو گرفتم. شايد جان در بدن داشت ولي در عالم ديگري سير مي‌كرد. چند لفظ نامفهومي شبيه ناله از گلويش خارج شد و سر انجام رأس ساعت 10 : 22 مورخه 28/10/1365 جان به جان آفرين تسليم كرد و به آرزوي قلبي خود يعني شهادت رسيد.

به ياد حرف‌هاي چند روز پیشش افتادم كه مي‌گفت: اين سفر، آخرين سفر من است و هي بر لب زمزمه مي‌كرد: "خـدايـا! پاكم كن...  خاكم كن..."

خدايـا! اين رزمنده عاشق تو در آخرين لحظات زندگي چه رازي را مي‌خواست با من در ميان بگذارد كه تقدير اين اجازه را به او نداد؟!!

هنوز هم زمزمه‌هاي عاشقانه‌ی اين شهيد عزيز به گوشم مي‌رسد... "خدايا پاكم كن... خاكم كن..."


پی‌نوشت‌ها:

۱ـ حاج رسول!

۲ـ شهيد حاج جهانگير جعفري

۳ـ فرمانده وقت سپاه ابهر (رجبعلي مهدي آبادي)، فرمانده گردان (شهيد اباذر فيروزي)، جانشين فرماندهي گردان (فريدون عزيز محمدي)، عيوضعلي احمدي، سيد ساجدين حسيني، شهيد اسماعيل گروسي، شهيد حاج جهانگير جعفري و…

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 17:57  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

"آخرين شناسايي..."

راوی خاطره: نادر محمّدی

بر گرفته از کتاب مردان نبرد. نوشته‌ی پرویز بهرامی

پر واضح است كه رمز موفقيّت عمليات‌ها در دوران دفاع مقدّس بستگي به شناسايي خوب و كسب اطلاعات اوليه از دشمن در زمينه‌هاي مختلف از قبيل استعداد نيرو، استحكامات، تجهيزات و... بود.

شايد شناسايي موقعيّت دشمن و كسب اين نوع اطلاعات، چند ماه قبل از هر عمليات صورت مي‌گرفت. البته مداومت در اين كار امري طبيعي و ضروري به نظر مي‌رسيد.

در اين خصوص اكثر فرماندهان و دست‌اندركاران لشكرها و یگان‌ها، ضمن بهره‌برداري از گزارشات عناصر و عوامل واحد اطلاعات و عمليات به اين اندازه از اخبار و اطلاعات بسنده نمي‌كردند و در مواردي شخصاً جهت كسب اخبار و اطلاعات به اتّفاق فردي مورد وثوق به مواضع دشمن نزديك و حتّي در مواقعي با پوشش‌هاي مختلف به داخل نيروهاي دشمن نيز نفوذ مي‌كردند.

قبل از آغاز عمليات بــدر در جزيره مجنون، پد 5 و 6 (محور عملیاتی لشكر 31 عاشورا) مستقر بوديم.

شهيد يوسف ضياء كه يك رزمنده همه فن‌حريف و بسيار شجاع بود از طرف فرمانده لشكر 31 عاشورا (مهدي باكري) مأموريت يافت سكوهاي استقرار نيروها را با استفاده از پُل‌هاي خيبر در نزديكي دشمن براي عمليات آماده سازد تا هنگام عمليات، نيروها از آن نقاط به سوي دشمن حمله‌ور شوند.

اين شهيد بزرگوار مرحله‌ی ايجاد سكوها را به كمك نيروهاي تحت امرش شروع نمود. چون محل استقرار سكوها فاصله زيادي با موقعيّت دشمن نداشت لاجرم مجبور بوديم هر روز به خاطر حفظ سكوت از فاصله دور، موتور قايق‌ها را خاموش و بقيه‌ی مسافت را با استفاده از پارو و چوب طي كنيم. 

به دليل وجود نيزارهاي متراكم و باريك بودن مسير حركت، اين كار به سختي انجام مي‌گرفت.

البته نيزارها مزيّتي هم داشتند كه از جمله آن استتار قايق‌ها و نيروهاي ما بود.

يك روز در معيّت برادر يوسف ضياء جهت استقرار و نصب پُل خيبر در نزديكي دشمن بوديم كه متوجّه تكان خوردن ني‌هاي سمت دشمن شديم.

ابتدا تصوّر كرديم باد باعث تكان خوردن ني‌ها مي‌شود ولي دريغ از يك لحظه نسيم و باد.

لحظاتي بعد صداي آرام گفتگوي دو نفر بصورت نامفهوم به گوشمان رسيد. تنها يك قبضه اسلحه كلاشينكف به همراه برده بوديم كه آن‌هم به طور آماده در اختيار شهید يوسف ضياء بود.

اين برادر بی‌درنگ نوك اسلحه را به سمت نيزارهاي مورد نظر نشانه رفت.

من منتظر بودم كه رگبار اسلحه يوسف ضياء كي به صدا در مي‌آيد. چون روي پُل هيچگونه سنگري وجود نداشت به ناچار روي پل نشسته و موضع گرفتيم.

لحظات بسيار سخت و پُر اضطرابي بود. ناگهان متوجّه شديم نوك بلمي از لابلاي نيزارها بيرون آمد.

دو نفر روي آن نشسته بودند. فوري آنها را شناختيم. "شهيد مهدي باكري" و معاون عملياتي ايشان برادر علیرضا مولايي۱ بودند كه به منظور آخرين شناسايي تا چند قدمي سنگرها و مواضع دشمن پيش رفته و سپس در حال باز گشت به موقعيّت خودمان بودند كه در آن لحظه با ما روبرو شدند.

بنده‌ی ناچيز از مشاهده‌ی اين صحنه عجيب و حيرت انگيز و اين همه شجاعت و بي‌باكي لحظاتي به فكر فرو رفته و احساس كردم كه ترس در سراسر وجود اين سردار كمترين جايي را نمي‌تواند داشته باشد لذا در دل، هزاران مرتبه به اين سردار شجاع آفرين گفتم...

  


 
پی‌نوشت:

۱ـ برادر مولايي از رزمندگان تبريز و معاون عملياتي لشكر عاشورا بود.

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 17:52  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

مسؤولين، مسلمين! 

مسؤولین، مسلمین! به داد ما برسيد؛ اين چه سازمان رسمي شناخته شده‌اي است كه اسلحه انفرادي ندارد، نيروهاي شهادت‌طلب پاسدار را آموزش نداديد، مسامحه كرديد، چوبش را از خداي عزّ و جل مي‌خوريد و خواهيد خورد. چه بايد بگويم كه شايد شما را به تحرّك وا بدارد. اين را بگويم كه از 150 پاسدار خرمشهر تنها 30 نفر باقي مانده، بگويم كه ما مي‌توانيم با سي خمپاره، خونين شهر را براي سه ماه نگه داريم و امروز سي تفنگ نداريم و حال آنكه سازمان‌هاي غير رسمي با امكانات فراوان بر ما آن مي‌رانند كه بايد برانند.

واقعيّت اين است كه ارتش امروز ما نمي‌تواند بدون وجود سپاه پاسداران و بالعكس كوچك‌ترين تحرّكي داشته باشد. مرا وقت آن نيست كه بگويم تا به حال چه كارهاي متهوّرانه‌اي انجام داديم. خدا مي‌داند كه ما تانك‌هاي دشمن را لمس كرديم. فغان‌هاي زنانه آنها را در شبيخون‌هاي خود شنيديم. سايه ما به حول و قوّه خدا و مكتب اسلام همواره مورد حملات سلاح‌هاي سنگين دشمن بوده و هست. دشمن هرگز نتوانسته است اسارت ما را تحمّل كند. اُسراي پاسدار يا از پشت تيرباران شده و يا آن كه در زير تانك ها له و لورده گرديده‌اند. پناهندگان عراقي همواره ترس نيروهاي دشمن را از پاسداران انقلاب به عنوان يك معجزه الهي مطرح مي‌كنند. سلاح را به دست صالحين بدهيد. تا به حال دشمن حسرت گرفتن يك اسلحه كمري را از پاسداران همواره به دل داشته و خواهد داشت. ما شهداي زنده فراوان داريم، ما اصحاب حسين به مقدار زيادي داريم.

ما بر پا دارندگان كربلاي سي روزه خونين شهريم، ما بهشت را در زير سايه شمشيرها مي‌بينيم، شهداي 25 روزه ما هنوز دفن نشده‌اند. به داد ما برسيد. ما نياز به اسلحه و امكانات داريم، ما در راه خدا جان داريم كه بدهيم، ما امكانات دادن جان را نداريم. به خود بياييد، فريادهاي پاسداران از فقدان امكانات بر ما زمين و زمان را تنگ كرده، خستگي زياد مانع از ادامه نوشتن من مي‌شود؛ ولي باز هم بايد بدانيد كه ما شهيدان زنده‌اي هستيم كه به نبرد خويش عليه مُردگان زنده ادامه خواهيم داد. اگر وساطت كنيد و ما را به حديد خداوند مسلّح سازيد، فضرب الرقاب خويش را تا سقوط دولت بعثي عراق و ديگر زورمندان قلدران ادامه خواهيم داد و گرنه تا آن زمان مبارزه خواهيم كرد كه شهيد شويم و تكليف شرعي خويش را به جا آوريم.

علـي شمخـانـي

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خوزستان

۳/۸/۱۳۵۹

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 15:28  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

«به حُرمت امام حسين(ع)...»

راوی خاطره: غلامحسین رجبی

بر گرفته از کتاب حکایت آن روزهـا. نوشته‌ی پرویز بهرامی

یكي از عوامل مهم و مؤثر در پيروزي و موفقيّت‌هاي رزمندگان اسلام، دعاهاي خير خانواده به ويژه والدين رزمندگان اسلام است كه بايد آن را ناديده نگيريم.

دعاها همچنان كه در زندگي عادي و روزمرّه اثرگذار بوده و گره گُشاي خيلي از مشكلات مي‌باشند در فراز و نشيب سال‌هاي دفاع مقدّس نيز كاربُرد ملموسي داشته‌اند كه رزمندگان دلير جبهه‌ها، شاهد بسياري از نمونه‌هاي عيني آن بوده‌اند.

از ياد نبرده‌ايم كه هر وقت در ميادين نبرد مشكلي احساس مي‌شد هموطنان عزيزمان در محافل معنوي و روحاني، دست به دعا برداشته و پيروزي رزمندگان اسلام را از خداوند متعال طلب مي‌نمودند كما اينكه حضرت امام خميني(ره) با راز و نياز و دعاهاي خود، علاوه بر ايجاد انگيزه و تقويت روحيه سلحشوران جنگ، نيّات آنان را در اجراي موفقيّت‌آميز عمليات‌ها عملي مي‌ساختند.

خاطره‌ي ذيل گوياي نمونه‌اي از اين واقعيّت است كه توسط سرهنگ غلامحسين رجبي عضو شوراي فرماندهي و مسئول تبليغات و انتشارات وقت سپاه پاسداران بـانـه  بيان شده است./

سخت است رنج دوري از خانه و خانواده را بر دوش كشيدن؛ به خصوص وقتي كه در ديار غُربت آن هم در ميان آتش جنگ بوده باشي!

سال 64 شهر «بـانـه» به طور مكرّر آماج حملات ددمنشانه‌ي هواپيماهاي رژيم بعثي عراق قرار داشت.

جنگنده بمب افكن‌هاي دشمن بدون هيچ ملاحظه‌اي با زير پا گذاشتن قوانين و مقرّرات بين المللي، افراد غير نظامي و بي‌دفاع شهر و خانه‌هاي مسكوني يعني تنها مأمن آنان را زير بمباران وحشيانه خود قرار مي‌دادند؛ به همين جهت اكثر اهالي، خانه و كاشانه‌ي خود را ترك كرده و به شهر و روستاهاي همجوار پناه برده بودند. لذا بانه به غير از مقرّ نيروهاي مسلّح از هر گونه سكنه خالي شده و به شهر ارواح تبديل شده بود.

اماكن تخليه شده، محل امني براي اختفاء عناصر گروهك‌هاي ضد انقلاب اعم از «منافقين،كومله، دموكرات و...» شده بود.

آنها معمولاً روزها در خانه‌ها مخفي شده و با استفاده از تاريكي شب‌، در صدد ضربه زدن به پايگاه‌ها و مواضع نيروهاي نظامي و انتظامي بودند.

وضعيت موجود، فضاي اندوهگيني ايجاد نموده بود و به شدّت احساس غُربت مي‌كرديم.

در يكي از روزها كه احساس دلتنگي زيادي براي پدر و مادر و خانواده داشتم تصميم گرفتم با تماس تلفني از احوالشان جويا شوم.

با توجّه به مشكلاتي كه مخابرات بانه در آن زمان داشت به سختي ارتباط تلفني بر قرار مي‌شد.

بالأخره پس از تلاش فراوان تماس حاصل شد. احوالپُرسي نموديم. پدرم كه بُغض گلويش را گرفته بود با صدايي لرزان مي‌گفت : «پسـرم! دلمان برايت تنگ شده... دلشوره‌ي عجيبي داشتم، خيلي نگرانت بودم، كار خوبي كردي كه زنگ زدي...»

پدرم اصرار داشت كه به مرخصي بروم. از او خواستم دعايم كند. او هم با همان لحن و صداي بُغض‌آلودش، من و همرزمانم را دعا و چند بار اين جمله را تكرار كرد: «خدا به حُرمت امام حسين(ع) شما را از شرّ شيطان حفظ كند...» و در نهايت با همديگر خداحافظي نموديم.

در مقرّ ما، بچّه‌ها چند وقتي بود كه شب‌ها براي شب‌نشيني در پشت بام گرد هم مي‌آمدند.

آن شب من در حال و هواي تماس تلفني، نگران پدر و مادر و خانواده بوده و حال خوشي نداشتم و از اين كه در احوالپُرسي از آنان كوتاهي نموده بودم خودم را سرزنش مي‌كردم؛ به همين دليل بر خلاف شب‌هاي گذشته در اتاق كارم مانده و مشغول يك سري كارهاي جزئي شدم.

نمي‌دانم چرا بچّه‌ها هم آن شب در پشت بام دور هم جمع نشدند. گويي كسي آنها را وادار كرده بود تا در اتاق‌هاي خود بمانند. فقط نگهبان وقت بود كه در سنگر پشت بام حضور داشت.

پاسي از شب گذشته بود كه انفجار مهيبي ساختمان و محوطه را به شدّت لرزاند. موج انفجار گيجم كرده بود. وقتي مطمئن شدم كه سالم هستم سراسيمه از اتاق خارج شدم. بچّه‌ها نيز اسلحه بدست پشت سنگرها و محل‌هاي نگهباني موضع گرفتند.

اتاق‌ها را يك به يك جستجو كردم ولي متوجّه چيزي نشدم. پلّه هاي نردبان را با عجله پيموده به پشت بام رفتم.

صداي ناله‌اي به گوشم رسيد. نگهبان را ديدم كه بر زمين افتاده خون از بدنش جاري است. موج انفجار هم كمي وضعيتش را غير عادي ساخته بود.

بلافاصله او را به بيمارستان منتقل و به مقرّ بازگشتيم.

اوضاع را بررسي كرديم. ظاهراً يك يا دو نارنجك دستي منفجر شده و تركش‌هاي زيادي به اطراف اصابت كرده بود. احتمالاً نيروهاي دشمن با شناسايي‌هاي خود به حضور شبانه نيروها در پشت بام پي برده و با استفاده از ساختمان‌هاي خالي از سكنه‌ي اطراف براي ضربه زدن و به شهادت رساندن بچّه‌ها، چند نارنجك به ساختمان ما پرتاب كرده بودند ليكن به لطف خداوند تيرشان به خطا رفته بود.

اين سوء قصد نافرجام و ناكامي دشمن در اهداف پليدش را با حس عجيبي مرهون دعاي پدرم مي‌ديدم، دعاي پدرم كه با صداي گريان و لرزان مي‌گفت: «خدا به حُرمت امام حسين(ع) شما را از شرّ شيطان حفظ كند...» اينجا بود كه مستجاب شدن دعاي پدر و مادر را در حقّ فرزند با چشمان خود ديدم.

بعد از اين ماجرا دائماً با خود فكر مي‌كردم اگر آن شب بچّه‌ها طبق روال شب‌هاي گذشته در پشت بام جمع مي‌شدند چه اتّفاقي مي‌افتاد؟  

 

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 15:22  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

« او را نشناختم ! »

راوی خاطره: محرم محمّدی

بر گرفته از کتاب مردان نبرد. نوشته‌ی پرویز بهرامی

در اوايل تير ماه سال 1361 مصادف با ماه مبارك رمضان، به لطف خداوند بخت يارمان شده بود تا با افتخارآفرينان تيپ17 علي بن ابيطالب عليه السّلام[1] در خط مقدّم جبهه (پاسگاه زيد عراق) به عنوان نيروي پدافندي حضور داشته باشيم.

روزي از همان روزها، چند تن از فرماندهان تيپ 17 علي بن ابيطالب(ع) به منظور بازديد از خط پدافندي نيروها و ارزيابي و شناسايي منطقه جهت اجراي عمليات رمضان در چند روز آينده (البته ما بعد از آغاز عمليات، به علّت حضور و بازديد فرماندهان پي بُرديم) به موقعيّت ما آمده و هر كدام از آنها مشغول كاري بودند. يكي مشغول تهيه‌ي كالك و نقشه بود، يكي با دوربين به سمت مواضع دشمن نگاه مي‌كرد و ديگري در خصوص برخي مسائل با نيروها صحبت مي‌كرد.

در كنار اين افراد، فرد خوش سيما و جواني كه ملبّس به لباس خاكي بسيجي بود ناگهان سنگر ما را مورد بررسي و بازديد قرار داده و اظهار داشت: « اين سنگر خيلي طول دارد، در مواقع اضطراري نمي‌توانيد از آن بخوبي استفاده كنيد و...» 

من با تصوّر اينكه ايشان از فرماندهان نبوده و شايد از رزمندگان نزديك و اطراف خودمان باشد در پاسخ او به شوخي گفتم: « شما كاري به اين كارها نداشته باشيد، اين به خودمان مربوط است...»

در اين لحظه ، مسئول محور وقت حاج قاسم رضايي[2]، تلويحاً مرا متوجّه اشتباهم كرد ولي باز هم به طور دقيق منظورشان را نفهميده و آن فرد بسيجي را نشناختم تا اينكه آنها از سنگر ما دور شدند...

يكي از همسنگران با ناراحتي به من گفت: «بنده‌ي خدا مگر او را نشناختي؟!»

گفتم: « نـــه! نشناختم...»

گفت: «او همان آقا مهدي زين الدين فرمانده ي تيپ 17 علي بن ابيطالب(ع) است كه به او توجّه نكردي و...»

من از اخلاص آقا مهدي خيلي چيزها شنيده بودم ولي اوّلين بارم بود كه او را از نزديك ملاقات مي‌كردم، لذا از اين بي‌توجّهي و بي‌احترامي كه نسبت به شخص فرمانده‌ي تيپ، مرتكب شده بودم با ناراحتي و اضطراب بسيار، براي عذر‌خواهي به انتظار بازگشت مجدّد فرمانده به سمت سنگرهاي خودمان نشستم.

پس از رسيدن آقا مهدي، سريعاً جلو رفته و عرض كردم: «حاج آقا مرا ببخشيد، خيلي عذر مي‌خواهم، قصد اسائه‌ي ادب نداشتم... من شما را نشناختم و...» ليكن او با تبسّم و مهرباني خاصي دستي بر سرم كشيد و گفت: «خواهش مي‌كنم، خدا ببخشد، مسئله مهمّي نبود و ...».

من با رفتار و برخورد محبّت آميز اين فرمانده‌ي عزيز، دريافتم كه ايشان از اخلاص كامل و مراتب بالاي اخلاقي و اسلامي برخوردار هستند.

اين سردار عزيز ضمن همرنگ نمودن لباس خود با لباس بسيجيان، طوري رفتار مي‌كرد كه گويي فقط يك بسيجي است. حقّاً كه همين‌طور نيز بود چرا كه او همانند رهبرش خميني كبير قدّس سره، قبل از هر مسئوليتي، خود را بسيجي مي‌دانست و همواره بر اين مقام افتخار مي‌كرد.

به راستي پاداش چنين سرداراني همان شهادت است كه از خداوند بزرگ هديه گرفته‌اند.

«هر كه در اين بزم مقرب تر است»          «جام بلا بيشترش مي دهند»

آقا مهدي زين‌الدين و امثال او با حُسن اخلاق و شيوه‌ي رفتاري خود، روح معنوي بلندي به هشت سال دفاع مقدّس بخشيدند كه در اين ميان نام خود را نيز در صفحه‌ي روزگار جاودانه ساختند.


پی‌نوشت‌ها:

۱) اين تيپ چند ماه بعد به لشكر ارتقاء يافت.

۲) سردار سرتيپ پاسدار حاج قاسم رضايي...

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 14:54  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz 

 روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

« نبرد در ارتفاعات گوشينه »

راوی: شعبان مولایی

بر گرفته از کتاب حکایت آن روزها. نوشته‌ی پرویز بهرامی

پادگان « سيّدكان » عراق كه در نزديكترين نقطه به مرز اُشنويه ايران واقع است در طول جنگ تحميلي براي رژيم بعثي از اهميّت بالايي برخوردار بود چرا كه اين پادگان به لحاظ موقعيّت جغرافيايي ، نقطه قوّت و محل امني براي گروهك هاي مسلّح ضد انقلاب ايران محسوب مي شد.

از همين رو در تير ماه سال 1363 فرماندهان جنگ تصميم گرفتند در يك عمليات بُرون مرزي ، ضمن برهم زدن آرايش جنگي جبهه شمالي عراق ضربه مُهلكي بر پيكره ي اين پادگان وارد آورند تا عوامل ضد انقلاب به راحتي نتوانند از پشتيباني آن بهره مند شوند.

اين مأموريت به تيپ ويژه 155 شهدا (سپاه) و تيپ 23 تكاور نُوهد[1] (ارتش) واگذار گرديد تا در عملياتي مشترك به اجرا در آيد.

آن زمان سردار شهيد « محمود كاوه »[2] فرماندهي تيپ ويژه شهدا را بر عهده داشت و از آنجائيكه مهارت و تجارت خوبي در جنگ هاي چريكي و نا منظّم كسب كرده بود ، بيش از همه ، نظر فرماندهان عالي رتبه ي جنگ را به خود معطوف ساخته بود. او همواره بر آمادگي جسماني ، آموزش هاي تخصّصي و فني و حتّي ورزش هاي رزمي نيروهاي تحت امر خود تأكيد ورزيده و خود نيز از زير اين بار ، شانه خالي نمي كرد ؛ كما اينكه در مسائل انضباطي و معنوي هم بر اين عقيده استوار بود.[3]

شهيد كاوه ، قدرت ايمان را بالاتر از همه ي امكانات و قدرت هاي مادّي مي دانست ، بنابراين كار خودسازي را اوّل از خود آغاز و بعد به دوستان و نيروها توصيه مي نمود. برگزاري نماز جماعت و اوّل وقت ، جلسات منظّم تلاوت قرآن ، احكام و... كه در مقرّ تيپ برگزار مي شد ، همگي مؤيّـد اين ادّعاست. بارها شاهد صُوت دلنشين و حُزن انگيز تلاوت آيات قرآن توسط اين سردار بزرگوار بوديم. او به راستي توانسته بود به روح و روان خود صيقل داده و بر هواهاي نفساني غالب شود.

صبح يكي از روزهاي گرم تيرماه ، از حركت چند گُردان[4] به سوي منطقه عملياتي مطّلع شديم ؛ هر چند كه جسته و گريخته از يكي دو روز قبل ، نسبت به عملياتي كه در پيش رو داشتيم ، توجيه شده بوديم.

سردار شهيد محمود كاوه و اميرِ سپهبُد شهيد علي صيّاد شيرازي كه آن موقع فرماندهي نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران را بر عهده داشت در مقرّ تيپ[5] آخرين هماهنگي ها را جهت عملي ساختن طرح عمليات ، بعمل آوردند. سه گردان[6] از تيپ ويژه شهدا و يك گردان از تيپ 23 نوهد كه از چند روز قبل به صورت آماده ، ميهمان تيپ شهدا بودند براي انجام مأموريت ، سازماندهي و مُهيّا شدند. ساعت تقريباً 30/8 صبح بود كه به اتّفاق همه گردانها با تجهيزات كامل و امكانات مورد نياز ، بوسيله اتوبوس و ميني بوسها ، مقرّ تيپ را به قصد « اُشنويه » ترك كرديم.

بعد از ظهر بود كه به اشنويه رسيده و شب را در آنجا به صبح رسانديم. صبح بوسيله خودروهاي ايفاء و تويوتا از اشنويه به خط مرزي (محل فرود و پرواز هليكوپترها) حركت كرديم.

در خلال اين فرصت ، همه نيروها مجدداً نسبت به جزئيات و مراحل عمليات ، توجيه شده و تذكرات لازم توسط فرماندهان ارائه گرديد ، سپس نماز ظهر و عصر اقامه و ناهار هم صرف شد.

طبق برنامه ، چند فروند هليكوپتر شنوك براي « هلي بُرن »[7] نيروها به حوالي ارتفاعات موسوم به « گوشينه » بر زمين نشسته و پس از سوار كردن نيروها ، از زمين بلند شدند.

ما با استقرار در ارتفاعات گوشينه ، وظيفه تأمين نيروهاي ارتش را داشتيم و قرار بود آنها با تأميني كه در ارتفاعات بر قرار مي شد عمليات تهاجمي را بر عليه پادگان سيّدكان به اجرا در آوردند.

در اين مأموريت ، مسؤوليت يكي از گروهان ها و ستاد گردان امام حسن(ع) بر عهده ي من بود كه از بدو حركت ، يكي از رزمندگان بسيجي بعنوان بي سيم چي ، با يك دستگاه بي سيم « پي . آر . سي ـ 77 » مرا همراهي مي نمود ، مضافاً اين كه يكي از چريك هاي بارزاني (حزب دموكرات عراق) نيز به عنوان بلد راه ، نيروها را هدايت مي كرد.

وقتي هليكوپترها براي پياده كردن نيرو در اطراف ارتفاعات گوشينه فرود مي آمدند ناگهان چند فروند از جنگنده بُمب افكن هاي عراقي در آسمان ظاهر شدند، لذا هليكوپتر ها نتوانستند بر زمين بنشينند و به ناچار با ارتفاع 5/1 الي 2 متر از زمين ، آرام آرام به پرواز خود ادامه دادند تا نيروها بتوانند بي درنگ از هليكوپترها پياده شوند.

همه نيروها ، يكي پس از ديگري پياده مي شدند كه هواپيماهاي دشمن شروع به بمباران نمودند ، به همين جهت هليكوپترها به ارتفاع و سرعت خود افزوده و فوري محل را ترك كردند.

در اين لحظه متوجّه شديم چند نفر از نيروها از جمله ، بي سيم چيِ همراه من نتوانسته اند از هليكوپتر بپرند.

هر نيرويي كه از هليكوپتر به پايين مي پريد ، سريع خودش را در لابلاي بوته ها استتار نموده يا در داخل شيارها و هر جايي كه مي توانست از آن به عنوان جان پناه استفاده كند موضع مي گرفت. دقايقي گذشت كه اوضاع تا حدودي آرام گرفت ولي هر لحظه ، حمله ي هوايي از سوي دشمن مُحتمل بود ، زيرا ظاهر شدن هواپيماها در آن ساعت و موقعيّت ، غير عادي به نظر مي رسيد ، به عبارت ديگر لُو رفتن كل عمليات متصوّر بود.

بدون معطّلي ، با نظم و آرايش جنگي به طرف ارتفاعات گوشينه به راه افتاديم. در طول مسير به لو رفتن موضوع فكر مي كرديم و هنوز به پاي قلّه ها نرسيده بوديم كه از چند سو زير آتش شديد دشمن قرار گرفتيم. اين بار ، ديگر شك و شُبهه اي براي لو رفتن عمليات باقي نمي ماند.

به سرعت ، خودمان را از كوهپايه به بالا مي كشيديم كه تازه متوجّه شديم منشأ تيراندازي ، رأس ارتفاعات گوشينه است.

دشمن با كسب اطلاع از اهداف ما ، در يك اقدام غافلگيرانه ، شمار زيادي از نيروهاي خود را در چند نقطه از ارتفاعات منطقه مستقر كرده بود.

راه عقب نشيني براي ما وجود نداشت ، چرا كه هر چقدر از ارتفاعات فاصله مي گرفتيم به همان اندازه ، ديد و تسلّط دشمن بر ما افزايش مي يافت. از طرفـي ، هليكوپترها نيز از منطقه دور شده بودند. چاره اي نداشتيم جز اينكه با يورشي برق آسـا ، قلّه را از دست دشمن آزاد كنيم. اين كار با موقعيّت و سنگيني كوله باري كه داشتيم بسيار سخت و نفس گير به نظر مي رسيد ولي به هر حال بايد به بالا پيش مي رفتيم.

ضمن پيشروي ، به همه تأكيد شد كه حساب مهمّات ، آذوقه و آبِ همراه خود را داشته باشند تا بيهوده از دست نرود.

عدم حضور بي سيم چيِ من كه ناخواسته با هليكوپتر بازگشته بود كار گروهان يك را با مشكل مواجه مي ساخت ، چون ارتباط با فرمانده گردان ، بدون بي سيم امكانپذير نبود.

پيشروي نيروها ادامه يافت تا جايي كه جنگ به درگيري تن به تن نيز كشيد. افراد دشمن اصلاً تصوّر نمي كردند كه صُعود و فتح قلّه ، آن هم در كمترين زمان ممكن ، توسط رزمندگان پُرتوان تيپ ويژه شهدا صورت گيرد؛ بنابراين در همان دقايق اوليه ، با روياروييِ نزديك رزمندگان ، عاجز مانده و متواري شدند و همچنين چندين جنازه و مجروح هم بر جاي گذاشتند. نا گفته نماند كه در اين نبرد نا برابر ، چند تن از همرزمان ما نيز مصدوم و مجروح گرديدند.

همزمان با فرار نيروهاي بعثي از صحنه درگيري ، رزمندگان تيپ 23 نوهد ارتش نيز عمليات خود را كه همان هدف انهدام پادگان سيّدكان و برهم زدن آرايش جنگي جبهه شمالي عراق بود با موفقيّت كامل به مرحله اجرا در آوردند.

نيم شبي گذشته بود ولي تبادل آتش هنوز ادامه داشت...

طبق دستور با روشنايي صبح ، خود را از ارتفاعات گوشينه خارج ساخته و به اُشنويه حركت كرديم.

اين عمليات ، تجربه موفقي بود براي ما كه بدانيم « با آمادگي جسماني و فراگيري آموزش هاي لازم كه همواره جزء برنامه هاي لاينفك و مؤكّـد شهيد كاوه بود ، مي شود در سخت ترين شرايط بر دشمن پيروز شد »

شايسته تر اينكه بايد گفت : « موفقيّت اين عمليات ، نقطه ي عطفي بود در فرماندهي مُدبّرانه و شجاعانه سردار شهيد محمود كاوه كه هميشه در يادها خواهد ماند »[8]


پی‌نوشت‌ها:

[1] كلمه « نوهد » اختصار « نيروي ويژه هوابُرد » مي باشد.

[2] سردار شهيد محمود كاوه به سال 1340 در مشهد مقدّس متولّد و سرانجام در دهم شهريور 1365 در عمليات كربلاي دو ، شهد شيرين شهادت را نوشيد.

[3] سرتيپ شهيد حسن آبشناسان فرمانده لشكر 23 نوهد ارتش در باره شهيد كاوه مي گويد: « اگر در دنيا يك چريك پاكباخته و دلباخته به اسلام و حضرت امام (ره) وجود داشته باشد ، محمود كاوه است و هر رزمنده اي كه بخواهد خوب پخته و آبديده شود بايد به تيپ ويژه شهدا پيش او برود »

[4] در اصطلاح نظاميگري به سه گروهان نظامي يك گُردان گفته مي شود كه هر گردان معمولاً بين 276 الي 330 نفر مي باشد.

[5] آن زمان مقرّ تيپ ويژه شهدا در 15 كيلومتري جاده مهاباد به اروميه واقع بود.

[6] گردانهاي علي اصغر(ع) ، امام حسين(ع) ، و گردان ويژه امام حسن(ع).

[7] جابجايي نيرو و امكانات بوسيله هليكوپتر را « هلي بُـرن » مي گويند.

[8] حضرت آيت اله خامنه اي مقام معظّم رهبري در باره تيپ ويژه شهدا و شهيد كاوه فرمودند: «تيپ ويژه شهدا كه ايشان فرماندهي اش را بر عهده داشتند يكي از واحدهاي كار آمد ما محسوب مي شد... او در عملياتهاي گوناگون شركت داشت و كار آزموده ميدان جنگ شده بود. از لحاظ نظم، اداره واحد ، مديريت قوي ، دوستي و رفاقت با عناصر لشكر ، از لحاظ معنوي ، اخلاق ، ادب ، تربيت، توجّه و ذكر ، يك انسان جوان ، امّا بر جسته بود » ، « ... اين جوان ( شهيد كاوه ) جزو عناصر كم نظيري بود كه او را در صدد خود سازي يافتم. حقيقتاً اهل خودسازي بود ، هم خود سازي معنوي و اخلاقي و تقوايي و هم خودسازي رزمي» ـ روزنامه جوان، سه شنبه 8 شهريور 1384 ـ شماره 1829 سروقامتان ـ صفحه 10

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 14:49  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

« ضد كمين »

براي آندسته از عزيزان رزمنده اي كه خدمت در خطّه ي غريب و زير آسمان كبود[1] كردستان را تجربه نموده اند پُر واضح است شهرها و بخشهاي مختلف اين استان در دوران دفاع مقدّس و حتّي چند سال بعد از پايان آن به محورهاي عملياتي تقسيم و نيروهاي ارتش ، سپاه ، بسيج و ژاندارمري در قالب گردان ، گروهان ، پاسگاه و پايگاه در اين محورها سازماندهي و استقرار داشتند. اكثر پايگاهها معمولاً در نقاط حساس ، مرتفع و يا در جوار روستاها و آباديها مستقر بودند.

روزانه از حدود ساعت 8 صبح تا غروب آفتاب ، نيروهايي تحت عنوان «تأمين جاده» از اين پايگاهها خارج و در سينه ي تپّه ها و كوهها به حفاظت از جاده ها مي پرداختند. مسلّماً بعد از جمع شدن نيروهاي تأمين ، ديگر جاده ها امنيت لازم و كافي را نداشتد ، بهمين دليل در ساعات ممنوعه از تردد افراد نظامي و انتظامي توسط دژبانها جلوگيري بعمل مي آمد.

شهرستان « بانه » هم از اين قاعده مُستثني نبود و اكثر رزمندگان اين منطقه بمنظور كنترل اوضاع امنيتي از لوث وجود عناصر ضد انقلاب ، در چهار محور اصلي ( عباس آباد ، كوخان، آرمرده و شهيد محوري ) حضور داشتند.

در آن ايّام ، سردار شهيد حاج قاسم نصرالهي فرمانده سپاه بانه[2] به منظور تقويت روحيه و دلگرمي رزمندگان تحت امر خود ( نيروهاي سپاه و بسيج ) روش خوب و مؤثري را اتّخاذ نموده بود و هر از چند گاهي به اتّفاق چند تن از مسؤولين و فرماندهان ستادي سپاه بانه به محورها عزيمت و چند ساعتي را در كنار برادران رزمنده سپري مي كردند.

در يكي از روزهاي ماه مبارك رمضان ( بهار سال 1365 ) بود كه در معيت ايشان و چند تن از نيروهاي ستاد سپاه ، در برنامه ي ضيافت افطاري مركز گردان ( محور ) عباس آباد[3] حضور داشتيم.

تازه وقت افطار رسيده بود كه بوسيله ي بي سيم در پيام كوتاهي به حاج آقا نصرالهي اعلام شد : « چند نفر از رزمندگان در قسمت شرقي دهانه ي تونل گردنه خان مورد كمين عناصر گروهگ « كومله » قرار گرفته و به شهادت رسيده اند ، ولي ظاهراً چند تن ديگر هنوز درگير هستند... »

با دريافت اين خبر ، بعضي از نيروها فقط توانستند با عجله و بطور سرپايي با لقمه ناني ، افطار كنند ولي برادر نصرالهي بخاطر نگراني و پيگيري موضوع ، از اين لقمه نان نيز محروم مانده و سريعاً دستور حركت به محل مورد نظر (گردنه خان) را صادر فرمود.

همه ي ما با مُجهز ساختن خود به سلاح ، نارنجك و ديگر امكانات لازم براي اعزام به كمينگاه دشمن مهيّا شديم. هماهنگيهاي لازم براي اعزام چند دسته از گردان ضربت «جند اللّه»[4] سپاه بانه و سپاه سقّز به محل معمول گرديد. لذا حركت از سه جهت به طرف عناصر ضد انقلاب كه در اطراف تونل و گردنه ي خان مخفي بودند آغاز شد.

گروه اوّل از عباس آباد به سمت بانه و سپس به گردنه ي خان. گروه دوّم از بانه و گروه سوّم از سمت سقّز به سمت نيروهاي درگير. با اين آرايش و تاكتيك نظامي ، عوامل ضد انقلاب تا حدودي به محاصره ي ما در مي آمدند.

با رسيدن ما كه فرماندهي و هدايت نيروها را حاج قاسم بر عهده داشت درگيري شدّت يافته و بار ديگر افراد گروهك كومله ، نيروهايمان را در دام كمين خود انداختند ولي اين بار با ترفندي ديگر و در اين سمت گردنه يعني قسمت غربي دهانه ي تونل گردنه خان.

دقايقي سپري شد تا در تاريكي ، نيروهاي ما در مقابل دشمن موضع بگيرند و عمليات « ضد كمين » را شروع كنند.

نيروهاي دشمن با سلاحهاي خود ، بي رحمانه به سوي ما آتش گشودند ، گلوله ها زوزه كشان يكي پس از ديگري بر اطراف جان پناه ما كه همان سنگهاي بزرگ اطراف جاده و سينه كش كوه بود اصابت و كمانه مي كردند.

آنچه كه دراين درگيري توجّه همه را به خود جلب مي كرد شجاعت تحسين برانگيز « كاك مجيد »[5] يكي از پيشمرگان مسلمان كُرد بود كه با بي باكي هر چه تمام با تيربار دوشكا ، شلّيك و مجال هر گونه حركت را از نيروهاي دشمن صلب مي نمود.

خوشبختانه در اين معركه ، تاريكي شب موجب هدر رفتن گلوله هاي دشمن مي شد و آنها را در نشانه روي دقيق روي نيروهاي ما ناكام مي گذاشت ، كما اينكه ما نيز عليه نيروهاي دشمن تسلّط كافي نداشتيم.

در خلال درگيري ، لحظه اي من براي حاج قاسم احساس خطر كرده و به بهانه اي خود را در جلوي او قرار دادم تا از گلوله هاي افراد مقابل (دشمن) در امان باشد ، ولي او قصد مرا از اين عمل فهميد و با طمأنينه ي خاصي كه نشان از ايمان قوي به خدا و شجاعت او داشت گفت : « سيّد مرگ انسان دست خداست ، اگر قرار باشد من در اينجا شهيد بشوم با سپر شدن تو نيز به شهادت خواهم رسيد...» اين حرف حاج قاسم ، واقعاً مرا تكان داد و اثر مثبتي در روحيه ام گذاشت...

بالأخره در حين درگيري ، نيروهاي گردان جنداللّه سقّز هم وارد صحنه شدند. در اين موقعيّت ، عرصه براي عناصر ضد انقلاب تنگ شد و چون اوضاع را آشفته ديدند با استفاده از تاريكي شب ، فرار را بر قرار ترجيح دادند. با اين حال چون اطمينان كافي از عدم حضور نيروهاي كومله نداشتيم مجبور شديم تا روشنايي هوا ، منطقه را تحت نظر داشته باشيم.

صبح از پايگاه دوسينه خبر رسيد كه چند نفر از عناصرگروهك كومله به روستاي دوسينه مراجعت و پس از مداواي مجروحين خود از آنجا خارج مي شوند ، ولي در حين خروج از روستا ، با نيروهاي پايگاه مزبور ، درگير و در نتيجه يكي از افراد ضد انقلاب به هلاكت مي رسد.

۱) حضرت آيت ا.. خامنه اي :  « اساسي ترين و خاموشترين جهادها ، جهاد در كردستان سرزمين غريبان است »

حضرت آيت ا.. شهيد دستغيب :  « خدمت در زير آسمان كبود كردستان عبادت است » 

در دوران دفاع مقدّس دو عبارت بالا بر روي بعضي از در و ديوارهاي شهرهاي كردستان نقش بسته بود كه بهمين علّت در بين رزمندگان ، خطّه ي كردستان به سرزمين غريب و آسمانش به آسمان كبود معروف بود.

۲) حاج قاسم نصرالهي اهل خوي و فردي بسيار متواضع و با اخلاق بود كه در سال 1367 در مرز بانه و عراق توسط عوامل ضد انقلاب به شهادت رسيد.

۳) محور عباس آباد حدّ فاصل شهر بانه تا نقطه ي صفر مرزي و بخشهاي اطراف آن را تحت پوشش و چتر امنيتي خود قرار مي داد.

۴) در بسياري از شهرهاي كردستان ، گردانهايي با عنوان « گردان ويژه ضربت جُندا... » تشكيل شده بود تا در مواقع لازم و اضطراري بتوانند بعنوان نيروهاي واكنش سريع به ياري رزمندگان بشتابند.

۵) كاك مجيد لطفي يكي از اكراد و پيشمرگان سپاه بانه بود كه در درگيري‌هاي بعدي با عناصر ضد انقلاب، به خيل عظيم شهداي اسلام پيوست.

 

پیشمرگ شهید " مجید لطفی "

چهره‌ای دوست داشتنی که هرگز از یاد و خاطره‌ی رزمندگان بانه فراموش نخواهد شد

 

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 14:39  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

 روز وصل دوستداران یاد باد  ......................................  یاد باد آن روزگاران یاد باد

« سري در راه خدا »

راوی خاطره: یعقوب یارقلی

بر گرفته از کتاب مردان نبرد. نوشته‌ی پرویز بهرامی

قبل از عمليات والفجرـ 8 (آزاد سازي فاو) به دنبال پيام تاريخي حضرت امام خميني(ره) مبني بر حضور گسترده‌ي اقشار مختلف مردمي در جبهه‌هاي حقّ عليه باطل، هزاران نفر از اُمت غيور و شهيد پرور اقصي نقاط ايران در قالب كاروان‌هاي متعدّد «لبيك يا خميني» به جبهه‌ها سرازير شدند.

در آن بُرهه‌ي حساس، حركت عظيم اين كاروان‌ها، بار ديگر اتّحاد و عزم راسخ ملّت قهرمان كشورمان را در برابر متجاوزين و بيگانگان به منصه‌ي ظهور كشاند.

ما چهار برادر بوديم[1] كه تصميم گرفتيم سه نفرمان به جبهه اعزام و يك نفر از ما به همراه مادرمان در منزل بماند، ليكن علي‌رغم تصوّري كه از قبل داشتيم مادرمان با علاقه و اعتقادي كه نسبت به اجراي فرامين حضرت امام(ره) داشت براي ماندن هيچكدام از ما در منزل راضي نبود و پيوسته اصرار مي‌كرد كه ما چهار برادر عازم جبهه شويم.

ما با تلاش فراوان، «مــادر» را متقاعد كرديم تا سه برادر به جبهه اعزام و يكي در كنار خانواده (مادر) بماند.

بالأخره ما هم سعادت پيوستن در صفوف كاروان اعزامي «لبيك يا خميني» را يافته و به جبهه اعزام شديم.

با سازماندهي نيروهاي اعزامي توسط مسؤولين ذيربط، من به جبهه هاي غرب (كردستان) اعزام و دو برادرم بنام‌هاي حسن و احمد به جبهه هاي جنوب عازم گشتند.

مدّتي از اعزام رزمندگان نگذشته بود كه عمليات عظيم و حماسي والفجر هشت آغاز شد و ساعاتي بعد بيرق سبز بارگاه ملكوتي حضرت ثامن‌الحُجج(ع) بر فراز مناره‌ي مسجد فاو به اهتــــزاز در آمد.

چند روز پس از اين عمليات، اطلاع يافتم كه يكي از برادرانم به نام «حسن» به فيض شهادت نائل و احمد نيز مجروح شده است؛ لذا با اخذ مرخصي، كردستان را به قصد شركت در مراسم تشييع و تدفين جنازه‌ي برادر شهيدم ترك كردم.

پس از مواجهـه با پيكر شهيد، ديديم به علّت اصابت تركش بزرگ، سر او از بدنش جدا شده است.

به همين جهت مانع ديدن جنازه توسط مادرم مي‌شديم.

ولي مادرم خيلي مُصر بود تا براي آخرين بار چهره‌ي فرزند شهيدش را ببيند و با او وداع كند.

مجبور شديم به مادر بگوييم كه جنازه سر ندارد و نمي‌تواند طاقت ديدن آنرا داشته باشد...

ولي او در كمال ناباوري، همچو حضرت «زينب» (س)محكم و سر بلند در حالي‌كه تركش چشمان خونبارش بر قلب‌ها زخم مي‌زد با صداي رسا گفت: « چرا نمي‌گذاريد فرزندم را ببينم؟!! سري را كه در راه خدا داده‌ام پس نمي‌گيرم، مي‌خواهم از گلوي بريده‌اش بوسه بزنم...»

اين سخن مادرم كه به شدّت همه‌ي افراد شركت كننده در تشييع جنازه را تحت تأثير خود قرار داده بود براي لحظاتي ما را در فكر فرو برد. با خود گفتيم واقعاً اگر نظر و لطف خداوند شامل مادران شهدا نمي‌شد، به يقين صبر و شكيبايي و طاقت فراق فرزندانشان براي آنها بسيار دشوار مي‌شد و...[2] 


پی‌نوشت‌هــا:

۱) محمّد، احمد، حسن و يعقوب يارقلي.

۲) يك نگاه گُــذرا به گذشته‌ي افتخار آميز سال‌هاي دفاع مقدّس، به وضوح نقش مـؤثـر مادران و همسران رزمندگان اسلام را در اداره ي امور زندگي و ايجاد آرامش خاطر رزمندگان آشكار مي‌سازد. چرا كه اگر نبود استقامت و پايداري اين زنان شير دل و غيرتمند ايراني در مقابل انبوهي از مشكلات و... هيچ رزمنده‌اي نمي‌توانست با خيال آسوده، مدّت‌ها به دور از خانه و خانواده در جبهه‌ها حضور داشته باشد. براستي از دامان چنين زناني، مرد به مـعـراج مي‌رود.

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 12:41  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

« مرا بخاطر می‌آوری؟! »

به بهانه اعزام نیروها به اردوهای راهیان نور.

نویسنده: پرویز بهرامی

من شاهد رشادت‌ها و جانفشانی‌های رزمندگان هشت سال دفاع مقدّس بوده‌ام.

من گواه ایمان و عشق و شهادت حماسه‌سازان و حادثه آفرینان با غیرت این مرز و بومم.

من شاهد هزاران خاطره از رزم‌آهنینان بریده از دنیایم.

من شاهد شب زنده‌داری و زمزمه‌های یا الله، یا حسین و یا زهراهای انسان‌‌های خاکی ایران زمینم.

من شاهد فتح‌الفتوح پارسایان در نبرد با هواهای نفسانی و خودپرستی‌هایم.

من شاهد شجاعت‌های «حسین وار» دوستان و دست پروردگان مکتب عاشورایم.

من گواه استقامت و پایداری رزمندگان اسلام در مقابل دژخیمان بعثی‌ام.

من شاهد مردانی هستم که برای رسیدن به معشوق خود، از تمام هستی‌شان گذشتند و من شاهد رزم و شهادت سرداران شهیدی همچون: چمران، خرازی، باکری، زین‌الدین، صیاد شیرازی و فهمیده‌هایم.

آیا مرا بخاطر می‌آوری؟!

من سنگرهای به جا مانده از دوران عشقم، بهترین شاهد برای حماسه‌ها و حادثه‌ها...

می‌دانم که دل تو هم برای آن دوران تنگ شده! پس برای تجدید خاطره‌ها به دیارم بیا.... پرویز بهرامی ـ خرداد ماه 1382

 

 

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 12:38  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

                « خدمت كوچكي به رزمندگان ... »                   

سردار شهيد مهدي باكري - فرمانده لشكر عاشورا

راوی: اباصلت الهیاری

بر گرفته از کتاب حکایت آن روزها. نوشته‌ی پرویز بهرامی

...چند ساعتي بود كه از لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) به مقرّ لشكر 31 عاشورا واقع درحدود 18كيلومتري دزفول انتقال يافته بوديم ، بهمين جهت با فرماندهان اين لشكر كاملاً آشنا نبوديم .

چند تخته چادر ، پتو و تعدادي چراغ نفتي ، فانوس و... تحويل ما گرديد تا اينكه در محوّطه ي مقرّ لشكر براي خود اسكان سازيم.

از شانس بد ما ، بخاطر اوضاع نا مساعد جوّي ، ناگهان بارش باران آغاز و باد شديدي شروع به وزيدن كرد. هر لحظه وضعيّت جوّي بدتر شده و اوضاع نابسامان ما را بيش از پيش وخيم مي كرد . به همين جهت به يك دستگاه تويوتا وانت نياز داشتيم كه بلافاصله امكانات و وسايل موجود را جابجا و به فضاي بهتري نقل مكان كنيم. در همين حين تويوتا وانتي را كه در حال گذر بود متوقّف ساخته و از راننده ي او درخواست كمك نموديم. راننده ي تويوتا كه لباس بسيجي بر تن و ظاهري بسيار ساده و صميمي داشت با استقبال گرمي از تقاضاي ما ، علاوه بر اينكه خودرو را براي حمل امكانات در اختيارمان قرار داد خود نيز در زير باران ، همانند كارگري سختكوش در جابجايي وسايل ، ما را ياري نمود.

بالأخره در فاصله ي نسبتاً كمي با موقعيّت قبلي ، چادرها را برپا و تا حدودي به وضعيّت اسكان خود سر و سامان بخشيديم.

صبح ، تمام يگانها و نيروهاي لشكر در ميدان صبحگاه حضور بهم رسانده و مراسم صبحگاهي آغاز شد. قرار بود كليه ي گردانها ، يگانها و نيروها سازماندهي و پس از آموزش ، تمرينات و سير مراحل لازم ، كم كم خود را براي عمليات آينده ( عمليات بدر ) آماده سازند.

با عنايت به اينكه تعداد كثيري از نيروها به تازگي وارد اين لشكر شده بودند مُجري مراسم صبحگاهي در خلال برنامه ، از برادر مهدي باكري فرمانده لشكر 31 عاشورا جهت عرض خير مقدم و سخنراني كوتاهي براي نيروهاي جديدالورود ، دعوت به عمل آورد.

چون چهره ي باكري براي ما نا آشنا بود خيلي مُشتاق ديدارش بوديم ، از همين رو تا زمانيكه به جايگاه قدم ننهاده بود پرستيژ و قيافه هاي گوناگوني از يك فرمانده لشكر در ذهنمان متبادر و چرخ مي خورد. بمحض اينكه ايشان در پشت تريبون ، حاضر و شروع به صحبت كرد ، متوجّه شديم همان كسي است كه ديروز در زير باران به ما كمك مي كرد و فكر مي كرديم كه فقط راننده ي تويوتا است.

عرق شرمي در پيشاني ما دويد و همگي از كار ديروز خود پشيمان شديم، لذا چند نفر از برادران به نمايندگي از همه ي ما بمنظور عذر خواهي به نزد آقا مهدي مراجعه و از ايشان معذرت خواهي كردند ، ليكن ايشان با صميميّت و گشاده رويي خاصي ، موضوع را بسيار عادي تلقّي و اظهار نموده بود: « خدمت كوچكي به رزمندگان كرده ام و... »

 |+| نوشته شده در  یکشنبه سوم آذر ۱۳۸۷ساعت 12:34  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

 

راز انگشتر

راوی خاطره: سیّد محسن نبئی

بر گرفته از کتاب مردان نبرد. نوشته‌ی پرویز بهرامی

آبان‌ماه 1360 حدود يك ماه از عمليات پيروزمندانه ثامن الائمه (شكست حصر آبادان) مي‌گذشت كه خداوند توفيقي نصيبمان نموده بود تا با تعدادي از رزمندگان اسلام اعزامي از شهرستان ابهـــر(۱) در منطقه سلمانيه دارخوين، موقعيت موسوم به خانه صدام حضور داشته باشيم.

پيكرهاي پاك بعضي از شهداء در چند نقطه از منطقه توسط دشمن به صورت دسته جمعي دفن شده بودند.

اين شهداء مربوط مي‌شدند به عمليات "فرمانده كل قوا، خميني روح خدا" كه پنج ماه قبل در منطقه ياد شده به اجرا در آمده بود. در همين عمليات بود كه امام خميني(ره)، بني صدر خائن را از فرماندهي كل قوا عزل نمودند.

در اين موقعيّت هر از چند گاهي برادران تفحص لشكرها جهت كشف اجساد شهدا به منطقه مورد نظر آمده و به تفحص و جستجو مي‌پرداختند.

هنگام غروب بود كه به عنوان آر. پي. جي. زن به منظور ايجاد يك سنگر آرپي جي7 مشغول كندن خاكريز بودم كه در اين حين، قطعه‌اي از پاي يك شهيد (از زانو به پايين) را كه يك لنگه كفش كتاني نيز بر روي آن بود كشف نموده و مجدداً آنرا در جاي ديگري دفن كردم.

طبيعت غروب تا حدّي انسان را با غم و اندوه همراه مي‌نمود ولي گاه مشاهده تانك‌ها و ادوات جنگي سوخته و به خاطر آوردن دوستان شهيد اين غم و اندوه را دو چندان مي‌ساخت.

غروب و به دنبالش شب كه گذشت روشنايي را دوباره باز يافتيم.

در كنار برادران تفحص، پدر محترم شهيدي كه (نامش را اكنون به خاطر ندارم) از اصفهان براي يافتن پيكر فرزندش به ما مراجعه نموده بود و اظهار مي‌داشت در عمليات فرمانده كل قوا... به اتّفاق پسرش شركت داشته‌اند كه در حين عمليات فرزندش به شهادت نائل شده و در عقب نشيني جنازه او و بعضي از شهدا به دست دشمن افتاده است.

من از اين موضوع خيلي متأثر شده و ناخود آگاه توجّهم به قطعه پايي كه غروب گذشته كشف كرده بودم جلب شد و اين پدر شهيد را جهت شناسايي، پيش قطعه پاي كشف شده بردم.

لنگه كفش كتانی كه روي پا بود به نظر پدر شهيد آشنا آمد و قرار بر اين شد تا به عنوان سر نخ، پيرامون محل كشف آن قطعه پا را مجدّداً كنده و جستجو نمایيم.

بألاخره به پیکر شهيدي برخورد نموديم كه چهره‌ی او تا حدود زيادي متلاشي شده و قابل شناسايي نبود. ولي آن پدر شهيد ناگهان متوجه انگشتري شد که در يكي از انگشتان شهيد خودنمایی می‌کرد، به طوري‌كه توجه همه ما را به خود جلب نمود.

پــدر لحظه‌اي سكوت كرده و بعد از جاري شدن قطرات اشكي از چشمانش گفت كه: "اين فرزند من است" و ما وقتي كه از چگونگي يقين و اعتمادش به اين موضوع سؤال كرديم پاسخ داد: 

"فرزندم اين انگشتر را قبل از شهادتش از مشهد مقدس خريداري نموده بود و در پاسخ به سؤال من كه اين انگشتر ارزان قيمت به چه دردت مي‌خورد و چرا آنرا خريده اي؟!  گفت: پـــدرم! روزي اين انگشتر به دردت خواهد خورد و من اكنون به راز اين انگشتر پي مي‌برم..." 

به هر حال، اين شهيد عزيز به پشت جبهه منتقل گرديد و ما از اين پدر شهيد و پيكر مطهر فرزندش خداحافظي نموديم. 

نامش براي هميشه جاويد و راهش پر ره رو باد.

 |+| نوشته شده در  شنبه دوم آذر ۱۳۸۷ساعت 21:38  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

باسمه تعالی

خاطره ای از سردار شهید سهراب اسماعیلی

«وقت خداحافظی»

راوی: پرویز بهرامی، همرزم شهید 

 سال‌های دفاع مقدس با حماسه‌های شگرف و بی‌بدیل مردان ستُرگی آمیخته است که اگر با دیده انصاف و دقت بنگریم اعتبار معنوی آن از اعمال و شیوه‌های رفتاری نقش‌آفرینانش نشأت می‌گیرد، مردانی که با ایثار جان و مال خود در راه حق، به دفاع 8 ساله تقدس بخشیدند.   

سردار شهید «سهراب اسماعیلی» دلاورمردی از جرگة سبزپوشان خطه دریادلان استان زنجان بود که در راه اسلام و میهن اسلامی، جان شیرین و زندگی با ارزش خود را در طبق اخلاص نهاد و برای همیشه تاریخ جاودانه گردید.

راوی حقیرِ این خاطره، رمز و راز جاودانگی او را نه در سن و سال و مقام و جایگاه خدمتی؛ بَل در صفای باطن، یکرنگی و اخلاص در عِلم و عملِ او می‌دانم.

آشنایی بنده با این فرمانده شهید، محدود می‌شود به برهة زمانیِ مردادماه 1362 تا لحظه شهادت پر افتخارش یعنی اول آذرماه همان سال!

اگر چه این آشنایی به پنج ماه نیز نیانجامید، لیکن با گذشت قریب به سی و هشت سال از عروج آسمانی‌اش هنوز برایم تازگی داشته و عِطر و طراوت همان روزهای خدایی را دارد.

فرمانده «سهراب» یکی از برادران عزیزش به نام «قنبـر» در عملیات فتح‌المبین یعنی تقریباً یک سال و نیم قبل از پرواز ملکوتی خودش به فیض شهادت دست یافته بود، مع‌الوصف خود به همراه برادر همسرش «شهید داود جزء اسماعیلی» با اطاعت‌پذیری از ولی امر زمان با یک شور و شوق خاصی در جبهه‌های حق علیه باطل حضور داشتند.

می‌گویند گُذر زمان آفتی هست برای فراموشی و مختل شدن ذ‌هن‌ها، ولی به زعم بنده حقیر، همنشینی و همرزم بودن با مردان خدا و سربازان راستین انقلاب، خاطراتی در اذهان نسل جبهه و جنگ حک نموده که حتی آفتِ گُذر زمان نیز یارای زدودن آن را ندارد و اصلاً و اساساً مگر می‌شود آن همه رشادت، پایمردی و دلدادگی در راه معبود را به فراموشی سپرد؟!

عملیات والفجر چهار فرصت مغتنمی بود تا گردان ولی‌عصر(عج) استان زنجان به فرماندهی سردار شهید مهدی پیرمحمدی نقشی چشمگیر و ماندگاری را ایفا نماید. در این میان، شهید والامقام سهراب اسماعیلی فرماندهی گروهان سوم این گردان را بر عهده داشت.

بنده و مرحوم پدرم زنده یاد بسیجی: «حاج محرمعلی بهرامی» مدت چهار ماه توفیق حضور در این گروهان را داشتیم. حضور توأمان پدر و فرزند موجب بود که همیشه مورد عنایت و محبت فرماندهان گردان از جمله شهیدان معـزز: پیرمحمدی و اسماعیلی قرار بگیریم.   

آنچه که هنوز در مورد این شهید گرانقدر در آن ایام پر فراز و نشیب به خاطر دارم هیکل نسبتاً درشت و اندام ورزیده او بود. سنگینی، وقار و رفتار محبت‌آمیزش هر کسی را در همان برخورد اول مجذوب خود می‌ساخت.

شهید اسماعیلی اهل منطق و اندیشه بود، خداترسی در وجودش متبلور و در چهره‌اش نمایان بود. قاطعیت فرماندهی‌اش زبانزد بچه‌های گردان بود. می‌توان گفت یک شخصیت دو نیرویی داشت؛ از یک طرف، به خاطر اُبهت و ویژگی‌های اخلاقی منحصر به فردش، کمتر کسی می‌توانست باب شوخی را با او باز کند یا از فرامینش تمـرّد کند. از طرفی دیگر، رفتار ساده و قلب رئوف و مالامال از عشق به خدا و همرزمان، باعث می‌شد تا نیروهای تحت امرش به راحتی بتوانند کمبودها و مشکلات خود را با او در میان بگذارند.

فرمانده «سهراب» با قرآن و ادعیه اُنس و الفت قریبی داشت و حتی در محافل و اجتماعاتی که در معیت نیروها پیش می‌آمد شخصاً کلام‌الله را تلاوت می‌نمود. حدود یک ماه قبل از عملیات که مصادف با ماه محرم بود بارها در سینه‌زنی و عزاداری‌های حضرت سیدالشهدا(ع) شاهد سرازیر شدن اشک‌های بی‌امان او بودیم.

قبل از آغاز عملیات والفجر چهار، گردان‌های لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع) به فرماندهی سردار شهید حاج مهدی زین‌الدین از منطقه جنوب به غرب عزیمت و در اطراف سرپل ذهاب مستقر شدند. گردان ولی‌عصر(عج) زنجان نیز با آرایش تاکتیکی و جنگی در نقطه‌ای از منطقه مورد نظر استقرار یافت.

به منظور حفظ آمادگی برای شرکت در عملیاتِ پیشِ رو که قرار بود در نقاط مرتفع و صعب‌العبور به اجرا در آید، نیروهای تمام گردان‌ها هر روز به تمرین کوهپیمایی و آمادگی جسمانی می‌پرداختند. در این تمرینات چندین ساعته و نیمروزی که حداقل چهار بار در هفته صورت می‌گرفت، گاه آنچنان خستگی مفرط به نیروها دست می‌داد که کمتر کسی توان ادامه حرکت داشت، ولی شهید سهراب به دلیل استقامت فوق‌العاده و توانایی جسمانی خود، خستگی را خسته می‌کرد و ما نیز در تبعیت از او خجالت می‌کشیدیم تا خستگی خود را بُروز دهیم، بنابراین معمولاً سعی می‌کردیم بدون توقف و بهانه به تمرینات کوهنوردی و عملیاتی ادامه دهیم.  

با توجه به این‌که شهید سهراب سابقه چند ساله‌ای در ورزش‌ و هنرهای رزمی داشت نیروهای گروهان تحت امرش نیز به خاطر تمرینات مداوم ورزشی و کوهنوردی، همواره از یک آمادگی ویژه‌ای نسبت به دیگر گروهان‌ها و یگان‌های رزمی برخوردار بودند. همین امر باعث شد در اجرای مرحله سوم عملیات والفجر چهار، نیروهای گروهان سوم گردان ولی‌عصر(عج) موفق شوند تا با یک یورش برق‌آسا و کم‌نظیر، بی‌محابا مواضع از پیش تعیین شدة دشمن را به تصرف کامل خود درآورند، به طوری‌که پس از سال‌های سال، عملکرد مثبت آن گروهان به عنوان یک عملیات کاملاً پیروزمندانه و موفقیت‌آمیز محسوب می‌شود.

* و اما خاطره غم‌انگیز خداحافظی او در واپسین لحظات زندگی‌ا‌ش هرگز از ذهن همرزمان محو نمی‌شـود:

تپه موسوم به تپه «تخم مرغی» در اطراف شهر پنجوین عراق که به ارتفاعات اطراف خود مُشرف بود در مرحله سوم عملیات والفجر چهار توسط رزمندگان گروهان سوم گردان ولی‌عصر(عج) به فرماندهی شهید سهراب اسماعیلی به تصرف درآمد. حدود سه شب از این مرحله را پشت سر گذاشته بودیم. هركدام از رزمندگان، محلّي را به عنوان سنگر و جانپناه كوچكي براي خود انتخاب و در آن موضع گرفته بودند. هر لحظه هليكوپترهاي دشمن در مقابل مواضع ما ظاهر می‌شدند و بعد از شلّيك راكت‌ها و موشك‌هاي خود از معركه مي‌گريختند. صفير گلوله‌ها و انفجار پي در پي خمپاره‌‌ هـا نيز مجال هرگونه حركتي را از ما سلب کرده و منطقه را به تلّي از خاكستر و دود و آتش مبدّل کرده بود. هر چند دقيقه يك‌بار، خبر عروج كبوتري سپيد و خونين‌بال به گوش مي‌رسيد. درگيري شب عمليات، جنب و جوش و فشار بي‌خوابي و بارش باران دو شب گذشته، همه‌ي نيروها را خسته و هر گونه تحرّك و فعّاليت را كُند ساخته بود.

در اين ميان، چهرة فرمانده «سهراب» از همة نيروها خسته‌تر به نظر مي‌رسيد، امّا به خاطر حفظ روحیه بچه‌ها هرگز بروز نمی‌داد. نوع نگاهش به همه مي‌فهماند كه او هم قصد وداع و سفر دارد، وداعي براي هميشه و سفری در امتداد سفر برادر شهیدش!

اگر چه جسم او در عالم خاكي بود ولي انگار روحش در آسمان‌ها سير مي‌كرد. با نگاهش، بُهت و سكوت عجيبي وجود همه را فرا گرفت و قلب‌ها به تپش در آمد. فرمانده؛ پتويي سبك و سياه‌رنگ بر روي شانه داشت كه بعد از عرض خسته نباشيد و لبخند معني‌داري به تمام بچّه‌ها، آن ‌را بر دوش يكي از برادران بسيجي اهل ابهر ـ محمد الهیاری ـ انداخت. انگار وقت خداحافظي و رهايي از قفس دنياي فاني فرا رسيده بود.

بعد از مدّتي اين فرماندة رشيد و پُر آوازه، از ما فاصله گرفت و با چهره‌اي نوراني و دلي مشحون از شوق ديدار حضرت دوست در سنگر ديدباني و بیسیم‌چی گروهان قرار گرفت.

همة بسيجيان به رفتار غير عادي او چشم دوخته و لحظه‌اي نمي‌توانستند دوري او را تصوّر كنند.

سرانجام دست تقدير لولة تانكي از دشمن را كه در جاده‌ سليمانيه عراق ديده مي‌شد به سمت او چرخاند و ناگهان اين فرمانده‌ عزیز مورد هدف شلّيك مستقيم قرار گرفت و قبل از ظهر اوّل آذرماه سال 1362 به آرزوی دیرینه خود که همانا شهادت در راه خدا بود نائل گشت.

اکنون قریب به 38 سال از آن ماجرا می‌گذرد، ولی هنوز تکبیرهای متوالی او را در شب عملیات می‌شنوم، تکبیرهایی که از عمق جان و ایمان به خدا بر می‌خاست و لرزه بر اندام دشمن می‌انداخت.

فرمانده «سهراب» به راستی مصداق بارزی از مجاهدان فی‌سبیل‌الله و مهاجران الی‌الله بود. او روح بلندی داشت که در کالبد کوچکش جای نمی‌گرفت. او باید می‌رفت. می رفت تا به برادر و دوستان شهیدش بپیوندد! می رفت تا دیار «عِندَ ربِّهم یُُرزَقون»!

ـ روح مطهرش با صلواتی بر محمد و آل محمد شادمان باد.

 

تاریخ بروزرسانی: 1399/7/12

 

 |+| نوشته شده در  شنبه دوم آذر ۱۳۸۷ساعت 19:31  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

« مطيع و با وفا »

دیگر خاطرات:

مطیع و با وفا     در انتظار یک حادثه     راز انگشتر     او حاج همّت بود    دروغ مصلت‌آمیز

" تجلّی عــاشـــورا "

مطیع و با وفا

سیّد محسن نبئی

نقش نيروهاي اطلاعات و عمليات در به ثمر رساندن عملياتها و پيروزيهاي 8 سال دفاع مقدّس بر كسي پوشيده نيست ، چرا كه اين نيروها در سخت ترين شرايط همواره به پيشواز پرحادثه ترين و خطرناكترين صحنه هاي جبهه و جنگ مي شتافتند. شايد تاكنون سخن بايسته و شايسته اي در وصف خلوص و دلاوريهاي اين گمنامان عرصه ي جهاد و رشادت ، آنگونه كه حقّ مطلب را در باره ي آنان اداء كند به ميان نيامده است.

اميرحسين نديري و علي شالي از زُمره ي اين عاشقان گمنام بودند كه در واحد اطلاعات و عمليات لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) اداي تكليف مي نمودند. نديري بعنوان مسئول واحد و شالي بعنوان يكي از با تجربه ترين و برجسته ترين عناصر اطلاعاتي ، بارها و بارها قبل از عملياتهاي مختلف , در شناسائيهاي خود , اطلاعات قابل توجّه و ارزشمندي را از مواضع دشمن كسب نموده و باعث جلب اشتياق و علاقه ي اكثر فرماندهان لشكر و در رأس همه , فرمانده لشكر[2] نسبت به خودشان شده بودند ؛ بطوريكه شهيد زين الدين بعد از شهادت اميرحسين نديري مي فرمايند:   « من هر مأموريت حساس و مهم شناسايي را به اين شهيد عزيز واگذار مي كردم... يكبار هم نشد كه اين عزيز از درخواست و دستور من سرپيچي كند.. او براستي الگوي يك رزمندة مطيع , شجاع , با وفا و مخلص بود و... »

۱۳۶۲/۶/۱, مقرّ لشكر , چنگوله

...خبر شهادت دو تن از بچّه هاي اطلاعات و عمليات , در لشكر پيچيد. يكي ، اميرحسين نديري[3] و ديگري علي شالي. اين خبر همه را در لشكر غافلگير و متأثر نمود. نديري و شالي در منطقه ي عملياتي چنگوله ي مهران در حين گشت شناسايي و اطلاعاتي ، بر اثر انفجار مين به شهادت رسيده بودند. از بي باكي شهيد نديري كسي چه ميداند ؟!  او بارها و بارها به يكي از سنگرهاي دشمن در اطراف پاسگاه زيد عراق نزديك شده و از كوزه ي آنها ، آب نوش جان كرده بود بدون اينكه كسي از افراد دشمن خبردار شود و يا در بين بچّه هاي خودي ، نسبت به اين كار تظاهر و خودنمايي كند.

قرار است فردا به اتّفاق چند تن از بر و بچّه هاي لشكر در معيت آقا مهدي[4] جهت شركت در تشييع جنازه ي شهيدان نديري و شالي در قزوين و ساوه شركت كنيم...

۱۳۶۲/۶/۳ , قزوين

امروز براي تشييع جنازه به قزوين آمديم. ديديم كه پيكر برادر علي شالي داخل تابوتي در محوطه ي سپاه بر روي زمين قرار گرفته است . در اينجا يك خاطره ي مهم و بزرگي برايم ماندگار شد. مادر شهيد علي شالي چگونه مقاوم و صبور بود. حتّي يك قطره ي اشك هم نمي ريخت. به همرزمان شهيدش روحيه مي داد.

مي گفت : « مبادا براي فرزندم گريه كنيد. فقط از شما مي خواهم كه لشكر علي را تنها نگذاريد ... »

من به عينه شاهد بودم كه مادر شهيد شالي ، بالاي سر فرزند شهيدش ، زينب گونه محكم و استوار ايستاده بود و خاكهاي صورت فرزندش را پاك مي كرد و در عالم مادر و فرزندي با او درد و دل مي نمود.

سكوت سنگيني در فضا طنين افكنده بود. اشك در چشمان همه ، حلقه زده بود ولي ياراي جاري شدن نداشت. غرور و احترام خاصّي ما را به شادي توأم با اندوه وا مي داشت.

اين مادر صبور از جيبش عطري در آورد و به چهره ي شهيد پاشيد. چند دقيقه بعد ، ديگر اعضاي خانواده ي شهيد هم به ديدنش آمدند و ما همچنان نظاره گر شهامت اين مادر بزرگوار بوديم...

ما رفتيم و بعد از بجا آوردن نماز ظهر و عصر ,  ناهار را صرف كرديم. قرار شد ساعت 5 بعد از ظهر ، تشييع جنازه انجام شود. ساعت:  30/3 بعد از ظهر به منزل شهيد رفتيم. بعد از قرائت فاتحه به روح شهيد , چند دقيقه اي پدر شهيد برايمان صحبت كرد.

واقعاً چه پدري داشت اين شهيد. همه اش به ما روحيه مي داد . خيلي از جبهه و خصوصيات اخلاقي , تقوا و ايمان فرزندش حرف مي زد و ما را به ادامه ي راه فرزندش دعوت مي كرد. هر فرد حاضر در آن محفل به حال اين پدر غبطه مي خورد.

ساعت چهار بعد از ظهر ، صداي ضبط شده ي شهيد شالي را بوسيله ي ضبط صوتي پخش نمودند و همگي گوش داديم. صداي علي شالي بود كه همه ي ما را به ياد روزهاي گذشته مي انداخت ؛ با شنيدن صداي او انگار هيچ اتّفاقي نيفتاده بود. همه ي بچّه ها در غم از دست دادن اين شهيد عزيز مي گريستند.

بالأخره بسوي گُلزار شهداي قزوين رفتيم. همه ي مردم جمع شده بودند. چيزي كه در آنجا جلب نظر مي كرد عكسها و مزار شهدايي از لشكر 17 بود كه قبلاً به در جه ي رفيع شهادت نائل آمده بودند. يعني همان هايي كه يك زمان با اين شهيد والا مقام ، همرزم و همسنگر بودند.

پدر شهيد سخنراني كرد و بعد نماز شهيد را به امامت حاج آقا « باريك بين»[5] بجا آورديم... بعد از تشييع جنازه ، مجدّداً به منزل شهيد باز گشته و با همرزمان و دوستان در سوگ شهيد شالي به عزاداري پرداختيم...

۱۳۶۲/۶/۴ , ساوه

يكروز بعد از مراسم تشييع جنازه و تدفين شهيد اميرحسين نديري به ساوه رسيديم. عدّه اي از نيروهاي لشكر 17 و سپاه قم در مسجد جامع ساوه جمع شده بودند. حاج آقا ايراني فرمانده ي سپاه منطقه ي يك ( قم ) در مورد شهيد امير حسين نديري ( مسئول واحد اطلاعات لشكر 17 ) سخنراني نمود. دقايقي هم آقا مهدي فرمانده ي لشكر[6] در مورد خصوصيات بارز شهيد نديري سخن به ميان آورد. مضمُون صحبتهايش اين بود :   « من هر مأموريت حساس و مهم شناسايي را به اين شهيد عزيز واگذار مي كردم... يكبار هم نشد كه اين عزيز از درخواست و دستور من سرپيچي كند... او براستي الگوي يك رزمنده ي مطيع, شجاع , با وفا و مخلص بود و... »

با شنيدن اين صحبتها ، همه ي ما ناراحت مي شديم ، چرا كه آقا مهدي ياران عزيزي را از دست داده بود.

پس از اتمام مراسم سخنراني به زادگاه و محل دفن شهيد نديري يعني روستاي محمود آباد ساوه رفتيم ؛ همه در اطراف مزار شهيد گرد آمده و به ارواح طيّبه ي شهدا ، بخصوص براي اين شهيد عزيز فاتحه خوانديم. چند دقيقه هم با بچّه ها نوحه سرايي و عزاداري كرديم...

خون شد دلم خدايا رحمي نما به حالم ..        از دوري نديري آشفته شد خيالم ..


پی نوشتــــــها:

۱) راوي :  سيّد محسن نبئي.

۲ ) سردار شهيد مهدي زين الدين.

۳ ) امير حسين نديري اهل يكي از روستاهاي ساوه بنام محمود آباد و علي شالي اهل قزوين بود.

۴ ) سردار شهيد مهدي زين الدين.

۵ ) امام جمعه قزوين.

۶ ) مهدي زين الدين

 |+| نوشته شده در  شنبه دوم آذر ۱۳۸۷ساعت 15:25  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
 
نفر سمت چپ: داود محمّدی

« پرواز بر فراز كارون »

 راوی خاطره: سرهنگ خلبان حاج داود محمّدی

بر گرفته از کتاب مردان نبـرد. نوشته‌ی پرویز بهرامی

حدود دو هفته از آغاز حملات رژيم متجاوز صدام به كشورمان مي‌گذشت كه به اتّفاق تعدادي از خلبانان هوانيروز جهت انجام مأموريت و مقابله با متجاوزين به خوزستان مأموريت يافته بوديم. بديهي است كه مأموريت ما فقط در حمله به مواضع دشمن خلاصه نمي‌شد بلكه به اقتضاي موقعيّت‌ها و شرايط خاص آن زمان، از هلي بُرن نيرو، حمل مجروح، اُسرا، آذوقه و مهمّات گرفته تا شكار تانك و... جُزئي از وظايف و مأموريت‌هاي ما به شمار مي‌رفت.

در يكي از مأموريت‌ها كه با چند هليكوپتر يا به قول امروزي با بالگرد از روي رود كارون در حال عبور بوديم «شهيد غلامرضا رهبر» خبرنگار نامي صدا و سيما نيز ما را در بالگرد همراهي مي‌نمود. البته آن روزها اين شهيد بزرگوار فقط خبرنگار راديو آبادان بود و صرفاً جهت تهيه‌ي خبر راديويي فعاليت داشت.

وقتي كه از روي كارون عبور مي‌كرديم ناگهان تعدادي از همرزمان ما كه با بالگردهاي «كُبـــري» در حال پرواز بودند با نيروهاي شناسايي و پيشقراول دشمن در منطقه، درگير شده و مواضع آنها را در هم كوبيدند.

ما كه به عنوان بالگرد نجات، همراه تيم آتش بوديم به زمين نشستيم و چند تن از نيروهاي دشمن را به اسارت گرفته و سوار بر بالگرد نموديم.

بخاطر دارم در آن موقعيّت، شهيد رهبر بعلّت مانور و چرخش‌هاي زياد بالگرد دچار سرگيجه شده بود و حال مساعدي نداشت، ولي در عين حال با روحيه‌ي بسيار بالايي مشغول صدا برداري و تهيه خبر بود. اين خبرنگار اعزامي، با مشاهده‌ي هجوم دليرانه‌ي بالگردهاي ايراني بر مواضع دشمن، به طور مكرّر افسوس مي‌خورد از اينكه چرا ساير همكارانش در آن لحظه همراه او نيستند و يا دوربين فيلم‌برداري به همراه ندارند تا آنچه را كه نظاره گر آن بودند براي هموطنان‌شان به تصوير بكشند.

خلاصه اينكه اُسرا را سوار بر بالگرد نموده و خود نيز جهت پرواز، سوار شدم.

وقتي بالگرد را از زمين كنده و در حال ترك منطقه بوديم ناگهان متوجّه يكي از نيروهاي دشمن شديم كه در لابلاي بوته هاي بلند زمين، خود را استتار و مخفي كرده بود. لذا هم‌پــروازم را در جريان گذاشته و ضمن هماهنگي با شهيد صحرايي و سرهنگ خلبان اختياري كه بوسيله ي بالگردهاي جنگنده‌ي كُبري بر بالاي سر ما بصورت «هـــــــاور»[2] آماده بودند مجدّداً بر زمين نشستيم.

سريع از بالگرد پياده شده و با قرار دادن نوك اسلحه به پشت فرد پنهان شده، اشاره كردم تا از جايش برخيزد ولي ناگهان او با حركتي سريع در صدد فرار يا از بين بردن من بر آمد كه من از او آماده تر بودم و بدون تأمّل و درنگ، او را از پاي در آوردم.

تجهيزات اين فرد عراقي را كه عبارت بود از: كلت كمري ، فانسقه و... از او جدا كردم و...

در حين سوار شدن بر بالگرد ، متوجّه يك تانك زرهي دشمن در حدود 20 متري شدم كه فردي، پشت تيرباري كه بر روي آن قرار داشت نشسته بود. البته من در هنگام فرود، آن تانك را ديده بودم ولي تصوّر داشتم كه يك تانك سوخته يا منهدم شده مي‌باشد. در آن هنگام كه گرد و خاك برخاسته از چرخش ملخ‌هاي بالگرد بر زمين نشسته و هوا صاف شده بود من و آن فرد عراقي چشم به چشم هم دوخته بوديم؛ آن لحظه، نمي‌دانم چرا نا خودآگاه سرم را تكان دادم و همين كه سرم تكان خورد ديدم آن فرد عراقي بدون معطّلي دستهايش را بر روي سرش گذاشت و از روي تانك پايين آمد. من نيز با استفاده از موقعيّت بدست آمده، دست به اسلحه برده و با جرأت هر چه تمام، به سوي او نشانه رفتم و او هم از روي تانك پايين آمد و سوار بر بالگرد شد كه همگي به سمت قرارگاه بازگشتيم.

اين بخش از خاطره را يكي از همكاران[3] كه از خلبانان بالگرد كُبري بود در تلويزيون چنين روايت مي‌كرد كه خلبان داود محمّدي عادت داشت بعضي مواقع سرش را تكان دهد و همين علّت باعث شد تا يكي از نيروهاي عراقي تسليم شود و... در حالي‌كه من چنين عادتي نداشتم و تكان خوردن سرم در آن لحظه، كاملاً اتّفاقي و بدون شك از مشيّت‌هاي الهي بود.

در آن لحظات حساس كه به سختي سپري مي‌شد مدام در اين فكر بودم كه چگونه اين اتّفاقات به وقوع پيوست و نيروي دشمن به همين آساني تسليم ما شد و... 

بنابراين دريافتم كه چنين اقداماتي از دست بشر خارج است و اين انسان ـ سلاح و بالگرد نيست كه بتواند اين همه پيروزي و موفقيت‌ها را كسب كند. در اينجا بود كه امداد خداوند را بصورت مُعجزه به عينه درك كردم.

در هر صورت، اُسرا را به قرارگاه خودمان انتقال داديم. در تخيله‌ي اطلاعاتي اُسرا، تعدادي از آنها مُدعي شدند براي شناسايي در منطقه بوده‌اند كه به اسارت ما در آمده اند؛ همچنين اكثر آنان از احداث قريب‌الوقوع پُلي در اطراف رود كارون و اجراي عمليات و عبور نيروها و ساير امكانات خود در چند روز آتي خبر دادند.

آن موقع امير سرتيپ «محمّد حسين جلالي» فرمانده ي قرارگاه ما (هوانيروز) در منطقه بودند كه علاوه بر مسؤوليت خود، پرواز جنگي نيز داشتند. بعداً مسؤوليت‌هاي متفاوتي از جمله: «فرماندهي هوانيروز، فرماندهي نيروي هوايي سپاه، وزير دفاع و...» به ايشان واگذار شد.

امير، جلالي بلافاصله اظهارات اُسرا را به اطلاع مسؤولين و فرماندهان عمليات (ارتش) در آبادان منعكس نمودند امّا چند نفر از فرماندهان كه گويا از طرفداران و مهره‌هاي «بني صــــدر» خائن بودند اعترافات اُسرا را جدّي نگرفته و ادّعاي آنان را به بهانه‌ي اينكه اسير مي‌باشند و دروغ مي‌گويند واهي تلقي كردند. ولي در قبال اين سُستي و بي تفاوتي، تعدادي از خلبان‌ها و پرسنل فنّي اصرار داشتند قبل از اينكه فرصت از دست برود، نگذارند اين پُل ساخته شود؛ حتّي برادران سپاهي و بسيجي كه حفاظت و حراست از  قرارگاه را به عهده داشتند از موضوع مطّلع شده و گفتند: «مسؤولين اجازه دهند تا ما برويم و شبانه، نقطه‌اي را كه قرار است توسط نيروهاي دشمن پُل ساخته شود زير نظر داشته باشيم و اگر لازم باشد با همان سلاح‌هاي موجود انفرادي مثل «ژ ـ 3» مانع ساخت پُل و عبور نيروهاي دشمن از رود كارون شويم».

ليكن صد افسوس كه آن‌روز، اين حرف‌ها به گوش هيچكدام از مسؤولان عمليات ارتش در آبادان فرو نرفت و عراقي‌ها شبانه با احداث يك پُل تعجيلي كه بعد ها «پـــُل مــارد» نام گرفت كليه‌ي نيروها، تانكها، ادوات و... را به شرق كارون عبور داده و ضمن قطع ارتباط جاده ي اهواز ـ آبادان ، شهر آبادان را به محاصره‌ي خود در آوردند.

اين محاصره تا پايان شهريور ماه 1360 ادامه داشت كه با عمليات‌هاي كوچك و نامنظّم و در نهايت با عمليات بزرگ و پيروزمندانه‌ي «ثامن الائمّه» توسط رزمندگان اسلام در تاريخ: 5/7/1360 به حصر آبادن پايان داده شد.


پی‌نوشت‌هــا:

۱) حاج داود محمّدي متولّد 1331 ابهر (شناط) ـ ساكن اصفهان، در سال 1352 وارد هوانيروز ارتش شده و در زمان انقلاب اسلامي ايران با اطاعت از فرمان حكيمانه‌ي حضرت امام خميني قدس سره به صفوف مردم انقلابي پيوست. بعد از انقلاب اسلامي به دنبال تحرّكات گروهك‌هاي ضد انقلاب در كردستان و آغاز جنگ تحميلي، به عنوان خلبان هليكوپتر، افتخار حضور بيش از 72 ماه در صحنه‌هاي حماسي دفاع مقدّس را از آن خود ساخت. حاج داود پس از 2400 ساعت پرواز با هليكوپتر، در تاريخ 18/7/1382 به جرگه‌ي بازنشستگان و پيشكسوتان نيروهاي مسلّح كشور در آمد. او دوران دفاع مقدّس را از بهترين و پُر ماجراترين سال‌هاي زندگي خود ياد مي‌كند.

۲ ) معلّق ماندن در نقطه‌ي ثابتي از فضا

۳ ) سرهنگ خلبان جانباز «مرادي»

 |+| نوشته شده در  شنبه دوم آذر ۱۳۸۷ساعت 11:28  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

سال 1365، جبهه جنوب، قبل از عملیات کربلای 5 از راست:

داود داودی، ابوالحسن کتابی‌غرد، سید محسن نبئی ابهری، حسن حیدری و محمدحسین (امیر) محمودی

 

برای مراجعه به وبلاک اختصاصی سید محسن نبئی «اینجا» را کلیک بفرمایید

 

سال 1360، جبهه جنوب، سردار سید رحیم صفوی در بین رزمندگان شهرستان ابهر

سید محسن نبئی (با علامت ستاره مشخص شده)

سال 1363، رژه نیروهای مسلح. نفر دوم از راست: سید محسن نبئی

سید محسن نبئی ابهری

سید محسن نبئی ابهری

از راست: سردار شهید علی عزیزمحمدی، فریدون عزیزمحمدی و سید محسن نبئی ابهری

سال 1366، جبهه جنوب. از راست: سید محسن نبئی ابهری و فریدون عزیزمحمدی

سید محسن نبئی ابهری

======================================

سید محسن نبئی ابهری

سید محسن نبئی ابهری

جبهه جنوب. نفر سمت که با ستاره قرمز رنگ مشخص شده: سردار شهید اباذر فیروزی و سید محسن نبئی و...

نفر سمت راست جلو:  سید محسن نبئی ابهری

سال 1366، جبهه جنوب. سید محسن نبئی ابهری

سال 1366، جبهه جنوب. سید محسن نبئی ابهری

سال 1366، جبهه جنوب. سید محسن نبئی ابهری

سال 1366، جبهه جنوب. از راست: غلامحسین رجبی، کاظم قربانی، سید محسن نبئی و سعید حاجی‌خانی

سال 1366، جبهه جنوب. سید محسن نبئی ابهری

سال 1366، جبهه جنوب. سید محسن نبئی ابهری...

سید محسن نبئی ابهری و...

جبهه جنوب. از راست: سید محسن نبئی ابهری، رضا آهنکار و کاظم ذوالقدریها

سید محسن نبئی ابهری

سال 1362، مقر لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع)، سید محسن نبئی ابهری

از راست: سید محسن نبئی و شعبانعلی نوری

همرزم عزیز و دوست دیرین: شعبانعلی نوری در مورخه 1399/9/13 در ابهر به دعوت حق لبیک گفت. 

======================================

جبهه جنوب. سید محسن نبئی و...

جبهه جنوب. سید محسن نبئی ابهری و...

سال 1366، جبهه جنوب. از راست: فریدون عزیزمحمدی، سید محسن نبئی ابهری و سید محمود فاطمی

سال 1366، جبهه جنوب. از راست: سید محسن نبئی ابهری، محمدحسین محمودی و رضا آهنکار

سال 1366، جبهه جنوب. از راست: محمدحسین محمودی، یدالله آتش زر، سید محسن نبئی و فریدون عزیزمحمدی

براردران: سید جواد و سید محسن نبئی ابهری

======================================

سال 1361، جبهه جنوب. قبل از عملیات رمضان. سید محسن نبئی ابهری و...

======================================

1363، سردشت، سید محسن نبئی ابهری و...

======================================

اندیمشک. سید محسن نبئی ابهری و...

از راست: .... ، سید محسن نبئی و اکبر احدی

اهواز. اسد مرسلی، سید محسن نبئی و رضا ربیع جماعت

جبهه جنوب. سید محسن نبئی ابهری

از راست: نبی‌الله شیخلر، سید محسن نبئی و رضا ربیع جماعت

سال 1359، دیوارندره. نبرد با عناصر ضدانقلاب. ایستاده از راست:

سید مجتبی ابراهیمی و سید محسن نبئی. نشسته از راست: سید اسد ابراهیمی و رضا ربیع جماعت

======================================

مهرماه 1362، منطقه عملیاتی غرب کشور، قبل از عملیات والفجر 4

* سردار شهید محمد بنیادی فرمانده تیپ حضرت معصومه (س) لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع)

* سید محسن نبئی، بی‌سیم‌چی شهید

از راست: سردار شهید امیرحسین ندیری مسئول واحد اطلاعات و عملیات لشکر 17 علی بن ابیطالب علیه السلام و

سردار شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر 17 علی بن ابیطالب علیه السلام

سرداران شهید: مهدی زین الدین فرمانده لشکر 17 علی بن ابیطالب علیه السلام و

امیرحسین ندیری مسئول واحد اطلاعات و عملیات لشکر 17 علی بن ابیطالب علیه السلام

"شهید اصغر الهیاری ابهری معروف به شیخ اصغر"

علی سیمابی‌ (موحدپور)

سال 1353، ابهر. جمعی از فعالان مکتب قرآن ابهر

ایستاده از راست: ............ و علی موحدپور (سیمابی)   نشسته از راست: سید جواد نبئی، ......

از راست: سید محسن نبئی و کاظم قربانی

از راست: .... ، سید محسن نبئی و...

اهواز ـ سید محسن نبئی و رضا ربیع جماعت

از راست: سید محسن نبئی، رضا آهنکار معروف به رضا عموقلو و کاظم قربانی

سردشت. از راست: سید محسن نبئی، رضا آهنکار معروف به رضا عموقلو و کاظم قربانی

سال 1365، جبهه جنوب. از راست: محمد داداشیان، سید محسن نبئی ابهری و شهید فرهنگ حاجی‌قربانی

از راست: علی ذوالقدر، سید محسن نبئی ابهری و پرویز چهاردولی

از راست: کاظم قربانی، سید محسن نبئی، ........ ، رضا آهنکار معروف به رضا عموقلو

جبهه جنوب. از راست: سید محسن نبئی و محمدصادق جوادی

جبهه جنوب. از راست: سید محسن نبئی و محمدصادق جوادی

 

==================

 

برای مراجعه به وبلاک اختصاصی سید محسن نبئی «اینجا» را کلیک بفرمایید

 

======================================

این پست در حال ویرایش و بروزرسانی است.

======================================

برای دیدن تصاویر قبلی «اینجـــا» را کلیک کنید.

برای دیدن تصاویر قبلی «اینجـــا» را کلیک کنید.

برای دیدن تصاویر قبلی «اینجـــا» را کلیک کنید.

 |+| نوشته شده در  شنبه دوم آذر ۱۳۸۷ساعت 11:10  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

« عبور از دجله »

راوی خاطره: علیرضا مولایی

بر گرفته از کتاب مردان نبرد. نوشته‌ی پرویز بهرامی

نوزده روز از اسفند ماه 1363 مي‌گذشت كه بار ديگر رزمندگان اسلام مي‌رفتند تا حماسه‌ي خيبر را تكرار كنند.

بالأخره انتظار بچّه‌ها به سر رسيد و عمليات «بــدر» با رمز مقدّس يا فاطمه الزهرا(س) آغاز شد.

از جمله لشكرهاي عمل كننده در اين مأموريت مهم، لشكر 31 عاشورا بود.

ما جمعي گردان علي اصغر(ع) بوديم كه از پــد[1] شش، بعد از كلي پياده‌روي و دويدن روي پل شناور، مي‌بايست سوار قايق‌ها مي‌شديم و به جلو مي‌رفتيم؛ ولي يكي از قايق‌ها با انفجار گلوله‌ي خمپاره، واژگون و چند تن از رزمندگان اسلام به شهادت رسيدند، از همين رو فرصت نشد در موعد مقرّّر حركت كنيم لذا صبح سوار قايق‌ها شده و حركت نموديم.

در مسير حركت، قافله سالار كاروان عاشورائيان، شهيد باكري[2] فرمانده دلاور لشكر 31 را ديديم كه بر روي شناوري ايستاده بود و ظاهراً از شب قبل، يگان‌ها و رزمندگان لشكر را براي پيشروي به سمت دشمن كنترل و هدايت مي‌كرد.

 از راست: ۱ـ پرویز بهرامی ۲ـ علیرضا مولایی

به علامت خسته نباشيد با تكان دادن دست به ايشان از آنجا عبور و بعد از طي مسافتي به اوّلين خاكريز و سنگرهاي دشمن در خشكي رسيديم.

آري! خط نفوذ ناپذير دشمن، شكسته و سنگرها چند ساعت قبل توسط رزمندگان ديگر گردان‌ها فتح شده بود ولي هنوز نيروهاي بعثي عراقي در منطقه حضور داشتند و خط دشمن بطور كامل سقوط نكرده بود، بهمين جهت به گردان ما دستور داده شد در روز روشن به سمت نيروها و مواضع دشمن يورش برده و آنها را به عقب برانيم تا ديگر رزمندگان لشكر بتوانند به آساني در خشكي موضع بگيرند.

ما با سر دادن بانگ اللّه اكبر، يا مهدي و يا حسين، با عزمي راسخ و گام‌هايي استوار، به سوي دشمن هجوم برده و حدود سه كيلومتر آنها را عقب رانديم.

دشمن با تمام امكانات و تجهيزات در مقابل ما صف آرايي و مقاومت مي‌كرد، به همين علّت ديگر نتوانستيم جلوتر برويم، لذا مواضع تصرّف شده را پاكسازي؛ شهدا و مجروحين را به كمك برادران به عقب انتقال داديم.

بعد از ظهر همان‌روز ، مجدّداً دستور پيشروي صادر شد.

پيشروي ما بايد در دو جهت انجام مي گرفت. يك گروه به طرف شرق رودخانه‌ي «دجـلــه» و گروه دوّم به طرف جنوب دجله كه اين آرايش جنگي انجام گرفت و ما در معيّت گروه دوّم بعد از طي مسافتي با هجوم به مواضع و سنگرهاي دفاعي دشمن، متأسفانه موفق به پيشروي نشديم و لاجرم به موقعيّت قبلي خود بازگشتيم. گروه اوّل نيز مثل گروه ما به جاي اوّل بازگشتند.

با فرا رسيدن شب، دوباره پيشروي را آغاز نموديم؛ با اينكه خستگي در چهره‌ي همه رزمندگان نمايان بود ولي بالأخره پس از جنگي نابرابر و سخت و به عبارتي تن به تن، در سپيده‌ي صبح به كنار رود دجله رسيديم.

دقايقي از اذان صبح مي‌گذشت كه دركنار دجله وضو ساخته و فريضه‌ي صبح را در حاشيه رودخانه (كنار روستاي الخضر عراق) اداء كرديم.

بعد از نماز، شروع به پاكسازي منطقه و پيرامون خود نموده و دهها نفر از نيروهاي دشمن را كه در داخل نيزارهاي حاشيه‌ي رودخانه مخفي شده بودند به اسارت خود در آورديم.

تمام روز مشغول پدافند[3] در آن منطقه بوديم تا اينكه با فرا رسيدن تاريكي شب، دوباره از حاشيه‌ي رودخانه بطرف جنوب به پيشروي خودمان ادامه داديم.

پس از درگيري سنگين با دشمن و انهدام ده‌ها تانك و خودروي متعلّق به آنها، مسافتي حدود پنج كيلومتر را پشت سر گذاشتيم.

اين بار در يك نقطه اي حدوداً دو كيلومتر جلوتر از روستايي موسوم به «همايون» از جهت غرب و جنوب رودخانه ي دجله، شديداً زير آتش سنگين و نفس گير دشمن قرار گرفتيم.

ما با نيروهاي پياده و زرهي دشمن مواجه بوديم كه پس از نبردي جانانه، به علّت كمبود مهمّات دوباره مجبور به عقب نشيني شديم و در كنار روستاي همايون موضع گرفته و يك خط پدافندي براي خود ايجاد كرديم.

وقتي صبح شد دشمن براي بازپس‌گيري سنگرهاي خود كه به تصرّف ما در آمده بود پاتك[4] شديدي را به مرحله ي اجرا گذارد.

در اين حمله‌ي متقابل، نيروهاي دشمن بيش از يك ساعت تمام، با انواع سلاح‌هاي سنگين و نيمه‌سنگين مواضع ما را مورد هدف قرار داده و بعد شروع به پيشروي نمودند.

موج نيروهاي دشمن لحظه به لحظه به ما نزديك‌تر مي‌شد.

در اين مرحله، رزمندگان اسلام علي‌رغم خستگي مفرط و بي‌خوابي سه شب قبل، با ياري جستن از خداوند و با بكارگيري تمام توان و امكانات موجود از خود ايستادگي نشان داده و با عزمي پولادين موفق به دفع پاتك دشمن گرديدند.

به علّت كمبود مهمّات (موشك آر. پي. جي 7 و گلوله‌ی خمپاره و توپ 106 و...) چندين تانك دشمن، خاكريزهايمان را شكافته و به سنگرهاي ما رسيدند، ولي رزمندگان با نارنجك دستي، آنها را يكي پس از ديگري شكار كردند.

نيروهاي دشمن كه از نداشتن مهمّات ما آگاه بودند، با نوع حملاتي كه نشان از عصبانيّت‌شان داشت ديوانه وار به جلو مي‌تاختند. درست چند متر جلوتر از خاكريز ما كه به همراه چند تن از رزمندگان در آن موضع گرفته بوديم موتورخانه‌ي آب آشاميدني روستا بود كه تعداد زيادي از نيروهاي عراقي به آن ساختمان رسيده و در آنجا سنگر گرفتند.

ما با آنان فقط با نارنجك دستي مي‌جنگيديم كه خوشبختانه با رسيدن مقداري مهمّات‌، وضع ما كمي تغيير يافته و بهتر از قبل شد.

به حول قــوّه‌ي الهي، چندين دستگاه از تانك‌هاي دشمن را منهدم ساختيم و بقيه نيز از بيم انهدام، به عقب گريختند، ولي هنوز نيروهاي پياده ي دشمن، آگاهانه يا نا آگاهانه در لابلاي نيزارها، نخلستان‌ها و... مانده بودند.

در خلال نبرد زميني با دشمن، ناگهان هواپيماها و بالگردهاي دشمن در بالاي سر ما ظاهر شده و با راكت، موشك و تيربارهاي خود از ما پذيرايي كردند. ما هم با تنها سلاح‌هاي موجود كه همان كلاشينكف يا تيربار گرينوف بود حمله‌ي آنها را بدون پاسخ نگذاشته و با شلّيك‌هاي پي در پي، آنها را از منطقه فراري داديم.

حوالي ظهر بود كه منهم از تركش‌هاي فراوان خمپاره، بي نصيب نمانده و مجروح شدم.

امدادگران در زير آتش دشمن و با مشكلات فراوان، ما (مجروحين) را به پشت جبهه انتقال دادند، ولي هنوز تبادل آتش ادامه داشت.

در اين عمليات، رزمندگاني[5] به فيض عظماي شهادت نائل آمدند كه هرگز نام جاودانه، ايثار و رشادت‌هاي آنان از لوح ضميرمان محو نخواهد شد.


پی‌نوشت‌ها:

۱) در عمليات آبي و خاكي، محل اتّصال پُل شناور و خشكي را كه زمين هموار و مناسبي براي تجمّع نيروها در هنگام سوار شدن به قايق و يا ورود به پلُ شناور بحساب مي آيد اصطلاحاً « پد » مي نامند.

۲) سردار مهدي باكري در مورخه 25/11/63 (عمليات بدر) در حالي‌كه فرماندهي لشكر 31 عاشورا را به عهده داشت شهادت را در آغوش كشيد. دو تن از برادران وي نيز به نامهاي: «علي» به دست ساواك رژيم منحوس پهلوي و «حميد» (جانشين لشكر 31) در عمليات خيبر به خيل شهداي اسلام پيوسته‌اند.

۳) به وضعيّت استقرار نيروها و مستحكم كردن مواضع دفاعي «پدافند» گفته مي‌شود.

۴) در اصطلاح نظامي، به حمله و هجوم محدود نيروهاي خودي به سمت دشمن«تك» و به ضد حمله يا حمله متقابل دشمن «پاتك» گفته مي‌شود.

۵) شهيدان: « مهدي باكري سردار رشيد لشكر 31 عاشورا، عبّاس كريمي فرمانده دلاور لشكر 27 محمّد رسول اللّه، ميرزا علي رستمخاني فرمانده تيپ يكم لشكر 31 عاشورا و شهيدان همرزم: عبّاس نقي‌لو از يگان دريايي لشكر و يداللّه حسن بيگي از رزمندگان شهرستان ابهر و...

 |+| نوشته شده در  شنبه دوم آذر ۱۳۸۷ساعت 11:7  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 

شهيد احمد كاظمي - فرمانده لشكر نجف اشرف

"در رثـای سـردار"

نویسنده: پرویز بهرامی ـ دیماه ۱۳۸۴

اشـــــــاره: دوشنبه نوزدهم ديماه 1384 خبر شهادت تني چند از سرداران و يادگاران عرصه پيكار هشت سال دفاع مقدّس دل‌هاي ملّت مسلمان ايران به ويژه رزمندگان آن دوران را به لرزه در آورد.

در اين روز يك فروند هواپيماي جت فالكون متعلّق به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي حامل شماري از فرماندهان ارشد نيروي زميني سپاه در حوالي شهر اروميه و روستاي «آيدين لو» به علّت نقص فني سقوط و همه‌ي اين عزيزان به فيض عُظماي شهادت نايل آمدند.

 شهيد احمد كاظمي - فرمانده لشكر نجف اشرف

هنوز غم هجران عزيزانمان: «همّت، باكري، خرّازي، زين‌الدين، صيّاد و...» بر دلمان سنگيني مي‌كرد كه دوباره داغ تازه‌اي بر دل غمديده ما نشست.

يازده تن از خيل سرداران رشيد سپاه اسلام در آستانه‌ي عيد سعيد «قربان»، قرباني راه خدا شده و به ملكوت اعلي پركشيدند.

سرخيل اين سرداران عاشق و شيفتگان ولايت، «حاج احمد كاظمي» بود كه بي شك نام بلند آوازه و رشادت‌هاي بي‌دريغ اين سردار پاكباخته براي هيچ مسلمان و حتّي غير مسلمان ايراني ناشناخته و پوشيده نيست.

وقتي كه تصاويرش از سيماي جمهوري اسلامي پخش مي‌شد گويا دوباره در روزهاي تلخ و شيرين و به ياد ماندني صحنه‌هاي نبرد سير مي‌كرديم. انگار باكري و خرّازي را در چهره‌ي پاك و آسماني او مي‌ديديم.

او هر وقت خاطره‌اي از سال‌هاي پُرحماسه‌ي دفاع مقدّس و شهداي آن روايت مي‌كرد بي‌اختيار ديدگانش باراني مي‌شد.

آري! او گريه مي‌كرد ولي نه براي تعلّقات مادي كه براي رسيدن به جانان و دوستان شهيد خود.

به طور مكرّر، آرزوي ديدار و پيوستن به باكري و خرّازي را مي‌كرد و هميشه خود را جا مانده از قافله‌ي شهدا مي‌دانست و همواره بر حال آنان غبطه مي‌خورد.

به راستي كه جوهره‌ي انسان‌ها در ميادين نبرد و تلاطم سختي‌ها محك مي‌خورد و چه شايسته اين سردار عاشورايي بارها در اين عرصه‌ي پُر خطر و عزّت‌آفرين امتحان پس داده بود.

آن روزي كه متجاوزين بعثي در جنوب و عناصر سر سپرده‌ي داخلي در غرب كشور، زنان، مردان و كودكان بي‌دفاع و مظلوم اين مرز و بوم را مورد آماج و هجوم وحشيانه‌ي خود قرار داده بودند حاج احمد و يارانش لحظه‌اي در برابر آنها درنگ نكرده و با هر آنچه كه در توان داشتند حسين وار به ياري هموطنان‌شان شتافتند تا سرزمين اسلامي ما ايران رنگ اسارت بخود نبيند و اگر امروز در امنيّت و آرامش خاطر به سر مي‌بريم همه در سايه‌ي رشادت و از جان گذشتگي‌هاي اين مجاهدان نستوه است كه بايد شكر گُزار آنان باشيم.

هنوز ردّ گام‌هاي حاج احمد در سنگرها و خاكريزهاي آغشته بخون شلمچه به چشم مي‌خورد و هنوز آب‌هاي پُر خروش اروندرود به ايمان و شجاعت او گواهي مي‌دهند.

هنوز عطر دل‌انگيز حضورش از لابلاي نيزارهاي مجنون به مشام مي‌رسد. جاي جاي دشت‌هاي خوزستان و نقطه به نقطه قلّه‌هاي بلند كردستان دفتري‌ست كه هر ورقش رشادت‌ها و جانفشاني‌هاي اين حماسه‌سازان تاريخ دفاع هشت ساله را ثبت نموده و هرگز از خود دور نخواهد ساخت.

حاج احمد هر كه بود و هر چه كرد از هيچ كوششي براي ميهن و هموطنانش فروگذار نكرد.

او مصمّم و با يقين در راه حقّ قدم نهاد و در اين ره، لحظه‌اي ترديد به دلش راه نداد.

به راستي درس شجاعت و آزادگي را بايد از زُمره‌ي چنين مرداني آموخت.

امروز براي همرزمان و بسيجيان او اشك‌ها روان است. اشك جدايي، اشك فراق.

به ياد روزهاي آتش و خون اشك ماتم مي ريزيم، امّا چه مي‌شود كرد كه اين بار سرداران عاشق در پي عزم سفري ديگر بودند؛ سفري در امتداد سفر خرّازي، باكري و صيّاد... كه آرزوي هميشگي حاج احمد و يارانش بود.

آنان هميشه به دنبال شهادت بودند و ديگر طاقت ماندن در اين دنياي خاكي و دوري از دوستان شهيدشان به سر آمده بود و شتابان قصد پيوستن به آنان را داشتند.

اي ســـردار! اي دلاوران هميشه پيروز، اي دانش آموختگان مكتب سرخ حسين(ع) و اي فاتحان قلّه‌هاي ايثار و افتخار، اي دلداگان چهره ي يار، اي ستارگان فروزان ايمان و شجاعت؛ شما رفته‌ايد و خوشا به حالتان كه به آرزوي ديرينه ي خود رسيديد. تحمّل فراقتان براي ما مشكل است، ما مانده ايم و دل‌هاي بي‌قرارمان، ما مانده‌ايم و بُغض سنگين در گلو، ما مانده‌ايم با كوله باري از خاطرات شما. ولي شما را قسم مي‌دهيم به خون مطهّر خودتان، به ياد آن‌روزها، آن‌روزهاي خدايي كه در خرمشهر، شلمچه و در فاو و... غيورانه با دشمن جنگيديد؛ ما بيچارگان را هم از ياد مبريد.

درود خدا و ملائكهٌ اللّه بر شما و همرزمان‌تان باد.

خدا نگهدار سردار؛ سلام ما را به دوستان شهيد برسانيد./پرویز بهرامی ـ ديماه 1384

شهيد احمد كاظمي - فرمانده لشكر نجف اشرف در كنار شهيد مهدي باكري

ملاحظه:

این مقاله در ماه یاد شده در روزنامه‌های جمهوری اسلامی، جوان و کیهان به چاپ رسیده است.

 |+| نوشته شده در  شنبه دوم آذر ۱۳۸۷ساعت 11:4  توسط پرویز بهرامی، Bahrami. Parviz  | 
مطالب جدیدتر
مطالب قدیمی‌تر
  بالا